محمد هاشم انور

 

اشتیاق دیدار

 

 

        باد ملایم و هوای دلنشین درآخرین روزهای فصل زمستان خوشایند و دوستـداشتـنی بود. بعد از روزها و شب های سرد زمستان، هوای معتدل، نوید نزدیک شدن فصل بهار را میداد. بوی بهاراز وزیدن باد محسوس گردیده ومشام انسان را ترو تازه میساخت. سبزه ها از زیرخاک سرهایشان را بیرون نموده و زمین، دامنه و تپه ها را زیبا ساخته بودند. آنروز صبح روز بود. هنوز به طلوع آفتاب وقت زیادی باقی مانده بود؛ که زیبا    از خواب برخاسته، با شتاب به حویلی رفت. چشمانش هنوز خواب آلود بودند. او به آسمان صاف و بی ابر دید. انگشتان دودستانش را با هم گره زده و صورتش را به طرف آسمان بلند کرد. اوچشمانش را بست وچند بار هوای صبحگاهی را تنفس نمود. تنفس هوای صاف، شش هایش را آرامش بخشید. زیبا چشمانش را باز و به آسمان دید. اوبازهم ازهوای دل انگیز وروح پرور، تنفس عمیق نمود. لبخند درلبانش نقش بسته و کومه هایش لرزیدند. اوبه آسمان دیده وبا هیجان گفت:

- اوه...! چقدر روز مقبول اس... چی هوای لذتبخش ودلپذیر...؟

        زیبا بعد از گفتن این کلمات به طرف تشناب رفت ودرظرف ده دقیقه خود را آماده به ادای نمازنمود. او چادرکلان به رنگ سفید را به دورش پیچانیده، به جاینماز ایستاد وتکبیرگفت. درمدت ده دقیقه نماز را ادا و جاینماز را قات نمود. اوازپشت ارسی به بیرون دید. هنوز ازطلوع آفتاب خبری نبود. زیبا یک پلهء ارسی را باز وازهوای گوارا، مشامش را آراست. اوعقب عقب رفت. همان طوری که به آسمان میدید، به دوشک نشست وبه دیوارتکیه زد وگفت:

- دو روزبه نوروزمانده... چقدرآرزوی دیداراونهاره دارم... چقه پشت شان دق آوردیم. ای دو روزه چطوبگذرانم...! مادرم ناق نمیمانه؛ تا امروز و فردا مکتب برم. میگه... ده ای روزها درس نیس.

      اوچشمانش را بست. چند لحظه بعد، ازجایش برخاست. جاینماز را هموار واز رفک چوبی، قرآن کریم را گرفته وچند باربوسید. او نیم ساعت قرائت کرده و دوباره قرآن شریف و جاینماز را به جاهایشان گذاشت. زیبا درحالی که به طرف آشپزخانه میرفت، با خود گفت:

- اقدری که مه به فکر شان هستم، اونها هم مره به یاد خواهند آورد...  پشت مه هم دق شده باشن...؟ خانهء هیچ کدام شان نزدیک ما موقعیت نداره...  دو و نیم ماه میشه؛ که یکی شانه ندیدیم. کاش خانه ما از مکتب دور نمیبود ویا نزدیک خانه های اونها زنده گی میکدیم.

       اومکثی نموده وادامه داد و گفت:

- بیست روز ده خانه مامایم چقدرسخت تیرشد. مامایم و دخترایش چقه لطف ومهربانی میکدن... خو دوری ازخانوادیم به مه رنج آوربود. خدا یاروجان مادرم... اگه بخاطرتکلیف دل تـنگیم مره همرای مامایم به مزارشریف روان نمیکد، باز زود مکتب رفته میتانستم.

       آنروز اوبرای هرچه زود رفتن به مکتب، بی طاقت بود. دلش میخواست؛ تا ساعت ها به تندی بگذرند.   او آرزوی دیدار خواهر خوانده ها وهمصنفانش را داشت. دلش به دیدارآنها میـتـپـید. اشتیاق دیدارآنها، لحظه به لحظه دردلش فزونی می یافت. او ساعت هایی از روز را به سختی گذشتانده و در فکر و چرت هایش  غوطه ور بود؛ که مادر او را صدا زده و گفت:

- زیبا...! زیبا جان فکروهوشیت ده کجاس...؟ بخی میوه های خشکه پاک کو. مه بازم بازار میرم و کمی سبزی میارم.  فکریت به بوبویم وخواهرهایت باشه. دخترجان...! از دیروز که ماماییت آوردیت، گنگس وگول هستی.

