میرزایی 

11.03.06

 

                        گوهریکه به  دری لفظ بیانش دارن !

 

 دفترشعر بنام از سالهای توت و ابریشم، که خیلیها نا م سازگار با پیوندهای گذشتۀ پربار ما دارد بدستم رسید و از نخست تا اخر به خوا نش گرفتم و از این سرودهای دلپذیر بسیا ر لذت بردم وک بار دیگر آن واژه های که ما را به آنها و آنها را با ما بیگا نه ساخته بودند را یافتم ومطمین گردیدم که این تبار واین فرهنگ هرگز نخواهد مرد. زیرا که این فرهنگ از آن انسانهای سرچشمه گرفته و یا میگیرد که  خونشان تا جهان است ،در رگهای نسل بعدیشان جاریست.و در این دفتربسیار سروده های بجا ومناسب را خواندم به طور مثال: از سالهای توت و ابریشم که از مرزها و اکناف کهن این سرزمین در قالب شعر یادهانی شده  و این توت که مایۀ انرژی و قوت ایمانی و جسمی و وسیله مقاومت دلیران ومبارزین بوده است را یکجا با ابریشم که هم اصیل است وهم راه تاریخی سرزمین خراسان بزرگ را دوباره زنده میگرداند و ذهنیتهای خوابیده را بیدار میسازد، درهم پیچیده و به خواننده گان پیشکش داشته است که مایۀ زایش افتخار است. مثلآ شاعر گرامی دراین سروده اش چنین بیان داشته است:

        سورهای سال نو، نوروز

       یا د می آرم:

      پهلوانا نی بلند آوازه از قیصار

                                 یا المار

     درهوای ناب عطر آگین فروردین

    پنجه در دور کمرهاشا ن چنا ن پولاد

    گرد گرد هم دوان چون شیر

    تا یکی پیروز بر خیزند از حلقوم مردم

     شادی و فریا د

و یا در جای دیگر میخوانیم:

     بی حضور پرتو « فیروز»

     بی حضور یار بلخستا ن !

     کا م تلخی دارم اینک در کنار بیشه های سبز غرجستا ن ، غربت با ر !

ویا :

    نیسوارانی که می آ یند اینجا باز

   از دیار بلخ یا درواز......

آری ! اینها همه حکایت و شکایت از روزهای نیک آفرینی و بد آفرینی دارد که شاعر با کلام گیرایش در قالب سرود بیان داشته است و اینها هما ن پیوندهای اند که ما را از آنها بریده اند و به جای اینکه این خاطرات را برای نسل امروزی در پرتوی دانای که از بلخ و دیگر ساحات این کشور میسر بود،نصیب  میگردانیدیم، خود هم آوارهً این نابسامانی شدیم که درد آنرا هرگز به فراموشی نمیتوان سپرد. لفظ پهلوانی در آیین قدیم ما از ریشهً گران سنگ برخوردار است و این را گفته میتوانیم که واژه پهلوانی در دنیای امروزی از همین سرزمین پهلوان پرور گرفته شده است.اگر باور ندارید سری به شاهنامۀ فردوسی بزرگ بزنید که هزار و چند سال پیش که حکایت از سه تا پنجهزار سال دارد، این واژه را چگونه بیان داشته است. ما از یاران بلخستانها و غربستانها و قیصاریها و تخاریهای پر ارزش دیگر بنا بر دلایل که دامنگیرمان گردیده است، بی بهره ایم و آنجاست که شاعر از دل و جان میخواهد که ما را بیا د این چنین یاران با کما ل و اندیشمندان پر اقتدار باندازد تا خود را یکبار دیگر در یابیم و بر اصلمان برگردیم. وما منتظر سواران وشهسواران روشنگریکه شاید دیگر به کمک ما نیایند وخود در پی آنها گام به گام با خردمندی ، چون آنها خود را خود پیدا کنیم و نام آنها را دوباره در ذهن تاریخ بگنجانیم و این سرزمین خرد آفرین را در پهنای تاریخ پر ماجرای جهانی آبرو بخشیم !

