هوا باز قهرمان 

 

        عمر سی ساله، پیلوت یکی ازهلیکوپترهای نظامی بود. او یک جوان خوش تیپ، خوش صحبت وبانزاکت بود. درمسلک خود وارد بوده وازاودرقطعهء شان به صفت یکی ازپیلوتان برازنده وممتازیادمیشد. اویک پیلوت با دسپلین ومسلکی بود. همیشه دروقت اجرای وظیفه جدی ومصمم مینمود؛ ولی درغیررسمیات ودرساعت عادی روزمره درشعبه، لبخند درلب داشت وبا مزاح های شیرین خود، دوستانش را میخندانید. عمردوسال قبل عروسی نموده و صاحب یک پسربود. اوبرعلاوه اعاشه و اباته زن و کودکش، مسئوولیت اعاشه واباته والدین وچهار خواهران را نیز به عهده داشت. اوبا اعضای خانواده اش دریک حویلی سه اتاقهء کرایی درکمر تپهء نزدیک میدان هوایی سکونت داشت.

        عمردرپشت میزکارش نشسته وبه وظیفه ایکه گرفته بود، فکر میکرد. اوبعد ازاخذ امر، به عمله هلیکوپتر خود و عمله هلیکوپتر دومی هدایت داد؛ تا درحالت انتظار و آماده به پروازباشند. دردفتر، شش تن افسران ملبس به لباس نظامی دیده میشدند. آنها عمله یک جوره هلیکوپتری بودند؛ که اکثر اوقات یکجا پرواز نموده و وظیفه را اجرا میکردند. آنها دو قوماندان عمله که بنام پیلوت چپ یاد میشوند، دوپیلوت راست ودو مسؤول تخنیک هلیکوپتربودند. آنها درطول چند سالی که با همدیگر یکجا پرواز نموده بودند، دوست و صمیمی شده، با هم انس و محبت گرفته بودند. آنها ازعمرپیلوت به حیث قوماندان مافوق اطاعت عام و تام می کردند. عمردرحینی که پیاله چای را دردست داشت وجرعه جرعه چای مینوشید، به رفقایش نگریست وگفت:

_ چی گپ شده... چراهمه چپ وخاموش هستین. مثل ایکه باراول اس؛ که پروازمیکنیم... ما و شما به مشکل ترین وظایف رفتیم؛ که ده مقایسه به او وظایف، ای وظیفه چندان سخت و خطرناک نیس. قوماندان احسان...! توچطو غرق هستی...؟ خیریت خو باشه.

        احسان قوماندان هلیکوپتر دومی گفت:

_ مه خوبه پروازچرت نمیزنم... خاموشی مه به خاطرگپ دگه اس... مه چرت میزدم؛ که همرای ای بست های پایین ومعاش کم چطوگذاره خوده کنیم... ای معاشه به کرایه خانه بتیم ویا شکم زن، اولاد واعضای خانواده خوده سیر بسازیم.

        مسؤول تخنیک هلیکوپترقوماندان عمر، ازپشت میزش بـرخاسته وبه طرف کلکین رفت. اوبـه بـیـرون ازدفـتـرنگاه کرد وگفت:

تشکیلات فعلی ناقص اس... بست یک پیلوت ده سابق بلند بود؛ ولی ده تشکیلات جدید، سه، چهاربست پایـیـن آمده... ای دگه ظلم و بی انصافی اس... سابق ده هرپرواز، عمله امتیاز داشت؛ اما حالی اوره هم نمیتن ... ده حالی که ده اکثر پروازها شب هم میمانیم. اما کیس؛ که ده قصه ما باشه و چند افغانی بنام اضافه کاری بته. بیادر ها...! شما با مه باید هم عقیده باشین؛ که ده حق بخش پروازی و انجنیری ظلم شده.

      مسؤول تخنیک هلیکوپتردومی گفت:

_ ما ده سابق وحالا بخاطرپول وامتیاز وظیفه اجرا نکدیم ونمیکنیم... ما دین خوده ده مقابل مردم و وطن خود ایفا میسازیم... درست اس؛ که همگی ما مشکلات زیاد داریم وده هیچ وخت کسی به فکردادن یک نمره زمین ویا خانه به ما نبوده و نخواهند بود؛ ولی چی چاره داریم...؟ ما سوگـنـد خوردیم؛ که به مردم و وطن خود خدمت صادقانه میکنیم.

