چند آفرين و ايکاش و ايدريغ

 

در گوشه و کنار "پژوهشي در گسترهء زبان"

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 24.04.06

 

پيشنما: يادداشت کنوني فشردهء پنداشت و دريافت يکي از خوانندگان کتاب سالار عزيزپور با سرنامهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" است.  

 

خواندن "چند آفرين و ايکاش و ايدريغ" 90 دقيقه وقت را خواهد گرفت.

 

دو چشم: دو ديدگاه

 

تا امروز به کلينيک چشم نرفته ام، نه از آن رو که بينايي آسيب ناپذيري دارم، بل ميترسم، چون ميدانم که دکتور براي درمان ديدگانم عينکي داراي دو شمارهء ناهمسان خواهد داد. آنگاه ناگزير خواهم بود به چشم راست شيشهء "منفي دو" و به چشم چپ شيشهء "منفي هشت" بگذارم تا مگر ديد و دريافتم همگون شوند. زيرا، هنگام ديدن و خواندن هر چيزي، همواره خوبيهاي جهان را نيمه ميبينم و ناخوبيها را دو چندان. تنها خداوند ميداند، چقدر دلم ميخواهد چنين نميبود تا شمارهء دوستانم فزوني ميگرفت.

 

دوستي با نويسندهء پژوهشگر

 

سالار گرانمايه را از روزگاري که خود را عزيزپور نمينوشت، ميشناسم. او از 1979 و 1980 تا کنون براي من دوست مهربان، و تا يادم مي آيد، از همانندانم و من يک سر و گردن بلندتر و چندين گام و گردنه جلوتر بوده است. در نيمهء پسين دههء 1970 که به اندرزهاي بيهودهء "آيين دوستيابي" ديل کارنيگي گوش ميدادم، او مارکس و انگلس ميخواند. هي ميدان و طي ميدان، تا با نام و نشان اين دو تن آشنا شدم، او به کارل پوپر و ژان پل سارتر رسيده بود. درمانده بودم در دانستن اينکه کامو بزرگتر است يا سارتر، ديدم که دوست عزيز قفسهء کتابخانه اش در خيرخانه (کابل) را از اگزيستانسياليزم نيز تهي کرد و رو آورد به پژوهشهاي برتر. سپس من زمينگير زندان پلچرخي شدم و او با پشت سر گذاشتن چندين وادي انديشه، به فراسوها و فرامرزها رسيد.

 

عزيزپور اينک با بهره گيري از گنجينهء آگاهيهاي پارينه، بيشتر فلسفي مي انديشد و دريافتهاي ويژهء خودش در گسترهء زبان و ادبيات را نيز با رنگ فلسفي مينويسد.

 

با حرمت زياد به اين دوست گرامي در پايين نشان خواهم داد که چرا پرداختن از فرازاي فلسفه به بخشهاي پاره پارهء ادبيات در کنار سودهاي فراوان، خرده زيانهايي نيز دارد.

 

ارزش تلاشهاي پژوهشي

 

آنچه دستاوردهاي ادبي دوست مرا ارزش بيشتر ميدهد، نيت نيکويش است. نامبرده کارش را نه "سنگ بزرگ پايان"، بل بانگ دلسوزانه يي که بايد از سوي ديگران شنيده و گرفته شود، ميداند.

 

صميم اهميت فراخوانهاي وي را در "يادآوري چند نکته به جاي مقدمه" به روشني ميتوان ديد: "آماج نبشته هايي که در اين دفتر آمده، گونه يي از پاسخي ست و يا واکنشي ست در برابر فرهنگ ستيزان و دشمنان فرهنگي و زباني ما. اميدوارم نکات بحث برانگير اين گفتمان، زبان شناسان و ادب دوستان را وادارد تا رويکرد ژرف و بنيادي بر مسايل زبان در افغانستان داشته باشند. با وجودي که شماري از اين مقالات در سايت هاي آريايي و فردا و همچنان هفته نامهء اميد با اندک تغيير بچاپ رسيده، اما چاپ کم غلط و دوباره اين نوشته ها را در يک دفتر آنهم بگونه يي مرتب آن ضروري دانستم. در انتظار رهنمودها و راهنمايي شما عزيزان، باب اين گفتمان ها را مي گشايم." (ص7)

 

عزيزپور با کمترين واژه ها سه سخن خوب را در آغاز کتابش آورده است:

 

1) نبشته هايم نه فرمان يا فورمول، بلکه واکنشي اند در برابر دشمنان زبان و فرهنگ.

2) اميدوارم دوستان به نکات بحث برانگيز گفته هايم بيشتر بپردازند.

3) آنچه ميدانستم نوشتم و چشم به راه رهنمايي از سوي شما ميمانم.

 

در روزگار سپتمبري کنوني که خوارترين دست_نشانده ها در سايهء بادار، بر هر سر بازار، رستم_نمايي پيشه کرده اند، فراخوان با نجابت و فروتنانه از سوي عزيزپور نماد شهامت، فرهنگستايي و هنردوستي است.

 

آنکه ديباچهء کتابش را چنين صميمانه مي آغازد، در گام نخست از نقد نميترسد، زيرا هدفش بهبود زبان و ادبيات است و نه نمايش نام و کلام خود؛ و در گام ديگر رخ برنميتابد از پرسش و پاسخ آناني که مانند او نمي انديشند.

 

کسي که از دلهرهء سه "مبادا" (شنيدن سخنان دگر انديشان، آزردن دوست يا برانگيختن دشمن، و سرانجام آسيب پذير ساختن نام و نشان خود) از بيان انديشه هايش خودداري ميکند، بهتر است در خانه بنشيند، به بيخطرترين گزارشها، مانند "پيشبيني آب و هوا"، به پردهء تلويزيون پناه ببرد، و در بيرون وانمود کند که پديده هايي به نام بگرام، بغداد، ابوغريب، غزه، گوانتانامو، ناتو، چامسکي و مايکل مور را يا هرگز نشنيده، يا اگر تصادفاً شنيده، از آنجايي که "به سياست علاقه ندارد!"، ميخواهد هر چه زودتر فراموش کند. اگر اين سياستگريز دورانديش از کسي بشنود که ارتش ايالات متحده روستاهاي کشورش را بمباران کرده، زير لب خواهد گفت: "شهروند آن سرزمين بودن تنها به درد "پناهنده سياسي" شدن در اين گوشهء جهان ميخورد. وانگهي، من فرهنگي را به سياست چه کار"؟

 

خوشبختانه عزيزپور از جرگهء "دلهره داران" نيست. او همانگونه که مي انديشد، ميگويد، ميسرايد، و افزون بر کار فرهنگي، برنامه هاي بحث و بررسي سياسي در راديو، پالتاک و نشستهاي رويارو را نيز پيش ميبرد. نامبرده يکسو "پيام رستخيز" را به ياد مجيد کلکاني تهدابگذار سازمان آزاديبخش مردم افغانستان (ساما) مينويسد و سوي ديگر "سپهدار بيدار" يا "احمدشاه مسعود در آيينهء شعر" را براي بنيانگذار شوراي نظار.

 

تنها دسـتاورد چند سـال پسـين سـالار عزيزپور، بيش از ده کتاب است: 1) جسـتارها و نوشــتارها، 2) پارسي ستيزي در افغانستان، 3) از زبان تا ادب پارسي، 4) مطبوعات آماج گفتگو، 5) در گسترهء ادبيات معاصر، از سيطرهء ابتذال تا آثار ماندگار، 6) جايگاه نقد ادبي در ادبيات داستاني ما، 7) پنجشير در آيينهء فرهنگ، 8) نقدي بر روال تاريخ ادب نويسي، 9) از مقاومت تا رستاخيز ملي، 10) پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان، 11) در جستجوي شناسنامه (رمان)، 12) گزينه شعري آخرين وخشور، و 13) چند داستان کوتاه

 

پژوهشي در گسترهء زبان و ...

 

"پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" دربرگيرندهء هشت فصل است. بهره مند بودن هر بخش از پشتوانهء سنگين مقوله هاي فلسفي و گفتاوردها (نقل قولها) از زبان کارشناسان و کارنشناسان، پاره هايي از کتاب را شايسته و ارزنده ساخته، و چند برگ ديگر را از برازندگي افگنده است.

 

شيوهء برخورد عزيزپور به ادبيات در اين کتاب همانندي گنگي مييابد با پريشانيهاي البرت انشتاين. راست و دروغش را خداوند ميداند، ميگويند پدر بم اتمي در شبکهء پيچاپيچ پيشرفته ترين معادله هاي الجبر و فزيک چنان گرفتار آمده بود که روزي پس از سنجش نادرست پول نان و قهوه در رستوران کنار خانه، اين پرسش دردناک را از زبان همسايه شنيد: آقا! شما جمع و تفريق بلديد؟

 

خواهند گفت اين شوخي را ساخته اند. شايد. گيريم، انشتاين روزي در شمارش پيش پا افتادهء چند عدد کوچک به راستي اشتباه کرده باشد، آيا آسمان به زمين خورده است؟ آيا بايد به کيفر چنين "گناه"، آگاهيهاي اتميش را از نزدش باز ميستاندند؟

 

اين را آوردم تا گفته باشم که اگر دوست من نيز اينجا و آنجا در پندار و رفتار و کردارش، خواسته يا ناخواسته با آن پيرمرد اتمي همسويي کرده، پهنا و بلنداي دانشش هرگز نبايد زير پرسش برود.

 

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر ميکنند؟

 

نويسنده در کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" بار بار به مقوله هاي فلسفي پرداخته است. خوانندگان ناآشنا با الفباي فلسفه هنگام برخورد با همچو اشاره ها به همان دشواري که اينک من با آن دچارم، گرفتار خواهند آمد. تا اينجا سخن بر سر گناه و بيگناهي نيست، زيرا مني که نميدانم بايد بيشتر بخوانم تا بدانم، و نويسنده که بيشتر ميداند، بايد بخشي از پرسشهاي خوانندهء ناآشنا با فلسفه را پاسخ دهد.

 

خوانندهء تشنه آموزش، پس از دوباره ديدن صفحات 56 تا 64 کتاب، خواهد پرسيد:

 

عزيزپور گرامي! شما در سراسر فصل "کژتابي ها و ناهنجاري هاي نگارشي" که خود گوياترين عنوان در ميان اين کتاب است، نگاشته ايد: "پس يگانه راه که باقي مي ماند اين است که نبايد گناه بي سوادي خود را به گردن خط اندازيم، از يکسو؛ و از سوي ديگر تا آنجا که ممکن است در اصلاح آن در جهت هنجار و قانونمندي آن دست به کار شويم."(ص60)

 

عزيزپور گرامي! شما در مقالهء "موخرهء بر معيارهاي گزينشي چاپ آثار" سختگيرانه تر گفته ايد: "براي رفع کاستي هاي برنامه و اداي احساس مسووليت در برابر آن، نکاتي را منحيث معيارهاي گزينشي چاپ آثار زير عنوان موخره بر معيارهاي گزينشي چاپ آثار پيشکش اصل نظر مي دارم، تا انگيزه شود براي کساني که با احساس مسووليت بيشتر بر اين مسله نگاه مي کنند. معيارهايي که در اين بخش بر آن اشاره مي شود، صورت دوگانه دارد: صورت خاص و عام. در اين معيارها از املا، انشاء و نظم منطقي زبان به سوي محتوا و منطق انديشه مي رويم. در بخشي عام، نکات زير را به ترتيب در نظر داريم:

 

1- املاي يکدست و روشمند و متکي بر قواعد ساختاري زبان و فرهنگ نوشتاري

2- اعمال نشانه گذاري و کاربرد منظم آن در تمام متن

3- انشاء متکي بر قواعد زبان و منطبق بر منطق انديشه

 

بالاخره در آثاري که برگزيده مي شــود، بايسـتي تکواژه ها، واژه ها، جمله ها، بند ها، پاراگراف ها، بهره ها، فصل ها، عنوان ها متکي بر نظم منطقي و معنايي و دستوري و نوشتاري باشد. و به گونهء منظم و هماهنگ شود که صورت ومحتوا ، شکل وفرم اثر را خدشه دار نکند. خلاصه بر اثري که ازسلامتي محتوا، زبان، ساخت و بافت هماهنگ بر خوردار نباشد، نبايستي چاپ شود؛ تا زماني که تعديلات و تصحيحاتي برآن وارد نشود." (عزيرپور، سايت "سرنوشت": (www.sarnavesht.com

 

عزيزپور گرامي! آيا ميتوانيد کوچکترين نشانهء "هنجار، قانونمندي، املاي يکدست و روشمند و متکي بر قواعد ساختاري زبان و فرهنگ نوشتاري" را در اين نمونه ها که از کتاب خود تان برداشته شده اند، نشان دهيد:

 

1) درست و نادرست که باشند به جاهاي خود شان، کداميک از پنج نمونهء کاملاً ناهمگون زيرين ميتواند نمايانگر "هنجار، قانونمندي، يکدست و روشمند و متکي بر قواعد ساختاري زبان و فرهنگ نوشتاري" باشد؟ اينکه از "بگونه" و "به گونه" کداميک هنجارپذير است، ناپرسيده ميگذرم.

 

بگونه يي مرتب (ص7)

به گونه غيرمسئولانه (ص10)

به گونهء فشرده (ص14)

به گونه اي درآميخته (ص16)

به گونه ي ديگر (ص16)

 

شگفت آنکه، دو ناهمگون نويسي پسين در يک صفحه به چشم ميخورند.

 

2) در مثالهاي زيرين، اصل درست و نادرست، همگوني و ناهمگوني در آنچه که نويسنده خود در کاربردش کوتهي نشان ميدهد، چگونه ميتواند براي خواننده رهشگا باشد؟

 

مجموعه نامهاي هر زبان (ص9)

مجموعه ي ابعاد آن (ص15)

مجموعه اي از نشانه ها (ص76)

 

3) اينهم دو مثال روشنتر از آيينه:

 

آيينه اي مدني (ص11)

آيينه ي تمام نما (ص15)

 

4) ناهمگونيهاي نوشتاري در اين کتاب اگر گيج کننده نباشند، سرگردان سازنده استند. توجه فرماييد:

 

دستهء از دوستانم (ص3)

دسته يي از فارسي ستيزان (ص13)

دو دسته ي شرقي (ص32)

 

5) از اين دو کداميک درست است؟

نا به ساماني (پشتي نخست) يا

نابساماني (ص1، 2، 4)

 

6) و جالبتر از همه، اين دو نگارش ناهمانند در يک جمله :

 

زبان منطقه اي (ص36)

زبان رسمي و منطقه يي (ص36)

 

اصل آن در کتاب چنين است: "اما در ميان، زبان فارسي، زبان ميانجي و زبان منطقه اي بوده است و همواره حيثيت زبان رسمي و منطقه يي را داشته است."

 

اينکه جمله از نگاه رواني و ساختاري نيز چيزي کم دارد، و مثلاً از همان آغاز روشن نيست که "در ميان" چه يا "در ميان" کجا، باشد به جاي خودش.

 

نشانه گذاريهاي ناجور

 

نادرستي در نشانه گذاري به اندازهء نادرستيهاي تايپي کتاب چشمگير است و ميتواند خواندن را دشوار و رسايي جمله را آسيب پذير سازد. نويسنده يي که ميخواهد پاسدار زبان و ادبيات باشد، به کژتابيهاي نگارشي ديگران بتازد، نوشته هاي داراي کاستي و نارسايي را شايستهء چاپ نداند، به پاکيزگي هنجار ارج نهد، و پيوسته از ارزش نشانه گذاري ياد کند، پس از ديدن سطرهاي زيرين خود چه خواهد گفت؟

 

1) در نخستين پاراگراف نخستين نوشتهء کتاب آمده است:

 

"اصل چند نام براي يک زبان و يک زبان و چند نام، محدود به زبان خاص "فارسي" نيست و در داربست گويندگان اين زبان در درون مرزها و برون مرزها و قلمرو زباني ما نمي ماند. بسياري از زبان هاي ديگر را نيز در برميگيرد." (ص7)

 

گذشته ازينکه چند سطر بالا را به سه شيوه ميتوان کوتاهتر و روانتر نوشت، گمان نميبرم آن نقطهء ميان دو جمله درست باشد. فعل (در برميگيرد) به واژهء آغاز (اصل) برميگردد، از همينرو، پارهء "بسياري از زبان هاي ديگر را نيز در برميگيرد" نميتواند در نقش جملهء بدون فاعل آيد، مگر آنکه نقطهء پيشگفته را برداريم و به جايش کامه (،) نهيم.

 

2) نقطهء پايان سطرهاي زيرين نيز درست جا نمي افتند:

 

"نخستين نشانه ي اين بحران، فروريزي بار معنايي واژه گان آن و آشفته گي مفاهيم آن است. يکي ديگر از اين موارد، کاهش فعلهاي ساده يا گهواژه هاي ساده و افزايش فعلهاي مرکب..." (ص15)

 

درست نشانه گذاري سطرهاي بالا دو چاره دارد: يا باز هم بايد آن نقطهء بيجاي مياني، کامه ساخته شود، يا جمله با فعل "است" و يک نقطهء نهايي پايان داده شود.

 

3) "بهتر است حد اقل به روش هاي مشخص و معين در تلفظ واژه هاي تازي و فرهنگي به تفاهم برسيم. تا بخشي از اين مشکلات تلفظي ما در محدوده ي ربان رسمي به حد اقل آن برسد..."(ص74)

 

چناني که از روال جمله پيداست، نقطهء پيش از "تا" در آنجا کوچکترين کارآيي ندارد. نشانهء سه نقطه در پايان نيز به گفتهء حافظ شيراز "خالي از خلل" نيست. درست آن همانا يک نقطه است.

 

چيدن سه نقطه در ميان يا پايان چندين جملهء ديگر، افزون بر صفحهء 74، در برگهاي 38، 39، 44، 46، 49، و 68 و ... نيز به چشم ميخورد. اين نشانهء زيبا در بسياري از نمونه ها نه به جاي اشاره هاي "حذف" و "دنباله" بلکه اشتباهاً به جاي يک نقطه گذاشته شده اند. و اين درست نيست.

