کوچه های مادری!

 

سرزمین درد واندوه ، کوچه های مادری!

آشنای خنجر وآتش وباروت

زخم زخمین ـ وسیع چمن سوخته ات ، دست نجیبت

زخم زخمین تن ناز شکیبت

آشنای دور ودیر کینه وجبرو  شقاوت

نازنینم ! کوچه های مادری!

 

هیچ پایانی ندارد

قصه های اشک ، زخم وبیکسی هات

هیچ پایانی ندارد

اینهمه ی منظومه ی یأس نگاهت

اینهمه مرثیه در سوگ سیاهت

هیچ پایانی ندارد؟

سرزمین درد و اندوه کوچه های مادری!

عاشقانت پا به زنجیر، گیج ،سردرگم و تنها

چشم در راه ِفروخفتن ِ در خاک تباهی

عاشقانت مشتی خاکستر درد اند

عاشقانت پا به زنجیر، گیج سردر گم وحیران

...سرزمین روزگاران بلندی های سرسبز!

سرزمین "ابن سینا، رودکی

آرزوی پدر عزم

پایداری،پدر عشق

ابولقاسم فردوسی و بسیار سپیدار"

کوچه های مادری!

کوچه های "عاشقان و عارفان"

سرزمین فکر، اندیشه و پرواز

کوچه های سبز "رستم"، زادگاه "مولوی"

خانه ی "عاصی ، سرشار وبدخشی "

      خوابگاه مادر بلخیی من ،  مادر شعر، دخترعشق

      مادر من " رابعه بلخی"

      کوچه های مادری، سرزمین عاشقان!

 

 

هیچ پایانی ندارد

هیچ پایانی ندارد ، حجم تاریک شبانت

هیچ پایانی ندارد

میخ کوبیدن دستان و لبانت

هیچ پایانی ندارد

کوچه های مادری ، هیچ پایانی ندارد؟

دست مزدوری ودریوزه گی هرروز ترا زخم دگر زد

سرزمین شوم طالب ساختندت

سرزمین سرد دهشت

کوچه های "جرم و تریاک"

جاده ی بی انتهای سربریدن

سرزمین در تعفن غرق وتنها

نام پاک تو "خراسان"  لکه داربرداشت

لکه برداشت ، لکه برداشت...

 

سرزمین قصه های آشنایی

کودکانت خسته از جنگ ، بیگانه از شادی ولبخند

دامنت خونین ، تنت سرد

سرزمین قصه های آشنایی

سرزمین زخم زخمین ـ  ز خُـمپاره ی نامرد

...

سرزمین من ! سرزمین عاشقان!

پیره مردان عبوس ِ پشمین مثل میمون،مثل گرگ

قدوبالای ترا زخم زدند

وچنان  فاحشه ها ،وسعت  دشت سیاست بازی

چرخ زدند

رقصیدند

حرمت پاک ترا کوچه ی آبایی من!

مفت برباد دادند

پیره مردان عبوس، زشت وکریه

.....

سرزمین پدرم ، کوچه های مادری

کودک پاک دلت

نونهالان پر از عطر بهارانه ی مهر

راهی سمت صداقت ، راهی جانب توست

سرزمین پدرم

کوچه های مادری!

شمع امید براهست...

شمع امید براهست

شمع امید براهست

شمع امید که گفت قصد رسیدن بتو دارد

شبی دردامن قدس تو رسیدن

شبی قصد گل ومه کاشتن دست تو دارد

شمع امید...

شمع خاموش سخاوت شمع صلح ، شمع نجابت

شمع آزادی و آزادگی ها را

شمع دلبستن و عاشق شدن و شمع بهشت نفس پاک  خدارا

که همه کشته وخاموش وسیاه اند

فروزان میکند باز

شمع امید که گفت قصد رسیدن بتو دارد

شبی در دامن قدس تو فروزان میکند باز

فروزان میکند باز

شمع امید به دستان تـَرَک خورده و سردت مینویسد

مینویسد، مینویسد

زندگی، روشنی، معرفت ، انسانیت ، آزادگی

اندیشه وآزادی ـ عدالت

آزادی ـ عدالت

آزادی ـ عدالت

 

 

همسایه!

ای آنکه

ازدندان هایت عطر کال باکره گی خواهر من میچکد

من نوکرت هستم

 

همسایه !

مدیون توام که در بیکران خالیی مغز سرمن

زندان ، لجن  واردوگاه های تحجر را ساختی

مدیون توام ...

 

همسایه!

تفسیر گر آیین من

مبلغ دین

وحامی شمشیرخون آلودم 

 

همسایه!

من نوکرت هستم

 

 

همسایه!

مدیون توام

که مرا به قهقرای ذلت رهنما شدی

ومن در لذت اینهمه بی برگ وباری

از خندق خشونت کورم

حشره چیدم

 

 

همسایه !

مدیون دستور توام که اندیشه ، فکر وغروررا

در خانه ها آتش زدم

  وخاکسترش را

در بیکران  ذلت همیشه پایا که هستی منست

به گور سپردم

همسایه !

 

من تجسم  عریان جنایت

 وارث تاج وبرگ ره گیرهای مادرزاد

وعادت محض شقاوتم

من...

 

 

 

همسایه!

مدیون توام که

سربریدن ،  نماد هستی ام

میراث بابای مغرورم را

در تدوام  زمانه های نقش کرده ام

 

همسایه!

در برابر  آیینه های شکسته ی دینی که تو برایم ساختی

جسد آزادی را به خاک سپردم

 

وآنگاه

از درونم که بوی تریاک میداد

آدمیت فرار کرد

خدا زیر لگد های من جان باخت

وقرآن خاکستر شد

 

ومن با همین هفت ـ هشت سانتی متر

غرق در تعفن شاش وگند

که شبشخانه ی آرامیست 

در بی انتهای شهوت وغریزه

نامم را نوشتم

انتحاری!

در خلوت دود ، خون و آتش

چه لذتیست ...

غریزه ی کشتن

غریزه ی سربریدن

غریزه ی کدورت ونفرت

چه لذتیست ...؟

 

همسایه!

 

وقتی سینه های مادرم در بازاربه حراج میرفت

وابریشم نفسهای خواهرم دود میشد

وقتی دستان کودک برادرم، تکه تکه از شاخه های درخت

آویزان بود

ومن گوشت فرزندان مادران دیگر را می جویدم

 با افتخار

بر پیشانیی لکه دارم

نوشتم

انتحاری!

آنگاه رضایت از پنجه های خونین تو جاری شد

ومن با افتخار

 لکه های جبینم را

به ارث گذاشتم

همسایه!!

 

ناديه فضل