          مسؤول تخنیک هلیکوپتر اولی با خنده گفت:

_ آفرین...! بیشک...! خی بعد ازی تومعاش هم نگی.  توخوصرف خدمت میکنی...! خوراک وپوشاک کارنداری...! پول بری کرایه خانه کارنداری...! ده خانه کدام نانخورهم نداری...! ما مجبورهستیم ده مقابل کاروخدمت خود یک مقدارپول بگیریم؛ تا چرخ زنده گی ره پیش ببریم.

        قوماندان عمرازاین که دوستانش رابه گپ آورده بود، میخندید. اوبه یکایک آن ها دیده ودرحالی که لبخندمیزد، گفت:

_ گپ هـای همگی تـان درست اس... ما خدمت میکنیم وده مقابل، معاش میگیریم. همه خـانـواده داریم وهمه بـه پـول ضرورت داریم. میدانین...! قیمتی چقدرزیاد شده... نرخ مواد خوراکه بسیاربلند رفته... با آن هم ما وشما شکرمعاش خوبترداریم و گذاره ما به قسم نورمال میشه. واه به جان ماموران ملکی...! اوبیچاره ها چطوهمرای سه هزارافغانی  زنـده گی     

          میتانـن...؟ خـداونـد ( ج ) اونـهاره میچـلا نـه و یـک لـقـمه روزی بـریشان برابرمیکنه... اگه نی بـه ای معاشی که میگیرن... زنده گی کدن سخت و دشوار اس.

         قوماندان هلیکوپتر دومی گفت:

_ راست میگی... زنده گی به مأموران زیاد سخت تیرمیشه... مشکل اونهاره خو ما حل نمیتانیم...دولت باید به فکر اونها باشه و غم شانه بخوره. آخرماموران خو کار به همی دولت میکنن. بیادرها...! مه به یک چیز دگه هم فکرمیکنم؛ که بعضی اوقات مره زیاد رنج میته... مه چرت میزنم؛ که چرا بعد از شهادت، به ما بعضی چیز ها داده میشه...!

        عمرحیرت زده پرسید:

_ یعنی چی...؟ تو ده باره چی فکرمیکنی وتره چی رنج میته...؟  احسان جان...! بعد از مرگ چی به ما داده میشه...؟

        قوماندان احسان گفت:

_ امتیاز، ترفیع فوق العاده... یک نمره زمین. میدانین...! حالی که اکثرافسران مشکلات زیاد دارن، کسی ده قصه شان نیس و باید طبق اوامر بزرگان خود، شب و روزوظیفه اجرا کنن. کسی نیس؛ تا به کسانی که خانه ندارن، یک نمره زمین بته ویا معاش شانه کمی زیاد بسازن؛ تا چند افغانی ذخیره داشته وبه روز خوب وبد شان کار بیایه.

        قوماندان عمر گفت:

_ اصل مطلب خوده بگو... هر لحظه ممکن اس؛ هدایت برسه؛ تا بخیرپرواز کنیم.

        قوماندان احسان ادامه داده، گفت:

_ مطلب مه اس؛ که وختی ده اثنای وظیفه محاربوی یک افسرشهید میشه، خانواده اوچقدررنج وعذابه متحمل میشه؛ تا پول اکرامیه ومعاش عزیزازدست رفته خوده اجراکنه. چرابه مجرد شهید شدن یک منصوب نظامی، پول اکرامیه به روزاول شهادت، به خانواده اونمیرسه ومعاش اوشهید بنام پسرکلان ویاخانم اوحواله نمیشه...؟ چراخانواده شهید هفته ها وماه ها بایدسرگردان باشه؛ تا مراحل رسمی طی وبالاخره معاش اوره اجرا بسازن...؟ چرا ده حین        زنده بودن به افسران، یک نمره زمین نمیتن...؟ چرا...؟  چرا ایطو اس...؟

        قوماندان عمر با دست راست اشاره نموده گفت:

_ حوصله...! حوصله کو...! همه چیزها ده یکی دوسال جورنمیشه... ای کارها به وخت وزمان ضرورت داره... انشاءالله همه چیز جورمیشه. حتماً مقامات مسؤول به فکرما بی خانه ها خواهند شد.