 

4) در کتاب نازک "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" از اينگونه نا به سامانيها زياد به چشم ميخورند. مشت نمونهء بسيار، با آوردن مثال اندکي جنجالزده تر از صفحه 16 بسنده ميشود:

 

"زبان براي انسان آنچنان اهميت دارد که فرزانه يي از باختر زمين انسان را موجود سخنور شناسايي کرده است.

 

البته در پهلوي ديگر ويژه گي هايي که به انسان ميدهند، همچون ابزار ساز، انديش ورز، پرخاشگر..."

 

باز هم آن نقطهء مياني، و بدتر از آن جدا ساختن واژه هاي پس از نقطه به شيوهء پاراگراف تازه، استقلال دستور زباني جملهء دوم را زير پرسش ميبرد. يکي از چند چارهء پيشنهادي ساده براي درست نوشتن سطرهاي بالا ميتواند چنين باشد:

 

"در پهلوي ويژگيهايي چون ابزارسازي، انديشورزي و پرخاشگري؛ زبان آنچنان اهميت دارد که فرزانه يي از باخترزمين انسان را موجود سخنور ناميده است."

 

5) دشواري پيشگفته در جاي ديگر دوچندان به چشم ميخورد. در صفحهء 64، يک پاراگراف دو بار چنان شکسته شده که هر بار با "و" و بدون فاعل آغاز ميشود:

 

پاراگراف نخست: "زبان فارسي اگر به آن زباني گوييم که در ايران امروزي، تاجکستان و افغانستان مروج است و رسميت دارد و زبان ميانجي اين کشورها را مي سازد و زبان بخشهايي از کشورهاي چون ازبکستان، پاکستان و هنوستان را در بر مي گرفت و روزگار درازي زبان رسمي و فرهنگي اين کشورها را نيز مي ساخت، زباني ست تاريخي و زبان ميانجي تيره ها و تبارهاي گوناگون قاره ي آسيا و قلمرو تمدني و فرهنگي آريانا و خراسان بزرگ. "

 

پاراگراف دوم: "و يکي از ده زبان زنده و مهم دنياست که بيشترين تاثير فرهنگي بر روان انساني و هويت فرهنگي ما گذاشته است. "

 

پاراگراف سوم: "و همچنان به مانند زباني هاي ديگر دنيا، داراي گونه هاي زباني مي باشد."

 

گذشته از آنکه در پاراگراف دوم، "زباني هاي ديگر" نادرست است، و درست آن "زبانهاي ديگر" خواهد بود، سطرهاي بالا، به خاطر وابستگي فعلهاي ميان و پايان جمله ها به فاعل ياد شده در جملات پيشتر، "پاراگراف" شدني نيستند و نميتوانند چون دو جملهء مستقل ولو به دنبال پاراگراف اول بيايند.

 

چارهء پيشنهادي: يکي از چند راه ساده آنست که پاراگراف هفت سطري آغاز (صفحهء 64)، به جاي آنهمه "واو"ها در سر و پاي هر جمله، با نقطه هاي بايسته جدا ساخته شوند. سپس هر يک از سطرهايي که اشتباهاً سر خط (پاراگرافي) آمده اند، يا با ضمير فاعلي در نقش جملهء مستقل بيايند يا با از ميان بردن "واو"هاي آغازين شان، صادف و ساده به دنبال کامه به بخش پيشتر پيوند زده شوند.

 

اگر من نويسندهء صفحهء 64 ميبودم، به احترام خوانندگانم، پاراگرافهاي ياد شده را با اندک ويراستاري، مثلاً از ميان برداشتن ساختارهاي نه چندان خوشايندي چون "زبان فرهنگي" و نياوردن واژه هاي "زنده" در کنار زبان، "امروزي" براي ايران و "بزرگ" چسپنده به خراسان، و "انساني" به دنبال روان، چنين مينوشتم:

 

"فارسي که در ايران، تاجکستان و افغانستان به آن سخن ميگويند و روزگار درازي بخشهايي از ازبکستان، پاکستان و هنوستان را نيز در برميگرفت، زباني است تاريخي، ميانجي تبارهاي گوناگون باشندهء آسيا، به ويژه در قلمرو فرهنگي آريانا/ خراسان، و يکي از ده زبان مهم دنيا که بيشترين تاثير فرهنگي بر روان و هويت فرهنگي ما گذاشته است. مانند زبانهاي ديگر، فارسي نيز داراي گونه هاي زباني ميباشد."

 

البته، آوردن "به ويژه" را پيش از "قلمرو فرهنگي آريانا/ خراسان" بايسته ميدانم. زيرا نميخواهم خوانندهء کنجکاو مرا با اين پرسش بيازارد: آيا قلمرو تمدن و فرهنگ آريانا و خراسان خود بخشي از قارهء پهناور آسيا نيست که ميگويي: "آسيا و قلمرو تمدني و فرهنگي آريانا/ خراسان

 

با تواني که در قلم عزيزپور ميبينم، باور دارم که همان پاراگراف را در چاپ آيندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، رساتر و بهتر از پيشنهاد من خواهد نوشت.

 

بازهم نشانه گذاريهاي ناجور

 

افزون بر آنچه گفته شد، دهها نمونهء ناپديد، زياده و بيجا بودن نقطه و کامه نيز در کتاب ديده ميشوند. شايد شماري از آنها، از سر شتابزدگي در تايپ باشند، مانند:

 

1) افغانستان تاريخي محمد حسين يمين ص.45-49 (ص28)

درست: "افغانستان تاريخي"، محمد حسين يمين، ص.45-49

 

2) ما و مدرنيت داريوش آشوري (ص41) – دو بار --

درست: "ما و مدرنيت"، داريوش آشوري

 

3) مهرابان 1368 (ص41)

درست: مهر، آبان 1368

 

3) زبان فارسي و راههاي تکامل آتي آن. احسان طبري (ص55)

درست: زبان فارسي و راههاي تکامل آتي آن، احسان طبري

 

4) اسپارتک "روشني" شماره سوم و چهارم (ص63)

درست: اسپارتک، "روشني"، شمارهء سوم و چهارم

 

5) "در واقع اين واژه ها دومين واج شان مصوت است.."(ص72)

درست: "در واقع اين واژه ها دومين واج شان مصوت است."

 

6) در "زيرنويس ها" (ص55) و "پي نوشت ها" (ص84) نزديک به بيست مورد در پايان سطرهايي که جمله نيستند، نقطه گذاشته شده است. از آوردن يکايک نمونه ها ميگذرم. خواننده ميتواند نگاه کند به شماره هاي 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 9 و 10 در صفحه 55، و شماره هاي 1، 3، 7، 8، 10، 11، 12، 13 و 14 در آخرين برگ کتاب.

 

شمار اينگونه مثالها در يک نگاه از هفتاد و هشتاد ميگذرد.

 

نادرستيهاي تايپي

 

داشتن بيشتر از 40 نادرستي تايپي (و شايد غيرتايپي) و بالاتر از 50 نمونهء واژه_شکني يا ترکيب_شکني نابخشودني (در برگهاي 7، 8، 1112، 13، 16، 20، 21، 22، 23، 24، 25، 32، 33، 34، 36، 43، 44، 48، 49، 50، 54، 61، 70، 74، 77، 78 و 81) چنانکه مثلاً بار بار "مي" در پايان صفحه هاي 36 يا 78 آمده و "شود" در آغاز صفحه 37 و 79 رفته؛ يا مثلاً "ريشه" در صفحه 48 و "هاي" در نقش "واژهء مستقل" به صفحهء 49 پريده، رقم اشتباهات تکنيکي را از 100 گذر ميدهد.

 

شمارش کاستيهاي پيشگفته و سنجش ميانگين آن در برابر 84 برگ کتاب مينماياند که در هر صفحه بيش از يک نادرستي راه يافته است. شايد يافتن همه نادرستيهاي تايپي يک کتاب بزرگ شکيبايي بيشتر به کار داشته باشد، ولي ديد زدن کتابي به نازکي کمتر از صد صفحه حتا براي خوانندهء نه چندان تيزبين و ژرفنگر کار کمتر از دوساعت است.

 

لست زيرين، دربرگيرندهء همه نادرستيهاي تايپي کتاب نيست:

 

نادرست                                   درست

 

01) کاربر (ص10)                         کاربرد

02) تاريخ طيري (ص13)                تاريخ طبري

03) پوييش (ص15)                      پويش

04) انديشدن (ص16)                   انديشيدن

05) واژه هاي که (ص21)               واژه هايي که

06) واژه هاييکه (ص23)                واژه هايي که

07) واژه هاي همچون (ص23)        واژه هايي همچون

08) واژه هاي همچون (ص23)        واژه هايي همچون

09) واژه ها شفافيت (ص24)         واژه ها، شفافيت

10) ميري تون (ص24)                  ميژتون/ ميژي تون

11) ت ذکر (ص25)                       تذکر

12) هروي.69 (ص28)                   هروي (ص69)

13) ضرورت هايي ناگزير (ص29)     ضرورتهاي ناگزير

14) کشورهايي اروپايي (ص30)     کشورهاي اروپايي

15) پيشنه (ص31)                      پيشينه

16) زيانزدها (ص27)                    زبانزدها

17) امپراطوري هاي در (ص35)      امپراتوري ها در

18) قالب هايي عربي (ص35)       قالب هاي عربي

19) پشتو زرغون (ص38)              پشتون زرغون

20) لازم و ملزم (ص40)                لازم و ملزوم

21) سراط (ص41): (سه بار)        صراط

24) ميگيرفتم (ص42)                   ميگرفتم

25) مهرابان (ص41)                     مهر، آبان

26) عمدة (ص44)                       عمده/ عمدتاً

27) نگرفه (ص44)                        نگرفته

28) ناردست (ص47)                    نادرست

29) قابليته (ص49)                      قابلية

30) پسوند "آر" (ص50)                پسوند "ار"

31) واژهايي (ص50)                    واژه هايي

32) ين (ص53)                           اين

33) زباني هاي ديگر (ص64)          زبانهاي ديگر

34) تعين (ص65)                        تعيين

35) به تربيت (ص69)                   به ترتيب

36) قسمت بزرگ از (ص79)          قسمت بزرگي از

37) با اندازه (ص79)                     به اندازه

38) پسامدرنيستهاي (ص80)        پسامدرنيستها

39) حاکم بر ان (ص82)                حاکم بر آن

40) فلسفه پژوهشان (ص83)        فلسفه پژوهان

41) نامحرمي جاي (ص83)           نامحرمي هاي

42) بت ها ذهني (ص84)             بتهاي ذهني

43) انتشارات، (ص84)                 انتشارات (+ نام)،

 

جلوگيري از واژه_شکني/ ترکيب_شکني

 

در روزگار پيش از کمپيوتر، يکي از چاره ها در همچو حالات، گذاشتن نشانهء فاصله (خطک/ دش) بود در جايي که پايان سطر، ساختار ظاهراً "ناشکن" را به "شکستن ناگزير" رويارو ميساخت. امروز نيز ميتوان از همان شيوه کار گرفت. سه پيشگيري ساده تر را نيز پيشنهاد ميکنم:

 

1) کاربرد "نيم_فاصله" با فشردن همزمان "shift" و "space bar" در جاهايي که نبايد ترکيب_شکني شود. اين امکان در کمپيوترهاي پس از 2003 و "Windows XP" از ميان رفته است.

 

2) کشيده يا دامنه دار ساختن يکي دو واژه در آغاز يا ميان سطر تا ساختارهاي "شکستني" بتوانند ناشکسته بروند در آغاز سطر تازه. روش کشيده سازي يا "دامنه دهي" در کمپيوترهاي پيش از سال 2003 يا "Windows XP" با فشردن همزمان "shift" و حرف "ت/J" و در کمپوترهاي ديگر فشردن همزمان "shift" و نشانهء خطک فاصله (ميان 0 و +) است. اينهم چند نمونهء کوتاه و کشيده نويسي:

 

زندان بگرام/ زندان بگــــــرام

پايگاه ديگوگارسيا/ پايگـاه ديگــو گارســـيا

شکنجه گاه ابو غريب/ شکنجه گاه ابو غـــــريب

بازداشتگاه گوانتانامو/ بازداشـــــتگاه گــوانتانامــــو

 

برخلاف کتاب، گاه جلوگيري از واژه_شکني/ ترکيب_شکني در صفحه هاي انترنت ممکن نيست، زيرا اندازهء درازا و پهناي صفحه ها در کمپيوترها و آرايه هاي انترنت تفاوت دارند.

 

3) يگان بار پيوست نويسي نيز ميتواند چاره گر باشد. اگر به جاي "مي شود/ مي رود/ مي نويسد" بنويسيم "ميشود/ ميرود/ مينويسد"، زمينه يي براي شکستن واژه ها يا ترکيبها در دو سطر يا نشستن و پريدن هر يک از دو نيمه به دو صفحه نميماند.

 

شايد سالار عزيزپور مانند شماري از نويسندگان ديگر اين شيوه را هرگز نپذيرد؛ زيرا او در همين کتاب، گرچه با کمي بي پروايي، نشان داده است که هواخواه "گسست نويسي" و پاسدار همگوني نوشتاري به همين روش است.

 

پيش از آنکه آشفتگي بياورم، بايد بيفزايم که سخن بر درست بودن يا نادرست بودن پيوست نويسي در برابر گسست نويسي نيست، زيرا هر دوشيوه پيروان و پاسداران خود را دارند. ولي بايسته است نويسنده براي خودش يکي را برگزيند، و اگر يگانگي و همگوني يکي از آن دو شيوه را در همه کتابهايش رعايت نميکند، در يک کتاب و کم از کم در سراپاي يک نوشته رعايت کند.

 

آيا زيبنده است نويسنده يي در يک صفحه همگوني پيوسته نويسي يا گسسته نويسي را برهم بزند؟ آيا شايسته خواهد بود اگر در يک پاراگراف چنان کند؟ و اگر نويسنده در يک سطر همگوني نوشتاري را پاس ننهد، آيا خواننده اين کارش را "گم شدن هنجار در نوسان سليقه" نخواهد ناميد؟

 

گم شدن هنجار در نوسان سليقه

 

نويسندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" در شيوهء نگارشي خود سليقهء يکدست ندارد. شايد چند تن ديگر نيز مانند من که ميخواهم به اين کتاب در نقش رهنماي آموزشي رو آورم، يکسره نااميد گردند هنگامي که ناهمگوني در نمونه هاي زيرين را ببينند:

 

"ميرساند"(ص8)، "ميماند"(ص15)، "ميکردند"(ص30)، "ميداند"(ص30)، "ميخوريم"(ص30)، "ميکردند"(ص30)، "ميدهيم"(ص33)، "ميکشيم"(ص37)، "ميگوييم"(ص37)، "ميشود"(ص43)، "ميکنيم"(ص 50)، "ميگوييم(ص59)"، "ميکنيم"(ص59)، "مينويسند"(ص59)، "ميباشد"(ص59)

 

سالار عزيزپور در سراپاي کتابش، کمتر از پنجاه بار به پيوست نويسي رو آورده، و تقريباً هر نمونه را يکي دو بار آزموده است. او ديگر همه جا، درست همينها را اندکي بيشتر از دوصد بار به شيوهء گسسته (مي رساند، مي کردند، مي داند، مي خوريم، مي دهيم، مي کشيم، مي گوييم، مي شود، مي کنيم، مي نويسند و مي باشد) نوشته است. چرا؟

 

شگفت اينکه برخي از اين پيوسته نويسيها و گسسته نويسيهاي آشتي ناپذير، دهها بار در يک صفحه، گاه در يک پاراگراف و حتا در يک سطر نيز ديده ميشوند. باز هم مشت نمونهء خروار، نگاهي بيفگنيم به ناهمگوني نوشتاري در نمونه هاي زيرين:

 

1) "مي ماند" و "ميماند" در يک سطر:

"اما به گونه فشرده ميتوان گفت: هنگامي که فرهنگي از زايش و پوييش فرو ميماند، زبان که بازتاب فرهنگ و آيينه ي تمام نماي آن است، نيز اندک اندک از رويش و پويش مي ماند."(ص15)

 

دم نقد کاري به ناهمگوني "پوييش" و "پويش" ندارم، زيرا نادرستي تايپي خواهد بود.

 

2) "مي يابد" و "مييابد" در دو سطر:

"و زبان فارسي ساختمان نوين مييابد. و ادبيات فارسي با انديشه و بينش اسطوره يي و اشراقي و حماسه اش و با استفاده از قالب هايي عربي زمينه شگوفايي و اعتدال خود را مي يابد."(ص35)

 

دوست عزيز! اين چگونه ميتواند هنجار را نشان دهد؟

 

باز هم گم شدن هنجار در نوسان سليقه

 

هر چه پيشتر ميروم، پرسشهايم فزوني ميگيرند. با همه حرمتي که به سالار عزيزپور دارم، ميخواهم نامبرده در پيرامون چون و چند ناهمگونيهاي نوشتاري زيرين که فيصدي ناچيزي از ميان کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" اند، چيزي بنويسد و نشان دهد که در چشم او حق و هنجار در اين مثالها با کداميک است و چرا؟

 

1) "گستردگي" (ص8)      يا "گسترده گي" (ص35)؟

2) "گوينده گان" (ص22)    يا "گويندگان" (ص47)؟

3) "نويسندگان" (ص65)   يا "نويسنده گان" (ص21)؟

4) "گسستگي" (ص58)   يا "گسسته گي" (ص)؟

5) "ويژه گيها" (ص43)       يا "ويژگيها" (ص43)؟

6) "پيوسته گي" (ص22) يا "پيوستگي" (ص66)؟

7) "واژگان" (ص20)          يا "واژه گان" (ص55 )؟

 

سپاسگزار خواهم شد اگر آن دوست عزيز به تاريکيهاي ديگر ذهن من نيز روشني اندازد و بگويد که کداميک از نوشته هاي چندين گانهء خودش درست، هنجارپذير و بهتر است:

 

1) "واژه هاي که"(ص21)، "واژه هاييکه" (ص23) يا "واژهايي که" (ص50)

2) "قلمرو فرهنگي" (ص25) يا "قلمروي فرهنگي" (ص47)؟

3) "مسئاله" (ص35) يا "مسأله" (ص44)؟

4) "همآهنگي" (ص57) با "آ" يا "ناهماهنگي" (ص60)؟

5) "ناهنجاريها" (ص43) يا "ناهنجاري ها" (ص56)؟

 

دنبالهء مثالهاي بالا را ميتوان به 200 رساند، زيرا در اين کتاب دهها بار نوشته شده: زبانها و زبان ها/ عربها و عرب ها/ آنها و آن ها/ اينها و اين ها/ ديدگاهها و ديدگاه ها/ فعلها و فعل ها/  و ...

