وجدان آرام

 

        حميرا زن جوان و زيبايي بود؛ كه كمتر از سي سال عمر داشت. او قد بلند و لاغر اندام بود. سرش را با چادر پوشانيده و موهايش را كسي ديده نميتوانست. او همه روزه چادرسياه با گلهاي سفيد بسرميكرد. تنبان سياه ميپوشيد و پيراهن درازش را چپن مخصوص به رنگ آبي پنهان ساخته بود. او هميشه خاموش بوده و با همكارانش به ندرت هم صحبت ميشد. اوهرگز از زنده گي و مشاكل آن با كسي راز و نياز نميكرد. از كم بودن معاش شكوه و شكايت نكرده و وقتي ديگران درين باره صحبت ميكردند، او با دقت به سخنان طرف مقابل گوش داده و درحاليكه لبخند ميزد، سرش را ميجنبانید وبا زبان بلي، هان، درست است، ميگفت. ديگران حدس زده و بعضاً دربارهء او تبصره مينمودند؛ كه گويا حميرا مشكلي را در زنده گي نميشناسد. او همه روزه به حد توان خود ميكوشيد؛ تا شاگردانش، از او چيزي بياموزند. آن روزي كه شاگردانش درس ها را بصورت درست مياموختـنـد، حميرا با وجدان آرام و چهرهء بشاش به طرف خانه روان ميشد.

        آنروز طبق روزهاي قبل با شاگردانش مصروف آموزش و تدريس بود. حميرا بعد از خواندن درس جدید و تكرارچند مراتبه یی آن از شاگردان پرسيد:

_ كي گفته ميتانه؛ كه يك سال چند ماه اس...؟

        دستهاي اكثريت بلند شد و به اشاره او، يكي از دختران قطار اول ازصف دختران، ازجا برخاسته وگفت:

_ يك سال دوازده ماه اس، يك ماه سي روز يا چهار هفته ميباشه، يك هفته هفت روز اس....

        حميرا كه به تخته لغات درس جدید را مينوشت، رويش را دور داده گفت:

_ بس...! بس جانم... مه صرف يك سوال كده بودم... خوب به هر صورت آفرين شازيه جان. خوب...! حالي يك  سوال دگه ميكنم. سوال مه متوجه

        بچه هاس. كي گفته ميتانه؛ كه يك سال چند فصل داره و هم بگويه كه امروز كدام ماه و فصل سال اس.

        دستهاي اكثريت بچه ها بلند شد. حميرا به ميزها نزديك شده از پسري كه خود را درعقب هم صنف مقابلش پنهان ساخته و دستش را نيمه بلند كرده بود؛ پرسيد:

_ خان محمد جان...! خوديت سوال مه جواب داده ميتاني...؟

        خان محمد كه پسرك شرمندوك وعاجز بود، از جايش برخاسته و جواب داد:

_ بلي معلم صايب...! يك سال چهار فصل داره... بهار، تابستان، خزان و زمستان. امروز دوم جوزا اس. جوزا ماه سوم فصل بهار اس.

       حميرا لبخند زده گفت:

_ چقدرعالي...! آفرين...! چي جواب دقيق دادی. بشين شاگرد خوب و درسخوان.

       چند دختر و پسر دستهاي شانرا بلند كرده و به يك صدا گفتند:

_ معلم صايب...! سوال دگه كنين... مه جواب ميتم.

       حميرا درحاليكه به ساعـتـش مينگريست، گفت:

_ آرام عزيزان دوست داشتـني...! ميدانم؛ كه همه لايق و درسخوان هستين... يك دقيقه بعد تفريح اس.. وختي از تفريح آمدين مضمون حساب دارين. سوالهاي مره ثریا و علي جواب ميته.

        درين اثنا زنگ تفريح نواخته شد. ده دقيقه بعد همه به صنف حاضر شده و درس شروع شد. حميرا كارهاي خانگي يكايك را ديده وملاحظه شد، نمود. او دو سوال به تخته نوشته كرد. ثریا وعلي را مقابل صنف خواسته  و سوالات منفی را با امتحانش بالاي شان حل كرد. دراخيرآندو را ستايش نموده وبا شاگردان يكجا براي آنها كف زد.       

