دوکتور سيد کبير مهری

12.05.06

 

تضاد تبارگرائي با روند ساختار ملت در افغانستان

 

  بخش اول

 

رابط ميان دولت ملي وتبارگرائي بحيث مشکل بسيا ر مهم سياسي نتنهادر افغانستان، بلکه در بسياري ازکشورهاي جهان، بويژه درآنهايکه برنامه« ملت سازي» به ناکامي انجاميده نيز وجود دارد. ولي تبارگرائي در افغانستان، چه در دوران جنگ مقاومت مردم دربرابر تجا وز شوروي، و چه پس از انجام جنگ مقاومت گسترش يافته؛ که خود نگراني را در مورد تکامل آينده اين کشور ببار مياورد. اما از دولت ملي هر چند بيش از يک قرن ازادغام اين کشور به نظام مدرن جهاني سرمايه داري ميگزرد، هنوز خبري نيست. ملي نبودن دولت تنها شامل حال دولت موجوده به رهبري آقاي کرزي و همراهانش نميشود، بلکه دربرگيرنده  دولتی که پس از آزادي سياسي اين کشور درسا ل 1919 ، بوجود آمده بود و ساختار آن تا1992وجود داشت؛ نيز است. اين دولت ظاهرأ ملي بنظرميرسيد ولي در ماهيت ملي نبود.  رژيم هاي سياسي که پس از آزادي و يا استقلال سياسي در افغانستان روي کار آمدند، بدون در نظر داشت اين مسئله که آنها چه ماهيت داشتند- شاهي، جمهوري، جمهوري دموکراتيک نظير رژيم خلق و پرچم، جمهوري اسلامي و امارت اسلامي نتوانستد و يا بصورت عمده نخواستند، از دولت افغانستان يک دولت ملي، و از جامعه اين کشور، يک جامعه ملي (همگوني مردم از نظر سياسي ) بسازند؛ وهمزما ن شعور تبار گرائي را بيک شعورملي تغييردهند. تضاد بين دولت ملي و تبارگرائي نتنها در اين دوران از بين نرفته، بلکه تبار گرائي بحيث يک نيروی اجتماعي و منبع استراتيژيک سياسي در خدمت دولتهاي آنزمان بويژه در مرزبندي و درگيري اقوام اين کشور با يکديگرقرار گرفته و پيامد آن براي مردم افغانستان يک فاجعه اي بزرگ تاريخي بوده، که هم اکنون در اين کشور وجود دارد. براي ما دانستن تضاد ميان دولت ملي و تنبارگرائي، نه يک بحث اکادميک است و نه هم مشکل گذشته؛ بلکه آگاهي دادن بمردم در اين زمينه  که تبارگرائي  خطرجدی است، وحدت و يگانگي اين کشور را تهديد ميکند. بدون ترديد در افغانستان براي اکثريت مردم تفاوت ميان شعور ملي و شعورنبارگرائي از يک جهت و اختلاف ميان دولت ملي ودولت تبارگرا از سوی ديگر، روشن و واضح نيست .تلاش درجهت پيشگيری ازاين خطر نيز است، تا آن تفاوتها را به مردم گفت؛ ومسئله را جدي مطرح کرد، تا امکاني آن ميسر گردد که بوسيله آن يک بحث و يا گفتمان سالم دموکراتيک در ميان روشنفکران و انديشمندان کشور در زمينه  براه افتد. ما بر اين باوريم که تنها تذکر درگيريهاي تبار گرائي بين اقوام مختلف افغانستان کافي نيست، بلکه بايد در پي دلايل اين درگيريها رفت؛  که چرا چنين درگيريها وجودارند؟ آيا اين در گيريها پديده هاي طبيعي هستند و يا ريشه در ساختار و يا صورتبندي اجتماعي دارند؟ براي پاسخ گفتن به چنين پرسشها ضرورت است، تا به افکار وتئوريهای که در مقياس جهاني درزمينه مناسبات ميان دولت ملي وپديده تبارگرائي وجود دارند، کوتاه نگاهي داشته باشيم.

