ناتور رحمتانی

05.05.06

تثليث جادو

 

تيره روزی ، ترياک ، تفنگ ؟!

 

می توانم به يک قهوه دعوتت کنم ؟

کيفيت اين جمله چنان لذت بخش بود که نفس تنهايی گوشهء کافه ، چوکی هميشگی کنار پنجره ، شنيدن آ وای غمگين ويلن همه را چون فرو ريزی برگهای هفت رنگ پاييزی بدريا تصوير کرد ....

گذر زمان تند تر ا ز آ ن بود که بتوانم خستگی های ذهن را با نوشيدن قهوه تسکين بخشم . تا آمد قطره ا شک را با دستمال کاغذی ا ز روی چشمش بردارد قهوه سرد شده بود و تلخی دلچسپ آن قطره قطره ا ز گلويم پايين رفت ... گريه ، پياله چشم ، قطرا ت ا شک تلخ تر ا ز قهوه . مگرتا کی ؟ تا چه وقت ؟؟

کرخت و شکننده مقابلم نشسته بود . بغضش را با قهوه مخلوط کرد و زاريده زاريده نوشيدن گرفت . ا ز برکه  چشمش که چون آ بگينهء باران بود عبور کردم . دور رفتم بسيار دور .  به جای رسيدم که مردمانش بريده گی گردن عزيزان شانرا با ا شک ديده می شستند . سرزمينی که کارد ارزش شاهرگ را تعيين ميکرد و خون به بهاء هر قطره ا ش تخم ا شک می نشاند !!

ا ين کاروان ا شک شب و روز موازی با گذشت سالها آهسته آهسته ميرفتند و قطره قطره در خاک آ تش گرفتهء تشنه گم ميشدند مگر ضجه های ناشی ا زآ ن شبيه يک سمفونی دردناک شنيده ميشد تا لحظه دگر که باز خون چسپناک و تيره ، قاريان فاتحه خوان و کلاغهای سياه پای درختان گرد گرفته و شاخه های عريان در گورستان همگانی مصيبت را ا ز ا شکی به قطره ا شکی پيام برساند . حفرهء گورها ميزبان دايمی که با دستان سرد ، خشک و ماتمزا يشان هرازگاهی تابوتی را به آغوش می کشيدند و گلهای پژمرده و خاک آلود را به رسم نشانی لگدمال ميکردند و توته های گوشت سوخته و قرسمه بسته از خون را به مهمانی فصل ها می بُردند. همه فصل ها يکرنگ پاييز برگريز ....

درآ ن سرزمين همه به دنبال هم ميدويدند . عدهء سرهای بُريده و خونچکان شانرا بدست گرفته و عدهء با کارد های بلند و بُرنده .  آنها تا دورترين قسمت های دنيا ميدويدند . مگر با همان شکل و شمايل پيوسته با کارد و رنگ شده باخون . عظمت جنگ ها در مشت کوچک هر کدام چون ا سفنج فشرده ميشد و ا ز لای پنجه های هريکی خون می چکيد . خون تيره ، بد بوی ، چسپناک و زمين درجای دگر باز با تشنگی آنرا می نوشيد و جسد مکيده شده را به شکم آماسيده ا ش فرو می بُرد .

شکسته قامت و پنهان در شال سياه شب ا ز عقب کاروان ا شکها و تابوت ها ميرفتم که صدای گرفتهء برآمده ازبن چاهء بخودم آورد .

ميدانی ؟ آ رش ( رفيقی ) را کشتند .

دردا و حسرتا که خون افغان حتا در فضای آرام بدور ا ز جنگل تفنگ در ( اتاوا ) روی سرک پاشيده شد ؟!

مثل که مار گزيده باشدم پر از سوزش و درد پرسيدم : قاتل ؟

گفت : ميگويند افغان ا ست .

و باورم شد که رسم ديرينهء مانده برجای ا ز قبيلهء ( آدم ) برادر کشی را بياد مان داد .  اين ا ز خود کشی بدست بيگانه پرورا ن در دودمان ( تزار ) و دار و دستهء خلقی / پرچمی قوام يافت و به دارالخلافه برادران به خون تشنه هم به معراج رسيد .

ا ز تاريکی های کودتای ( هفت ثور ) چيزی بيادم آمد . وقتی پدر ( آرش رفيقی ) را آدمکشان خلقی / پرچمی به تيرزدند و مادرش ا ز غصه د ق مرگ شد آرش و برادرش هارون ده ، يازده سال بيشتر نداشتند . در سالهای اجبار کوچيدن و کوچانيدن اين دو پرنده مجروح و لانه ويران با کاروان بی وقفهء آواره گان راهی ديار(تاگور) شدند تا درسکوت دنيای خود گور شوند . سالها گذشت حسابش را مامای شان ميداند که زير بال خويش بزرگ شان کرد . جوان شدند و برومند .  خواندن و نوشتن را آموختند و راه ورسم هجرت و فرقت را . هفت سال پيش ا ز امروز به کانادا آمدند تا درگير شدن با زمستان های سرد و ضخامت برف های شمال امريکا را در ( اتاوا ) تجربه کنند .

عقده ها ، زخم ها و خراش های روانی ناشی ا ز جنگ توام با بی جا شدن ها ،  آ واره گی ها و امتزاج با آوار فرهنگ ها و روش های بيگانه و متفاوت راه ، کجراه و نيمه راه زنده گی را به اين جوان ها آموخت تا گاهی  يا بيگاهی در سربازشدن اين عقده ها و زخم ها خونی ا ز افغانی پاشيده شود و جادهء در هر کجای ا ز جهان  که باشد رنگين گردد !!

کشته شدن آ رش در ا ول ماه ( می ) به هيچوجه ميثاق خون با کارگران سراسر جهان نبوده بل تثليث جادو بود

( تيره روزی ، ترياک و تفنگ ) ا رمغان ننگين کودتای هفت ثور .