       اودرس جديد داده وبه شاگردان موقع داد؛ تا از او سوال نمايند. او به سوالات شاگردان با حوصله و لبخند جواب ميداد و قناعت آنان را حاصل ميكرد. وقتي زنگ رخصتي نواخته شد، او از مكتب بيرون و به طرف خانه روان شد. از يك كراچي يك و نيم كيلو كچالو و يك كيلو پيازخريد. از دوكان ديگر نيم سير آرد گرفته و به طرف خانه،  روان شد. ده دقيقه بعد درحاليكه قطرات عرق را درعقب گوشها و گردنش احساس            ميكرد، به حويلي داخل شد. اوبدون آنكه به اتاق هاي سمت راست و مقابل دروازه حويلي بنگرد؛ به چپ دور خورد. او به دهليز سه دريكنيم متره داخل شده و سودا را در اخير دهليز كه از آن به قسم آشپزخانه استفاده ميكردند، گذاشت. قبل از آن كه داخل اتاق شود؛ دروازه با صداي خشك باز شد و دخترك ده ساله اش به دهليز آمده و گفت:

_ سلام مادرجان... بخيرآمدين. چيزي به چاشت آوردين...؟ آغا جان وبيادرهايمه چاي ونان داديم... خانه ره هم جارو(جاروب) كديم.

        حميرا درحاليكه صورت دخترش را ميبوسيد، گفت:

_ عليكم والسلام ماري جان. آفرين دختركم...! بيادرهايت چطورهستن... تره خوپريشان نساختن و مزاحم كارها و درس خواندنيت خو نشدن...؟

        ماري گفت:

_ نخيرمادرجان...! مه ديگه پخته ميكنم. شما هم دم خوده راست بسازين. ده ترموز چاي داغ داريم. يكي دو پياله بنوشين... اگه صبح چیزي نخورده باشين، نان خشك ده دسترخوان اس.

        حميرا دخترش را بوسيده و گفت:

_ تو درسهاي خوده بخوان. مه نيم ساعت وخت دارم. بيادرها و آغايته ديده، خميرميكنم و قورمه كچالو ره پخته کده، باز به درس دادن ميرم...  وختي آمدم؛ يكجاي نان ميخوريم.

        ماري گفت:

_ فكرميكنم آغا جان مه خو( خواب ) برده... ويس و قيس ده اتاق دگه همراي موترك هايشان ساعت تيري ميكنن.

        مادر گفت:

_ خوب شد گفتي... خي مه كارهاره كده، باز ميرم... وختي آمدم، اونهاره ميـبـيـنـم.

        حميرا خمير را مشت كرده و ديگ را پخت. بعد به صحن حويلي رفت و به سمت اتاقهاي صاحب خانه روان شد. زن صاحب خانه با او مقابل شده و احوالپرسي نمود و گفت:

_ معلم صايب...! خدا خيريت بته، از روزي كه همراي اولاده كايم درس ميخواني، بسيار خوب شدن. ديشو بابه شان درسهايشانه پرسان كد. نام            خدا بلبل واري تيركدن. بسيار دعايت كديم؛ اگه ني صنف چهار و شش هستن؛ ولي     الف  و ب ره ياد نداشتن. مديرصايب چطور اس...؟

        حميرا لبخند زده گفت:

_ خير بـبـيـنـيـن خاله جان...! درس دادن وظيفه مه اس و بعد از امروز كوشش زيادترميكنم...  ده زمستان خود شان هم زحمت زياد كشيدن. كاش از يكي دوسال قبل ده اي خانه ميبودیم؛ اگه ني هيچ مشكل به درس نميداشتن. خاله جان...! راست بپرسین؛ که آغاي ويس چندان خوب نيس. هنوز به باز كدن پلستر پايش دو هفته مانده.

        زن صاحب خانه گفت:

_ معلم صايب...! خدا اولاده كايته بي پدر نسازه. بخير گل واري جور ميشه. مدير صايب آدم خوب اس، بيچاره بخاطر نجات يك مرد معيوب به اي روز افتاد. قصاب گفت؛ كه اگه مدير صايب اوره نجات نميداد، او بيچاره جاي به جاي از بين ميرفت. ميداني؛ كه تنها نان آور خانواده خود بود.

        حميرا گفت:

_ خدا مهربان اس؛ تا بخير آغاي اولاده كايم جورشوه. شكرخداوند اس؛ كه او مرد هم نجات يافت. مه ميرم؛ تا درس بتم.

        زن گفت:

_ معلم صايب...! ببخشي... هر دو بچه ها خانه خاله خود رفتن و يك بجه از همونجه مكتب ميرن... انشاءالله تا درس قرآن شريف ميرسن.

        حميرا گفت:

_ درست اس... خي مه ميرم. خدا حافظ.

        زن گفت:

_ خداوند کریم و رحیم به روي زحمت كه از صبح تا شام ميكشي و اشتكای مردمه درس ميتي، بخير مدير صايبه جور كنه. پنايت بخدا دخترم.

        حميرا به طرف اتاقهاي جنوب حويلي روان شد. اوداخل اتاق گرديده و به شوهرش سلام داد. حمیرا از صحت او پرسيد. شوهرش که دراز افتاده بود گفت:

_ وعليكم... آمدي بخير...؟ وختی از مکتب آمدی، مه به خواب رفته بودم. حالی خوب هستم... تشکر... خو پايم ده پلسترشخ شده سوزش و خارش ميكنه.