اينکه در افغانستان تا هنوز دولت ملي و يا بعبارت ديگر ساختا ر ملت وجود ندارد؛ و اگر هم وجود داشته تنها به اسم و يا نام بو ده ، ولي نه در واقعيت. اين خود بيانگر بحران مدرن هست، و ممکن نيست اين مشکل را بوسيله رو آوردن به سنت ( تبارگرائي و يا بنيادگرائي) حل کرد و از بين برد. در اين زمينه پرسشي وجود دارد که : چرا دولت مدرن پسا استعماري بعد ازآزادي سياسي اين کشور درسال 1919، نتوانست ملي شد ه و پديده  تبارگرائي را درخود حل سازد؟  پاسخ ما در اين مورد چنين است– نبودن يک تعداد معيارها، ارزشها ونهادهاي قبول شده در مقياس جهاني، مانند دموکراسي دنيوي، احترام به حقوق بشر، الويت خرد گرائي بر همه امور، حق شهروندي و جداي دين ازدولت بشکل نهادي آن در داخل ساخت دولت، همرا با فرهنگ سياسي غيرمدرن و يا تبارگرائي نخبگاني که، قدرت سياسي را در داخل دولت داشته اند باعث شده اند، که نه دولت ملي و نه هم ملت در اين کشور بوجود آيند. و پديده تبارگرائي در چارچوب دولت بحيث يک نيروی اجتماعي و منبع سياسي، نقش عمده را داشته با شد.  براي  روشن شدن موضوع بويژه دررابطه دولت ملي با تبارگرائي، ما اين پديده را در سطح مقوله هاي گوناگون مورد بحث قرارميدهيم.     

   1 تبارگرائي در داخل دولت افغانستلن .     

   افغانستان پس از نيمه دوم قرن 19، بوسيله قدرتهاي استعماري اروپاي ( ا نگلستان و روسيه تزاري) به نظام جهاني مدرن سرمايه داري مدغم گرديد. پيآمد اين ادغام، از يکسو( گسست تاريخي) جامعه پيشا مدرن افغانستان را در بر داشته؛ و از جهت ديگر ساختار يک دولت مدرن از نوعي پسا استعماري را. ايجاد دولت پسا استعماري با مزرهاي مشخص سياسي آن در افغانستان، آغاز روند بوجود آمدن ملت در اين کشور است؛ البته اين امر تنها شامل حال افغانستان نيست، بلکه در بر گيرنده تمام مستعمرات مستقيم و يا غير مستقيم کشورهاي اروپاي در قاره هاي آسيا، افريقا و امريکاي لاتين نيز ميشود. از اين نگاه، دولت مدرن درتمام جهان بحيث دولت ملي تلقي ميگردد، ساختار اين دولت وابسته به جدا شدن مرزها و باشندگان ويا مردمش از سائرکشور ميباشد . بدون اين جدائي، ممکن نيست که يک دولت مدرن ايجاد گردد. البته اين عمل نيز بوسيله قدرتهاي استعماري صورت گرفته ومرزهاي سياسي کشورهاي پسا استعماري  پيآمد هاي دوران استعمار اند. دولت مدرن در اين زمينه نياز دارد تا احساس و يا علايق مشترک مردمي را که در اين سرزمين زندگي دارند بد ست آورد. تا باشندگان يک کشوربه ميهن شان علاقه داشته  واحساس بيگانگي نکنند. احسا س تعلق داشتن به يک کشور، بخصوص در آن سرزمينهاي که باشندگان آنها ازاقوام و يا تبارهاي گوناگون تشکيل گرديده اند؛ نبايد به اساس سلطه ويا هويت خاص يک تبار و يا قوم صورت گيرد. درغيرآن نميتوان از آن دولت و يا کشور ملت ساخت. ساختارملت برپايه اي هويت يک تبار ضد ملت را بوجودمي آورد. در روند ساختار يک ملت احساس تعلق داشتن بيک سر زمين مشترک ارزش بيشتر دارد، نسبت به داشن يک نژاد، تاريخ و يا دين مشترک.  در اکثريت دولتهاي ملي موجوده در جهان، نه تاريخ مشترک و نه هم نژاد و يا قوم مشترک، در تشکيل ملت و يا دولت ملي تعيين کنننده اند. تنها سر زمين مشترک در تشکيل ملت نقش اساسي را دارد؛ بدون سر زمين مشترک ممکن نيست ملت و يا دولت بوجود آيد. بقول Hobsbawn ( « ملت» ِ يک وحدت اجتماعي هست تنها در صورتی که او، ارتباط بيک شکلي از قلمرو دولت مدرن داشته باشد. در رابطه « دولت ملي»، بيهوده خواهد بود، اگر از ملت و مليت سخن گفته شود، تا زمانيکه با اين رابط سرو کار نداشته باشد. ... ملتها موجوديت دارند(...) بحيث يک شکل خاصي از دولت با قلمرو عمل ميکنند و يا تلاش در جهت تحقق بخشيدن آن...)               