        دراین وقت زنگ تیلفون به صدا آمد.  قوماندان عمرگوشی را برداشت وبلی گفته، خود را معرفی نمود. او بعد ازشنیدن چند جمله، اطاعت میشود، گفته وگوشی را گذاشت. اواز چوکی برخاسته، کلاه پروازش را که بواسطه آن مکالمات مخابروی را شنیده وهم چیزی به طرف مقابل خود گفته میتوانست  و بنام شیلمافون یاد میشد، از کنج میزش گرفته وگفت:

_ عمله پرواز آماده شوین... ما به قطعه (...) به ولسوالی (...) پروازمیکنیم. ماباید یک تعداد سربازهاره به خاطر تقویه قطعه با مقداری مهمات، ادویه و پست نظامی انتقال بتیم... سوال اس...؟ 

        قوماندان احسان پرسید:

_ ده باره وضعیت چی میگویین...؟

        قوماندان عمر گفت:

_ ازقله های کوه ها و باغستانها احتمال فیرهای ماشیندارخفیف بالای هلیکوپترها وجود داره... با نشست هلیکوپترها فیرهای راکت دشمن به محل نشست هلیکوپترواطراف قطعه صورت میگیره. ما باید ازتکتیک های خاص خود کارگرفته وده ظرف چند دقیقه تخلیه صورت بگیره... همچنان چندزخمی ومریض هاره همراه باچند سربازانی که به خانه هایشان رخصتی میرون، به مرکزانتقال میتیم... حرکت.

           شش افسران دلـیـروشجاع، بـا شتاب وعـجـلـه ازدفـتـرکارشان خـارج شده وبعـد ازپیمودن مسافتی دردهـلیز، ازطریق دروازه بداخل میدان رفتند. بـه تعداد بیست سرباز وچهارتن افسر اردوی ملی با مقداری مهمات و ادویه درنزدیک هلیکوپترها درحالت انتظاربودند.

         قوماندان عمرباپیلوت راست ومسؤول تخنیک به جاهایشان قرارگرفتند. قوماندان عمربا سویچ نمودن، لوک یعنی دروازه عقبی هلیکوپتر رابازنمود. سربازان به هدایت قوماندان هایشان صندوقهای مهمات و ادویه رابه هلیکوپترها بالا نمودند. سربازان و افسران به دو      

         گروپ تقسیم شده و هر گروپ به دوطرف هلیکوپتردرچوکی ها نشستـند. قوماندان عمرهمان طوری که به چوکی خود نشسته بود، عقب را هم مراقبت مینمود. وقتی مطمئن شد؛ که همه داخل هلیکوپتر شده اند، با سویچ نمودن، لوک را دوباره بسته کرد. مسؤول تخنیک ازجاش بلند شده دروازه بغلی هلیکوپتر را معاینه و قید آن را زد. او دروازهء کابین رانیز بست و دوباره به جایش قرارگرفت.

        قوماندان عمر، امرچالانی هلیکوپتر را به مسؤول تخنیک داد. مسؤول تخنیک برق را فعال وبه قوماندانش ازچالانی و صحت بودن جنراتورها اطمینان داد. قوماندان عمربعد از اخذ اجازه ازمحل قومانده، به مسؤول تخنیک قومانده چالانی انجن ها را داد. مسؤول تخنیک استوپ کرادن را کش نمود. انجن های هلیکوپتر به حرکت آمدند. پروانه های فوقانی وانجامی هلیکوپترهرلحظه سرعت گرفته میرفت. صدا ها و تکان ها زیاد شده ولحظه یی بعد دوران انجن ها مکمل گردید. قوماندان اجازه پرواز را گرفته و سرعت انجن ها را اعظمی ساخت. او هلیکوپتر رابه اندازهء ده متر از زمین بلند نمود. وقتی ازاین کارمطمئن گردید؛ که تمام پارامتر ها صحت اند، روچکه را به طرف پیشروحرکت داد. هلیکوپتر به پرواز آمد. عمرپیلوت بعد ازآن که ازمیدان دورشد وارتفاع معینه را گرفت، با فشاربالای یکی ازسویچ های مقابل خود وبه کمک پروانهء انجامی استقامت هلیکوپتررا به سمت چپ تغییرداده وبه پروازادامه داد. هلیکوپترها یکی عقب دیگربه فاصلهء معین به پروازادامه میدادند. ارتباط مخابروی بین عملهء داخل هلیکوپترها وارتباط بین دوپیلوت هلیکوپترها تأمین بود وهر لحظه هدایات ورهنمایی پیلوتان عملی میگردید. ارتباط مخابروی پیلوتان با مرکز سوق و ادارهء میدان هوایی نظامی برقراربوده وقوماندان عمرهر چند دقیقه بعد، ازموقعیت ووضعیت راپور میداد. هلیکوپترها ازبالای خانه ها، باغها، تپه ها ودشتها گذشته وبعد ازنیم ساعت به کوه های سربفلک کشیده رسیدند.  دردامنه وکمر اکثر کوه ها درختان مشاهده میگردید. هلیکوپترها قبل ازرسیدن به قله های کوه، ارتفاع شانرا زیاد ساخته بودند. بیست دقیقه بعد کوه ها را  پشت سرگذاشتند. ازکلکینچه های هلیکوپترها، دشتهای خشک و بی آب به وضاعت دیده میشد. هلیکوپترها ارتفاع شانرا از سطح زمین کمترساختند.      