 

بد نخواهد بود اگر سالار عزيزپور به اين پرسشها نيز رسيدگي کند:

 

1) چرا "روشمند" را همه جا پيوسته مينويسد و "روشندل" را "روشن دل"(ص51)؟

 

2) چه تفاوتي خواهد بود ميان ساختار "سخنگو" و "پاسخگو" که اولي را مينويسد "سخنگو"(ص79) و دومي را "پاسخ گو" در برگهاي 40 و 54؟

 

3) با کدام هنجار "دانشيار"، "دانشگاه"، "دانشيار" و "دانشمند" (ص23) پيوسته نوشته شده، ولي "دانش ورز" (ص16) گسسته؟

 

4) چگونه ميشود "از همينروست" (ص74)، "رهنمايي" (ص7)، "همزبانان" (ص8)، "شناسنامه" (ص22)، فرمانروايي (ص32) را پيوسته نوشت، و نمونه هاي زيرين را پاره پاره از هم گسست:

 

دست پاچه گي (ص23)؟

در هم جوش (ص43)؟

پي ريزي (ص36)؟

 

5) پرسشهاي نيمه تکراري: اگر پيوسته نويسي دستهء نخست درست است، مثالهاي بخش دو چرا دانه دانه از هم گسسته اند؟ اگر گسستگي بخش دوم نادرست نيست، چرا نميتوانيم به جاي گلدان، گفتار، نوشتار، کتابخانه، چاينک، گلزار، شهنامه، غمگين، شبگير و ... بنويسيم: گل دان، گفت ار، نوشت ار، کتاب خانه، چاي نک، گل زار، شه نامه، غم گين، شب گير و ...؟

 

6) در زباني که "همبستگي" ميتواند "همبسته گي" نوشته شود، چرا با يک پرش کوتاه ديگر نتواند "هم بسته گي" نيز به نوشت آيد؟ آيا براي اينکه در صورت اخير، همبستگي يا پيوند حرفهاي بدبختش به راستي برهم ميخورد؟!

 

و چرا سالار عزيزپور گرامي که ميخواهد "پيريزي" را "پي ريزي"(ص36) بنويسد، "از همينروست"(ص47) را "از همينروست" مينويسد و نه "از هم اين رو است

 

کژتابيها و ناهنجاريهاي نگارشي

 

اين عنوان زيبا را از آغاز مقالهء هفتم کتاب دزديدم، زيرا براي نشان دادن انبوههء ناهمگوني و سردرگمي در کاربرد "ء"، "ي"، "اي"، "يي" و "کسرهء ناپيدا" به جاي هر شش علامهء پيشگفته از سوي عزيزپور، نميتوانستم سرنامهء بهتر از آن بيابم.

 

از نوشتن اين نکته که آگاهيها و توانمنديهاي ادبي، سياسي و فلسفي سالارعزيزپور را از دل ميستايم، خسته نخواهم شد. نيز همينجا، از ميان همين چهارراه سپيد دوستي، ناگزيري، درنگ و ناچاري ميخواهم بگويم که بدبختانه چاپ نخست "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" روشنترين نماد کژتابيها و ناهنجاريهاي نگارشي در زبان فارسي است.

 

اين گروه از ناهمگونيهاي نوشتاري در برخورد با "ء"، "ي"، "يي"، "اي" و "کسرهء ناپيدا" يا نشانه نداشتن واژه هاي پايانيافته با "ه" ميتوانند دسته دسته نشان دهند که از چشم انداز ديگر، در کتاب دوست من، چه تيشه هاي فولادي و فرهادي که به ريشه هاي "هنجار" نخورده اند:  

 

1) زمينه ي سوتفاهمي (ص8)

2) دايره اي هستي (ص9)

3) اشاره يي داشته باشيم (ص12)

 

4) پشتوانه اقتصادي (ص37)

5) جامعه يک زبانه (ص37)

6) جامعه يک زبانه افغانستان (ص37)

7) انديشه هويت ملي (ص37)

 

8) جامعه ي خارجي (ص18)

9) مقاله اي مدار بسته (ص19)

10) ماهنامه ديدار (ص19)

 

11) دامنه گستردگي زبان (ص35)

12) چکيده يي از يادداشتها (ص42)

13) چکيده ي گفته هاي انگلس (ص43)

14) چند نکته يي را (ص42)

 

15) مجموعه نامهاي هر زبان (ص9)

16) مجموعه ي ابعاد آن (ص15)

17) مجموعه اي از نشانه ها (ص76)

 

18) آيينه اي مدني (ص11)

19) آيينه ي تمام نما (ص15)

 

20) دستهء از دوستانم (ص3)

21) دسته يي از فارسي ستيزان (ص13)

22) دو دسته ي شرقي (ص32)

 

23) ديباچه ي اين کنکاش (ص42)

24) عمدة اين واژه ها (ص44)

25) مسأله ي ريشه ي يکايک واژه ها (ص44)

 

26) چهره ويژه اي دارد (ص20)

27) واژه هاي که اينک برمي شمريم (ص21)

28) گنجينه ي واژگان (ص22)

29) شناسنامه هستي (ص22)

 

30) به همان اندازه ي که 80

31) از جمله ي ضرورت هايي ناگزير (ص29)

 

32) گونه يي از پاسخي (ص7)

33) بگونه يي مرتب (ص7)

34) به گونه غيرمسئولانه (ص10)

35) به گونهء فشرده (ص14)

36) به گونه اي درآميخته (ص16)

37) به گونه ي ديگر (ص16)

 

38) موزه يي از تبارها (ص35)

39) دستهء از دوستانم (ص3)

40) جزوه ي مستقل (ص15)

41) با يک جمله اي ادا کند (ص49)

42) ملغمه اي از قواعد عربي (ص52)

 

43) به گونهء مثال (ص13)

44) مقدمهء تاريخ طبري (ص13)

45) واژه هاي که (ص21)

46) واژه هاي همچون (ص24)

 

گذشته از چند نادرستي آشکار، هرگز نگفته ام و نخواهم گفت که بر همه 46 مثال بالا بايد چليپا کشيد، زيرا در هر يک از سيزده دستهء بالا، يکي نه يکي درست خواهد بود. اين را نيز ميدانم که هر شيوه، هواخواهان، پذيرندگان و پاسداراني دارد. آنچه ميخواهم بگويم اين است: هنگامي که نويسندهء رنگين سليقه، خود در مساحت يک صفحه و حتا در باريکهء يک سطر از نوشتهء خودش برخورد اينچنين هنجارستيزانه با هنجارهاي نگارشي داشته باشد ، چگونه ميتوان از احتمال به توافق رسيدن دو، سه يا بيشتر انديشه پرداز گسترهء ادبيات در "دفتر انجمن نويسندگان" ياد کرد؟

 

گمان ميبرم، بهتر باشد پيش از پيراهن عثمان ساختن "هنجار" و نماياندن داغهاي خونچکان آن به دوست و دشمن، نخست آن را چون "پيرهن يوسف" در خلوت خويشتن خويش شسته و گرامي بداريم؛ ورنه تکاپوي فرسايندهء ما ولو هرقدر صميمانه باشد، به سخنراني دکتوري که سگرت بر لب دارد و سرفه کنان از پيوند دود تنباکو با سرطان شش ميگويد، خواهد ماند.

 

جمع و مفرد

 

در کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، درهم برهم شدن صيغه هاي جمع و مفرد و کاربرد افعال ناجور براي آنها نير خوانندهء شيفتهء آموزش را سر درگم ميسازد. آوردن يکي دو نمونه بسنده خواهد بود:

 

1) "و اين سه دستگاه عبارت است از:" (ص11)

پيشنهاد: "و اين سه دستگاه عبارت اند از:"

 

2) "اين دگرگوني ها مي تواند عوامل گوناگوني داشته باشد"(ص21)

پيشنهاد: "اين دگرگونيها ميتوانند عوامل گوناگوني داشته باشند"

 

چرا اينهمه آشفتگي؟

 

گفتم که عزيزپور با بهره گيري از گنجينهء آگاهيهايش، بيشتر فلسفي مي انديشد. نامبرده حتا هنگامي که به جلوه هاي سادهء زبان و ادبيات ميپردازد، باز هم گفتار و نوشتارش رنگ فلسفي ميگيرد.

 

پرداختن از فرازاي فلسفه به کليت ادبيات کاري است کارستان و سودش فراوان. و اگر بخواهيم آگاهي فلسفي را مانند تازيانهء تاديب و توبيخ در هر گپ و گام ابزار سازيم، زيانهايش مانند تيل از ته گيلنهء داراي سوراخ کوچکتر از چشم سوزن آرام آرام بيرون خواهد تراويد. شگفت اينکه در همچو حالات، کاهش مايع درون ظرف چندان چشمگير نميباشد، ولي زمين تا بخواهي چرب و سوختني ميشود. در چنين رويدادي، خداوند کبريت را دور داشته باشد.

 

نويسندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" در 84 برگ به نکته هايي که هر کدام به تنهايي بيشتر از حجم اين کتاب کاغذ ميخواهد، پرداخته است. از همين رو، برخي از پاره هاي بنيادين زبان و ادبيات در تنگناي يک عنوان و چند پاراگراف بازداشت شده اند.

 

فشردهء پاره هاي بحث برانگيز چنين است:

 

يک) يادآوري چند نکته بجاي مقدمه (ص7):

 

آمده است: "آماج نوشته هايي که در اين دفتر آمده اند، گونه يي از پاسخي ست و يا واکنشي ست در برابر فرهنگ ستيزان و دشمنان فرهنگي و زباني ما"

 

نويسنده در اينجا حتا به اشاره و استعاره هم نميگويد که 1) "فرهنگ ستيزان و دشمنان فرهنگي و زباني ما" کيها اند؟ 2) سنگر يا لنگر اين گروه خطرناک و پشت پرده در کجاست: شهرها يا روستاهاي درون خاک افغانستان؟ کشورهاي همسايه، عربستان، روسيه، انگلستان، جرمني، فرانسه، هالند، آستراليا يا امريکا؟ 3) آنها در کجا و چه وقت، چه گفته اند و چه کرده اند؟

 

ناگفته نماند که عزيزپور هرجايي از "ما" و "زبان و فرهنگ ما" و حتا "زبان ملي ما" (از صفحهء 13 تا پايان کتاب) سخن ميزند، هدفش فارسي زبانان و زبان و فرهنگ فارسي است. اگر از چند تاي نخست به شمول "فرهنگ فارسي" بي تبصره بگذرم، نميتوانم نپرسم که در نگاه عزيزپور "زبان ملي ما" چيست؟ آيا "ملي" هم يعني تنها فارسي؟ اينهمه زبانهاي ديگر افغانستان را در کجا به خاک بسپاريم؟

 

دو) رد و بطلان انگيزه هاي سياسي در نامگذاري زبانها (ص8 تا 14)

 

آنچه در اين شش صفحه گنجانيده شده اند: 1) رد و بطلان بدفهميهاي دامن زده ميان همزبانان،

2) شـمار نامهاي خوبي که فارسي به آنها ياد ميشـود و هنوز هم يگانگي زبان را زير پرسش نميبرند، 3) اصل يک زبان و چند نام و زمينه سـوءتفاهم براي زبان سـتيزان و فرهنگ گريزان و اسـتعمارگران، 4) پارسي ستيزي در افغانستان، 5) چرا گزينش نام فارسي موجه است؟ 6) ديرآشنا و جهانشمول بودن نام زبان فارسي، 7) بازهم دشمنان داراي امکانات اقتصادي، 8) دسته يي از فارسي ستيزان و فرهنگ گريزان و ريزه خواران استعمار که ميخواهند فارسي را از رسميت بيندازند و به جاي آن زبان ديگري را زبان ملي ما اعلان بدارند، 9) سخنراني اين آقايان در مجالس دولتي و رسمي و 10) درد و دريغ اينکه تا کنون کسي را بر آن اعتراض نبوده و اميدواري براي روزي که مهرها از لبها برچيده شوند.

 

خواننده تا اينجا نيز نام دشمن زبان و ادبيات فارسي را از نويسنده نميشنود، زيرا او هنوز نگفته که کدام آقايان در کدام مجالس چه دسته گلهايي به آب داده اند. نويسنده حتا براي رسوا سازي چهرهء ننگين ريزه خواران استعمار و آناني که ميخواهند زبانش را از رسميت بيندازند و به جاي آن زبان ديگري را زبان ملي اعلان (اعلام؟) بدارند، مهر خموشي از دهان خويش را برنميدارد.

 

گرچه او نمينويسد که نام فارسي از چه روزگاري به اينسو "دير آشنا و جهانشمول" است. ولي از يگان اشارهء دورانداخته مانند "دولتمردان قبيله سالار با استفاده از امکانات اقتصادي و موقعيت دولتي" که "واژه هاي بيگانه را به زور سرنيزه بر زبان ما تحميل ميکردند" (ص13) چيز چيزي دانسته ميشود که آن "دشمن گمنام و هموطن بدنام" هر که باشد، بيگانه برونمرزي نيست و گويا از ماست که بر ماست.

 

تازه درمييابم که عزيزپور چقدر با شخصيت است، زيرا "وحدت ملي" کشور را چون مردمک ديده پاس ميدارد و نميخواهد نام آن گروه ستمگر نيزه دار را بر زبان بياورد. او اين را نيز ميداند که تفرقه پراگني زشت است و دامن زدن به همچو بگو_مگوها در لحظهء سرنوشت ساز کنوني براي باشندگان افغانستان کاري است حساسيت برانگيز و زيانبار. به اين ميگويم نجابت ابريشمين دوست.

 

سه) برزخ غربت و مشکلات زباني ما (ص15 تا 19)

 

عزيزپور در چهار پنج صفحه که همه اش ده پاراگراف بيشتر نميشود، به "فلسفه بحران زبان، بحران فرهنگ و بحران انديشه در غربت، مشکلات نوجوانان و مقوله هاي کودک نيم زبانه و کودک دو زبانه" ميپردازد. (در پيرامون خوبيها و بديهاي اين بخش جداگانه نوشته ام.)

 

چهار) جدال بر سر واژه ها و پيامدهاي پژوهشي آن (ص20 تا 28)

 

اين هشت صفحه مهمترين بخش کتاب به شمار ميرود زيرا پرداخته است به: 1) فلسفه ساختمان و دگرگونيهاي زبان، 2) عواملي که باعث دگرگوني زبانها ميشوند، 3) چگونگي ايجاد واژه هايي که در قلمرو فرهنگي و زباني حضور نداشته اند، 4) فتواي دولتي و استفاده از ارتش، سپاه و پوليس توسط پشتو زبانها، 5) دستپاچگي و نازسازگاري پشتو زبانها با قواعد زبان پشتو هنگام واژه سازي، 6) وامگيري واژه هايي که نه دقيق اند و نه مطابق به قواعد زبانشناسي، 7) تحميل زبان پشتو بر زبان فارسي دري، 8) بررسي واژه هاي افغان، افغانستاني و افغاني، 9) بررسي واژه هاي دانشگاه و دانشکده و 10) زيبايي و يگانگي در تنوع زباني

 

بي پرده آنکه پس از خواندن اين ده مبحث در هشت صفحه، خوانندهء ديررسي همچو من نيز پاسخ همه پرسشهاي پس انداز شده اش را درمييابد. او که ديگر کاملاً ميداند عزيزپور تا اينجا به کدام دشمن اشاره داشت، از يکسو به دانش رشک انگيز وي مي انديشد و از سوي ديگر به کابرد الفاظي چون "نگرشهاي بيمارگونه"، "کار جنون آميز"، "لجاجت"، "خيره سري"، "احساس کهتري فرهنگي" و برخورد ناشايست در برابر پشتو زبانهاي افغانستان که دشمن زبان فارسي خوانده شده اند.

 

آيا موءلف سيزده جلد کتاب، زبانشناس و پژوهشگر زبان و ادبيات فارسي و آنکه نوشته است "ترکيب واژه هاي همچون پوهنتون، درملتون، زيژنتون دور از منطق زبان شناسي مي باشد و تحميل آن بر ترکيبات زبان فارسي کار جنون آميز مي باشد. البته توجيه اينگونه عملکردها زير عنوان وحدت ملي، ما را به سکوت واميدارد و جز سکوت پاسخي براي اينگونه توجيهات نميتوان يافت."(ص24) همان عزيزپوري است که من ميشناسم؟

 

آيا نامبرده هنوز هم برخورد طعنه آميزش با پشتو زبانها را "سکوت به شکرانهء وحدت ملي" ميخواند؟ زبانم لال، اگر روزي سالار عزيزپور سکوتش را بشکند و به گفتهء خودش آن "مهر خموشي" را نيز از دهان خويش بردارد، آنگاه با کدام زبان و ادبيات به انتقام گرفتن از پشتو و پشتونها خواهد پرداخت؟

 

پنج) نقدي بر عوامل نابساماني زبان در افغانستان (ص 29 تا 42)

 

فشردهء بخشها: 1) تجربه کشورهاي مدرن در عرصه زبان واحد ملي، 2) اروپاييان و زبان ملي، 3) پيشينه اسطوره اي و سيماي زباني ما، 4) شهنامه، کوروش، زردشت، هخامنشيان، صفاريان، 5) تهاجم تازيان و آغاز سنگ بناي ناسازگاري زباني ما، 6) عربها، بابل و صرف زباني عربي، 7) نقش امپراتوري ها در گسـترش زبان فارسي، 8) ورود استعمار، گرايشهاي قبيلوي و تجزيه ي منطقه 9) دولت هاي "قبايلي" معاصر افغانستان و مسئاله زبان، 10) دوره امير حبيب الله خان، 11) پشتو زبان رسمي کشور اعلان مي شود، 12) چند پيشنهاد و پايان سخن، 13) زبان رسمي و اداري

 

نه! اصلاً شگفتي ندارد. همين سيزده بخش در 13 صفحه گنجانده شده اند. اگر باور نداريد، به گونهء آزمايش نگاه کنيد به طول و عرض شرح زير عنوان "نقش امپراتوري ها در گسترش زبان فارسي" که شايد خواننده را به ياد يک کتاب بزرگ بيندازد و به جايش اين دو سطر را ببيند:

 

"با برپايي دولت هاي مستقل در خراسان و تشکيل امپراطوري هاي در آسيا، دامنه زبان فارسي گسترده تر مي شود و نقش اقوام و تبارهاي آسيايي برجسته تر مينمايد."(ص35) همين!