   در جای دیگر این دفتر شعربه سروده ای چشمم افتید که « از آن مرز» سرنامه  داشت . بی مورد نیست که این سرود زیبا و حق بجانب را نخست در این نبشته بگنجانم و بعد پیرامون آن سخن چند بیان بدارم:

                                 از آن مرز

 

       پا س دارنده ام ای لعل بدخشا ن ترا

      آنهمه گنج گرانسنگ فراوان ترا

     دیو ودیوانه که در شهر تو ساکن شده اند

     هوش ! تاباز نگیرند سلیما ن ترا

     نشنیدیم صدا از تو چه آمد به سرت

      آه در شیشه نهادند مگر جان ترا

      به کجا میبرد این باد ستم پیشه مرا

      به چه موجی شکند تختۀ توفان ترا

      بخت این کور دلان، تیره شبا نی دارم

      برگ اتش زده یی شام غریبا ن ترا

      خشکسا لیست دراین واحۀ تنها یی و من

      کا ش چون خاک بنوشم نم باران ترا

      دست تاراجگران خشک که چون باد خزان

      نربایند دگر شاخ گل افشان ترا   .

به نظر من و برداشتیکه ازاین سرودهً نغز دارم اینست که ، منظور شاعر گرامی، از کسی است که شناخت کلی نسبت به آن داشته و نهایت عدم آنرا باعث نا بودی جلای لعل بدخشان دانسته و این بدخشان چگونه با این عظمت تاریخی و ریشهً خرد گرایش نتوانست که چنین فرزندان خوب و با فرهنگ عالیش را نگهداری کند و به اهريمنا ن قساوتگر زمان پروانهً نیستی و نا بودیشان را ندهد.این انسان وارسته ایکه جان داد و آه نگفت و آنقدر ها عاشق میهن و مردم میهنش بود که حلاجوار به سردار ستمکاران رفت و یک چیز را بما یاد گار جاودانی گذاشت ، طرح منا سب و شناخت درد مزمن جا معه و مردم این سرزمین وعشق که به این مردم و آزادی این مردم داشت ! او را صدا کسی نشنید که دیوان سفاک چگونه نابودش کردند، به خاطریکه از دانا یان وحشت داشتند و میهن پرستان را دشمن خود میدانستند وشونیزمشان آنقدر غوس بود که دیگران را هرگز پذیرا نبودند، وعلاج را فقط در نابودی فزیکی ایشان جستجو میکردند، بی خبر ازاینکه این اندیشمندان مانند سبزه و نهال با ثمر ریشهً خود را درجامعه دوانیده اند و تارمحکم خرد گرای را با پود جان بافته اند، با نابودی فزیکی هرگز اندیشه های آنها نابود نمیشود، بلکه شدت پذیرش آنها در جامعه بیشتر میگردد و این نسج را دیگر کسی توان پراگنده گیش را ندارد.