        حميرا در حاليكه بالشت را زير پاي شوهر ميگذاشت و در چهره اش آثار رنج و درد ديده ميشد، گفت:

_ حوصله كو... بخير جور ميشي. گشنه شده باشي...؟

        شوهر گفت:

_ ني گشنه نيستم. حميرا جان...! مه... مه بسيار خجالت ميكشم؛ وقـتـي تره به اي حالت ميبينم. تو چقدر خسته و ذله ميشي.

        حميرا پهلوي شوهر نشست. او در حاليكه به موهايش دست ميكشيد و لبخند ميزد، گفت:

_ تره كي گفت؛ كه مه خسته و ذله ميشم. مه از درس دادن لذت ميبرم. وقـتـي كودكي ره خواندن و نوشتن ياد ميتم، از خوشحالي ده پيراهن نمي گنجم. باز چرا خجالت بكشي... مه خو بيگانيت نيستم. اگه برعكس، مه مريض  ميشدم و....

        شوهر گپش را قطع کرده وگفت:

_ چپ... چپ شو... تره به خدا  اي گپهاره نزن. خداوند پاك سر تره به درد نياره. خبر هاي جديد و يا آوازه نشنيدي... ده باره تنقيصی ها، چيزي نميگن...؟

        حميرا آهي كشيده گفت:

_ ني نشنيديم. اميدوارهستم جزاي خوده ببينن... بيست سال به صداقت مأموريت كدي؛ آخر بخاطر خويشاوند رئیس، تره به تنقيص برابر ساختن. غم و درد بيكاري تو كم نشده بود؛ كه اي حادثه تصادم موتر شد.

        شوهر گفت:

_ خدا كنه استخوانهای پايم درست جوش كده باشه؛ تا مثل قبل از حادثه، مزدور كاري كده بتانم و تره از اي مشكل نجات بتم.

        حميرا گفت:

_ بس عزيزم... يكدفعه بخير جور شوي، باز همه چيز درست ميشه. مه میرم؛ که ماري شانه از او اتاق صدا كنم و نان بكشم؛ تا مكتب سر ماري           ناوخت نشه. مه هم بعد از اداي نماز بايد خانه حاجي صايب به درس دادن  دخترايش برم.

        حميرا بعد از صرف غذا، وضو گرفته و نماز پيشين را ادا ساخت. او به منزل حاجي كه دو دروازه بالا تر از خانه آنها موقعيت داشت، رفته و پنج دخترانش را مضامين پشتو، دري و رياضي درس داد. بعد از اداي نمازعصر، دختران حاجي، دو پسر صاحب خانه و شش دختران همسايه هاآمده و در اتاق دومي نشستند. حميرا به آنها قرآن پاك را درس داد و با شنيدن آذان نماز شام، همه به خانه هايشان رفتند.

        حميرا وقتي بخاطر استراحت به بستردراز كشيد، احساس کرد؛ که درد پاهايش آهسته آهسته تسكين میابند. او با خود انديشيد و به فکر دور و درازی فرو رفت. تمام درد ها و رنج ها را بياد آورد. تنقيص شدن شوهر، مزدوركاري شوهر، تصادم كردن شوهر را با موتر بياد آورد. قطرات اشك از گونه هايش سرازير شده و بالشت را نمناك ساخت. او با همين غم و اندوه به خواب عميق فرو رفت.

        با شنيدن آذان ملای مسجد، حميرا از خواب بيدار شد؛ او وضو گرفته و نماز را ادا ساخت؛ حميرا براي نيم ساعت قرآن شريف تلاوت كرده وچاي صبح را آماده ساخت؛ آفتابه و لگن را به شوهر آورد و دست و صورت او را شست. به شوهرش چاي و نان خورانيد و خودش يك گيلاس چاي شيرين به خود ريخت و با نان خشك به خوردن شد. وقتي گيلاس دوم چاي را مينوشيد، شوهرش گفت:

_ حميرا جان...! تبريك ميگم... مه امسال بدون تحفه بريت تبريگ ميگم.

       حميرا متعجبانه پرسيد:

_ چي ره تبريك ميگويي...؟ مه نفاميدم...!

        شوهر با لبخند گفت:

_ ای قدر ده چند محل به درس دادن غرق هستي؛ كه روزخوده هم فراموش كدي. مه روزمعلم ره بريت تبريك ميگم.

        حميرا خوشحال شده و گفت:

_ هان راستی...! تشكر. براستي كه بياد نداشتم. وقـتـي بخير جور شوي، به مه گرانبها ترين تحفه اس... فكرميكنم دروازه  دهليزه  كسي  ميزنه.

       حمیرا از جا برخاسته، از اتاق به دهليز رفت و صدا زد:

_ كيس... بيايين دروازه باز اس.