 

شش) جستاري پيرامون فارسي دري و تواناي علمي پژوهشي آن (ص42 تا 55)

 

بخشها: 1) برداشت انگلس از زبان فارسي، 2) هنجارهاي فارسي، 3) نگاهي به هنجارهاي دستوري زبان عربي، 4) پيشنهاد دلچسپي از سوي فارسي زبانان هند، 5) بازهم دشمنان فرهنگي و زباني ما، 6) رکود زبان فارسي در سرزمين ما، 7) نگاهي به برخي از ساختارهاي زبان انگليسي، 8) شمارش و سنجش مليون مليون پيشوند و پسوند 9) تعيين قواعد رشد زبان فارسي، 10) رگه هاي رشد يابنده فارسي در تاريخ، 12) هويت فرهنگي و احساس مسوليت در برابر آن

 

هفت) کژتابي ها و ناهنجاري هاي نگارشي (ص 56 تا 63)

 

فشردهء بخشها: 1) تعريف هنجار و اصولي که اديبان به آن تکيه ميکردند، 2) نکاتي منحيث هنجار نوشتاري از ديد زبان شناسان امروز، 3) ويژگيهاي زبان پارسي،

 

هشت) زبان فارسي و نابساماني هاي تلفظي آن (ص64 تا 75)

 

بخشها: 1) فارسي زبان ميانجي چند کشور، 2) نقش آوا و قواعد آوايي ان، 3) پيوستگي زبان با آوا، 4) ويژگي هاي آوايي زبان فارسي، 5) صامتهاي فارسي دري، 6) دسته بندي زبانها، 7) واجنويسي، 8) نياز به داشتن و برپايي فرهنگستان هاي زباني

 

همانگونه که در آغاز اين نوشته اشارهء ناگواري به دو چشم خوشبين و بدبينم کردم، از ارزش ادبي و علمي اين بخش هر چه بگويم کم است. عزيزپور در "زبان فارسي و نابساماني هاي تلفظي آن" از تلاشهاي پژوهشگرانه کار گرفته تا به بهترين سرچشمه ها ("ساخت زبان فارسي" نوشته احمد ابومحبوب) دست يابد. الحق والانصاف که او در اين بحث بهترين سخنانش را نوشته و نشان داده که در زبان فارسي چه اندازه ژرفنگر است.

 

چشم بدبينم در ميان آنهمه زيبايي و رسايي، به بخشهاي زيرين که نويسنده آنها را درست و امانتدارانه ننوشته است، افتاد:

 

1) "ث، ح، ص، ض، ط، ظ عربي به تربيت در فارسي دري س، هـ، س، ز، ت تلفظ مي شده و امروز هم همين گونه تلفظ مي شوند." (ص69)

 

گمان ميبرم که واژه "تربيت" در جمله بالا نادرستي تايپي باشد، و درست آن "ترتيب" خواهد بود. اگر راستي چنان باشد که نوشتم، ميپذيرم که بسياري از فارسي زبانها حروف "ث، ح، ص، ض، ط" را همانگونه که دوست عزيز اشاره فرموده، به ترتيب س، هـ، س، ز، ت تلفظ کرده اند و هنوز نيز ميکنند. مگر باورم نمي آيد کسي در گذشته يا امروز حرف "ظ" را نيز مانند "ت" بر زبان آورده باشد.

 

دستکم در چهل و هفت سالي که من در زبان فارسي زيسته ام، نشنيده ام، کسي "ظالم و مظلوم" را "تالم و متلوم" گفته باشد. باز هم خداوند بهتر ميداند. شنيدن يا نشيدن من که نميتواند متر و معيار همه فارسي زبانان جهان باشد.

 

از نويسندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" خواهشمندم با آوردن مثالي روشن سازد که در کجا و چگونه چنين شده است.

 

2) دوست عزيز در صفحهء 70 کتابش نوشته است: He will go to home.

 

اگر انگليسي همان است که از سده ها به اينسو در انگلستان، آيرلند، کانادا، نيوزيلند، استراليا، افريقاي جنوبي و چندين کشور ديگر مليونها تن آن را در گفتار و نوشتار به کار ميبرند، باور کنيد که جملهء آبي بالا را به شيوه يي که عزيزپور نوشته، نميپذيرد.

 

از تبصرهء بيشتر ميگذرم. درست آن چنين است: He will go home.

 

بهتر خواهد بود دوست عزيز من به زبانهايي که يگان جمله اش را از دور شنيده، اينگونه قاطعانه نپردازد و خواهش ميکنم بپذيرد که گاهگاه صداي دهل از دور، آنقدر هم که ميگويند، "خوش" نيست.

 

3) سخن از انگليسي شد، بيجا نخواهد بود بيفزايم که انگار مصطفي پاشنگ در کتاب يا مقاله اش به نام "فرهنگ پارسي و ريشه يابي واژه گان" نيز از اعتماد غيابي عزيزپور سوء استفاده کرده است. نامبرده با نمايش دو واژهء confrontation و permeability  چنان وانمود ساخته که گويا ظرفيت ترجمه يا برابرگذاري در فارسي بهتر از عربي است، زيرا "رو به رويي" و "تراوايي" به جاي آن واژه ها کوتاهتر اند از "جعل الشهود و جاها و المقابله بين اقوالهم" و "امکان قابليته الترشح". (ص49)

 

باز هم گذشته از اينکه نوشتن "قابلية" به شيوهء "قابليته" نادرست است، فرضيهء پيشنهادي مصطفي پاشنگ پايهء استوار ندارد. اگر ميگويد دارد، برابرنهادهاي فارسي براي واژه هاي زيرين را بنويسد، سپس آنها را با ترجمهء عربي هر کدام بسنجد تا بداند که ظرفيت زباني يعني چه.

 

affordability, resource, sustainability, outreach, tantalize,…

 

به مصطفي پاشنگ و عزيزپور گرامي بايد گفت: واژه هايي از اين دست در انگليسي چندان فراوان اند که با ديدن آنها حتا چشم آبي نيز ميتواند سياهي کند!

 

نه) چشم اندازي فراسوي حجاب هاي زبان (ص76 تا 84)

 

بخشها: 1) حقيقت و زبان از نگاه پسامدرنيستها، 2) زبان، جهان و انسان، 3) به برداشت زبانشناسان سده هاي پسين، 4) اهميت زبان، 5) نقش زبان در ساخت انديشه، 6) گفتمان پسامدرنيستهاي اندر باب زبان، 7) تمدن هاي آسيايي، 8) اصالت زبان در نگاه اشراقيان خراساني،

 

اين هشت بخش تا بخواهيد نادرستي تايپي و نارسايي بيان دارند. در بالا به شماري از آنها اشاره شده است. باز هم مشت نمونهء خروار، آيا عزيزپور نميتواند ولو از سر دلسوزي براي خواننده يي در سطح توان من، اين پاراگراف را ساده تر بنويسد تا بدانم و بهتر بياموزم که چه ميگويد:

 

"به همان اندازه ي که پس مدرنيزم، مدرنيزم را به مبارزه مي طلبد، به همان ميزان نيز مفاهيم ريشه دارد علوم اجتماعي را به چالش مي کشند. براي عالم علوم اجتماعي که بدنبال فهم اين چالش است، همواره وسوسه ي حفظ آثار باقي مانده از درون مدرن، و در نتيجه شکست و دريافت عميق اين چالش، مطرح است." (ص81)

 

1) کداميک درست است: "ريشه دارد"، "ريشه دارند" يا "ريشه دار

2) فاعل "ميکشند" کدام است: مدرنيزم مفرد، پس مدرنيزم مفرد يا مفاهيم (جمع)؟

3) "چالش" چگونه ميتواند با "شکست" خود "مطرح" شود؟

4) "دريافت عميق چالش" چيست؟

5) "عالم علوم اجتماعي" چرا بايستي در ميان مدرنيزم و پس مدرنيزم وسوسه داشته باشد؟

6) "عالم علوم اجتماعي" را به کشاکش مدرنيزم و پس مدرنيزم چه کار؟

 

ده) رويکردها و سرچشمه ها

 

"پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" در برگهاي 14، 19، 28، 41، 55، 63، 75، و 84 دستکم 64 سرچشمهء رويکردهاي خويش را نشان داده است.

 

1) در کتابي که از 84 صفحه بيشتر نباشد و 64 مورد آن به نيت نيکوي پژوهش و استوارتر نشان دادن استدلالها از نوشتهء ديگران وام گرفته شده باشد، آنهم وامهايي نه در سطح دو سه تا پنج سطر بلکه پاراگرافها و حتا صفحه هاي مکمل، براي سخن نويسنده چه ميماند؟

 

در بسياري از صفحات، وامگيري بدون بررسي گفتاوردها به جايي رسيده است که نوشتهء خود سالار عزيزپور در ميان آنها به کمترين ميرسد. مثلاً:

 

دو سطر در صفحهء 9       

چهار سطر در صفحهء 25  

چهار سطر در صفحهء 79

دوسطر در صفحهء 80

يک سطر در صفحهء 82    

 

در برخي از صفحات نوشتهء خود عزيزپور کمتر از نيم سطر است، مثلاً :

 

"تجربه ي کشورهاي مدرن نشان داده که:" (ص29)

"ناگفته نبايد گذاشت که"(ص34)

"به برداشت زبان شناسان سده هاي پسين" (ص78)

 

و در برخي از صفحات کتاب همه نقل قول بدون بررسي اند، مانند برگهاي 11، 44، 49، 81،

 

2) پايان برخي از گفتاوردها با نيمهء نهايي "گيومه" روشن است، بدون آنکه آغاز آن پيدا باشد. در همچو موارد، خواننده چگونه بداند که تا کجا گفته هاي ياسين فرخاري و داريوش  آشوري و ديگران اند، و تا کجا نوشته هاي سالارعزيزپور، مانند صفحات 34، 44 و چند جاي ديگر.

 

3) عزيزپور براي ماخذهايش نيز عنوانهايي که همگوني يا هنجار نميشناسند، برگزيده است. او يکبار آنها را "رويکردها" مينامد، مثلاً در صفحات 15، 19، 28، 41، 75؛ بار ديگر "سرچشمه ها و رويکردها" (ص63)، گاه "زيرنويسها" در صفحه 55؛ و گاه "پي نوشت ها"(ص84)

 

نام شايسته در همچو موارد همانا "رويکردها" يا "سرچشمه ها"ست. "زيرنويسها" و "پينوشتها" که باور دارم، عزيزپور آنها را بهتر از نگارندهء اين يادداشت ميداند، نه تنها با هم يکي نيستند، بلکه نميتوانند جانشين "رويکردها" شوند.

 

4) در برخي موارد، عزيزپور بايدهاي پژوهشي هنگام نوشتن "رويکردها" را نيز فراموش کرده است. خوانندهء تشنهء آموزش با ديدن "رويکردها"ي گنگ زيرين چه خواهد گفت؟

 

-  در ميانه آسيا، دکتور محسن شانه چي، ص.128 (ص14)

-  مقاله اي مدار بسته، از مجله ي ادبيات و فرهنگ، ابراهيم هرمزي (ص19)

-  ماهنامه ديدار"، شماره 24، سال دوم، کودک دو زباني است يا نيم زباني، محمود بهرنگ (ص19)

-  نامه ي پارسي، پاييز سال ششم، شماره ي 2، ص.87 (ص28)

-  اسپارتک "روشني شماره سوم و چارم، ص.75 (ص63)

-  منطق فرهنگي سرمايه متاخز فردريک جميسون، انتشارات، ص.85 (ص84)

 

آيا از مثالهاي بالا که در کتاب کم نيستند، خواننده ميتواند سر رشته را بيابد؟ کتاب دکتور شانه چي و مقالهء آقاي هرمزي چه وقت نوشته شده اند؟ امسال؟ پارسال؟ پنجاه سال پيش؟ در ايران؟ برون از ايران؟ کدام مجلهء "ادبيات و فرهنگ

 

جستجوگرهاي "گوگل" و "گويا" در يک بررسي ساده و آني بيشتر از 25 هفته نامه، ماهنامه، و فصلنامهء کاغذي و انترنتي در چندين شهر ايران، جرمني، امريکا، استراليا، فرانسه، کانادا به نام "ادبيات و فرهنگ" را نشان ميدهند.

 

خواننده از کجا بداند که اينهمه "نامه پارسي سال ششم"، "روشني شماره سوم و چهارم" و "منطق فرهنگي فردريک جميسون انتشارات (کجا؟)" زمان؟ و مکان؟، سرانجام وجود هم دارند يا نه؟

 

اميدوارم دوست من در چاپ آيندهء کتاب پر ارزشش، شناسه و ويژگي يکايک سرچشمه ها يا رويکردهايش را آنگونه بنويسد که در صفحهء 75 کتابش يکبار به دقت و درستي نوشته است:

 

"4- تاريخ زبان فارسي، دکتور محسن ابوالقاسمي، تهران 1372، چاپ دوم پاييز 1373، از انتشارات سازمان مطالعه و تدوين کتاب علوم انساني"

 

سيبرنيک چيست؟

 

عزيزپور در کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، از زبان بابک احمدي در صحفهء يازدهم "ساختار و تأويل متن"، نوشته است:

 

"حتا ... دانش و سخن علمي به ويژه در دهه اخير متوجه زبان شده است. ليوتار در کتاب موقعيت پسامدرن شرح داد است که آوا شناسي، زبان شناسي و معنا شناسي در علوم فزيکي و طبيعي کاربرد يافته اند و مسايل تازه اي در ارتباط شناسي و سيبرنيک مطرح شده اند." (ص39)

 

پيش از آنکه گستاخانه بگويم شک دارم نويسندگاني به بزرگي بابک احمدي و سالار عزيزپور پاراگرافي را اينقدر نارسا اندر نارسا و بي معنا آغاز کنند، خيلي دلم خواهد اينهم نادرستي و درهم برهمي تايپي باشد. ورنه چرا "حتا"؟ چرا "دانش و سخن علمي" ناگهان "متوجه زبان" شوند؟ بدتر از همه چرا "به ويژه در دهه اخير"؟

 

نيز ميخواهم همينجا از يک دين اخلاقي در برابر دوست عزيز ياد کنم: شام هفدهم دسمبر که تازه "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" را تا نيمه خوانده بودم، ديدن واژهء "سيبرنيک" در صفحهء 39، برايم پرسش انگيز افتاد.

 

ديري نگذشت که نگرانيم در پيرامون اين واژه را همان روز تلفوني با سالار عزيزپور در ميان گذاشتم و گفتم: "شايد سيبرنيک غلطي تايپي باشه. درستش همو "سيبرنيتيک" آشناس". او قاطعانه گفت: "ني! سيبرنيک درست اس". به دوست عزيز گفتم: "سيبرنيک تا جايي که مه به ياد دارم، ده اي جمله جور نميايه، اگه سيبرنيتيک باشه مفهوم جمله هم درست ميشه". عزيزپور دوباره گفت: "همو سيبرنيک درست اس"، و وعده سپرد که در يکي از روزهاي نزديک در پيرامون واژهء جديد "سيبرنيک" روشني بيشتر خواهد انداخت.

 

در حالي که هنوز نيز مانند سالهاي نوجواني شرمندهء بيهوده سپري کردن زندگيم استم، تازه دريافتم که چرا برداشتهاي عزيزپور و من از دانشواژه ها زمين تا آسمان فرق ميکنند. زيرا او پيگيرانه و صادقانه به پژوهشهاي ادبي ميپردازد و من پيرانه سر و دزدانه فيلمهاي هاليود را تماشا ميکنم. به اينگونه او از واژه ها برداشت علمي دارد و من از واژه ها برداشت فلمي دارم!

 

از خدا نهان نباشد، از خوانندهء گرامي که تا اينجا رسيده، چه پنهان، واژهء سيبرنيک را بار نخست در 1996 از آرنولد شوارزينگر، همان بازيگر تناور و نام آور فلم Terminator 2 شنيدم.

 

اينک پس از ده سال، به احترام عزيزپور رفتم، آن فلم را بار ديگر به کرايه گرفتم، ديدم و يادداشت برداشتم. اين بار، بازيگري آن قهرمان آهنين بازو به اندازهء بار نخست برايم خوشايند نبود. شايد ده سال پيرتر شدن من نيز کارش را کرده است. آرنولد که در اين فلم به نام T-800 ياد ميشود، ميگويد:

 

"I am a cybernic organism. Living tissue over metal endoskeleton!"

 "من موجود سيبرنيک استم. درونم استخوان آهني و بيرونم پوست آدمي!"

 

البته واژهء cyborg که آميزهء cybernic organism است و بيانگر تواناييهاي در همجوش تکنولوژي و نيروهاي فرا_انساني براي ساختن موجودات ديو آسا ميباشد، نيز از همين ريشه آمده است. اين واژه بيشتر در هاليود جا افتاده و قهرمانان نيمه انساني/ نيمه ماشيني با مثلاً دهان آتشفشان يا ديدگان سنگ شکن يا پوست ضدگلوله را مينماياند.

 

برون از جهان سينما، سيبرينک شايد به خاطر زيبايي آوايي و شنيداريش نام دو دستگاه بزرگ خدمات انترنتي امريکايي داراي چند صد شبکه در آسيا و اروپاست.

 

با دريغ، تا هنگام نوشتن اين يادداشت، نه به کتاب " موقعيت پسامدرن" نوشتهء ليوتار دست يافتم و نه به "ساختار و تأويل متن" نوشتهء بابک احمدي تا بيشتر ميخواندم و ميديدم که سيبرنيک چيست.