    به جاست که دیو و دیوانه اگر درهمچو شهر ساکن نمیبود، دست اهرمنان آنقدر دراز بکارش ادامه نمیداد.این دیوان بودند که اندیشمندان خردگرای راه انسانی را نابود کردند و این شهر فرهنگ پرور را به وحشت خانه تحجر مبدل ساختند.دیگر منش ایین نیک در این شهر دیده نمیشود، دیگر همباوری که با زلال بیان ادب و خروشان کوکچه همآهنگ بود، به چشم نمیخورد،دراین عصر و زمان باور کدام نفر خواهد آمد که در شهر نماد فرهنگ هزاران ساله، دبیرستان را به آتش بکشند و جایگاه دانش را به جهالت مبدل سازند؟ این همان مصرع شاعر را گواه است : دیو و دیوانه که در شهر تو ساکن شده اند...ما امروز دستورمانرا تاهنوز از بقایای حضرت گلبدین در شهر بدخشیها و ناصر خسروها میگیریم و ما کورانی بودیم که یک نفر خاین وابسته وغلام حلقه برگوش امین یعنی هاشمی، چه رذالتی را بر سر مردمان آن دیار نیاورد و تحمل کردیم. حالا شرم برما با د که در شهر فرهنگ زا، هموند حزب اسلامی بد نام گلبدین را با همه جنایاتش می پذیریم و صدای از ما بلند نمیشود. مگر بدخشی بزرگ جانش از سنگ بود که به خاطر تحقق حقوق حقهً محرومان جامعه مبارزه کرد و در این راه که همان رهای ازچنگال دیوان و ددمنشان بود ، جان به جان آفرین داد. تا بکی دنبال کور دلی و کور پسندی رفت ؟ و از همین نحس شیوه های کوران و دیوان بوده است که ما در خشکسالی و قحطی انسان فرهخته روزگار گرفتاریم ومنتظر نم باران خرد آفرینا ن کیانیم و تبار دانشوران را به دیوان غلط گرفته ایم .اینجا ست که شاعر گرانسنگ و اندیشمند فرهیخته ، طلب ایزیدی میکند تا این تا راجگران را دست کوتا ه مبارکشا ن شود ، و دوباره نشود که این ضراران بی اندیشه در قالب چهرهً ظاهرا انسانی و در باطن اهرمن صفت ، دست به آن شاخسا ر پربار فرهنگ نیکو بزنند و این شاخ ثمر پرور را به زمین سیا ه بی اندیشگی یکسان بسازند. بلی! دکتور رازق رویین ، این فرهیخته انسان از تبا ر بلخیهای معاصر بنا بر رسالت فر هنگی که در وجودش از قبل تجلی دارد آرام ننشسته و به قدر توان در عالم هجرت، با قبول رنجهای فراوان بازهم فرهنگ نیاکانشرا به معرفی گرفته وچون ققنوس از زیر خاکستر جوشان سر برآورده و بکار رشد فرهنگیش ادامه داده است. این دانشمند گرامی بدخشی را همکار تآلبف و ترجمه بوده و از نزدیک شنا خت کلی داشت. او بدخشی را یک انسان دلسوز و آگاه و با شناخت ریشه های فرهنگی و ملی میداند. بدخشی به هیچکس قصد ضرر نداشت و فقط برابری ملی و حق تآمین سرنوشت مردم را بدست خودشان آرزو داشت. هستند نویسنده گان گرامی که در باب بسیار اشخاص وافراد مستحق وغیر مستحق چیزهای نوشته اند، اما در باب ، محمد طا هر بدخشی با کمال تآسف سایتهای انترنیتی بی رنگ و بی بوی انسان خیلیها بدرد بخور در گذشته و حال به نظر میرسند ودستهای نویسنده گان ما توان معرفی همچو اخرین وخشورها را ندارند. بدخشی چه میخواست؟ او تشنۀ تامین عدالت اجتماعی و حل عا دلانۀ مسلۀ ملی بود. او دنبا له روی را در هر قالب و معیاری رد میکرد، ا و ایما ن راسخ به فرهنگ و مبارزۀ فرهنگی داشت، اوعلاج واقعه را قبل از وقوع به همه روشنفکران دوران خود توصیه کرد ولی گوش شنوای  و پای روای نبود که حد اقل یک گام بسوی شناخت نا بسامانیهای کشور برمیداشت و وقوع این درمانده گی و بدبختی را پیش از پیش علاج میکردند.او بی صبرانه از زمان یاری میخواست که به تکمیل درک و فهم بیشتر دست توانای پید ا کند ولی اهرمنا ن دشمن دانش و دانایی او را مجال بیشتر ندادند و به نا بودی فزیکیش تصمیم گرفتند و آن انسان پاکداد عدالت جو و دموکرات آن دهه را نامردانه و زبونانه به شهادت رسانیدند.

    بدخشی در سال 1354 هجری شمسی چنین گفته بود:« مسا لۀ ملی در حال حاضر به صورت صدایی ضعیف به نظر می رسد، اما این صدای ضعیف ، فردا به غرش سهمگین بدل خواهد شد.»