     در افغانستان احساس تعلق داشتن بدولت مدرن و يا قلمرو سياسي، بيشتر قومي و يا تبار گرائي بوده؛ نسبت بمعيارهاي ديگر.ازآغاز روند بوجود آمدن دولت مدرن در دوران سلطه  استعمار- 1888 تا سقوط آن دولت در اختيار خاندان و يا فاميل خاصي وجود داشت، که مشروعيت دولتي را ازقوم و دين بدست ميآورد. معيارهاي ديگري وجود نداشتند بجز از پزيرفتن تصاميم که، ازسوي خاندان شاهي در امورسياسي اين کشور گرفته ميشدند. ازاينرو تبارگرائي در داخل دولت شاهي افغانستان حاکم بود. شعور ملي وجود نداشت؛ بجاي آن شعور تبارگرائي نقش تعيين کننده را دارا بود. در اينجا پرسشي بوجود ميآيد که تبار گرائي چيست؟ در پاسخ به اين سوال ما پديده تبار گرائي را در سطح الگوهاي گوناگون مورد بررسي قرار ميدهيم زيرا  اين پديد ه ابعاد گستر ده اجتماعي  دارد. بخصوص بکار برد آن بحيث يک منبع فرهنگي براي استيراتيژی سياسي درکشورهاي پسا استعماري نظير افغانستان، که از اهميت اجتماعي برخوردار است . و تاکنو ن در پهلوي ساير موانع د يگر، مشکل بسيار بزرگي درمسير روند ساختار ملت و دولت ملي بوده است.  

 

اگر قوم يا تباررا به مقوله Etisch  بدون آنکه به مفهوم آن چيزي افزوده شود درک کنيم، چيزيست بصورت عيني و قابل ديد که بوسيله عناصر فرهنگي تعيين ميگردد. يک تبار و يا قوم بدون آنکه بصورت شعوري چيز هايکه  از نظر وابستگيهاي قومي ويا خويشا وندي به آن تعلق و يا ارتباط ميگرند ، و يا بعبارت ديگرانجام اعماليکه براي وی از اهميت بزرگ اجتماعي بايد برخوردارباشد در واقعيت امر ازخارج تعيين ميشود بطور مثال وجوه اشتراک فرهنگي که بصورت عيني و قابل شناخت  وجود دار،  مانند زبان/ لهجه، پرستش، شعاير، اسطوره ها نظم خويشاوندي و مانند آنها.