       زیبا با شنیدن هدایت مادر با وارخطایی و عجله ازجایش برخاسته و گفت:

- نی نی … جورهستم. خاطر تان جمع باشه… شما بخیررفته و زود بیایین.  مه همه کارهاره انجام میتم... از طرف خواهرایم دل تان جمع باشه. بی بی جان گفت؛ که حالی تو بخیر آمدی... باز مه خانه خود میروم.  اونهاره اجازه نتین؛ که قبل از نوروز بره.

        مادرش گفت:

- دلیت جمع باشه؛ نمیمانمیش.

       مادررفت و زیبا میوه های خشک را طبق هدایت مادر از پاکت ها کشیده وپاک نمود. او بعد از شستن، همهء آنها را بـه یـک سطل کاشی انـداخت وآب جوش بالایش ریخته وسرپــوش سطل را بالایش گــذاشت. دو     

        خواهرش که از او کوچکتر بودند، در اتاق مشترک شان درس میخواندند. آندو ده و دوازده ساله بودند. آنها در حین پیداکردن کدام مشکل به درسهایشان، نزد زیبا آمده و از اومیپرسیدند. روزاول سال مهمانان  زیادی از نزدیکان شان به خانه آنها آمدند. مهمانان هفت میوه نوش جان کرده و رفتند. با وجود آنکه وضع اقتصاد شان بد نبود و ازدرک چند دوکان هایی که داشتند، مقداری پول میامد و از هیچ چیز دنیوی احساس کمبودی نمیکردند؛ ولی خوشی از چهره های همهء شان رخت بسته بود. همهء شان غمگین و دلگیر معلوم میشدند. از چهره های بشاش شان خبری نبود. مادر پنهانی اشک میریخت. اومیکوشید؛ تا دخترانش را خوش نگهدارد؛ اما با آن هم میدید؛ که خوش نگهداشتن دختران برایش مشکل بود. مادر، چندین بار زیبا را در حالت   ریختاندن اشک دیده بود. مادر بعضاً دو دختر دیگرش را هم گریان و اشک آلود میدید. با وجود آنکه هر کدام میکوشیدند؛ تا همدیگر را خوش نگهداشته وهمه آرام باشند؛ ولی فضای آرام و خوش سه ماه قبل خانه را آورده نمیتوانسـتـند. درچهره های هرکدام آثار یأس و نا امیدی خوانده میشد. هر کدام غم و اندوه درونی خود را از دیگری پنهان ساخته و میکوشید؛ تا طرف مقابل را خوش سازد.

       بعد از انتظار زیاد بالاخره روز موعـود و خواستنی زیبا فرا رسید. او لباس سیاهء مکتب را به تن و ذریعه موتر سرویس خود را به مکتب رسانید. او با داخل شدن به مکتب، به طرف صنف خود رفت. وقتی به منزل دوم رسید، به طرف دهلیز راست دور خورده و با چشمانش لوح های عقب هر صنف را مینگریست. در دهلیز بیروبار دختران بود. زیبا با دیدن لوح صنف هشتم الف خوش شد. وقتی میخواست، داخل صنف گردد، غم و اندوه به جای خوشی لحظهء قبل، چهره اش را مکدر ساخت. اوبا خود گفت:

- خدایا...! چطو داخل صنف شوم... چطو به اونها بگویم؛ که…  نی … نی... مه گفته نمیتانم. او بیچارا  خو خبر نشده باشن. نی مه خو گفته نمیتانم.

        دراین وقت نا خود آگاه درچشمان زیبا اشک ظاهر گشته وازکنج چشمانش سرازیرشدند. او به مشکل قدمی به پیش گذاشت. دروازه را بازکرده و داخل صنف شد. با داخل شدن زیبا به صنف، همصنفانش با               کشیدن صداهای بلند ابراز خوشحالی کرده و چند دختر به اونزدیک شدند. یکی از آنها گفت:

- ده ای یکی دو هفته کجا بودی...؟ نام خدا...! نام خدا قد کشیدی... قدیت دراز تر شده.

       دختر دیگر گفت:

- حتماً... حتماً یک گپی شده... کمی چاق هم شده...!

       دختر سومی گفت:

- الله... صبر کنین... اوره هم موقع احوال پرسی بتین... مه خو نمیبینم؛ که چاق شده باشه. برعکس گفته شما قدیش هم اقدر دراز نشده... مه فکر میکنم؛ که لاغرتر شده. سلام زیباجان...! معذرت میخواهم؛ که خانه تانه ندیده بودم؛ اگه نی احوال ته میگرفتم.

