نامۀ سرگشاده عنوانی دوست دخترم سحر جان استاد دانشگاه بلخ

 

امیدوارم که با خوانوادۀ مهربان خویش صحتمند بوده و با بسیار موفقیت و سرافرازی مصروف کارهای ارزشمند خود بوده باشید.

 

دوستم، نمیدانی، در این مدتی که از تو دور بودم چه بر سرم گذشت؟

فراق تو برایم غیر قابل تحمل بود

این مدت جدائی برایم به اندازۀ قرنها گذشت

بار ها  ایمیل کردم تا خبری از تو بشنوم

تماس گرفتم تا صدای دلنواز ترا بشنوم

احوال ترا جویا شوم

تا با تو راز دل کنم

تا از جدائی ها شکایت کنم

تا قصر زندگی خویش را به ذوق تو بنا کنم

ولی...، هیچ جوابی دریافت نکردم

هیچ صدای از آن طرف آقیانوسها به گوشم نرسید

صدای که من در آن ذوب شده بودم

صدای که من از تۀ دل منتظرش بودم

صدای که امید زندگی من بود

صدای که روح من در آن دمیده شده بود

صدای که عاشقش بودم و

صدای که در شنیدن آن همه آروزهایم نهفته بود

 

دوستم،

گاه گاهی عشق ترا به آسمانها می برد، در آنجا از تماشای دنیای زیبا لذت میبری، همه چیز را از آن خود می شماری و فقط مثل پرندگان آبی در فضای آبی پرواز میکنی،

ولی برخی اوقات ترا از بلندی ها به پائین می افگناند، البته آن زمانیست که احساس تنهائی میکنی، همه چیز را از دست رفته می انگاری، آن وقت است که آرزوهایت به یأس تبدیل میشود و در نتیجه عدۀ بدون در نظرداشت مسئولیتهای اجتماعی و باورهای دینی دست به خودکشی میزنند.

 

سحر جانم

در کودکی، هنگامیکه اشعار غزل و عاشقانه را میخواندم برای غزلسرایان و عاشقان میخندیدم و به این همه تلاشهای بی فایدۀ آنها تعجب میکردم، چون علت اصلی آن را نمی دانیستم، غافل از اینکه روزی خودم به سرنوشت آنها سر دچار شده، همه فکر و مغز و هوشم را مشغول جوهر گمشدۀ خود ساخته و رشته افكارم در فراق دوستم از هم گسسته خواهد شد.

 

عزیزم،

میگویند: عشق وقتی به سراغ پیرها می رود آنها را جوان میکند، این حقیقت است. و عکس آن نیز حقیقت است که عشق نا کام جوانان را پیر و پژمرده می سازد.

 

خداوندگار بلخ در بارۀ تأثیر عشق میگوید:

عشق جوشد بحر را مانند دیگ

عشق ساید کوه را مانند ریگ

عشق بشکافد فلک را صد شکاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف

 

شکسپیر ادیب انگلیسی میگوید:

من از خوشبختی‌های این جهان بهرمند گردیده‌ام زیرا در زندگی عاشق شده‌ام.

 

ولتر ادیب دیگر غربی این طور میگوید:

دو چیز برای من به معنای زندگی است: آزادی و بانویی را که دوست دارم.

 

دوست عزیزم،

مولانای بلخ باستان، سرزمینی که عشق من در آن پروریده شده است  میگوید:

تو به یک خواری گریزانی ز عشق // تو به جز نامی چه میدانی زعشق 

 

حقیقت این است که اگر دوستان نتوانند از گناهان کوچک یکدیگر چشم‌پوشی کنند، نخواهند توانیست دوستی خود را به جایی برسانند. در حقیقت طبق فرمودۀ مولانا آنها از عشق هیچ چیزی نمیدانند.

 

گریستم

 

 دیشب به یاد چشمان تو باران گریستم

 در خاطرم نشستی و حیران گریستم

 هر چند سخت بود برایم نبودنت

 اما چقدر ساده و آسان گریستم

 چشمم ستاره بار تر از آسمان توست

 یعقوب وار ای مه کنعان گریستم

  دردی برهنه همچو سر انگشت شاخه ها

 بر سینه ام نشست و زمستان گریستم

 از ترس  اینکه خاطرت آزرده می شود

  چو نان که شمع سوخته پنهان گریستم

 

سحر جان

من مشکل ترا درک میکنم، احساسات تو مورد احترام من است

ممکن است تو کسی را بهتر و مهمتر از من بیابی ولی باور دارم هرگز کسی را که بیشتر از من شما را دوست داشته باشد پیدا نخواهید کرد.

عشق من در تو به حد رسیده است که من دیگر عاشق همه چیز در تو هستم، من نه تنها عاشق تو هستم بلکه عاشق، فامیل تو، عاشق زادگاه تو و عاشق محل بود و باش تو هستم.

همانطوریکه میگویند:

پای سگ بوسید مجنون خلق خدا گفتنش از چه بود؟

گفت این سگ گاه گاهی کوه لیلی رفته بود

 

دوستم

بیادم است که تو مرا دوست گفته بودی و این را هم گفته بودی که باید معنی دوستی را بدانی که منظور من چیست؟

وقتی چنین است

وقتی اگر به حرف خودت باور داری

وقتی اگر معنی دوستی را میدانی

 بیا یکبار به دوستی باور کن

بیا یکبار زندگانی عاشقانه را تجربه کن

یکبار لذت محبت و صداقت را احساس کن

چون میدانی که انتخاب بدون عشق معنی ندارد

اگر تو انتخابت مال و متاع دنیا باشد یقین کن که لذت زندگی را نخواهی دید

در این فکر نباش که سرمایه دار عاشق من خواهد شد و همه سرمایه اش را در اختیار من خواهد گذاشت و من با استفاده از سرمایه وی اهداف نیک خود را دنبال خواهم کرد،

نخیر هرگز نه، اگر چنین انتخاب کنی.......... آنقدر از این اشتباهت درد خواهی دید که تا آخر عمر پشیمان خواهی بود و راه فرار نخواهی یافت.

دوست تو در این مدت کم مبالغ زیادی را به دست آورده است، ولی آن را به دیگران به مصرف رسانیده ام، چون میدانم که پول نمیتواند مرا خوش بخت کند، من خوش بختی را در نیک بختی دوستانم میدانم.

 

موتزارت بزرگترین آهنگساز و ادیب غربی میگوید:

بهترین و حقیقی‌ترین دوستانم از تهی دستانند، توانگران از دوستی چیزی نمی‌دانند.

 

و جبران خلیل جبران ادیب بزرگ عرب، کسیکه عاشق خانم دوست داشتنی اش بود و اشعارش بعد از وفات خانمش شهرت جهانی یافت چه میگوید:

آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب.

آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه.

آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو، ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.

 

این بود قصۀ کوتاه از یک گوشۀ قلب شکستۀ من، امید است که وقت گرانبهایت را تلف نکرده باشم،

 

بعد از این هم آشیانت هر کس هست

باش با او، یاد تو مارا بس است...

 

باز هم دلم برای همیش می گيرد تا لحظه ای كه تو در كنارم  باشی

................ و وجودت را حس كنم

 

دوســت فــــــــــــــــــرامـــوش شــدۀ شـــــــما

مـلیـــــــــــــــــونـها کیــــلومــتـر دور

در مـاورای آقیـــانـــــوســها

بهنام

06/01/2010

 

 

منتظر جواب نامۀ خود هستم، اگر لطف کنی یک جواب بفرست. هرچه باشد مورد احترام من است.