    از يک گر وهي  تبار گرائي زماني ما در مفهوم جامعه شناسي سخن ميرانيم، که نخست احساس « ما» درآنجا موجود باشد. در رابطه به آن حالا ديگر همچنان ذهني( ذهن درمقابل عين) بحيث وجوه  مشترک احساس شده اي عناصر فرهنگي بوجود ميايد. متناسب به آن يک سنت هم ايجاد ميگردد که بسيار به آن توجه شده و از آن پرستاري و مرا قبت   ميشود، و روي آن ميتوانند استيراتيژيهاي گوناگون ا جتماعي را  بکار برند. تبارها هستند- ويا ميشوند- بنابراين ضرورت نيست که گروهاي تبار گرائي هم بوجود آ يند  .هنگاميکه به مقوله Etisch  و يا به وجوه مشترک که بصورت عيني و قابل ديد وجود دارد از« خارج» به آن مقوله Emisch افزوده شود يعني شالوده « احساس ما»، در آنصورت وجوه مشترک به پيوند مشترک ويا به جمعيت، کانون ويا گروهي تبديل ميگردد. که اين خود اساس هويت تبار گرائي را بوجود مياورد.

  تبارگرائي نه يک پديده« بيولوژيکي» ويا نژادي و نه هم يک هويت فرهنگي، بلکه  يک پديده گسترده اجتماعي هست.

شا لوده تبارگرائي را اکثرأ مشخصات خاصي فرهنگي ميسازند، که اين ويژگيهاي فرهنگي در حالت عادي کدام  مفهوم مشخصي ندارند. ولي در شرايط خاصي به آن ويژگيها مفاهيم ويا اوصاف چون يک هو يت خاصي تباري درجدا ساختن   از ديگرا ن، داده ميشوند . اين به آن مفهوم است، که يک قوم ويا تبار بوسيله ويژگي فرهنگي از « ديگران » تفکيک و     با «همسانهايش» بيک کانون ويا گروهي مشترک ميپيوندد. دررابطه مشخصات فرهنگي، مسئله بر سر« واقعيات» قابل ديد اند، آنها به مفهوم « عيني» وجوددارند؛ واز سوی بيننده خارجي ديده شده و درک ميشوند. براي هر کس روشن است، که هر فرد از يک گروهي معين فرهنگي قابل تشخيص با افراد ديگر از اين گروه هم نظر و يا هم عقيده است. در اينجا موضوع صحبت بر سر مشخصات خاص و يا نوعيت ويژه زباني، شعاير مشابهه، اسم  ويا نامهاي قومي و امثال انها است، که قبلأ هم  به آنها اشاره شد .  نسبت دادن چنين مشخصات ويژه فرهنگي بيک گروهي خاصي اولتراز همه اين امکان را مهيا ميسازد، نا اين مشخصات براي اهداف استيراتيژيک سياسي فعال ساخته شوند، بمجرد اينکه  براِی آنها وقت مناسب و يا ضرورتش بميان آيد ميتوانند برای اهداف سياسي بکار برده شوند. بنا بر اين از اين طريق ميتوان از خارج، مرزبندي شده و همچنان از داخل تعريف شده يک«هويت» را بو جود آورد. در حالت عادي ويا در اعمال روزانه اين مشخصا ت فرهنگي که « هويت» ويا وجوه مشترک را ميسازند، کدام نقش خاصي را بازي نميکنند. و آنها از چنا ن اهميت اجتماعي بر خور دار نيستند، که مورد توجه خاصي قرار گيرند . 

