هاشم انور

 

دختر غمگین

 

 

       پدرومادرسوریا ازینکه میدیدند یگانه دخترشان زیاد چرتی وفکری شده وآن قدردرسکوت فرورفته است؛ که حتی با آنها زیاد گپ نمیزندوتا سوال نکنند جواب نمیدهد، خیلی اندوهگین بودند. روزی پدرازوی پرسید:

- دخترکم...! چرا اقدر فکرمیکنی ...؟ کامیاب شدی، کالا، بوت وجاکت های  رنگارنگ داری... ازهیچ چیزاحساس کمبودی هم نمیکنی. نوازش ومهر     ماهم همیشه با تواس، پس چرا بیست وچهارساعت فکرمیکنی وهمیشه چشمایت به یک نقطه دوخته میشه. اگه صدایت میکنیم به دوسه صدا جواب نمیتی ...؟ آخرچرا... چی گپ اس ...؟

     مادرش بامهربانی درحالیکه موهای غلوی دخترش را نوازش میداد، گفت:

- دخترم بگوچی میخواهی ... اگه پول کارداری بریت بتم. شاید ده خانه دق آورده باشی ...؟ اگه دق آوردی، چند روزبروخانه خالیت. اونجه خوب اس ... همرای دخترای خالیت ساعتیت تیرمیشه. بچیم ...! حاجت به فکرکدن و   چرت زدن نیس. خدانا خواسته مریض نشی.

- نخیرمادرجان ... هیچ چیزکارندارم. هرچی پدرجانم وشما برم خریدین؛   ولی نمی دانم چرا....

       دیگرچیزی نگفت. حرف خود را خورد ولبخند معصومانه یی نثار    والدینش کرد. مادربازهم تأکید کرده پرسید:

- دخترکم بگو... ازی حالت توما بسیاررنج میبریم.

- هیچ مادرجان ... چند روزبگذره جورمیشم. شما خوده پریشان نسازین.

- چطوپریشان نسازیم. ما غیرازتوکی ره داریم؛ که به اوفکرکنیم. شبانه پدریت زیاد میگه؛ که ای دختره چی شده ...؟

- آخرچطوبگم... شما باورکنین؛ که زود ازی حالت خارج میشم. مادرجان پریشان نباشین.

      همین گفتگوودیالوگ بارها دربین این فامیل سه نفره تکرارشده بود. پدرومادرش چون توجهء زیادی به وی داشتند، حتی روزچند باراورا      سوال پیچ میکردند؛ تابدانند که یگانه دخترشان چه غم وغصه دارد.

       ازهمان روزیکه امتحانات سالانه به پایان رسیده ورخصتی زمستانی شروع شده بود، سوریا روزوشب دراندیشهء خود غوطه میخورد وفکر میکرد. نه کسی علت را میدانست ونه اوبه کسی چیزی میگفت؛ که به چی فکرمیکندوچه رنجش میدهد. هرروزپدرومادرش ازوی میپرسیدند:

- دخترکم ...! چرا دایم غمگین هستی ...؟

       اوبا صدای گرفته وبیمارگونه جواب میداد:

- هیچ نمیدانم ... مه هم نمیدانم؛ که به چی فکر میکنم وچرا فکرمیکنم.

        سوریا دوماه با وجدانش درجنگ وستیزبود. دوماه غم واندوه کرد. فکروچرت زد. شب ها تاسحرگاهان بیدارمیبودوسوالات مبهمی مغزش را میازرد. بالاخره وجدان بیدارش، پیروزشد. روزدیگروقتی پدرش بامهربانی به اوگفت:

- سوریاجان ...! دخترک نازدانهء پدر... تره چی شده... چرا غمگین هستی ...؟ آخربگو؛ تا خبرشویم؛ که به چی فکرمیکنی وچی تره آزارمیته. ما خو بیگانه نیستیم. اگه مریضی روحی داری، بیا پیش داکتربرویم. ده هرزمستان یکروزخانه خالیت میرفتی، یک روزخانه مامایت ... به خانه کاکاهایت میرفتی ... به خانه عمه جانیت میرفتی. ده هرماه دخترایشانه مهمان میکدی وخنده میکدی، خوشی وشرارت میکدی؛ ولی امسا ل دوماه ازرخصتی ها گذشته؛ حتی ده عید کدام جایی هم نرفتی. آخرچرا...؟ بری چی...؟ تره چی شده...؟

         وقتی گپ های پدرش به اینجا رسید. اوخشمگین شده وبا چهرهء       برافروخته ازپدرش پرسید:

- پدرجان...! ده کابل فابریکه تکه، بری کالا ولباس اس...؟ فابریکه بوت سازی اس ...؟ جراب سازی اس... یا نی...؟

        پدرش که ازین سوال دخترش تعجب کرده بود، حیرتزده جواب داد:

- ها...! بلی ... دخترم تمام چیزاس. ما تنها سه فابریکه نی؛ بلکه چندین فابریکه دیگه مثل ....