 

پيشاپيش اعتراف کردم که cybernic فراتر از جهان هاليود و انترنت را نشينده ام. بازهم بايد گفت که شنيدن و نشنيدن من معيار نيستند. باور دارم که عزيزپور عزيز، طبق وعده، دير يا زود، به روشن سازي مفهوم سوم cybernic که در گفتاورد صفحهء 39 کتابش نوشته، خواهد پرداخت.

 

 کودکان نيمزبانه و کودکان دوزبانه

 

عزيزپور در صفحات 15 تا 19 کتابش، زير عنوان "برزخ غربت و مشکلات زباني ما" نکته هاي آموزندهء زيادي نوشته است. بخش نخست اين فصل ميپردازد به فلسفهء بحران زبان، بحران فرهنگ و بحران انديشه در غربت، با تکيه بر يک پاراگراف از زبان کسي به نام ابراهيم هرمزي در مقالهء بيزمان و بيمکاني به نام "مدار بسته" در مجلهء بيزمان و بيمکاني به نام "ادبيات و فرهنگ".

 

گرچه اينگونه وام گرفتنهاي بي نشان براي ثبوت ادعاي نويسنده هم با الفباي پژوهش بيگانه است و هم به درد خواننده نميخورد، نميدانم چه نيازي عزيزپور را واداشته تا رو آورد به "ابراهيم هرمزي"؛ زيرا گفته ها و استدلال خودش بيچون و چرا نيرومندتر از پاراگراف ساده لوحانه آن عزيز همزبان اند. عزيزپور نه تنها در همين يک مورد بلکه دستکم ده بار ديگر نيز در سراسر کتابش، به گفتهء شاعر "آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميکرد."

 

ميماند آوردن هفت پاراگراف ديگر از محمود بهرنگ (در شمارهء 24 سال دوم ماهنامهء بيزمان و بيمکاني به نام "ديدار") که مانند نوشته و نويسندهء پيشتر، يک سطرش برازنده تر از سخنان عزيزپور نيست.

 

محمود بهرنگ در يک پاراگراف از دشواريهاي نوجوانان و مقوله هاي "کودکان نيم زبانه و کودکان دوزبانه" به چنان شتابزدگي ميگذرد، گويي آن سطرهاي فارسي دست و پاشکسته را اندکي پيش از پرواز ناگهاني در فرودگاه نوشته باشد:

 

"معمولاً کودک خارجي کودک دو زبانه است. دو زبانه بودن براي کودکان، ميتواند هم مفيد باشد و هم مضر. زبان مادري را اگر کودک ناقص ياد گرفته باشد، مي تواند منبع يادگري زبان دوم شود و يا به زودي زبان مادري را فراموش کند. در اين صورت کودک را نه تنها دو زبانه نمي گويند، بلکه بهتر است نيم زبانه بگويند. يک اصطلاح علمي است، يعني توانايي او در حد نيم يک زبان است." (ص18)

 

پيشنهاد ميکنم عزيزپور عزيز در چاپ آيندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، عطاي محمود بهرنگ را به لقايش بخشد، به جاي آن به نوشته هاي زيرين روي آورد و آنگاه دريافتهاي کارشناسانه اش را با ژرفترين گفتاوردها زيب کتابش سازد تا خوانندگان دريابند که پژوهش در عرصهء زبان کودکان، کودکان نيمزبانه و کودکان دو زبانه يعني چه:

 

1) "رشد زبان و مفاهيم در کودکان"، نوشتهء اشکان آويشن، صفحات 20، 21 و 22 (شمارهء 111) ماهنامهء "پر"، از انتشارات بنياد فرهنگي پر، چاپ ويرجينيا، اپريل 1995. نشاني پر چنين است:

Par Monthly Journal, PO Box 703, Falls Church, Virginia 22040, USA

 

2) "ماشين کودکان"، نوشتهء Seymour Papert (برگردان: محسن معيني) صفحات 14، 15، 16 و 17 (شمارهء 112) ماهنامهءء "پر"، از انتشارات بنياد فرهنگي پر، چاپ ويرجينيا، مي 1995

 

3) "زبان و سواد" (بازتاب "رشد زبان و مفاهيم در کودکان")، نوشتهء علي اصغر اغبر، صفحهء 44 (شمارهء 113) ماهنامهء "پر"، از انتشارات بنياد فرهنگي پر، چاپ ويرجينيا، اپريل 1995

 

4) "مشکلات کودکان نيمزبانه"، نوشتهء اشکان آويشن، صفحات 42 و 43 (شمارهء 116) ماهنامهء "پر"، از انتشارات بنياد فرهنگي پر، چاپ ويرجينيا، سپتمبر 1995

 

5) "Cross-cultural Experience", by Karina Yli Renk,

INTERSPECTIVES, A Journal on trans-cultural Education, page 29, Vol 15, 1997

نشانيهاي اين ماهنامهء انگليسي و گردانندگانش چنين اند:

 

CISV International, MEA House, Ellison Place, Newcastle upon Tyne, NE1 8XS, England

Tel: 44 191 232 4998

Fax: 44 191 261 4710

E-mail: CISVIO@dial.pipex.com

 

اگر يافتن مواد پيشگفته به هر دليلي براي عزيزپور دشوار باشد، من آماده ام فوتوکاپي يکايک همهء آنها را برايش بفرستم تا در بهبود چاپ آيندهء کتابش به کار آيد.

 

انگلس و زبان فارسي

 

عزيزپور در بخش "جستاري پيرامون فارسي دري و توانايي علمي و پژوهشي آن" به عنوان "سرخطي براي گشايش اين نوشتار و روزنه يي براي خواننده اين جستار" پاراگرافي از فريدريک انگلس آورده و آن را واگشايي نيز کرده است:

 

"اکنون بر آنم که ازين چند هفته به نيکي بهره جسته، به فراگيري زبان فارسي بپردازم. از ديدگاه زبان سنجي مي توان گفت: زبان فارسي بسيار ساده و آسان است، اگر نشانه هاي نوشتاري (الفبايش) اين چنين نارسا نبود که پنج شش حرف آن درست مانند پنج شش "حرف" ديگر است. و آواهاي آن نوشته نمي شوند. همه دستور آن را در چهل و هشت ساعت فرا ميگيرفتم. جاي بسي افسوس است که وايتلينک نمي تواند فارسي بخواند، وگرنه مي توانست زبان جهاني تيار و آماده و خواسته خويش را بيابد."(ص42)

 

پيش از انکه در پيرامون خوب و بد اين پاراگراف لب گشايم، به نکته يي که از صفحهء 55 "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" دانستم، ميپردازم:

 

 عزيزپور متن بالا را نه از روي کتاب انگلس، بلکه از صفحهء اول مقاله، نشريه يا شايد کتابي به نام "خط آينده"، نوشته مسعود خيام، انتشارات نگاه، چاپ اول 1373، وام گرفته است. از همينرو، هر آنچه ناگواري در گفتاورد انگلس ديده ميشود، گناهش به گردن مسعود خيام است و نه به گردن عزيزپور خود مان که شايد از سر صداقت و امانتداري بسيار حتا نادرستيهاي تايپي را نيز دست نزده است.

 

در اينکه فردريک انگلس يکي از شگفتيهاي جهان است، چه کسي "نه" خواهد گفت؟ اگر نامبرده در همهء زندگيش تنها همان يک کتاب Anti-Dühring را مينوشت، باز هم بسنده بود تا امروز به گراميداشت موشگافيهاي پژوهشگرانه اش به پا بايستم.

 

او که در آموزش بيشتر از ده زبان، پرآوازه ترين آدم روزگار خود بود، بدون شک هنگام نوشتن آن سطرها، دستکم هنجار همخواني فعلها و صيغه هاي مفرد و جمع را اشتباه نکرده است و به جاي "نارسا نبود" حتماً نوشته  "نارسا نبودند"، و به جاي "پنج شش "حرف" ديگر است" حتماً نوشته "پنج شش حرف ديگر اند".

 

البته چشم بدبين من در امانتداري کاربرد صفت "بسيار" و ترادف "آساده و آسان" از خامهء انگلس در اين جمله نيز شک دارد: "زبان فارسي بسيار ساده و آسان است." انگلس نويسنده يي نيست که در يک جمله کوتاه اينگونه واژه پردازي کند.

 

حدس زدن گناه نيست، او شايد نوشته باشد: "آموزش زبان فارسي آسان است." يا "فراگيري فارسي ساده است." (به عزيزپور گرامي وعده ميسپارم که به زودي اصل نوشتهء انگلس را خواهم يافت و برگردان امانتدارانه اش را به او و خوانندهء گرامي پيشکش خواهم کرد.)

 

از حدس و حرمت و وعده که بگذرم، بايد بگويم فريدريک انگلس هر که و هر چه بود، زبانشناس نبود. بهتر است اينگونه ميگفتم: زبانشناسي پيشه و رشتهء اصلي پرداخت انگلس نبود. اينک به همان صراحت ميخواهم بيفزايم: گفته هاي انگلس در پيرامون سادگي زبان فارسي و فراگرفتن "همه دستور آن در چهل و هشت ساعت" اگر از ريشه نادرست نباشد، به درستي سخنان گهربارش در مانيفست حزب کمونيست و Anti-Dühring هرگز نيست.

 

فراگرفتن همه دستور زبان فارسي (و هر زبان ديگر) در 48 ساعت به يک شوخي شنيدني ميماند. البته، اگر انگلس به جاي 48 ساعت، 84 ساعت نيز ميگفت، باز هم انديشه ام را به همين بيباکي که اکنون نوشتم، مينوشتم.

 

من (سياه سنگ) که چهل و هفت سال دارم، همه زندگيم را در کانون خانوادهء فارسي سپري کرده ام و همين زبان، زبان زبان مادري و پدريم است، شرمسارانه اعتراف ميکنم که هنوز نتوانسته ام نيمي از دستور زبان فارسي را فراگيرم. هر چه ميکوشم، باز هم نادرستيهايي از زبان و انگشتانم برون ميزنند و آبرويم را ميبرند.

 

اگر خيلي گستاخانه جلوه نکند، ميخواهم عزيزپور گرامي تنها نام يک آدم زنده يا مرده را بر زبان آورد و بگويد: "اين نابغهء روزگار همه دستور زبان فارسي را فراگرفته است يا فراگرفته بود."

 

عزيزپور خواه باور کند، خواه باور نکند، برخي از گفته هاي خودش در پيرامون زبان فارسي، درستتر، استوارتر و دانستني تر از ديد و سخنان فلسفي انگلس در همين مورد اند.

 

احسان طبري و زبان فارسي

 

آوردن سخنهاي احسان طبري در پيرامون "زبان فارسي و راههاي تکامل آتي آن" از ارزش "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" کاسته است. اين را نه از روي آن کين سياسي که احسان طبري عضو پشيمان حزب تودهء ايران بود، بل به خاطري که او نيز "فلسفه خوان زبان" بود و نه زبانشناس، ميگويم. چه کسي، ولو کوچکترين همسويي با بينش سياسي فلسفي طبري نداشته باشد، ميتواند از تلاشها و دستاوردهاي پژوهشي، به ويژه کتاب "بررسي برخي جنبشها و جهانبينيها در ايران" وي چشم پوشد؟

 

"زبان فارسي دري يکي از عمده ترين زبانهاي هندو آريايي است و يکي از پرمايه ترين، شيواترين، و خوش آهنگ ترين زبان جهاني است."(ص5) برداشته شده از "زبان فارسي و راههاي تکامل آتي آن"، احسان طبري، ص.1" (ص55)

 

احسان طبري در نيمهء پسين گفته اش، نوجوانانه دستخوش سليقه، عاطفه و احساسات ميهني حتا نژادي شده است. زبانشناس کارآزموده هرگز چنين نميکند. اينک که طبري زنده نيست، هواخوانش به اين پرسشها چگونه پاسخ خواهند داد:

 

1) آيا طبري نميدانست که نوشتن "يکي از پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبان جهاني" از نگاه دستور زبان غلط مطلق است؟ البته، درست همان است که در نيمهء نخست جملهء پيشتر آمده بود، اينجا نيز بايد گفته ميشد: "از پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبانهاي جهاني"

 

2) گويندهء چنين سخن دهن پرکن بايد چند زبان جهاني را مانند زبان مادري خود بداند تا پس از ديد و سنجش يکايک آنها فارسي را "پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبان جهاني" بنامد؟ هوايي نميشود آدم حدس بزند که زبان مادريش پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبان جهاني باشد. اگر چنين شود، آن فليپيني، سريلانکايي، بنگالي، يوناني، سواهيلي، و پولندي، هندي، فرانسوي، آذري يا آن انگليسي چرا نتواند بگويد: "نه! پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبان جهاني زبان خودم است!"

 

3) آيا طبري يا کس ديگر ميتواند بگويد کدام زبان در جهان پرمايه، شيوا و خوش آهنگ نيست؟ چرا و چگونه؟ و با کدام سنجه؟

4) و سرانجام اگر هدف طبري اين باشد که در ميان چندين زبان جهان که همه را ميتوان پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين خواند، فارسي نيز يکي از آنهاست؛ آيا چنين گفتهء بيهوده، خود درخشانترين نمونهء روانپريشي و همانا ورزش "گفتن براي نگفتن" نيست؟

 

پاراگراف ديگر اندکي درنگ ميخواهد: "از زماني که (باسواد) بودن با عربي بافي يکي شد، جست و جويي دراز و پايان ناپذير براي يافتن واژه هاي عربي و عبارتهاي عربي وار و نشان دادن آنها بجاي هر کلمه و هر جمله اي که نشان فارسي يعني (بي سوادي) داشت، آغاز شد که سرانجام ازين زبان پوسته اي پوک و آفت زده بر جاي گذاشت." (ص10) برداشته شده از "زبان فارسي و راههاي تکامل آتي آن"، احسان طبري، ص.91" (ص55)

 

شگفتا!  اين سطرها را کسي که خودش در درون و بيرون حزب توده متهم شماره يک به "عربزدگي و عربزده نويسي"بود و سرانجام با نوشتن کتاب ننگين "کـژراهه" در آستان پاسداران زبان عربي جان سپرد، مينويسد! 

 

وانگهي از اين نويسندهء "حاجي برگشـته" بايد پرسـيد: "تو که ميگويي سـرانجام از زبان فارسي "پوسته اي پوک و آفت زده" بر جاي گذاشته اند، چگونه ميتواني ثابت کني که اين "پوستهء پوک" با همه "آفت زده" بودنهايش، هنوز هم پرمايه ترين، شيواترين و خوش آهنگ ترين زبان جهان است؟

 

پاسخ دشوار نيست: همانگونه که خوشي نخست احسان طبري پيش از آنکه انديشه باشد، عاطفه بود؛ پريشاني پسينش نيز بيش ازآنکه صادقانه باشد، هياهوگرانه است.

 

دو باره ميگويم: عزيزپور با نجابت و فروتني ويژه اش، افزون بر نوشته هاي ارزنده و برازندهء داريوش آشوري و محمد رضا باطني، گفته هاي آدمي چون طبري را بيهوده در گوشه و کنار کتابش ميچيند. او بايد آگاهي خود را باور کند و بداند که برخي از پنداشتها و دريافتهاي خودش، آشکارا بهتر و درستتر از "وجيزه"هاي احسان طبري است.

 

برخورد زبانشناسانه با زبانها

 

عزيزپور پژوهشگر و ادبياتشناس را شمار زيادي از دوستانش که من يکي از آنانم، از آگاهترين نويسندگان داراي صلاحيتهاي زبانشناسي ميدانند. کسي که جايگاه اينچنين ارجناک داشته باشد، با جان و روان خود خواهد کوشيد چشمداشت و باور دوستان و خوانندگانش را به زمين نيفگند. زيرا زبان، انديشه و برخورد نويسندهء زبانشناس با زبانهاي ديگر بايد زمين تا آسمان فرق داشته باشد با زبان، انديشه و برخورد فلان قلمفرساي زبانباز با زبانهاي ديگر.

 

بدبختانه، عزيزپور هنگام نوشتن چند صفحهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" هم جايگاه و هم وزنهء ادبي خويش را آگاهانه يا ناآگانه به فراموشي سپرده است:

 

"نميشود يکباره فتوا صادر کرد و يا با استفاده از دستگاه هاي دولتي همچون ارتش و سپاه و پوليس ما را واداشت که به جاي واژه هاي همچون دانشگاه، پوهنتون بگوييم و بنويسيم و به همين ترتيب به جاي دانشکده، پوهنحي، و به جاي افغانستاني، افغاني و به جاي داروخانه يا دواخانه، درملتون، به جاي زايشگاه زيژنتون، به جاي شفاخانه يا بيمارستان، روغتون و به جاي گرامي يا محترم، شاغلي و بالاخره، به جاي واژه هاي همچون دانشيار، دانشور، دانشمند __ پوهنيار، پوهنمل، پوهاند بگوييم و بنويسيم.

 

پيوسته با فرامين و حکم و دستور فوق ميتوان افزود: در صورت موجوديت واژه هاي بسيار دقيق و زيبا و مطابق به قواعد زبانشناسي چه ضرورت به وامگيري آن واژه ها از زبان ديگر داريم؟ آن هم به وامگيري واژه هاييکه نه دقيق اند و نه مطابق به قواعد زبان شناسي. بيشتر اين واژه ها با دست پاچه گي ساخته شده اند و حتا در ساختن اينگونه واژه ها قواعد همان زبان را که زبان پشتو است، در نظر نداشته اند و با قواعد زبان پشتو نيز آنچنان که بايد، سازگاي ندارد.

 

براي توضيح آن بايد گفت که پسوند "تون" به مکان کوچک و محدود اطلاق ميشود و در زبان پشتو يک مورد آن را مي توان يادآور شد "ميري تون" يعني "مورچه دان يا خانه ي مورچه.