 در شرايط خاصي اين« هويت» ويا خودآگاهي پنهاني روي علامات تقسيم شده اي فرهنگي ميتوانند فعال شوند، بحيث استيراتيژي تعيين کننده واقعأ خود شانرا متحد سازند تا وجه اشتراکيت را ايجاد نمايند. بطور مثال درجوامع که از نظر وحدت ملي و يا ساختار ملت مرم درست مدغم نيستند، هنگاميکه به فشار و يا تهديد از« خارج» مواجه شوند، ميتوانند مشترکأ در برابر تهديد مقاومت نمايند . وجوه  اشتراکيت ميتوانند بوسيله عوامل گوناگون تحريک شوند ولي ا ين تواناي    و قدرت را دارند، که به اتفاق همديگر دربرابر تهديد و يا فشارخارجي نکات مشترک شان را جهت دهند و بدين ترتيب زند ه ماندن و حق حيات داشتن شانرا تضمين نمايند.   افغانستان يکي ازين کشور ها است که در آنجا چنين حادثه اتفاق افتاده است. بطور مثال مجاهدين اين کشور جنگجويا ن بودند و يا هنوز هم هستند، بعد از آنکه اتحاد شوروي آنزمان افغانستان را مورد تجاوزقرار داد، 7 گروهي عمده از اين مجاهد ين يک نيروی نظامي بنيادگرائي اسلامي راعليه تجاوز شوروي تشکيل دادند و سالها جهاد اسلامي را بر ضد نيروهاي نظامي شوروي آنزمان پيشبردند . پس ازآنکه روسها سربازان شانرا از افغانستان بيرون کشيدند، مجاهدين به اساس وفاداري به هويت تباري و يا بعبارت ديگر، بر پايه اي قومي و تبارگرائي از همديگرجدا شدند و در گيريهاي مسلحانه را عليه يک ديگر آغازنمودند و آنها را سالها ادامه دادند. در اينجا يک نکته بسيا ر مهم قابل تذکر است و آن اينکه : براي بنياد گرايان اسلامي وفا داري به تبار گرائي و داشتن هويت آن بيشتر ارزش دارد، نسبت به وفاداري به اسلام وعقايد اسلامي و يا هم به هويت اسلامي . بنياد گرايان اسلامي از سالها بدينسو، شعار جهان وطني  اسلامي بلند کرده اند، يعني« امت اسلامي» و يا دوباره «خلافت ا سلامي» را ميخو اند احيا نمايند ولي در افغانستان بر عکس آنرا  بنمايش گذاشتند . تبار گرائي در افغانستان يک پديده نوين نيست، بخصوص پس از آنکه دولت مدرن از نو ع پسا استعماري در آواخر قرن 19 يعني دردوران به اصطلاح  سلطنت عبدالرحمن (1901 -  1880 ) تشکيل گرديد . ولي اين بمفهوم آن نيست، که تبار گرائي و يا تعلقات قومي و قبيله اي قبل از دوران استعمار دراين سر زمين نبوده است. باشندگان اين کشورمتشکل از اقوام وتبارهاي گوناگون هستند؛ از اين نگاه مسلمأ درگيريها و اختلافات تباري و يا قومي نيز وجود داشته اند. تبار گرلئي پيآمد دوران استعمار نيست، ولي قبل از استعمار مرزهاي اختلافات بين اقوام بسيار روان و يا جاري بود ه اند اما بعد از بوجود آمدن دولت، بخاطر سلطه سياسي تبار گرائي بخشي از دولت شده و يا خودشرا در ساخت و يا در چارچوب دولت  وفق داده و بوسيله آن دوباره توليد گرديده است. دولتهاي پسا استعماري با وجو د آنکه ساختار مدرن