           ده دقیقه بعد خانه ها با باغها دیده شدند. هلیکوپترها ازبالای آنها درحال گذشتن بودند. هرآن ارتفاع هلیکوپترها کمترشده میرفت. سربازان وافسران نشسته درهلیکوپترها احساس رسیدن به محل اجرای وظیفه را نمودند. دراین وقت به بدنه هلیکوپتر چیزی اثابت نمود. هلیکوپتر قوماندان عمر تکان شدیدخورد. پیلوت راست از جایش برخاسته، دروازهء کابین را باز نمود وبا صدای بلند پرسید:

_ خیرتی اس... همه جورهستین...؟ وارخطا نشین. ای قسم فیرها همیشه صورت میگیره.

        یکی از افسران جواب داد:

_ اینجه خیرتی اس و همه جورهستیم... خاطریت جمع باشه، ما از چیزی که ترس نداریم، فیر مرمی و راکت اس...  همه عادت کدیم.

        پیلوت راست لبخند زده گفت:

_ میدانم... بالای شما اطمینان داریم. کسانی که ازریختاندن خون خود، ده مقابل دفاع از مردم ووطن دریغ نکنه... ترس از چشمهایش پریده... دو دقیقه بعد بخیر میرسیم.

       پیلوت راست این را گفته داخل کابین شد و دروازه را بست. هلیکوپتر ها مستقیم به طرف میدان کوچک پهلوی قطعه نظامی رفته وهردم ارتفاع خود را کم و کمترمیساختند. دراین لحظه پیلوت های هر دوهلیکوپترها، فیر سلاح های خفیفه را به طرف خود احساس نمودند. قوماندان عمربا چشمان تیزبین خود محل فیرماشینداررا تشخیص داد وبا خود گفت:

_ کاش هلیکوپتر ترانسپورتی نمیبود...! کاش راکت وماشیندارمیداشت؛ اگه نی محو ونابودتان میکدم... حیف که طالع دارین...! خوب فیرکنین...! تا میتانین فیرکنین... اوف...! چی کنم؛ که هیچ چیز کده نمیتانم.

        هلیکوپترها یکی عقب دیگر درمیدان نشست نمودند. ازسرعت پروانه های اساسی کاسته شده، گردوخاک میدان کم شد وپیلوت ها، لوک ها را باز کردند. سربازان با سرعت صندوق ها را ازهلیکوپترها تخلیه کردند. چند افسروسرباز قطعه، هفت زخمی ها را به هلیکوپترها جابجاکردند. شش سربازی که به رخصتی میرفتند، نیزبه چوکی های هلیکوپتر ها نشستند. درین اثنا صدای اثابت و انفجار چندین راکت شنیده        

          شدند. راکت ها کمی دورازمیدان وقطعه نظامی اثابت نمودند. ازانفجارراکت ها گرد وخاک به هوا بلند شد. قوماندان قطعه نظامی خود را به قوماندان عمر رسانید. اوازکلکینچه احوال پرسی نموده وبا صدای بلند گفت:

_ تورن صاحب...! اوضاع خراب شده میره... ده اطراف ما دشمن زیاد جابجا شده... به هلیکوپترها خطرداره... ده ای شرایط اگه به شماچای ونان داده نمیتانیم، معذرت میخواهیم... سفرتان بخیر... لطفاً پروازکنین... اونه بازهم راکت آمد... پروازکو... خدا حافظ... سفر بی خطر بریتان ازخداوند  متعال آرزومیکنم.