 

با در نظرداشت همين پسوند ترکيب واژه هايي همچون پوهنتون، درملتون، زيژنتون دور از منطق زبانشناسي مي باشد و تحميل آن بر ترکيبات زبان فارسي کار جنون آميز مي باشد." (ص24)

 

زبان نگهدار سالار عزيزپور! اينگونه تاختن بر زبان پشتو زبانشناسانه نيست، پژوهشگرانه نيست، زيبنده نيست و با دريغ بايد گفت که درست هم نيست. چرا؟

 

1) مانند يک زبانشناس با آوردن گزارش مستند داراي زمان و مکان مشخص، و نام گزارشگر، رسانهء بازتابدهنده آن گزارش بايد بنويسي که کدام "ارتش و سپاه و پوليس" در کجا، چه وقت ما را وادار ساخته است به جاي دانشگاه، پوهنتون بگوييم و بنويسيم؟ راستگو باشيم. کدام "ارتش" و کدام "پوليس"؟ آيا کاربرد واژه هاي داغتر از گلوله هاي توپ و تفنگ، براي کاشتن، پختن و برانگيختن کين فارسي در برابر پشتو نيست؟

 

2) مانند يک پژوهشگر با رويکرد به سند داراي زمان، مکان، نام نويسنده و ارزش تاريخي، نشان بده  "افغاني" چه وقت، در کجا، چند سده يا حتا چند سال "افغانستاني" گفته شده بود و پشتو زبانها با استفاده از دستگاه هاي دولتي همچون ارتش و سپاه و پوليس" چگونه در کدام سال از کدام راه آمدند و به گفتهء خودت با "فتوا، فرمان و حکم" شما را واداشتند تا ديگر به جاي "افغانساني" بگوييد و بنويسيد "افغاني"؟

 

3) نويسنده يي که در آغاز دو بار بدون هيچ نادرستي تايپي آشکارا مينويسد "چه ضرورت به وامگيري آن واژه ها از زبان ديگر داريم؟" و به دنبال آن مي افزايد: "آن هم به وامگيري واژه هاييکه نه دقيق اند و نه مطابق به قواعد زبان شناسي"، چگونه ميتواند از "تحميل از نوع کار جنون آميز و با استفاده از دستگاه هاي ارتش و سپاه و پوليس" که او را واداشته تا پشتو بگويد و پشتو بنويسد، نام ببرد.

 

"وام گرفتن" نشاندهندهء خواهش، روآوردن، امانت گرفتن و صاف و ساده کمک خواستن است. منطق زبانشناسي باشد در تاق بلند، آيا با منطق عادي نيز نميتوان دانست که سخن گفتن از "ارتش و سپاه و پوليس" دشمن هنگام "وام گرفتن واژه ها" نميتواند مفهوم داشته باشد؟

 

دوست عزيز! وقتي زبان فارسي به گفتهء خودت بخواهد به "وامگيري واژه ها" از زبان پشتو بپردازد، پشتو ديگر چه نيازي به دست بردن به توپ و تانک و تفنگ و "تحميل واژه ها" داشته باشد؟ و چرا؟

 

گناه پوهنتون و بيگناهي دانشگاه!

 

عزيز پور چه خواهد گفت اگر کدام خوانندهء پشتو زبان پس از ديد زدن برگهاي 23 و 24 کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، بپرسد:

 

"آقاي عزيزپور! در جريان شصت سال 1931 تا 1991، من و مانند من صدها و حتا هزاران شاگرد پس از پايان دوازده سال مکتب در قندهار، ننگرهار، زابل، لوگر، پکتيا و هلمند و چند ولايت ديگر و پيروز شدن در امتحان کانکور ناگزير بوديم به پوهنتون کابل بياييم، زيرا پوهنتون ننگرهار گذشته از کوچک بودنش، نيمهء عمر پوهنتون کابل را ندارد.

 

آيا گاهي انديشيده ايد که ما صدها و چناني که گفتم هزارها شاگرد چگونه وادار ميشديم پس از هژده بيست سال پشتو گفتن در خانه و شهر و از آن ميان دوازده سال آموزش در مکتب به زبان پشتو، براي آموزشهاي برتر در پوهنتون کابل، زبان زيباي فارسي را نه تنها آشنا شويم بلکه مانند شما بياموزيم، براي آنکه استادان ما همه برنامه هاي طب، انجنيري، فارمسي، حقوق، پوليتخنيک، ادبيات، زراعت، ساينس و ... را به فارسي پيش ميبردند و دلچسپتر اينکه در امتحانها نيز بايد فارسي مينوشتيم؟

 

آيا اينکه چرا يک پشتو زبان برنخاست و نگفت "اين است ستم فارسي بر پشتو"، براي شما پرسش انگيز نيست؟ آيا اين هم براي تان پرسش انگيز نيست که در هفتاد سال زندگي پوهنتون کابل، "زبان و ادبيات" در پوهنتون کابل در بيشتر از %99 حالات هميشه يک معنا داشت: زبان و ادبيات فارسي؟

 

خداوند همه مردگان فارسي زبان و پشتو زبان را بيامرزاد! هزاران هزار دانش آموز پوهنتون کابل، هفتاد سال آزگار، آموزش هرچه زودتر فارسي را با جان و دل پذيرفته اند، و شما حتا نام "پوهنتون" را نميپذيريد! گناهش چيست؟ روشن است: "پشتو" بودن!

 

گلايه هاي آن خوانندهء ناپيدا که دوست عزيز مرا پرسش باران خواهد کرد، درست است. در چشم عزيزپور گناه واژهء "پوهنتون" روشنتر از آفتاب است: "پشتو بودن" و نه "بيگانه بودن". اگر چنين نيست، چرا نويسندهء کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" نميخواهد يا نميتواند با واژه هاي غيرفارسي زيرين نيز آشتي ناپذير باشد:

 

راديو، تلفون، تلويزيون، ايميل، انترنت، فکس، بانک، موتر و ...؟ شايد بگويند اينها واژه هاي پرهيزناپذير اند. خيلي خوب! از آنها ميگذريم؛ آيا نامبرده با اين واژه هاي بيگانه نيز  آشتي ناپذير است: عشق، شعر، غزل، مصراع، خطر، حرف، جامعه؟ آنهم هيچ، دور نه نزديک، چرا سالار عزيزپور اين واژه هاي آشناتر از فارسي ولي غيرفارسي را مانند "بم دستيهاي زبان پشتو" از گسترهء زبان و ادبيات فارسي برون نمي اندازد؟ خانم، جنگل، هندوانه، ميز، اتاق، خان و چند هزار واژهء ديگر؟ چرا؟

 

اگر نويسندهء پاسدار زبان و ادبيات فارسي مانند عزيزپور که بزرگترين سرگرمي ذهن و روانش "هنجار" و "منطق زبانشناسي" است با اينگونه لگدمال کردن هنجار و منطق زبانشناسي، با اين قلم و زبان و با اين اندازه فارسي دانستن، به جنگ زبان پشتو برود، آيا زنده برخواهد گشت؟

 

منطق زبانشناسي چيست؟

 

بازهم از همانجا مي آغازم که دوست عزيز  آغاز کرده است:

 

1) عزيزپور گرامي بايستي مانند يک پژوهشگر زبانشناس گفته هايش را بر تهداب درستترين سرچشمه ها استوار سازد و نشان دهد در کجا خوانده است که " پسوند "تون" به مکان کوچک و محدود اطلاق ميشود"، تا با تکيه بر آن آشکار سازد که پسوند ترکيب واژه هاي همچون پوهنتون، درملتون، زيژنتون دور از منطق زبانشناسي مي باشد زيرا اينها مکانهاي کوچک و محدود نيستند.

 

2) آيا عزيزپور عزيز ميتواند پاسخ دهد که آنچه او نوشته، هميشه و در همه زبانها دور از منطق زبانشناسي است يا تنها در زبان پشتو و در منطق زبان پشتو شناسي؟ 

 

اگر پاسخ وي "تنها پشتو" باشد، من چاره يي جز "دستها بالا ايستادن" ندارم. اگر بگويد "براي همه زبانها"، آنگاه در برابر دو مثال زيرين چه خواهد گفت؟

 

"گاه" و پيوند آن با منطق زبانشناسي

 

گيريم خوانندهء پشتو زباني به شوخي به عزيزپور بگويد: آيا ميخواهيد همانگونه که با پسوند "تون" ما برخورد کرده ايد، با شما رفتار کنم؟ عزيزپور خواهد گفت: آري. آنگاه او خواهد گفت: دوست عزيز! بياييد مشت نمونهء خروار، واژهء زيباي "گاه" شما را برگزينيم. من ميپرسم، و شما در گام نخست پاسخ دهيد که اين واژه چيست و به کدام بخش منطق زبانشناسي استوار است؟

 

1) اگر "گاه" به معناي وقت، زمان و هنگام باشد، چرا "خوابگاه" ميشود محل خواب و نه زمان خواب؟ چرا "نيايشگاه" ميشود جاي نيايش، نه وقت نيايش؟ چرا "ايستگاه" ميشود مکان ايست (آنهم بيشتر براي بسهاي شهري و تکسي) و نه هنگام توقف؟ البته شمار اينگونه چراها مانند کشتارگاه، فرودگاه، آرامگاه، چراگاه و لشکرگاه و ... را به سادگي ميتوان به 500 رساند.

 

2) اگر "گاه" به معني جا، مکان و محل باشد، چرا "شامگاه"، "چاشتگاه" و "سحرگاه" چنين معنا ندارند: جاي شام، مکان چاشت و محل سحر؟ چرا "گاه و بيگاه" را نميتوان به مفهوم "جا و بيجا" به کار برد؟ البته شمار اينگونه چراها را نيز ميتوان به 500 رساند.

 

3) اگر "گاه" پسوند است، پس "گهگاه، گاهگاه، گهگهي" چيستند؟ چرا نميتوان مطابق منطق زبانشناسي به جاي "گاهگاه" گفت: مکانزمان يا زمانمکان؟ چرا نميتوان گفت: وقتوقت، جاجاي، محلمحل يا هنگامزمان؟

 

4) اگر "گاه" پسوند است، نيازي براي چسپاندنش به اسمهاي زمان مانند "شامگاه"، "چاشتگاه" و "سحرگاه" چيست؟ اساساً از لحاظ منطق زبانشناسي چه تفاوتي خواهد بود ميان چاشت و چاشتگاه، شام و شامگاه و سحر و سحرگاه؟

 

5) هنگامي که پسوندي به اين زيبايي داريد شب را چرا به جاي شبگاه، نخست ميسازيد "شبان" و سپس ميگوييد "شبانگاه"؟ چرا نميگوييد "شبگه"؟ اينهمه يکسو، برخي از فارسي زبانان نام آور مانند  نيمايوشيج چگونه ميتوانند "الف" زيادي نيز به دامن شب بچسپانند تا بتوانند بگويند "ترا من چشم در راهم شباهنگام"؟ و چرا شما پس از نيما مانند او نميتوانيد بگوييد: "روزاهنگام"؟

 

6) اگر "گاه" پسوند است، مثلاً در "بارگاه" يا جايي که پادشاهان مردم را بار بدهند، روشن سازيد که "دستگاه" با دست و "پايگاه" با پاي و "باشگاه" با باش و بودن چه پيوند دارد؟ آيا اينجاها به کسي "دست" و "پاي" و "بود و باش" هديه ميدهند؟

 

7) اينهايي که خوانديد هم يکسو، "تهيگاه" چرا به معني بخش معيني از بدن انسان (که اتفاقاً تهي هم نيست!) به کار برده ميشود؟ و پرسش پيوست: چرا خانهء خالي، شهر بدون باشنده، کيسهء تهي، و موزيم تاراج شدهء کابل را نميتوان "تهيگاه" گفت؟

 

8) از هفت شمارهء بالا که بگذريم، "قبله گاه" چيست؟ اسم زمان؟ اسم مکان؟ اسم مکان به اضافهء پسوند مکان!؟ اسم معنا به علاوهء پسوند مکان؟ نشانه حرمت؟ اگر نشانهء حرمت است، چرا پدربزرگ، رهبر، پيغمبر اسلام و بابا آدم را نميتوان "قبله گاه" خواند؟

 

9) باز هم "قبله گاه": اگر فيمينيزم و آن وجيزه پرآوازهء "بهشت در زير پاي مادران است"، هر دو، کنار گذاشته شوند، چرا تنها پدر ميتواند "قبله گاه" باشد، ولي مادر نه؟ مگر براي فرزندان هر دو يکجا و يکسان والدين نيستند؟ راستي، زبانشناسي که هيچ، از نگاه وجدانشناسي اگر قرار باشد تنها به يکي از آن دو تني که فرزند به جهان مي آورند، بگوييم "قبله گاه"، اين نام بر کداميک بيشتر ميزيبد: پدر يا مادر؟

 

در چشم من ولو ديدش براي يک تن در روي زمين ارزش نداشته باشد، "قبله گاه" راستين مادر است و دليلش، کاش يکي دو تا و کوتاه ميبود که همينجا مينوشتم.

 

زنجيرهء پرسشها در پيرامون "گاه" و کاربرد جنجالي و واقعاً دور از منطق آن در زبان فارسي، از نوع "بزنگاه، ميانگاه، گاهنامه، گاهشمار، گاهواره/ گهواره، گاهنبار، گهواژه، پيشگاه، درگاه، درمانگاه، نشيمنگاه، نشانگاه، ديدگاه، داغگاه، ديرگاه، گاه و بيگاه، نشانگاه، پگاه و ...." را ميتوان به هزار رساند. و تازه بايد افزود که اين شمه يي از افسانهء درازي است تنها براي "گاه" و چراي گره نخوردنش با "منطق زبانشناسي".

 

"خوردن" و "کشيدن" و پيوند آنها با منطق زبانشناسي

 

اگر همان خوانندهء پشتو زبان باز هم به شوخي به عزيزپور بگويد همانگونه که با پسوند "تون" برخورد کرده ايد، با مصدرهاي "خوردن" و "کشيدن" فارسي شما رفتار خواهم کرد. لطفاً پاسخ دهيد که منطق عادي کاربرد افعال شگفته ازين دو مصدر در کجاست و سپس بگوييد که کدام جلوهء آنها به کدام بخش منطق زبانشناسي استوار است؟

 

او نان خورد. من سرما خوردم. تو غم ميخوري. ما حسرت ميخوريم. کسي مشت و لگد خواهد خورد. او غصه ميخورد که چرا به زمين خورد. تار گره خورد. کتابها ورق ميخورند. من تکان ميخورم. مادرم خشم خود را فروخورد. آنها فريب خوردند. اينها در فوتبال گول خوردند. زندگي چيست: خون دل خوردن.

 

نيز مثالهاي گفتاري، مانند: تويوتاي شما تيل کم ميخورد. فلان مثال به جا خورد. اين گلوله به سينهء يک آدم بيگناه خورد. چشمم به آسمان خورد. سنگ بزرگي از سر کوه لول خورد. شاخهء تاک اينسو تاب خورده است. فلان نقد بر نويسنده کتاب بد خورد. سخن او بر من خوش ميخورد. زنبورها تور خوردند. ...

 

پاسداران گنجينهء فرهنگي رودکي و فردوسي چگونه ميتوانند بگويند که اينهمه خنک، غم، حسرت، مشت و لگد، ورق، خشم، فريب و گول يکسره مانند "نان گندم" خوردني اند، ولي يکي نميتواند بگويد: آب ميخورم! زيرا اين مايع بيرنگ و بيمزه و بيگناه با آنکه از راه دهان پايين ميرود "نوشيدني" است. شگفت اينکه هر يک از نمونه هاي "نخوردني" بالا با آنکه کوچکترين پيوندي با لب و دهن ندارند (مگر آنکه دهن بيچاره مشت بخورد)، به سادگي خورده ميشوند.

 

اگر همو بخواهد شما را با نمونه هاي گفتاري بيازارد، آنگاه خواهد پرسيد: چرا کسي نميگويد: شربت ليمو ميخورم، ولي به راحتي ميتواند بگويد: شربت سرفه ميخورم؟ آيا هرگز شنيده ايد کسي گفته باشد: شربت سرفه مينوشم؟ دلچسپ اينکه اگر بنويسيم: "مادر بزرگ خون دل مينوشد. جنگسالار خوننوش است"؛ ويراستار فارسي زبان گرداگرد هر دو جمله دايره هاي سرخ خواهد کشيد و به جايش خواهد نوشت: درست آنها چنين اند: "مادر بزرگ خون دل ميخورد. جنگسالار خونخوار است."

 

البته اين خواننده که گويي ديگر با شما سر شوخي دارد، باز هم خواهد گفت: چگونه ميتوانيد هم سگرت بکشيد، هم زحمت بکشيد و هم از بانک پول بکشيد؟ چرا هم ناز معشوق را ميکشيد، هم رسم مينياتوري ميکشيد، و هم ميتوانيد نقشهء مرگ کسي را بکشيد؟ چه جالب! هم کوچکترين کودک تان دندان ميکشد و هم خود تان به کلينيک ميرويد تا دندان خراب تان را بکشيد! جالبتر اينکه هم بر سر پسر همسايه با مهرباني دست ميکشيد  و هم از سگرت کشيدن دست ميکشيد! شنيدم که کسي به دشمنش گفت: اگر اين بار به سوي من چشم کشيدي، من چشمت را خواهم کشيد! و من بيخوابي ميکشم.

 

عزيزپور عزيز! اينها را به رسم نيمه شوخي و نيمه جدي نوشتم تا به ياد آوري که زبانشناس آگاه با زبانهاي ديگر جنگ زرگري راه نمي اندازد، چنين جنگها را دون شأن خود ميداند و اگر چنين نينديشد، ديگران با آوردن نمونه هاي بيشتر، بهتر و بدتر از آنچه که يک در هزارمش را خوانديد، او را فراوان آزار خواهند داد تا جايي که دلش را از زبان و زبانشناسي سياه خواهند کرد!

 

گفتن اينکه "با در نظرداشت پسوند "تون" در پشتو .... ترکيب واژه هاي همچون پوهنتون، درملتون، زيژنتون دور از منطق زبانشناسي مي باشد" همانقدر زبان نشناسانه است که خدانخواسته، پشتو زباني به طعنه به عزيزپور بگويد: "آنهمه خوردنها و کشيدنهاي بيجاي فارسي هم دور از منطق زبانشناسي است."

 

براي آنکه خيال دوست عزيز را راحت ساخته باشم بايد يگويم فارسي و انگليسي و هندي سرشار اند از اينچنين منطق گريزيها و منطق ستيزيها. زيرا زبان پيش از علم زبانشناسي به ميان آمده است و شوخي و طعنه و کنايه را در اين ميان جايي نيست.