دارند و از گسست سا ختار جوامع سنتي و يا کهن بو جود آمده اند، ولي رژيمهاي کهن( ancien regime)  ويا غير مدرن، هنوزقدرت سياسي را بدست دارند. دولتها از نگاه ساختاري مدرن شده اند،  ولي در اختيا ر مردم قرار ندارند. دولت در اين کشورها يا در دسترس يک فرد ، يک قوم و يا تبار خاصي و ياهم در تصرف گروها ي استيراتژيک است. درافغانستان بيش ازيک قرن ساختار دولت مدرن وجود داشته اما بخاطر نفوذ ويا سلطه تبار گرائي نتوانست ماهيت ملي بخود اختيار نمايد. چيزهايرا که ما  در اينجا نوشته ايم قصد نداريم تا بوسيله آنها، درگيريهاي تبار گرائي را گسترش دهيم و يا يک قوم و تبار را محکوم کنيم. ما به اين باوريم که افغانستان از سال 1919 قرن گذشته تا کنون، با وجود در نظر داشت در گيريها و نا بسامانياهی بيش از دو دهه اخير، يک کشور مستقل در جغرافياي سياسي جهان وجو داشته ودارد و ازجانب سازمان ملل برسميت شناخته شده است. با وجود آنهم در داخل کشور شعور ملي و يا خودآگاهي ملي وجود ندارد. شعور ويا خود آگاهي ملي- بمفهوم وفا داري تمام باشندگان يک کشور به يک نظام سياسي دموکراتيک که ، در آن انسانها بدو ن در نظر داشت نژاد ، رنگ، زبان، دين و مذهب، جنسيت « تفاوت ميان زن ومرد» ، منطقه ومحل، عقيده ونظرو داشتن افکار متفاوت سياسي در برابر قانون يکسان ويا مساوي باشند و همچنان درزمينه روند نکامل اجتماعي شان تصميم ونظر داشته باشند. در افغانستان نه چنين رژيم سياسي وجود داشته ونه هم وفا داري نسبت به آن. بجاي آن هويت تباري و يا قومي بحيث يک نيروی استيراتيژيک  در خدمت دولتهاي گذشته افغانستان در زمينه جدائي اقوام اين کشور از همديگر. اينکه اقوام و يا تبار گوناگون اين سر زمين، هر يک هويت تباری ويا قومي داشته باشد يک حق مسلم است ونه بايد يک تبار از هويت خويش شرم داشته و از آن چشم پوشي نمايد. ولي سياسي ساختن آن و آنهم در چوکات دولت همرا با شعار « ما و/ ديگران». پيامد چنين کاري چيزي ديگري نيست بجز از شکل دادن به تبار گرائي و سد ساختن در مسير روند ساختار ملت و دولت ملي .اينکه  دولت در آينده  در کدام مسیر حرکت خواهد نمود هنوز دورنماي روشن ندارد . ولي در دولتهاي گذشته افغانستان شعار    « ماو/ ديگران » در سياست عملي شان بسيا ر آشکار و روشن بود.« ما» کساني بودند که دولت را در اختيار داشتند، دولت  در آن زمان درتصرف يک فاميل و يا به اصطلاح جامعه شناسي تبار خاصي قرار داشت و« ديگران» ويا تباران ديگر در احساس« ما» شامل نبودند. بخاطراين سياست تبارگرائي خاندان شاهي، پيکرسياسي افغانستان يک ترکيب نا متجانس از اقوام، مذاهب و گروهاي مختلف مردم را بنمايش ميگذاشت. و سياست تبار گرائي مانع آن بود تا مردم اين سرزمين باهمديگر ازنظر سياسي يکجاشده وهمگن باشند.  