- می بخشین پدرجان؛ که گپ تانه قطع کدم. ای ره مه هم میدانم؛ که فابریکه های دگه هم اس. میدانم فابریکه های ماهرچیزتولید میکنن وتقریبا ًهمه چیز داریم. پس چرا مردم استفاده نمیکنن ...؟ چرا ازتکه های وطنی لباس نمیسازن ...؟ چرا بوت های وطنی ره نمیپوشن... ؟ چرا... همه مردم نمیپوشن... ؟ چرا ما وشما نمی پوشیم ...؟

       اوخاموش شد. عرق کرده واحساسات براوغلبه نموده بود. دیگر چیزی نگفت. منتظرجواب پدرش شد.  مادرش که لحظهء  قبل داخل اتاق شده بود.  قبل ازآنکه شوهرش چیزی بگوید، به جواب دخترش با تبسم مغرورانه گفت:

- دخترم ...! تکه ها وبوت های وطنی ره مردمی میخرن؛ که پول نداشته باشن. غریب ونادارباشن وزورشان به خرید جنس خارجی نرسه. ما خو پولدارهستیم ... ما خوشکرپول زیاد داریم. پس چرا تکه های خارجی، بوت های خارجی ودگه چیزهای خارجی نخریم ونپوشیم ...!

        با شنیدن جواب مادرش رنگ سوریا سفید پرید. چشمانش سرخ شدند. دوشقیقه هایش را درد گرفت. با صدای بلند وخشمناک چندبارگفت:

- پول داریم ... پول داریم ... ما خوپولدارهستیم...!

          صدایش دراتاق انعکاس کرد وبه دهلیز واتاق های دیگرپیچید. در حالیکه ازخشم میلرزید، گفت:

- مادر...! ما که پول داریم ازاوکسانیکه پول ندارن، چی برتری داریم. چرا ما لباسهای خارجی بپوشیم ...؟ ده وطن ما تکه تولید نمیشه؛ که تکه های خارجی بخریم ؟ چرا ... چرا خاموش ماندین... مادر...! مادرجان...! پدرجان ...! چرا... چرا خاموش ماندین ...؟ مادرجان ...! چرا شما وپدرجانم جواب مره نمیتین ...؟

       بعدازمکث، درحالیکه لحن آرام به خود اختیار کرده بود، ادامه داد:

- خی باشین مه قصه کنم، که چرا ده ای دوماه به فکروچرت غرق بودم... چرا غم وغصه میکدم ...؟

       مادرش که مثل شوهرخود ازاحساساتی شدن ولحن جدی دخترش حیران مانده بود، آهسته گفت:

- بگو... قصه کودخترم. ما میشنویم.

        سوریا شمرده شمرده شروع به صحبت کرد :                                                                                                                                                                                                                                                                               

 - امسال ده صنف مایک دختربسیارغریب بود؛ که ازشروع سا ل تا روزهای اخیرامتحانات یک پیرهن ویک بوت کهنه داشت. همه روزه هموپیرهن  وهموبوت خوده میپوشید. چادرسفید سرش هم کهنه ترازپیرهن وبوتش بود. اوبرعکس شکل ظاهری خود، دختربسیار فهمیده، روشنفکرواجتماعی  بود. چون پیسه نداشت، هیچ کس به شمول مه، همرایش داد ومعامله نداشتیم. حتی همرایش سلام علیکی درست نمیکدیم. روزپارچه گرفتن بود. وخـــتی او

      داخل صنف شد، دیدیم پیراهن گلداروطنی وبوت پلاستیکی پوشیده. همهء ماره خنده گرفت. همه بریش کتره میگفتیم وقاه قاه میخندیدیم. اقدرکتره ها وریشخندی زیاد کدیم؛ که حوصله اوتنگ شده وبه گریه افتاد. ده حالیکه گریه امانش نمیداد... فقد چند کلمه گپ زد. گپ های اوسرمه... بسیارتأثیرکد.

      سوریا خاموش شده سکوت اختیارکرد. به پدرومادرخود خیره شد. دید که ازآنها صدا برنیامد. هردو، مات ومبهوت به وی میدیدند. درحالیکه          اشکهایش را با پشت دستش پاک مینمود به دوام سخنان خودادامه داد:

- تا امروزکه تقریباً دوماه میگذره ... مه به گپ های اوفکرمیکنم. همرای  وجدان خود ده جنگ هستم. براستی که اودرست میگفت... حالی که به مه معلوم شد، همه گپ هایش صحیح اس... مه ... دگه ....