 

زيانهاي شتابزدگي

 

عزيزپور عزيز هر باري که در پيرامون "تحميل" پشتو بر فارسي سخن ميگويد، فوراهء احساسات ميشود و هنجار فارسي نوشتن چنان از دستش ميرود که گويي اين زبان دومش باشد:

 

"دولتمردان به اين ها بسنده نکرده و به وضع القاب و زيانزدهاي پشتو براي کارکنان لشکري و کشوري مي پردازند.

 

به دنبال آن نشـرات فارســي محدود و بسـيار از نامهاي مناطق تاريخي افغانسـتان را نيز به پشـتو برمي گردانند. به گونه ي مثال:

 

به جاي سبزوار، شيندند؛ به جاي شافلان، پشتو زرغون، ..." (ص37)

 

من شور و شوق فارسيگرايي عزيزپور را ميستايم، و پيشنهاد ميکنم که هنگام  انگشت گذاشتن بر خرابيها و خرابکاريهاي زبانهاي ديگران، خود بايد پاکيزه ترين زبان را در بهترين آرايه ها و جلوه هاي آن به کار برد تا نشان دهد که يک سر و گردن از "حريف" برتر است.

 

اگر خدانخواسته همين چند سطر کوتاه به دست "حريف" بيفتد، ببينيد چند جاي آن را با قلم سرخ نشاني خواهد کرد:

 

1) "زيانزدها" يعني چه؟ اگر هدف "زبانزدها" باشد، بايد با "ب" نوشته شود.

2) "محدود و بسيار" يعني چه؟ آيا فارسي درست آن "کم و بيش" يا "کمابيش" نيست؟

3) "پشتو زرغون" چيست؟ اگر "پشتون زرغون" مينويسيد، "ن" نخست را فراموش نکنيد.

4) آيا در آن سطر ميتوانيم بگوييم "بسيار از"؟ آيا درست آن "بسياري از" نيست؟

5) اگر "محدود و بسيار" به مفهوم "کم و بيش" نباشد؛ آيا آن جمله به کمبود فعل دچار نيست؟

6) آيا درست آن چنين نخواهد بود: " به دنبال آن نشرات فارسي محدود ميشوند و بسياري از نامهاي مناطق تاريخي افغانستان را نيز به پشتو برميگردانند

 

و اينک از چشم انداز ديگر باز هم ميپردازم به درست يا نادرست بودن انگشت گذاري عزيزپور عزيز روي زبان پشتو و دور از منطق نماياندن آن:

 

ميري تون چيست؟

 

پسوند "تون" به مکان کوچک و محدود اطلاق ميشود و در زبان پشتو يک مورد ان را مي توان يادآور شد "ميري تون" يعني "مورچه دان يا خانه ي مورچه. با در نظرداشت همين پسوند ترکيب واژه هاي همچون پوهنتون، درملتون، زيژنتون دور از منطق زبانشناسي مي باشد و تحميل آن بر ترکيبات زبان فارسي کار جنون آميز مي باشد."(ص24)

 

1) من که در سالهاي بيشتر از نيمهء پسين زندگيم پشتو ميخوانم و پشتو مينويسم، تا امروز نشنيده و نديده ام جايي آمده باشد که "تون" به مکان کوچک و محدود اطلاق ميشود.

 

از دو باره گفتن اين نکته خسته نشده ام که شنيدن و نشنيدن، ديدن و نديدن و خواندن و نخواندن من هرگز نميتوانند معيار باشند. اگر آقاي عزيزپور سندي در ثبوت گفته هايش بياورد، هم براي بهبود يافتن آموزش خوانندگاني چون من که پشتو زبان مادري شان نيست، کمک بزرگي خواهد شد، و هم چاپ آيندهء کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" بر معيارهاي انديشورزانهء پژوهشي استوارتر خواهد.

 

2) عزيزپور عزيز صد در صد مطمين باشد که اگر زبان پشتو را با تراکتور نيز زير و رو کند، به ساختار "ميري تون" (به معناي مورچه دان يا خانه مورچه) در آن برنخواهد خورد؛ زيرا در پشتو به خانهء مورچه ميگويند "ميژتون". شايد "ميژي تون" نيز تا اندازه يي پذيرفتني باشد. اگر توجيه آن دوست عزيز چنين باشد که اينهم نادرستي تايپي است، چه بايد گفت؟   

 

آيا نويسنده يي که پشتو زبانها را متهم ميسازد به "دست پاچه گي"(ص23) و دست زدن به "کار جنون آميز"(ص24)، خود با چاپ کتابي داراي اينقدر نادرستي، از انتهاي دستپاچگي، کار نيمه جنون آميزي نکرده است؟

 

افزون بر اينهمه نارسايي کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" که در بالا به آنها اشاره شد، دور نه نزديک، در همان دو صفحه 23 و 24 که نويسنده حريفانش را به گناه "دست پاچه گي و کار جنون آميز" ميخواهد به دادگاه بکشاند، اين نمونه ها را چگونه توجيه خواهد کرد: گسسته نوشتن "آن هم" و پيوست نوشتن "آنچنان" در يک پاراگراف (ص23)، گسسته نوشتن "ميشود" و پيوسته نوشتن "مي توان" در يک سطر (ص24) و بيشتر از سه بار نوشتن "واژه هاي" به جاي "واژه هايي

 

3) دوست عزيز من که بيشترين سالهاي زندگيش را فلسفه خوانده است هزار بار بيشتر از نگارندهء اين يادداشت ميداند که مفاهيم "کوچک" و "محدود" از نگاه فلسفه نسبي اند. سوراخ کوچک سوزن مليونها بار بزرگتر از آميب است و درياي بزرگ کابل در برابر رود گنگا کوچکتر از پياله.

 

و باز هم يک شوخي: نيمايوشيج اثري دارد به نام "آب در خوابگهء مورچگان"؛ به اينگونه، او نيز "خوابگاه" را به گفتهء عزيزپور براي "جاي کوچک و محدود" (خانهء مورچه) به کاربرده است. بايد مانند عزيزپور بتوان گفت که چون "گاه" براي "خوابگاه مورچگان" آمده است، ساختارهايي چون دانشگاه، نيايشگاه، اردوگاه و ... در فارسي نيز دور از منطق زبانشناسي ميباشند زيرا هر کدام اينها مليونها بار بزرگتر از خانهء مورچه اند!

 

آژانس باختر و باختر آژانس

 

باز هم سخن از "تحميل" پشتو بر فارسي است، و بازهم عزيزپور عزيز گويي از يورش ناگهاني بيماري واگير کولرا سخن ميگويد، نشانه گذاري و دستور زبان را فراموش ميکند و شتابزده مينويسد:

 

"رفته رفته تحميل زبان پشتو بر زبان فارسي در محدوده ي واژه ها و اصطلاحات نظامي نمي ماند بلکه حتا در موارد ديگر به ساختار دستوري زبان نيز صدمه وارد مي کند از آن به بعد در رسانه هاي همگاني، با جملات و زبانزدهايي چون "اخبار باختر آژانس تقديم ميشود" که معادل فارسي آن "اخبار آژانس باختر تقديم مي شود"، زياد برميخوريم" (ص37)

 

1) دوست گرامي بايد پس از نشانه گذاري درست، ميان "ميشود" دوم و "زياد برميخوريم" نوشتن فعل  "است" را فراموش نکند، تا ساختمان دستوري اين جمله هاي زيبا، معيوب به چشم نخورد. چارهء ديگر اين است: پس از "ميشود" نخست بنويسد "به جاي" و از کاربرد "که" بگذرد. البته، چندين راه ديگر نيز براي درست نوشتن اين پاراگراف است.

 

2) دوست من بهتر است بداند که گفتن "اخبار باختر آژانس تقديم ميشود " هرگز نميتواند "تحميل زبان پشتو بر زبان فارسي" باشد. آنچه خشم او را برانگيخته، کاربرد "باختر آژانس" است، زيرا عزيزپور با بيگناهي گمان ميبرد که آوردن "باختر" پيش از "آژانس" از سيهکاري پشتو زبانهاست و از همين رو، "صدمه رسان" به فارسي.

 

دوست من پيش از برآمدن آفتاب بايد بداند که يکي از دو واژهء "باختر" و "آژانس" پشتو نيست. آن يکي پهلوي است و اين يکي فرانسوي. شايد عزيزپور بگويد: من اين را ميدانم. هدفم در صفحهء 37 کتاب آن است که گفتن "باختر آژانس" پشتو است.

 

نه دوست عزيز! گفتن "باختر آژانس" هم پشتو نيست و اگر ميبود، چنين گفته و نوشته ميشد: "د باختر آژانس"، درست مانند "د افغانستان بانک"، "د کورنيو چارو وزارت"، د روغتيا رياست" و ....

 

3) عزيزپور عزيز بايد اين را نيز بداند که دستور زبان فارسي (مانند بسياري از زبانهاي ديگر جهان) آنقدر هم که او بيهوده در سوگش اندوه ميخورد و بيخوابي ميکشد، "پل لرزانک" نيست که پشتو، عربي، روسي، فرانسوي يا هندي بتواند به آن "صدمه" برساند. اگر چنين نميبود، به قول معروف "بين المللي بودن زبان انگليسي" سالها پيش دستور زبان فارسي را از ريشه برون ميکشيد، در آفتاب ميگذاشت و عزيزپور و من امروز مانند باشندگان ترکيه راستترين سخنان زندگي مان را از سوي چپ مينوشتيم.

 

4) پيشنهاد ميکنم عزيزپور عزيز از وسواسهاي فلسفي خويش اندکي بکاهد و به محض ديدن صفت قبل از موصوف، زودازود به ياد نمونه هايي چون سپين غر، سورگل، لوي خداي، توره شپه و ... نيفتد و گمان نبرد که همچو ساختارهاي "صدمه رسان"، به ويژه همان خطرناکترين نمونه اش "باختر آژانس" ريشه در "چال" پشتونها دارد تا فارسي را نابود سازند.

 

اگر آوردن و پس و پيش کردن واژه ها به شيوهء پيشگفته "پشتو گرايي" باشد، چرا همين عزيزپور عزيز، چندين بار به من نوشته است: "گرامي برادرم"؟ چرا اين نويسندهء خوب در کتاب "آخرين وخشور"ش آورده است: "آزاده مرد"؟ آيا سرودپردازان فارسي زبان سده ها پيش از تولد رحمان بابا و خوشحال خان ختک و بايزيد روشان، زير تاثير ارواح آنها رفته بودند که ميگفتند: "زيباروي"، "سيه چشمان" و ...؟ آيا نويسندگان ايران که هرگز سايه و صدمهء زبان پشتو را در خواب هم نديده اند، همواره نميگويند: روشنفکر، روشندل، جاودانياد، سياه مست، و ... آيا خرمن هنجار نگارشي آنها را نيز آذرخش "باختر آژانس" پشتو زبانها چنين سوختانده و خاکستر ساخته است؟

 

5) به گفتهء سهراب سپهري؛ "من به اندازهء يک ابر دلم ميگيرد" هنگامي که ميبينم عزيزپور عزيز در برابر کاربرد واژهء "آژانس" که از فرانسه آمده و مانند آبلهء سوختگي به نوک زبان فارسي نشسته، خمي به ابرو نمي آورد، ولي خشمگينانه ميخواهد "باختر آژانس" به "آژانس باختر" تبديل شود، زيرا از ساختمان نخست بوي آزاردهندهء پشتو به مشام ميرسد و اين "به ساختار دستوري زبان نيز صدمه وارد مي کند"!

 

6) آيا عزيزپور عزيز پس از خواندن اين يادداشت، بازهم در چاپ آيندهء "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" خواهد نوشت: "رفته رفته تحميل زبان پشتو بر زبان فارسي در محدوده ي واژه ها و اصطلاحات نظامي نمي ماند بلکه حتا در موارد ديگر به ساختار دستوري زبان نيز صدمه وارد مي کند از آن به بعد در رسانه هاي همگاني، با جملات و زبانزدهايي چون "اخبار باختر آژانس تقديم ميشود" که معادل فارسي آن "اخبار آژانس باختر تقديم مي شود"، زياد برميخوريم"؟ نميدانم.

 

عزيزپور و بيدل

 

عزيزپور عزيز که شاعر شناخته شده هم است، گويي سوگند ياد کرده است که برگي از کتاب "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" خود را بدون نادرستي به خواننده ندهد. او حتا هنگامي که ميخواهد نقطهء پايان پايان را با زبان شعر بگذارد باز هم کاري ميکند که نبايد بکند.

 

"زبان که خود يگانه وسيله و مظهر آگاهي و آشنايي ما نسبت به هستي است، به حجابي در برابر آگاهي ما نسبت به هستي استحاله مي يابد و مانع رسيدن ما به واقعيت و حقيقت محض ميگردد و به گفته ي استاد سخن ميرزا عبدالقادر بيدل:

 

اي بسا معني که از نامحرمي جاي زبان

با همه شوخي مقيم پرده هاي راز ماند" (ص83)

 

به مفهوم چند سطر پيش از شعر کاري ندارم، زيرا آگاهي فلسفي من ناچيزتر از آن است که در دانستن مقوله هايي چون مظهر آگاهي، حجاب در برابر آگاهي، استحاله و واقعيت و حقيقت محض  کمکم کند. نميدانم و از همين رو، به آن دست نميزنم و لب فروميبندم.

 

ولي اين را ميدانم که شعر بالا از بيدل نيست. "نامحرمي جاي زبان" افزون بر آنکه بيهوده و بيمعناست، به کمک رياليزم جادويي و تکنيکهاي پست مدرنيزم نيز نميتواند با "شوخي" و "پرده هاي راز" پيوند يابد.   

 

تا جايي که از مردم شنيده ام، درست آن چنين است: "اي بسا معني که از نامحرميهاي زبان". ناگفته نگذرم که حتا در اينصورت نيز شک دارم اين شعر از بيدل باشد. عزيزپور عزيز ميتواند شک مرا نديده، نخوانده و نشينده بگيرد. و اگر او باز بگويد که اينهم نادرستي تايپي است؛ اين بار، ولو نفرينم کند، پيشنهاد زيرين را برايش خواهم نوشت:

 

دوست خوبم! از صفحهء دوم "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" دريافتم که اين کتاب در 150 نسخه چاپ شده است. بسيار به هنگام خواهد بود اگر تنها يک جلد را براي نشاني کردن نادرستيهاي تايپي دم دست نگهداريد. لطفاً 149 نسخهء ديگر را هر چه زودتر واپس گرد آوريد و به جايي که ديگر روي آفتاب را نبينند، بگذاريد.

 

واپسين خواهشها

 

پيش از اينکه نوشتهء کنوني را پايان بخشم، بسيار دلم ميخواهد عزيزپور عزيز را به بازبيني چند نکتهء ديگر نيز فراخوانم تا اگر خواسته باشد، کتاب آموزنده تري به خوانندگانش پيشکش کند.

 

1) "فارسي ناميست دير آشنا و جهانشمول"(ص13):

 

بهتر است دوست عزيز بار ديگر نگاهي بيندازد به بيجا بودن هر دو مفهوم "ديرآشنا" و "جهانشمول" براي نام فارسي تا از کاربرد آنها در آينده خودداري کند.

 

نادرستي مفهوم "ديرآشنا" که دوست عزيز آن را در صفحهء 13 کتابش ظاهراً و اشتباهاً به معناي "پديده يي که از ديرها با آن آشناييم" گرفته است، روشنتر از آن است که بيشتر کاويده شود. به احترام عزيزپور عزيز از آن بي تبصره ميگذرم.

 

بدبختانه، "جهانشمول" بودن نام فارسي نيز خواب خوشبينانه يي بيش نيست. اميدوارم بار آينده اگر دوست عزيز من ميخواهد فارسي را نام جهانشمول بداند، چندين مليون انگليس، آيرلندي، استراليايي، کانادايي، نيوزيلندي و امريکايي را از شموليت در آن "جهان" معاف کند؛ زيرا در پيشرفته ترين ديکشنريهايي مانند وبستر و آکسفورد و ... براي فارسي نوشته اند: Persian

 

آيا چندين مليون گويندهء ديگر در زبانهاي فرانسوي، جرمني، روسي، ايتاليايي، چيني، جاپاني، اسپانيايي، فليپيني، يوناني، سواهيلي، پولندي، و ... به فارسي ميگويند "فارسي"؟ نميدانم.

 

2) فعلهاي ساده يا گهواژه هاي ساده (ص15)

 

دوست گرامي در همان شام روز هفدهم دسمبر 2005 با پافشاري بيشتر، روي اين نادرستي نيز ايستادگي کرد و گفت: "در ادبيات امروز به جاي "فعل" ميگويند "گهواژه" زيرا پايهء فعل در زبان فارسي زمان است."

 

بار ديگر دوستانه خواهش ميکنم عزيزپور عزيز اين گفته را از هرکه شنيده باشد، از یاد ببرد و به باد بسپارد. نه تنها با استفاده همه امکانات "ارتش و سپاه و پوليس" دولت زبان فارسي، بلکه به زور هواپيماهاي بم افگن "بي_52" ارتش ايالات متحدهء امريکا و همه نيروهاي پياده و تفنگدار "ايساف" در افغانستان نيز نميتوان "گهواژه" را برابرنهاد "فعل" ساخت.

 

اتفاقاً چند سطر پيشتر به نيمي از نيم معناهاي و کاربردهاي مشهور "گاه" اشاره شد. ولو هر سنجه و ابزاري را به کار ببنديم، "گهواژه" در بهترين صورت از "اسم زمان" (و بدون شوخي از "اسم مکان") پيش نميرود. شايد "کارواژه" که آنهم از نگاه معناشناسي چندان شايسته و بايسته به گوش نميخورد، اندک نزديکيهايي با واژهء "فعل" داشته باشد، ولي "گهواژه" هرگز.