        قوماندان قطعه ازهلیکوپترها دورشد. لوک های هردوهلیکوپترها بسته شدند. پروانه ها سرعت گرفته وگرد و خاک را به هوا بلند نمودند. هلیکوپترها از زمین ارتفاع گرفـته به پروازآمدند. هلیکوپترها ارتفاع خود را ازسطح زمین زیادتر نمودند. دراین وقت سلاح های خفیفه ازچندین نقاط به طرف هلیکوپترها نشانه رفته و فیرهایی صورت گرفت. رگبارمرمی درهوا رقص رقصان ومستقیم به طرف هلیکوپترها نزدیک و مرمی ها ازهرسمت هلیکوپترها میگذشتند. درین لمحه چند مرمی به بدنهء هلیکوپتر قوماندان عمر اثابت وچند محل را سوراخ نمود. با اثابت مرمی ها به بدنه آهنین هلیکوپتر، هلیکوپترتکان های شدید خورده و کمی از ارتفاع خود را ازدست داد. تعادل هلیکوپتر برهم خورده ودرآن لحظه، ادارهء آن ناممکن به نظرمیامد؛ هلیکوپتر درحال سقوط به نظر میخورد؛ عمر پیلوت با مهارت و جسارت، هلیکوپتر را به ادارهء  خود درآورد. احسان پـیـلوت درمخابره صدا زد

_ ارتفاع خوده کم بساز... ده یک جای هموار نشست کو... خوده از مرگ.... نجات بتین.

        عمر درحالیکه متوجه کارش بود، گفت:

_ نمیدانم چرا ایطو شد... فکر میکنم چند مرمی ده پروانه ها اثابت کده... توبگو؛ که حرکت پروانه ها نورمال اس ویا غیر نورمال.

        قوماندان احسان که هلیکوپتر عمر پیلوت را زیر نظر داشت، گفت: _ مه هم مثل خودیت فکرمیکنم... مثلیکه یک قسمت یک پروانه     

         ازاثراثابت چند مرمی پریده... کوشش کو؛ وختی از خطر دورشدی به ارتفاع کم پرواز کو و یا به زمین نشست کو.

        عمر گفت:

_ درست اس... کوشش میکنم؛ تا به پرواز ادامه داده و خوده به میدان برسانم.

         پیلوت ها بعد ازطی مسافتی سمت هلیکوپترها را به کمک پروانه های عقبی تغییرمیدادند؛ تا ازهدف مرمی ها نجات یابند. قوماندان عمردرحالی که متوجه اداره هلیکوپترخود بود، با چشمانش محل فیرها را زیرنظرداشت. او هلیکوپتر را به راست و چپ هدایت میکرد؛ ارتفاع آنرا کم و زیاد میساخت. او همین عملش را به قوماندان احسان از طریق مخابره هدایت میدادوازاوخواست؛ تا فاصله بین دوهلیکوپتر را زیاد بسازد. دراین وقت قوماندان عمرفریاد زد:

_ آخ... نی که خوردم...!

       پیلوت راست ازاثابت مرمی و سوراخ شدن بدنه یک قسمت زیرپای قوماندان خود، دانست. اوبا دیدن به چهرهء قوماندانش، از طریق مخابره پرسید:

_ قوماندان صایب...! خیریت اس.... جور خوهستی...؟

        قوماندان جواب داد:

_ هان... نی ... مرمی بعد از گذشتن از بدنه... به نرمی پایم نشست... مرمی به پایم خورده.

       مسؤول تخنیک با شنیدن گپ عمرگفت:

_ اگه میتانی هلیکوپتره به دشت برسان و نشست کو... اگه توان نداری، بخی؛ که یکی از ما ای کاره کنیم... پرواز    با پروانهء سوراخ و قطع شده خالی از خطر نیس.