    اين روشن است که، تحقق مفکوره دو لت ملي درجامعه تبار گرا وغير متجانس نميتواند عملي گردد، زيرا تضاديکه:بين دولت ملي  و تبارها وجود دارد، تبارها را  بيشتر به چالش ميطلبد نسبت دولتهاي غيرملي . يک دولت ملي توقع بيشتر دارد تا تنها به انقياد در آوردن  تبارهارا در تحت يک قدر ت مرکزي . دولتهاي ملي خواستار ادغام تبارها استند که، نتنها خود مختاري تبارها بلکه هويت آنها را نيز مورد سوال قرارميدهند. اعضاي يک ملت با همديگر شهروند اند، واين بمفهوم وفا داري ملي و بر عکس وفا داري قبيله اي و هويت تباري است. طايفه هاي منقسم وجدا شده از همديگر ميتوانند با دولتهاي غير ملي همزيستي نمايند  اما با يک دولت واقعي ملي نميتوانند . 

    با وجودآنکه،  ما جامعه و دولت افغانستان را غيرملي گفتيم  ولي اين بمفهوم آن نيست تغييراتي که بيش ازيکقرن  در اين کشور درابعاد گوناگون جامعه رونما گرديده اند،  ناديده بگزريم . بخصوص بعد از ادغام اين کشور به نظام جهاني سرمايه داري که ، نهاد ها وساختار هاي تباري ويا قبيله اي از اين تغييرات بدورنمانده اند . دگرگونيهاي اجتماعي بگونه اي صورت گرفته اند که، جامعه افغانستان ماهيت غير مدرن و ياسنتي را از دست داده و بيک شکل از جامعه مدرن پسا استعماري تبديل گشته. با آنهم ، اين مفهوم را ندارد که تبارها و اقوام خو دشان را به ساختار يک ملت مدغم کرده وبحيث سکنه و يا اهالي يک ملت واحد هويت آنرا پزيرفته باشند.  وفاداري قبيله اي وتباري وهويت آن بشکل علني و اَشکار نزد بيشتراز 90 در صد مردم اين کشور وجوددارد . اين ميراث گذشته، مشکل بسيارعمده داخلي جامعه افغانستان را در مسير تکامل آن ميسازد، بويژه که بنياد گرائي اسلامي هم در اين سالهاي اخير به آن افزوده شده؛ که مشترکأ بجاي شعور ويا هويت ملي، هويت قومي – مذهبي را ميسازند. 

  تاکنون ما يک بخشي از تبار گرائي وهويت آنر ا در افغانستان تذ کر داديم، بهتر خواهد بود يکي دو اوصافي را از جامعه ملي که انتظا ر پديدارشدن آنها را بايد در آينده اين کشور داشت، نيز يا د آورشويم . Souveränität (حق خوداراديت) بخصوص حق خوداراديت داشتن داخلي جامعه و يا مردم يکي ازمشخصات بسيار مهم يک جامعه ملي شمرده ميشود . چنانکه Anthony Giddens جامعه مشهور انگليسي ميگويد،« تکامل خوداراديت در عين زمان بيانگر تحرک بيشتر براي يک شکل از نظم اداري هست، که خودش رادر صورتبندي دولتهاي استبدادي نمايان ساخته ، اما در دولت ملي به نکته اوج خويش رسيده است. يک دولت ميتواند تنها زماني خواراده باشد، (...) هنگاميکه اکثريت مردم اين دولت يک تعداد افکار را باخود داشته باشند، که آنها با خود اراديت پيوند داشته باشند  تکامل تصور از شهروندي  که با وي ارتباط مستقيم دارد در بسياري از حالات دولتهاي سنتي نه توده هاي مردم را بحيث شهروند ميداند ونه تأثير خاصي آنرا در تداوم قدرت داخلي خود شانرا  گسترش خود اراديت دولتي به مفهوم آن است که، کسانيکه حق خود اراديت به آنها داده شده ، بدون ترديد ذهنيت تعلق داشتن به يک کانون مشترک سياسي براي آنها به يک شعور تبديل  گشته .»    در افغانستان تاکنو ن نه چنين دولت شهروندان وجود دارد  ونه هم شعو ر شهروندي در بين مردم.

1Eric j. Hobsbawm ( 2004) : Nationen und Nationalismus .Frankfurt/ New York, Compus, S.20f.

  Vgl.Reinhart  Kößler / Tilman Schiel (1997 ): Ethnizität: Selbstorganisation und Strategie in :Peripherie  N r . 67.S.8.

 

3 Vgl. Kößler Reinhar / Schiel Tilman ( 1995) Nationalstaaten und Grundlage ethnischer Identität in : (Hrsg.) . Kößler/ Reinhart Schiel Tilman . Nationalstaat und Ethnizität : Frankfurt / M .: IKO – Verlag .S.3-5.

 Vgl .Tibi Bassam (1992): Die fundamentalistische Herausforderung . München : Beck, S.121.

Anthony  Giddens  2002 : the Nation- State And Violence . Cambridge . S.119- 121.