- دخترم ... اوچی گفت؛ که سریت تأثیرکد...؟

- پدرجان ...! هیچ نمیدانم؛ که دگه چی گفت. بسیار گپ ها زد؛ که ازهمهء  آن درد ورنج هویدا بود وآدمه خونجیگرمیکد، آدمه شرمنده میساخت. تنها همینقدریادم اس که گفت:

- شما پولدارها، پولهایتانه به اجناس خارجی مصرف می کنین و همه ای چیزها ده کشورتان اس. بازهم ... شما بجای ایکه ازسامانها وتولیدات داخلی  بگیرین، خارجی میخرین. ماخوپیسه نداریم؛ چون می بینیم، شما پیسه دارها  سرما خنده می کنین، اکثرطبقهء غریب وبیچاره قرض ووام میکنن وتقریبا ً خوده به شما عیارمیسازن. چرا اینطورکنیم. محصولات مملکت خود ماره چی کده؛ که ازخارج بخریم. دولت روزبروزکوشش داره تا فابریکه جورکنه، تا اجناس مورد ضرورت ما مردمه تهیه بسازه. ازوارد ساختن اجناس خارجی که خیلی گران تمام میشه وزیربنای اقتصادی مملکت ره تقویه نمیتانه، جلوگیری می کنه. نمیگویم که همهء تان ایطوهستین. دورازاکثرشما باشه.  ده بین طبقهء شما هررقم مردم اس. همگی شما دخترای بسیاربا تربیه واخلاقی هستین ...! مگریک چیزی اس؛ که کمی عقل تان درست کارنمیکنه... خوب به هرصورت آهسته، آهسته خوب میشوین... پوشیدن بوت ولباس وطنی خوعیب نیس. مه خوافتخارهم سرهمین تکه های وطنی وبوت پلاستیکی ساخت وطن میکنم ... اگه شما خنده نکنین وخود تان هم بپوشین. دنیاگل وگلزارمیشه. ای هم یکنوع وطندوستی ووطنپرستی ره نشا ن میته.

       سوریا مکث نموده، بعد ازکشیدن یک آه ادامه داد:

- پدرجان ...! وختی که اوگپ میزد، اشکهایم میریخت. اگه شما میبودین و میشنیدین؛ که دگه چی چیزهای خوب گفت، حیرت میکدین وبه استعداداو آفرین میگفتین. پدرجان...! وضع اقتصاد مــا شکرخوب است. اگه مـــا لباس

های خوده ازتکه های وطنی جورکنیم وبوت ساخت وطن بپوشیم، چی پروا داره...؟ کجای ما کم میشه. ازیک طرف به مردم غریب خود کمک میشویم و  ازطرف دگه فکرمیکنم؛ که تولیدات وطن ما ترقی میکنه وروزتا روزکیفیت اجناس بالا میره. به اقتصاد وطن ما نیز کمک میشه... مه خو مصمم هستم؛ که دگه لباس خارجی نپوشم.

       پدرسوریا که ازگفتاردختر، تنش داغ شده وبه هیجا ن آمده بود، نزدیک رفت. دخترش را بوسیده گفت:

- آفرین دخترم ...! آفرین ...! حالی عقل سریت آمد. یادیت است؛ که اکثرروزها وخت گرانبهایته به عوض تعلیم ومطالعه، به دکان های لکس میگذشتاندی. اگه کسی میگفت؛ که ده فلان مغازه بوت، تکه ویا چیزدگی خارجی آمده؛ حتی مکتب نمیرفتی واوره میخریدی. دخترم به تو که عقل سریت آمد وروشنفکری خوده ثابت ساختی، میبالم.

       درین مدت مادرش تنها گوش میکرد ودرجریان گپ های دخترش، افسوس میخورد؛ که چرا ازاول متوجه این اشتباه خود نشده بودند. پدردر حالیکه به مادرسوریا میدید با لبخند ادامه داد:

- مادرسوریا ...! می بینی؛ که دخترما عقل خوده به کارانداخته. توچی نظر داری...؟ مه خوطرفداری دخترم هستم.

       مادرسوریا بدون آنکه به شوهرش بیبیند ویا جواب اورا بدهد، ازچوکی بلند شده وبه دخترش نزدیک شد. صورت اورا چندباربوسید. شوهرش را مخاطب ساخته، با لحن تسلیم پذیرولبخند گفت:

- دخترکم درست میگه... اوراست میگه.

                                                  پایان

                                    10 / حوت / 1356