        عمر گفت:

_ نی... نی... مه کوشش میکنم؛ که به پرواز ادامه بتم... ازخطردورشدیم... نشست اضطراری هم خالی ازخطر نیس... ما حتا یک ماشیندارنداریم؛ تا از خود و هلیکوپتر ها حفاظت کنیم... ده محل شاید دشمن موجود باشه... نی ... نی ... مه ای خطره به هلیکوپتر ها قبول نموده نمیتانم.

        قوماندان احسان در مخابره گفت:

_ شکر که بخیر گذشت... زیاد خو زخمی نشدی...؟ جایته به کسی دگه رها کو؛ تا هدایت هلیکوپتره بدست بگیره.

        عمر گفت:

_ نی... کمی خون میره... مرمی خوردیم، کمی درد خوداره... مه هدایت هلیکوپتره به کس دگه رها ساخته نمی تانم... مه به پرواز ادامه میتم... اگه اداره ازدست بره، هلیکوپتر سقوط میکنه... فعلاً درست اس... تشکر.

        ازمرکز سوق و اداره اوپراتیفی، نوکریوال در مخابره گفت:

_ از دشت که گذشتی ده همواری دامنه کوه،  نشست کو... ما به کمک شما هلیکوپترحمایتی میفرستیم.

        عمر گفت:

_ فعلاً ضرورت نیس... مه به پرواز ادامه میتم... زخم مه سطحی اس... فعلاً اداره هلیکوپتر، به کنترول مه اس... خاطرجمع باشین.

        مسؤول تخنیک ازجایش برخاست وخود را به قوماندان رسانید. اودستمال عرق پاک گردنش را گرفته، ازوسط دوپاره ساخت وقسمت های بالا وپایین محل اثابت مرمی را بست؛ تا خون ضایع نگردد. اوبعد ازبستن دستمال پرسید:

_ قوماندان صایب...! فکر میکنم مرمی ده استخوان نرسیده... خودیت چی فکر میکنی...!

      عمرپیلوت درحینی که لبها را با دندانهایش میجوید، با لبخند همیشگی لبانش شگفت وگفت:

_ مه هم همیطو احساس میکنم؛ ولی درد زیاد اس... فکرمیکنم؛ که مرمی ازگوشت گذشته وبه استخوان بند مانده.

        قوماندان عمر با تمام توان و قدرتی که داشت، درد را تحمل میکرد. پای راستش بی حس شده بود. پنجه های پایش نمناک بودند و او دانست؛ که خون به بوتهایش سرازیر وداخل شده است. درد شدید محل اثابت مرمی، اززانو گذشته به رانش سرایت کرد؛ تـنـش داغ شده میرفت وعرق درتـنـش زیاد شد؛ حرارت وتب شدید را درتمام بدنش احساس مینمود. او تمام فکروهوشش را به مغزش متمرکز ساخته بود؛ تا اداره هلیکوپتر از

           دستش خارج نشود. دراین وقت از مرکز، قوماندان کندک هلیکوپترها درمخابره بالایش صدا کرد:

_ نمبر یک... نمبر یک... شاهین...! میشنوی...؟

        عمر جواب داد:

_ بلی... میشنوم... شاهین... نمبر یک هستم.

        قوماندان کندک گفت:

_ چی حال داری...؟ آیا کدام مشکل ده پرواز نداری... ما چی کمک بریت میتانیم...؟ گفتن مرمی خوردی...؟

        قوماندان عمر گفت:

_ صایب...! چیزمهم نیس... عضلات بالای بجلک پای راستم، ازاثراثابت مرمی یک خراش سطحی برداشته... اوضاع نورمال شده و ازموقعیت دشمن دور شدیم... انشاءالله نیم ساعت بعد میرسیم وبخیر به میدان نشست میکنیم.

        قوماندان کندک گفت:

_ یکباردگه هم زخم خوده سطحی گفته بودی؛ مگرسطحی نبود... راست خومیگی...؟

        عمر گفت:

_ هان...! هان صایب... اقدرعمیق نیس... مه هلیکوپتره به میدان میرسانم... به مه اطمینان داشته باشین.

        قوماندان گفت:

_ مه بالای توباورویقین دارم... موفق باشی ... خداوند همرایت باشه... میدانم افسر قهرمان وجانباز وطن هستی. مردم ای کشور، بالای مثل تو واری افسران افتخارمیکنه. ختم.  