 

3) "زبان پشتو در سال 1316 خ. به حيث زبان رسمي کشور اعلان مي شود و تعليم و آموزش براي دانشجويان مکاتب و کارمندان دولتي به زبان پشتو اجباري اعلان مي شود. از اين پس زبان پشتو به عنوان زبان ملي و رسمي در کنار زبان فارسي در افغانستان مطرح مي گردد و در نظام اداري و آموزش کشور با پشتوانه اقتصادي و امتيازهاي اجتماعي و سياسي جايگزين مي شود و جامعه يک زبانه افغانستان دچار دوگانگي زباني با توجه به مفهوم تضاد و تقابل ستيز آميز زباني ميگردد. و اين ساز ناسازگار با ناسازگاري زباني در کشور پيش از پيش دامن مي زند. از آن پس انديشه هويت ملي و استقلال افغانستان به ارتباط زبان پشتو عنوان مي شود."(ص37)

 

بار ديگر همان شتابزدگي و فوارهء احساسات شدن دوست من است و بار ديگر خواهش ميکنم: بهتر خواهد بود هنگامي که عزيزپور در پيرامون بديها و خرابيهاي زبان پشتو مينويسد، به پختگي و رسايي نوشتاري فارسي خويش بيشتر بپردازد تا نشان دهد که اگر در انديشه و بينش حق تاخت و تاز بر زبان پشتو را دارد، زبان و قلمش نيز از نيرو و درخشش دشمن سوزي برخوردار است. آيا آوردن دو بار "ميگردد"، چهار بار "مي شود"، و کاربرد واژهء "زبان" بيشتر از ده بار در يک پاراگراف نمايانگر فارسي دست و پا شکسته نيست؟ موءلف سيزده جلد کتاب ادبي و سياسي فارسي، آنهم هنگام همچشمي با زبان پشتو، اينگونه نمينويسد.

 

در همان پاراگراف، اگر دوست عزير من ميگفت: "پس از رسمي شدن زبان پشتو، دستگاه حاکميت يا دولت يک زبانهء افغانستان دچار دوگانگي زباني گرديد"، کم از کم ميشد منطقي در گفته اش يافت، ولي هنگامي که ميگويد: "جامعه يک زبانه افغانستان دچار دوگانگي زباني ... ميگردد" چه چيزي جز احساساتي شدن خويش در برابر "پشتو" را به تماشا ميگذارد؟ 

 

آيا "جامعه" افغانستان پيش از سيزده شانزدهء خورشيدي، جامعهء يک زبانه و مطلقاً فارسي بود؟ آيا جامعهء افغانستان هشتاد سال پيش حتا يک خانوادهء پشتون هم نداشت؟ آيا هشتاد سال پيش، از مردمان ازبيک، ترکمن، پشه يي، بلوچ، و هزاره هم نام و نشان و زباني به گوش جامعهء يکزبانهء فارسي زبان افغانستان نخورده بود؟ آيا پس از همان شب يا روز سال 1937 که پشتو زبان رسمي کشور اعلام (و به گفتهء عزيزپور عزيز: اعلان) شد، ناگهان چند مليون خانوادهء پشتون و چندين ولايت پشتون نشين از زير زمين روييدند و جامعهء يک زبانهء افغانستان را دچار دوگانگي زباني ساختند؟  چه دلچسپ و تماشايي ولو باورنکردني بوده اگر به راستي چنين شده باشد!  

 

دوست من فراموش کرده است که همه اين پرسشها را پيشاپيش چنين پاسخ گفته بود:

 

"افغانستان همان گونه يي که موزه يي از تبارها و نژادهاي مختلف مي باشد، موزه يي از زبان هاي مختلف نيز مي باشد. در طول تاريخ، اين زبانها در کنار هم زيست باهمي داشته اند."(ص36)

 

کشوري که به گفتهء نخست نويسنده "موزه يي از زبانهاي مختلف" بوده و "در طول تاريخ اين زبانها در کنار هم زيست باهمي داشته اند"، چگونه به گفتهء ديگر همان نويسنده در فاصلهء يک صفحه (از 36 تا 37) "جامعه يک زبانه" ميشود؟ اين دو گفته، از هر سو ديده شوند، يکي برروي ديگر چليپا ميکشند. عزيزپور عزيز! گفته هايت چگونه ميتوانند همخوان باشند؟

 

4) "دولت مرکزي وظيفه دارد که در راه رشد و تکامل زبانها محلي سهم علمي و عملي بگيرد."(ص40)

 

زنده باشي عزيزپور با اين توقع بيجايت! اجازه بده نخست افسانهء "دولت مرکزي" را نثارت کنم:

 

ميگويند چند سال پيش، بزرگترين فرمانرواي سپيدترين کاخ ستمگستري در جهان، ديدباني و رهبري "دولت مرکزي" کشوري به نام "دل آسيا" را به يکي از نزديکترين نورچشمانش سپرد و گفت: از همين روز تويي سالار آن ديار کوهستاني. اينهم نگهبانان جان و خوان و خانواده ات! و آنهم بانک و تانک نگهبان "دولت مرکزي" زير فرمانت! ببينم چه ميکني.

 

افسانه کوتاه، روزي، زني گريان و نالان نزد سالار تازه به دوران رسيدهء سرزمين دل آسيا آمد و گفت: جهان پناه! به دادم برسيد. شب پيش، گروهي از جنگسالاران آمدند، شوهرم را کشتند، خانه ام را تاراج فرمودند، فرزندانم را گروگان گرفتند و خودم را نيز مشت و لگد باران کردند. خاک عالم به سرم شد. به دادم برسيد!

 

نورچشم بزرگترين فرمانروا گفت: همشيره! همينکه توانسته اي تا دربار من بيايي، بدان که نيمي از دشواريهايت را يکسو گذاشته اي. جاي پريشاني نيست. برخيز و آن کن که ميشنوي، بقيه اش با من. برو بر سر راه به گدايي بنشين. از پول گدايي نان خشک فراهم کن. نان خشک را به شکرانهء اينکه جنگسالاران کرام ترا نيز زير مشت و لگد نکشته يا با خود نبرده اند، به بينوايان بده و از آنها خواهش کن که شب بيست و هفتم ماه مبارک رمضان سال آينده پس از نماز تراويح و تهجد، دزدان و آدمکشان را نفرين کنند، زيرا از گذشته ها گفته اند "که آه بينوايان سخت گيرد" ...

 

زن گفت: دانستم که چرا اينجا فرستاده شده اي.

رهبر "دولت مرکزي" گفت: دانستي که چه؟

 

زن گفت: فرمانرواي سپيدترين کاخ ستمگستري که خود خواب بشکه هاي نفت آن گوشهء جهان را  ميبيند، ميخواهد بداند که آيا در اين گوشهء جهان، کارهاي کشور ما مانند سالهاي پيش از نورچشم شدن تو، بدون "دولت مرکزي" نيز پيش ميروند يا نه!

 

عزيزپور عزيز! شما نيز به گفتهء صايب تبريزي "خير از خانهء دربسته تمنا داريد". روزي که ما داراي "دولت مرکزي" شويم، از کجا پيدا که زبانم لال، فاتحهء هر دو زبان رسمي افغانستان به انگليسي خوانده نشده باشد!

 

از شوخي گذشته، آنچه شما "سهم گرفتن علمي و عملي در راه رشد و تکامل زبانها محلي" ميناميد، و بدون شک هدف تان "زبانهاي محلي" است، در افغانستان هرگز "وظيفهء دولت مرکزي" نبوده و نيست. "دولت مرکزي" کابل که گردانندگانش در ندانستن زبان مادري دکترا دارند، چگونه ميتواند در پيشبرد زبانهاي ديگر اين کشور گام بردارد؟

 

پيشبرد، پاسداري، شگوفايي و استوار نگهداشتن زبانهاي ملي و محلي کشور مان وظيفهء سالار عزيزپور، صبورالله سياه سنگ و خوانندهء اين يادداشت است. آيا بهتر نيست به جاي "لايحهء وظايف" نوشتن براي "دولت مرکزي"، نيم نگاهي به رسالتهاي فراموش شده خود مان اندازيم؟ (سخن بماند ميان شما و من: آيا کفر ميشود اگر آن فارسي زبان يا پشتو زبان بااستعدادي که توان آموزش انگليسي يا فرانسوي را دارد، دستکم يک زبان ديگر کشورش را نيز بياموزد؟)

 

بازهم سخن آب شود ميان شما و من، آيا گردانندگان "دولت مرکزي" پس از خواندن صفحهء 40 "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان"، نخواهند پرسيد: "آقاي عزيزپور! اگر سهم گرفتن علمي و عملي در راه رشد و تکامل زبانها محلي وظيفهء ما باشد، وظيفهء شما آفرينشگران، هنرمندان، نويسندگان، شاعران، پژوهشگران، زبانشناسان و منتقدين چيست؟"

 

5) "به قول مورخ شهير کشور مير غلام محمد غبار: "کلمه ي افغان با آنکه قدامت داشته در اوايل تنها نام قبيله يي بوده است و مثل اسامي سوري، غوري، خلجي و غيره هر يک به قبيله ي ويژه اطلاق ميشده است."(ص25)

 

"... اطلاق نام افغاني بر تمام ساکنان اين سرزمين که متشکل از دهها تيره و تبار مختلف هستند، پرسش انگيز مي نمايد و همچنان از نگاه تاريخي دقيق و علمي نمي باشد. با آنهم در صورت ضرورت و الزام بهتر است بجاي افغاني همان واژه "افغانستاني" را بکار بريم تا هويت جامعه و سرزمين چندين تباري و نژادي فراموش نشود."(ص27)

 

عزيزپور گرامي! چرا اينهمه دورانداخته و به استعاره و کنايه سخن گفتن؟ دشواري ابريشمين برخي از نويسندگان سياستزدهء افغانستان همان حساسيت روشنفکرانه در برابر واژهء "افغان" در آغاز نام کشور است، نيست؟ شما نيز نوشته ايد که اطلاق نام "افغاني" يا همان "افغان+ي" پرسش انگيز، غيرعلمي و هم نادقيق از نگاه تاريخي است.

 

بياييد با چشم غيرفلسفي به گزينهء "افغانستاني" نگاه کنيم. اينجا واژهء "افغان" که ريشهء پنهاني حساسيت شماست، همچنان آسيب ناپذير در آغاز نام کشور به چشم ميخورد. نميدانم خوشبختانه يا بدبختانه، اين پسوند "ستان" بيچاره است که کشاکش روشنفکري آن را "ستاني" ساخته و مانند بوجي کاه از اين سو به آن سو ميلغزاند.

 

اگر دگرگون ساختن افغان به افغانستاني کدام ارزش يا سود برتري هم دارد، لطفاً بگوييد که چيست و در کجاست. ورنه، کداميک از اين دو پديده به سرنوشت مردم تيره بخت اين خاک بيشتر نزديکي گرهي خواهد داشت: از سرما و گرسنگي مردن و بمباران شدن کودکان اين کشور، يا تغيير نام "افغاني" به "افغانستاني" از سوي چند تن دردمند نشسته در برونمرزها؟

 

شما را به خدا، براي آن بيوهء يکاولنگ، فلان پسرمردهء ارزگان، اين پدربزرگ پکتياوال، آن دخترک يتيم نورستاني و تني چند ازبک و ترکمن بچه گرسنه کداميک ارزشمندتر است: نان و صلح و آزادي يا کشمکش چند تن روشنفکر واژه پرداز روي نام "افغان، افغاني و افغانستاني

 

سخن اينجا رسيد و نميتوان از نوشتهء پرمايه و پژوهشگرانهء "افغان، افغاني و افغانستاني" نوشتهء انجنير خليل الله معروفي (برلين، جولاي 2004) ناديده گذشت. اين اثر ارزنده و برازندهء  ده برگي از رشته دلايل بسيار نيرومند برخوردار است و ميتواند يکي انگشت شمار آثار ارزشمند در زمينهء جدال بر سر نامهاي "افغان، افغاني و افغانستاني" به شمار رود.

 

از عزيزپور گرامي خواهشمندم نوشته يادشده در سايت "فردا" جولاي 2004  را يکبار بخواند، ولو آن را نپذيرد. نشاني "فردا" چنين است: www.farda.org

 

5) اگر من (سياه سنگ) جاي عزيزپور بودم، پيش از تاخت و تاز بر "پشتو"، "پشتو تولنه" و "ارتش و سپاه و پوليس" و دستگاه دولت پشتو زبانهاي افغانستان دو بار مي انديشيدم.

 

بار نخست: ميسنجيدم که کداميک برايم ارزشمندتر و سودمندتر است: گله و شکوه و چسپيدن به زخمهايي که زبان مادري من در گذشته ها از زبانهاي ديگران خورده است، يا کار بيشتر، آفرينش بيشتر و هرچه شگوفاتر ساختن زبانم تا نشان دهم که امروز پيروزمندانه پيش ميروم و چشم به آينده دارم؟

 

بار دوم: ميسنجيدم که اگر اينچنين قهرمانانه به ستم پشتو، تحميل واژه هاي پشتو و دستگاه ارتش و سپاه و پوليس و زور سر نيزهء پشتو بپردازم و چپ و راست ظلم ديروز آنها را به فرزندان امروز شان طعنه زنم، مبادا يکي از آن ميان نيز برخيزد و به من بگويد: "مگر سلطان محمود غزنوي هم پشتون بود که از غزنه تا سومنات، نه به مسلمان رحم کرد و نه به نامسلمان، نه به الله اسلام ارج گذاشت و نه به بت هندو؛ آنسو خلق خدا را به نام دشمن دين کشت و اينسو خلق خدا را به نام دوست دين به کشتن داد؟ آيا عنصري و عسجدي و فرخي نيز اعضاي "پشتو تولنه" بودند و به همين دليل نميخواستند به آن فرمانرواي بت_شکن بگويند: "جهانپناه! شما کران تا کران ستم ميفرماييد! در دو سوي مرز، دريايي از خون فرزندان آدم جاري ساخته ايد! ديگر شما را مدح نخواهيم کرد، حتا اگر مرواريد و در و گوهر خونالود و چپاول شده از هند را به دهان و دامان مان بگذاريد"!؟

 

اعتراف ميکنم که از سنجش دوم بيشتر ميترسم. زيرا اتفاقاً زادگاهم غزنه است. حتا اگر پشتو زباني مرا طعنه هم نزند، باز هم هر باري که کارنامهء خونين آن "وطندار تاجدار" يادم مي آيد، چنان شرمسار ميشوم گويي "اياز" را من کشته باشم. از همين رو، تا زنده ام، فيل من ياد هندوستان نخواهد کرد!

 

سه ديوار کوتاه

 

روز يازدهم سپتمبر 2001، برجهاي بازرگاني دوگانه در نيويارک فروريختند و فرداي آن، سه ديوار در سراسر افغانستان کوتاه شدند؛ چنان کوتاه که اگر کسي در کودکي واکسين پوليو هم نشده باشد، باز هم ميتواند مانند بروسلي از فراز هر يک به سادگي خيز بردارد. ناگفته نماند که اين روزها جهيدن از روي هر يک از اين ديوارها بازار سياسي دارد.

 

نام ديوارهاي يادشده و جهندگان شان چنين اند:

 

1) ديوار خداوند و دين اسلام: آنکه از رويش خيز برميدارد، روشنفکر آزاده و ضد "جهاد" است

2) ديوار مارکس و مارکسيزم: آنکه از فرازش ميجهد روشنفکر دموکرات و ضد "خلق/ پرچم" است.

3) ديوار پشتو و افغان: آنکه از بالايش ميپرد روشنفکر شهري و ضد "طالبان" است.

 

شگفت آنکه اينچنين ورجهيدنها اگر از سکوي بينش و آگاهي يا گونه يي از شناخت و پژوهش باشند، هيچ هم که نه، از دور به تماشا مي ارزند، ولي آنکه بيهوده و از روي کتلاکهاي ورزشي خيز برميدارد، ميخواهد بيخطر و بيغرض بودنش را به ارتش ايالات متحدهء امريکا و رژيم امريکا پسند شهر کابل نشان دهد.

 

باور دارم که سالار عزيزپور عزيز سالهاست بر سکوي بينش و آگاهي نشسته، و هواي جهيدن از ديوار کوتاه سوم را در سر ندارد. خواهشم در نقش دوست روزگار جواني و همان زمانه يي که مرزهاي فارسي و پشتو از سوي "روشنفکران" و نه مردم، سيم خاردار گرفته نشده بودند، اين است: آموختن پشتو، فارسي و هر زبان ديگر، پيش از برجسته تر نماياندن کاستيها و خرابيهاي شان، سودمند، دورانديشانه و انديشمندانه خواهد بود.

 

پايان

 

سخناني هم دارم، شايد دو چند آنچه تا اينجا آورده ام، در پيرامون ارزش کارهاي ادبي سالار عزيزپور که يکي از دلسوزترين، مهربانترين، و نقدشنو ترين پژوهشگران افغان است. سطرهايي که تا کنون نوشتم ولو همه درست هم باشند، از اهميت دستاوردهاي آن عزيز نميکاهد و نميتواند بکاهد.

 

او براي رنگين کماني از خوانندگان مينويسد و من با چشمهاي "دو شماره" به اصطلاح "عين" و "غين" که انگار يکي از آنها را از "بوف کور" وام گرفته باشم، براي سايهء خودم روي ديوار.

 

از آنجايي که دوستي عزيزپور و من به زودي از درازناي سه دهه فراتر خواهد رفت، واپسين شوخي را نيز مينويسم و ميگريزم!

 

پس از آنکه "پژوهشي در گسترهء زبان و نقدي بر عوامل نا به ساماني آن در افغانستان" را تا پايان خواندم و جاهايي را نشاني کردم، باز هم رو آوردم به سربرگ کتاب و اين پاراگراف را بار ديگر ديدم:

 

"با تشکر از شاعر، نويسنده و منتقد فرزانهء مان استاد لطيف ناظمي و رويکرد شان به اين اثر و همچنان سپاسگزارم از اشارات دقيق دوست بزرگوارم، شاعر و نويسنده آقاي شريف سعيدي که در بهبود اين اثر داشته اند."(ص3)

 

در کنارش نوشتم: "من خواننده نيز خداوند بزرگ را سپاسگزارم که کتاب سالار عزيزپور را پس از رويکرد استاد لطيف ناظمي و اشاره هاي بهبود بخشندهء شريف سعيدي خوانده ام. اگر آن دو بزرگوار اين برگها را پيش از من نميديدند و بهبود نميبخشيدند، چه ميکردم؟"

 

[][]

س س

ريجاينا (کانادا)

بيست و نهم دسمبر 2005