        دروازه باز شد. دو پسر صاحب خانه بودند. آنها سلام داده و روز معلم را به او تبريك گفتند. آندو پستكارت های زيبايي را با يك، یک  دسته گل به حميرا تقديم نمودند.  يكي از آندو گفت:

_ معلم صايب...! پدرم روز تانه تبريك گفت. او گفت؛ كه شام وقـتي خانه آمد، به شما يك تكه پيرهن به خاطر روز تان مياره و معاش تانه هم ميته.

        حميرا لبخنند زده گفت:

_ تشكر... حاجت به تحفه نيس.

        درين وقت چشم حميرا به دختر بزرگ حاجي افتاد. او نزديك دروازه رسيد و گفت:

_ سلام... صبح تان بخيرمعلم صايب... ببخشين كه مزاحم تان شدم. پدرم يك هزار افغاني به خاطر فيس داد. راستي امروز روز معلم اس، مه به شما تبريك ميگم... اينه پول و پدرجانم گفت؛ كه سر از ماه دگه فيس تانه دو چـنـد ميسازن.

        حميرا گفت:

_ وعليكم... صبح شما هم خوش. تشكر... تشكر... لطف كاكا جانم اس... اما بدانين؛ كه مه از درك درس دادن قرآن شريف يك افغاني هم قبول نميكنم. قرآن شريفه به رضاي خداي تعالي درس ميتم.

        آنها بعد از خدا حافظي رفتند و حميرا با خوشحالي به شوهرش نزديك شد. شوهر درتيلفون جيبي مصروف گپ زدن بود. با ديدن حميرا تيلفون را از گوشش دور ساخته و گفت:

_ او خداي مه...! ميداني حميرا جان...! همكارم بود. او گفت؛ كه ده سطح مقامات رياست تغيير و تبديل صورت گرفته و رئيس جديد گفته؛ كه تمام تـنـقـيـصي ها ره به كار شان دوباره ميخايه.

        حميرا با خوشحالي گفت:

_ چقدر كار خوب شد. مه خو گفتميت؛ كه خداوند به داد مظلومين حتماً ميرسه.

        زنگ تيلفون جيبي شوهرش باز هم به صدا آمد. او تيلفون را به حميرا داده و گفت:

_ از مكتب اس... به تو زنگ اس.

        حميرا تيفون را گرفته و به گوشش برد. او بعد از احوال پرسي به طرف مقابل گوش داده و در اخير گفت:

_ درست اس.. مه ميايم... تشكر از لطف شما و دگرا... چند دقيقه بعد حركت ميكنم... بازهم تشكر.

        حميرا تيلفون را از گوشش دور ساخت. او درحاليكه به چهره وچشمان پرسشگرشوهرميديد، به چهره اش تأثر و پریشانی ظاهر گشت و با افسرده گی  گفت:

_ كار خوب نشد... مه چطو به تو بگويم... نميدانم كه تو چي عكس العمل نشان خات داد... مه خو گفته نميتانم...!

        شوهر با پريشاني سوال كرد:

_ بگو... چي گپ شده...؟ چرا پريشان و افسرده شدي...؟ خیریت خو اس...؟

        حميرا گفت:

_ مه گفته نميتانم... تو شايد بسيار... ني... نی...  مه گفته نميتانم... تو شاید....

        شوهر گفت:

_ ني... مه پريشان نميشم... زود بگو؛ كه چي شده...؟

        حميرا گفت:

_ ميداني... يك معلم ره سرمعلم مقرر كدن... ده محفلی كه امروز به مناسبت روز معلم ده مكتب برگزار ميشه، به همين معلم كارت ترفيع فوق العاده هم ميتن... از همين معلم بخاطر زحمت كشي او قدرداني ميكنن... مه نام اي    معلم ره به تو گفته نميتانم و ميترسم كه.... 

         شوهرش گفت:

_ چرا... بگو... نام شه بگو... مه خو خفه نميشم... اگه امسال كسي قدر زحمت کشی و لياقت تره ندانست،  ده  سالهاي بعدي خواهند دانست. بگو، كه كيس...؟

        حميرا گفت:

_ بگويم...؟ ني نميگم. خو خير اس ميگم... نام او معلم... نام او... نی نمیگم... خو به هر صورت خی میگم ... نام او معلم حميرا اس.

        شوهر با خوشحالي گفت:

_ مره آزار ميدادي هان... ماندن والايت نيستم... تبريك... تبریک عزیزم...! سريت شيريني خات خورديم. مه حيران ماندم؛ كه از تو كده پرتلاش، مهربان و زحمت كش ده مكتب تان كي بوده ميتانه... باز هم تبريك.

                                                                                                                                        پايان                                                                                                                      20 /  ثور /  1388