او در زندان اهرمنا ن به خاطر آرامش یاران همزندانیش قسم به لبخند شاد زندانیا ن به زبان میآورد. عجب انسان ملایم وعجب روزگار نا میمون و بی رحمی که چنین انسان را از ما و جامعه بلا کشیدۀ ما چگونه گرفت ، انسانیکه عرفا ن اسلامی از تبار فرهنگ پرورش به میراث برده بود و در علم سیاست از خود میگفت و از خوبیهای تیوری پردازان هم یاد میکرد و توصیه مینمود که از خوبیها بهره ببرید و تیوریهای میان تهی و دنباله ساز و دنباله رو را کاملا رد میکرد. در کشور ما بسیاری از سیاست مداران و یا سیاست با زان روز چه از چپیها و چه از راستیها مایل به دنباله روی و در انتظار صدور انقلابات و تقلید شیوه های کاری بیگانه گان بودند، آنها یکی از همبستگی انتر ناسیونالیستی، سوسیالیستی حرف التقاطی میزد و دیگری از همبستگی وهمفکر مودل چین پیروی میکرد و آخری از همبستگی بدون مرز جهان اسلام و اسلام سیاسی را تبلیغ میکرد و وابستگی را در چوکات برادری و اخوت قلابی بخاطر فریب و نیرنگ وسیله قرار میداد، خلاصه اینکه همه در یک دادوستد با بیگانگان قرارداشتند که مزایای این دنباله روی را در چند دهه ما و شما شاهدش بودیم و اکنون هم شاهد خواهیم بود.اما این بدخشی دانشمند و تیوری پرداز اندیشمند خودی بود که همیشه دنباله روی را علاج کار نمیدانست و دنباله روان را ناکام می پنداشت و همیشه از خود فرمان میبرد و تعصب اندکی هم در فراگیری و خواندن انواع کتب ورسالات گوناگون ، نداشت. او اگر درایجاد و اساسگزاری حزب  نام نهاد دموکراتیک خلق مبادرت ورزید به خاطر توسل به  عدالت اجتماعی وحقوق سیاسی ملی بود، مجردیکه دید با هموندان چنین حزبیکه در فکر و خیالشان وابستگی به بیگانه وعدم شناخت از میهن و مردم و اصل تضاد نا بسامانی وعلت پسمانی کشور است، راه خود را جدا ساخت و تا آخرین روزهای زنده گیش به خاطر عدالت و تساوی حقوق همه اقوام و ملیتهای افغانستان مبارزه میکرد و به همین جرم عدالت خواهی و اندیشه مداری بود که ، فاشیستان به غضب آمدند و از ترس برملا سازی حقایق پنهان داشته شده، نامبرده را نا جوانمردانه ، به شهادت رساندند.

    بدخشی را با پسرش بایقرا یکجا به قربانگاه، به جرم عدالت خواهی بردند وخراسان را یکبار دیگر در سوگ اندیشمندانش ، نشاندند .بدخشی از درون زندان اهرمنا ن بی فرهنگ و جلادان جهالت پرور یاداشتی را عنوانی فرزندانش جنین مینویسد:« ارجمند عزیزم هارون و روزبه، سلام !

     زنده گی پدرت مصادف یک دوره بحرانها و انقلابهای اجتماعی جامعه و وطن مان بود. خوب ،اوهم نقشی به عهده داشت.اینکه چگونه بازی کرد، تاریخ و حقیقت قضاوت میکند.....همه میتوانید سربلند افتخار کنید. اینکه دشمنان طبقاتی و ملی کشور موقتآ چه خواهند گفت یا سکوت میکنند، مهم نیست.

     پدرت یک نسل جوان وطن را پرورید و بالای نسل خود و آینده بی اثر نبود و نیست. کاغذ های پراگنده ام را جمع و حفظ کنید. در هر کدام سخنی و نکته یی هست ؛ محصول سی سال و چند مطالعۀ با شتاب و تشنه گی عمیق به حقیقت.....از طفیلی گری و ظلم دوری کنید و به هر چیز نظر به استعداد تا ن دست بزنید. من وطن کوچکم بدخشا ن را بسیا ردوست دارم. فرهنگ ملی و تاریخ آنرا بدانید و فراموش نکنید. با بایقرا ومحبوبه روابط برادری و نیکو قایم کنید....» ( یاد نامۀ محمد طاهر بدخشی-کابل 1369 )

     چنین است روزگاریکه ما را نگذاشتند که اندیشمندانمان به خاطر رشد جامعه و فرهنگ بکوشند و داشته هایشانرا در خدمت مردم و جامعه قرار دهند.بنا برهمین علت است که  ما دامنگیر فقر، درمانده گی و نا بسامانی شده ایم و مادامیکه دانشمند فرهیخته دیگر خراسان زمین از زندان سیاه اندیشان روزگار و فاشیستان نابکار نجات حاصل میدارد و می بیند که یار باورمند و اسطوره دوران تبادل سخنش در جمع آزاد شده گان نیست، بی صبرانه این سروده را به سرایش میگیرد ونبود چنین شخص نیکو را از همدیارانش با زبان نظم و از دل پرخون و جوش و نالان چنین خطاب میدارد:

     « های فقرآلوده گان آن گنج باد آورد کو ؟

       آن سپهدار آن یل گردنفراز آن مرد کو ؟

       آنکه شبهای سترون را به خاکستر نشا ند

       آنکه پیغا م بلوغ عشق می آورد کو   ؟

       با زبا ن بی زبا نی داستا ن پرداز بود

       آن نگا ها ن نجیب ، ان چشم غمپروردکو؟

       ای کدامین دست نا پیدا ز پا افگندیش

       کو چنا ن درد اشنای دیگر، ای بیدرد کو ؟

       دفتر سرخ شها دت را دلا را شاه بیت

       آن به سوز سینه در دیوان هستی فرد کو ؟ »

آری ! این گوهر گنج افزای عدالت خواه وبرابری طلب، را بایست که بیشتر ورسا تر به مردمانیکه شناسایشان کمتر است، معرفی داشت و این سایتها را با نام پر شکوهش رنگینتر کرد. بر ما و هم بر شما قلم بدستا ن شهامتدار است که دراین راه از نظریات سازنده و بکاری بدخشی نیکو سرشت کار بگیریم و درد بی درمان میهن بلا دیده و طالب چشیده را از تیوریهای خردگرایانه خود و چنین انسانهای که شناختشا ن نسبت به این وطن صاد قانه  وبه جا بود بهرمند شویم . ما همیشه شحصیتهای خوبمانرا از پژوهشگران بیرونی و صدها سال بعد شنا خته ایم ، آنهم در سطح بسیار نازل. در همین باره نظر چند دانشمند آسیای میانه را در مورد بدخشی ارایه میدارم که خالی از دلچسپی نیست .

      پروفیسور محمد الله لطف میگوید: «  طاهر بدخشی فرزند برومند خلق تاجیک، منادی برابری حقوق ملی همه مردم افغانستا ن و سیاست مدار حقیقی به مفهوم واقعی کلمه بود. او تاریخ خلق خود، تاریخ جها نی بشریت ، زبا ن و ادبیا ت را بصورت عالی میدانست. از فلسفۀ شرق وغرب خوب آگاه بود. او در شرایط دشوار و استبداد ملی با جسارت مقاله های زیاد درسی وعلمی می نوشت. در نوشته های طاهر غیر از حق و حقا نیت وحقوق انسان چیزی دیگری مطرح نمیشد، ولی همین حقیقت به چشم ملیت گرایا ن وتنگ نظران چون خا ر می خلید. وروزی بود که من با وی در وزارت آموزش وپرورش ملاقات کردم وطاهر بدخشی مسول تالیف و ترجمه بود، دلایل و دانشی که در او دیدم فورا گفتم که این کشور از چنین اشخاص دانا و چیز فهم بر خوردار است به ما چه حاجت است که مشاور باشیم .....»

    این موشت نمونۀ خرواری بود که خدمت همه دانشمندان به عرض رسانیدم وخدا کند که در معرفی چنین انسانهای والا مقام و مستقل و اندیشمند بکوشیم و به نسل امروزی آنها را بیشتر و بیشتر معرفی بداریم و از دانشمند خوب و پرکارمان اقای دکتور رازق رویین هم اظهار سپاس میدارم که در گفتار ودر نبشته هایشان حقایق را با جستا ر و بدون ترس بیان میدارند وما نسل امروزی را از این لبه اب زلال معرفت بی نصیب نمی سازند و شما یاران مهربان وفرهنگدوستا ن راستین بر شما بایسته است که چنین باشید و در ابراز حقیقت راستین بدون هراس به پیکار تان ادامه دهید.فردا نا وقت خواهد بود و این تنبلی شما را در عذاب وجدانی دچار خواهد کرد.

        شادی بر لب ، یار باشد هر زما ن بیدار با ش

        در ورای  بینش حق  زودتر هوشــــــــیار باش

 زنده باد ازادی وپاینده باد خردگرای وفرمان بردن از خود !

          

                                    میرزایی  بلغا ریا

 

رویکردها:

 

یاد نامه  محمد طا هر بدخشی کابل 1369

یاد نامۀ دیگر محمد طاهر بدخشی، بیست سال پس از شها دتش

شهر دوشنبه تاجیکستا ن سال 1379