      او با گفتن این جملات، زیبا را به آغوش گرفته و صورتش را بوسید. اودر حین بوسیدن صورت زیبا، در صورت خود احساس نمی و تری کرد. با وارخطایی صورتش را از صورت زیبا دور ساخته و به او دید. با دیدن اشک در چشمان زیبا با تشویش پرسید:

- زیبا...ً! چی میـبـیـنم...؟ چی شده...؟ چرا گریان میکنی...؟

      یکی از همصنفی هایش گفت:

- اشک خوشی اس... مه خو گفتم؛ که زیبا کمی چاق شده... حتماً نامزد شده.

      زیبا با قدم های لرزان چند قدم پیش رفت. او به چوکی نشست و سرش را با دو دست محکم گرفته و به گریستن آغاز نمود. همه همصنفانش به دور او حلقه زدند. هرکدام علت گریهء او را میپرسید؛ اما هر آن گریهء  او زیادتر شده میرفت. اوجواب سوالات پیهم و متواتر همصنفانش را نداده و میگریست. دراین اثنا معلم که نگران شان بود، داخل صنف شد. معلم با دیدن صحنه نخست به قهر شد؛ اما وقتی زیبا را در حالت گریستن دید، به او نزدیک شد. اوبا مهربانی صورت زیبا را بوسیده و پرسید:

- بگو دختر جان...! چرا گریان میکنی...؟ کسی چیزی گفتیت...؟ میدانم؛ که همصنفی هایت شوخ هستن… حتماً…! گپی زدن؛ که تره افسرده و جگرخون ساخته.

       یکی از دختران گفت:

- نی معلم صایب...! هیچ کس چیزی نگفتیش... او به مجرد داخل شدن به صنف شروع به گریه کد.

      معلم گفت:

- هیچ امکان نداره؛ که یک نفر بدون علت گریه کنه... کسی ره به خاطر اول نمره گی زیبا  زور داده و گپ خراب زدیش. بگو زیبا جان...؟ چی گـفتـنـیـت...؟ راستی ده ای چند روز چرا نامدی...؟

        زیبا که هق هق میگریست، گفت:

- نی.. نی ... سه ... سلام... معلم ... صا... صایب... کسی به مه چیزی نگفته.

        معلم جدی شده و پرسید:

- پس چرا گریان میکنی...؟ همه باید خوش باشین؛ ولی میـبـیـنم؛ که تو گریه میکنی. حتماً یک گپی خواس... بگو...؟

      یک دختر صدازد:

- گریه او از خوشحالیس. فکر میکنم؛ که نامزد شده...!

     معلم پرسید:

- چی...؟ تو از کجا میدانی... آیا تو اونجه بودی...؟ مزاق (مزاح ) بیجای و بی مورد نکو. ای سن نامزدی  شما ها نمیباشه... کمی خو شرم و حیا کو.

       همان دختر با خنده گفت:

- معلم صایب...! خی چی گپ بوده میتانه ... چرا نمیگه...؟

     معلم با قهر به دختر دیده  و از زیبا پرسید:

- دخترجان...! بگو چرا گریه میکنی...؟ چی گپ شده...؟ علت گریه تو چی اس...؟

      زیبا دستانش را از صورت دور ساخته و با چشمان اشک آلود خود به همصنفانش دید. وقتی با معلم  خود چشم به چشم شد، گفت:

- معلم صایب...! دو ماه پیش...!

       گریه گرفتش ودیگر چیزی گفته نتوانست. همصنفی او باز هم صدازد:

- معلم صایب...! مه خو گفتم؛ که نامزد شده و گریه او از خوشی اس... اما شما قبول نکده و به قهر شدین. حالی خو به گپ مه باور کدین ...! از او شیرینی نامزدیشه بخواهین.

       معلم بازهم با قهروغضب به شاگردش دید. او لبانش را با دندان گزیده و بدین قسم براعصابش مسلط گشت. او دستش را به شانه زیبا برده  و آن را کمی فشار داد و پرسید:

- دو ماه پیش چی شده...؟ بگو نی...؟

       زیبا با دستش اشک هایش را سترده ودرحالیکه مأیوسانه به چهرهء معلمه اش میدید، گفت:

- دو ماه پیش... با... با... بابیم.. ده یک حمله انتحاری شهید شد.

        با شنیدن سخنان زیبا، معلم وهمصنفانش مات و مبهوت ماندند.  برای چند دقیقه درفضای صنف یک سکوت غم انگیزی حکمفرما گردید.

 

                                                                               پایان

5 /  دلو / 1387