ناتور رحمانی

20.03.06

رويای بهار

 

گويند : بهار آمده ؟ زمانی من هم بهاری داشتم ... وحالا در رويأ از عقب ديوار بلند بالای زندان بهار را در پارها می بينم که ....

نسيم خشبوآگنده ازعطرگلهای وحشی و رستنی های معطر از فراز جلگه ها و وادی ها دامن کشان سينهء تنگ دره ها را درنورديده  و روی فضای شهر پراگنده شده . پارک ها و خيابان ها چهره شسته و آرايش نموده با چشمان ذوق زده شان جشن بهار را به تماشا نشسته اند . ومی بينند که چگونه باد مسيحادم رمق تازه حيات را در شريان همه بود و نبود طبعت دميده است .

در خيال می بينم که دامن پر موج درياچه ها از پولک شگوفه های رنگارنگ مثل پراهن دخترکان کوچی متجلی و خوشنما شده . آسمان زيبايی جادويی پيدا نموده روشن و لاژوردی . آنجا در افق درآن دورها روی تارک کوهپايه های اوجگير که هنوز تاج نقرهء برف را روسر دارند وازتابش خورشيد شاد و مست زرنگار می نمايند . پاره  ابرهای شيری رنگ بسان قوهای خوش خرام در جولان اند .

می بينم عصرها وقتی کوچه های شهر مشبوع از رايحهء خوش بنفشه ها و سبزه های نورس چمن ها ميگردند  آسمان برای ساعتی مکدر شده و باران شعر بلند رويش را بگوش گل ، سبزه ، چمن ، جاده ، کوه و شهر ميخواند . ناودانها با درازنای دست نياز شان سرود باران را هماهنگ ميشوند . گنجشک های عاشق زيرپرچال ها و رخنهء ديوارها خود را پنهان ميسازند و آنجا در سوراخ های دنج با ريتم خوش باران به همديگر نوک می سايند و ابراز محبت ميکنند . يگان پرندهء تنها مانده در گير رکبار باران ترشده و سرگردان پرواز سرسام دارد تا شاخهء نوبر کاج بلندی برايش پناهگاه شود .

فضا بوی خاک و رطوبت ميدهد . در رويأ می نگرم درختان همچو عروسان عشوه ريز قد افراشته و گيسوان سبز شانرا بدست آبشار باران گذاشته اند تا شسته و مشاطه شود . اين هنگامهء لذ تبخش ديری نمی پايد که ناگهان ابر های دودی رنگ بدست باد های عاصی پراگنده شده و به سرعت عقب کوه ها مخفی می گردند . آسمان دوباره با ناز چشمان آبی اش را باز ميکند و آفتاب نيمه گرم لبخند زنان چون سفينهء بدل دريای بيکران هويدا ميگردد . رنگين کمان مانند تاج مرصع هفت رنگ دوسراش را بيخ گوش دو کوه ميگذارد وشهر را آذين می بندد .

می بينم پرستوهای بر گشته از سفرزمستانی شاد و بی خيال در ارتفاع کم فراز يگانه دريای شهر رقص و مستی را برپا کرده اند. می بينم که اين همه زيبايی ، فرحت ، شوريده گی و رويش را بهار ارمغان طبعت و انسان نموده است. بلی . بهار که عروج بيکرانش نفس هستی و نبض عشق و مهر است ... احساس ميکنم که در من هم نوای درگرفته و حرارت مطبوع عشق و هستی در همهء رگهايم جريان دارد .

در رويأ آهسته آهسته بباغ کهنسال دهکده مان نزديک ميشوم . ديوار کاهگلی باغ همچنان شکم داده و خطوط کهنباره عمرش مرا بياد گذشته های عمرم میاندازد . باغ برای بهار قد بلندک کرده و درب اش را بروی جمع از نو عروسان اين فصل باز و دستانش را برای گيرش نمود حيات تا بی نهايت گشوده است. در خيال مهمان سفرهء رنگين و خشبوی باغ ميشوم . درخت ها پاک و تميز آراسته با پراهن های خوشرنگ از شگوفه ها بسلام بهار استاده اند . سبزه ها به دوش چمن با وزش نسيم ميرقصند . وپروانه های ظريف روی هر برگ گل بوسه می نشانند .

من همچنان که در رويأ محو جمال زيباي بهار تصوير شده در باغ شده ام  ناگهان از تو و از بهار عشق يادم مي آيد ....

زيبای من . بهار من !

گلاب های آتشين سرخی لب های گلفام ترا در ذهنم تداعی ميکند . مُرسل های گلابی رخساره های خوشرنگ و زيبای ترا بيادم ميدهد جام نرگس های شهلا چشمان تقوا سوز و خمارين ترا در نگاه ام ميکشد . کاج های بلند نماد قد افراشته ترا برايم تصوير ميکند . رايحهء نشأ آفرين نسترن های باران خورده عطر وجود ترا بمشامم ميرساند .

اما دريغ و درد !

بهار من ! عروس باغ عمر من ! تو نيستی و من در سکوت تنهايی خويش با وجود همه زيبايی های افسون کننده  دلتنگ ميشوم . کنار جويبار کوچک که پای کشيده از باغ   گذشته از گندم زار ها و دامنهء کوه بچه ها طرف روستای شما روان است می نشينم و سرود تلخ تنهايی را با او ميگويم که مگر گاهی چشمان قشنگت به آيينه اين جويبار نظاره گر شود پيام مرا برايت برساند . و آگاه شوی که من در دل بهار پر هنگامه و پرجوش در تنهايی و خلوت دل و دنيای غمزدهء خود پاييز برگ ريز دارم . ای کاش عمر جدايی سرآيد و پرستو های مسافر برگردند و در آميزش مهر آميز با جفت خويش بهار انوشه بسازند ... << نه از شگوفهء بادام ، نه از شگوفهء گيلاس ، نه از درياچه و باران ، نه از نسيم و شقايق ، نه از چمن ، نه از طراوت هر سبزهء دميده بباغ

بل از سرود محبت ، عشق ، ناز و وفا .... >>

درين احوال بودم که سيخ پنجرهء سلول تنگ زندان ستمباره تر از هميشه به تخم چشمم فرو ميرود و از رويأ برونم ميکشد !

می بينم که بوجه نهايت درناکی تنها ، سرما زده  و زمستانی ام .  

 

                                 ( بهارسال 1366 زندان پلچرخی )