        هلیکوپترها نورمال به پرواز ادامه میدادند. قوماندان احسان بعد ازهرچند دقیقه، از وضعیت زخم قوماندان عمرمیپرسید. پیلوت راست ومسؤول تخنیک متوجه قوماندان شان بودند؛ تا در صورتی که اداره هلیکوپتر از نزدش خارج شود، آن ها ازسقوط هلیکوپترجلوگیری نموده و ادارهء هلیکوپتر را بدست بگیرند. آن ها به این فکر بودند؛ که درصورت خارج شدن اداره هلیکوپتر، اقلاً نشست اضطراری را انجام بدهند. قوماندان عمر برعلاوهء درد های شدید تنش، در سر خود نیز 

          احساس درد کرد. ضعف و بی حسی را در بدنش احساس مینمود. با گذشت هر دقیقه توان و قدرت خود را از دست داده میرفت؛ ولی بالایش فشار آورده و خود را کنترول میکرد. او نمی خواست اداره هلیکوپتر را به کس دیگر بدهد. او این عمل را عار و ننگ به خود تلقی مینمود. او با خود گفت:

_ نباید کسی تبصره کنه؛ که یک زخم و اثابت مرمی کوچک به پای عمر پیلوت، باعث رها کردن اداره هلیکوپترشد. مه باید همه درد هاره تحمل کنم... مه باید نشان بتم؛ که یک پیلوت افغان هستم وافغانها تحمل هرنوع درد هاره دارن.

        هلیکوپترها به میدان هوایی نزدیک شده میرفتند. ارتفاع هلیکوپترها بـا زمین درهــرلحظه کــم وکمترمیشدنــد.

 پیلوتان ذریعهء پروانه های انجامی ادارهء هلیکوپتر ها را بدست داشته و از همین طریـق سمت حرکت را تغییردادند. آنها هلیکوپتر ها را به خط نشست برابر ساختند وهر لحظه ارتفاع شان با زمین کم شده میرفت. چشمان قوماندان عمر سیاهی میکرد. ابرنازکی مقابل چشمانش را پرده انداخته بود. توان و قدرت دستهایش کم شده بودند. درد    طاقت فرسا در تمام وجودش مستولی گشت. او به مشکل خط نشست را تشخیص داده و ارتفاع طیاره را به نقطهء

         صفر رسانید. تیرهای هلیکوپتر به زمین رسید. هلیکوپتر تکان های شدید خورد و مسافتی را با همان سرعت پیمود. پیلوت راست و مسؤول تخنیک وارخطا شدند و بالای قوماندان عمر صدا زدند. مسؤول تخنیک به کمک برخاست؛ ولی تکان وسرعت هلیکوپتر اورا به سطح هلیکوپتر انداخت. پیلوت راست به مشکل ازجایش برخاست. درحالی که خود را از چوکی محکم گرفته بود، با صدای بلند گفت:

_ خدایا خیر...! نی که از خط برآمدیم... خیر... خدایا تو کمک ما کو...! خداوندا...! کمک...!

         مسؤول تخنیک به مشکل ازجایش برخاست. او همان طوری که ازچوکی محکم گرفته بود، گفت:

_ قوماندان... احتیاط... به هوش خوهستی... سرعت خوده کم بسازین... اگه نی... از خط خا... رج میشیم.

        دراین وقت هلیکوپتر تکان شدید دیگر خورده و سرعت خود را کم ساخت. عمر با آخرین توان این عمل را با گرفتن برکها انجام داد. هلیکوپتر بعد از پیمودن یکصد مترتوقف کرد. پیلوت راست و مسؤول تخنیک با سرعت انجن ها را خاموش نمودند و به قوماندان عمر نگریستند. قوماندان به چهره های آندو دیده و لبخند پیروزمندانه زد. پیلوت راست و مسؤول تخنیک به یک صدا بالای مرکز سوق و اداره صدا زده گفتند:

_ بیهوش شد... قوماندان بیهوش شد... زود داکتر و امبولانس بفرستین... خون زیاده ازدست داده... عاجل... داکتر روان کنین... داکتر... امبولانسه حاضربسازین... عاجل...!

 

              پایان

                 25 / سنبله / 1387

a