معشوق رحیم 

30-09-09

آیا فلسفه اسلامی وجود دارد؟

 

یکی از مشکلات بزرگ ودست پا گیر ما به اصطلاح جهان سومی ها مغالطه های اند که با آنها دست و گریبان هستیم. که البته قسمت بیشتر آن ریشه دارد در یک نوع عقده حقارت و حس خود کم بینی  که در اعماق ضمیرنا خود آگاه اکثریت ما مدفون است. و هرزمانی که ما خود را دربربرقله های بلند وسر به فلک کشیده ی علم و تمدن غرب مواجه میبینم، و کم بود ها وعقب مانده گی های خود را درمیابیم این عقده ها خود را به گونه یی در گفتار وکردار ما ظاهر میسازند. بنا ً میخواهیم به هرقیمتی که شده این کمبود ها  و نبود ها را که درخود حس میکنیم به گونه ی جبران نموده خود ومخاطبین خویش را رضایت خاطر ببخشیم، و یا به اصطلاح رسالت تاریخی خویش را در برابرتمدن وفرهنگ خودی انجام بدهیم.

البته تبازر این عقده ها را در سطح فردی میتوان در بکاربردن القابی چون داکتر و انجنیر و پروفیسور و اکادمیسن و امثال آن دید که معمولا ً همه اینها هم اصطلاحت غربی میباشند. و جای بسیار تعجب این است که این افراد حتی اگربه بلند ترین پله های نردبان تکامل جامعه یعنی رهبری یک کشور هم برسند بازهم از بکار بردن همان واژه ها در پهلوی نام خود لذت میبرند و فخر میفروشند و فکر مکنند که این القاب شخصیت شان را کامل تر میکند.

نمونه ی خوب دیگری را هم که مانند مرض بسیار مهلک و خطرناکی در میان با سوادان ما سرایت دارد،  این است که ما به مجرد آنکه نقل قولی،  مقاله ی ویاهم یکی دو کتابی از متفکرین غربی را خواندیم  واز جوهراندیشه های آنان افکار خشک و رسوب کرده ی خود را روکش کرده  و صیقل زدیم، دیگرهیچ باکی نداریم وهیچ چیزی مانع ما نمی شود تا با آوردن نام و نقل و قولی ازآنها در نوشتار وگفتارخویش از خود ضرب شست نشان ندهیم و توانایی و دانایی خود را بر رخ حریفان خود نکشیم واو را خرد و خمیر نکرده و خود کیف نکنیم.

و اما این مسا له ً در سطح بالا تر آن یعنی زمانیکه من های ما خود را در یک ما ی جمعی تبارز میدهد وما خود را به حوزه ی خاصی از فرهنگ وتمدن مرتبط  میابیم و به گونه ی آنرا نماینده گی میکنیم، به عبارت دیگر زمانیکه  این ما ی جمعی  ما خود را در برابر پیشرفت و ترقی غول آسای تمدن غرب مواجه میبیند، این عقده ها به صورت دیگری خود را آشکار میکند. یعنی اینکه هر آنچه امروز غربی ها از علم و تمدن دارند  ما هم به شکلی از اشکال داریم ویا درگذشته ها داشته ایم.

بطور مثال رد پای دموکراسی را در صدر اسلام میبابیم، سوسیالیزم و کمو نیزم را در وجود مزدک و جنبش اجتماعی اش جستجو میکنیم، دیالکتیک هیگل و پست مدرنیزم  دریدا را در اشعار مولانا رد یابی میکنیم، تصویر دیکارت و کانت و ده ها متفکر دیگر غربی را در چهره ی  ابن سینای بلخی وابن رشد و ابو نصر فارابی  و امثال آنها مشاهده میکنیم، برای  حقوق بشر اصطلاحی مضحک  وپوچ حقوق بشر اسلامی را اختراح میکینم.

و نا گزیرچون برای همه آنچه غرب  وغربی ها دارند ما هم نسخه ی مشابه، و یا اگر بخواهیم خاطراین گونه افراد را خوش بسازیم،  نسخه اصلی خود را داشته باشیم. در کنار فلسفه ی غرب هم اصطلاحی موزون و اما بی معنی  به نام فلسفه ی اسلامی را  تولید و ترویج کنیم. خلاصه ی کلام به شکل بسیار ماهرنه به غربی ها بفهانیم که هر آنچه شما دارید از ما دزیده اید. نه تنها منابع اقتصادی ما بلکه تمام منابع معنوی تان هم مال ماست ویا هم تخم آنرا ما کاشته ایم و حاصل را شما برداشته اید.  

به هر صورت بحث بر سر این نیست که این فرآورده های مادی و معنوی حاصل کار کدام تمدن و قوم و یا ملت خاصی است چرا که علم و تمدن و لو در محل خاصی توسط قوم خاصی  بوجود آمده باشد، مربوط به همه بشریت میشود و همه در آن به گونه ی سهم خود را داشته اند وهیچ کس منکر آن شده نمیتواند . اما  بحث اصلی البته  بر سر این مغالطه ها و گیچ سازی هایی است که ما با آن مواجه هستیم. وبا این گیج سازی ها مانع تفکر واندشیدن سالم  خود و دیگران میگردیم.

اخیرا ً درنوشته ی یکی از دوستان دانشمند چشمم به اصطلاح "فلسفه ی اسلامی" افتاد. اصطلاحی که تقریبا ً جا افتاده  است و به ندرت با عث ایجاد شک و پرسش در ذهن ما میشود و مورد قبول همه قرار گرفته است. اماپرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا همچون چیزی به نام فلسفه ی اسلامی میتواند وجود داشته باشد؟

گرچه این گونه پرسش ها برای ما که یک عمر با نام های بزرگانی چون ابن سینا و ابن رشد وده ها دانشمند ومتفکر دیگرزنده گی کرده ایم  و نام های شان را به افتخار یاد کرده ایم و به خصوص در بحث با غربیان این نام ها را به رخ آنهاکشیده ایم بدون آنکه حتی بدانیم آنها چی میگفتند و چگونه می اندیشیدند،  نه تنها خوش آیند نیست بلکه زننده هم میباشد.

اما این یک پرسش است و برای آن پاسخ باید یافت. به نظرمن وجود داشتن چیزی به نام فلسفه ی اسلامی همان قدربی معنی ومضحک است که فلسفه ی عیسوی ویا فلسفه ی یهودی.

 نقطه ی آغاز فلسفه شک است و پرسش درحالیکه یکی از پیش شرط ها اساسی وبنیادی هر دین  ایمان و دست رد زدن به سینه ی هر نوع شک و بد گمانی است. همان گونه که ایمان ویقین هیچ گونه شک را بر نمی تابد ودر قلمروش هیچ نقطه امنی برای شک و شکاک وجود ندارد به همان ترتیب شک و پرسشگری هم  ویرانگر و بر انداز هرنوع ایمان و یقین مطلق میباشند. اگر ادعای یکی از فیلسوفان را قبول کرده باشیم، فلسفه یک روند دایم درحرکت است، روند انیدشیدن، روندی  که ایستا یی و آرامش و خوابیدن مرگ و نابودی اش میباشد. در حالیکه دین بر بنیاد ایمان ویقین جاودانی  استواراست. خلاصه اینکه این دو پادشاه اصلا ً در یک قلمرو نمیگنجند.

با این همه منظور در اینجا انکار وجود فیلسوفان در بین مسلمانان نیست. بلکه هدف این است که  ترکیب و استفاده ی همچون اصطلاحاتی  بی مورد بوده و ما را به گمراهی میکشاند. چنانکه که قبلا ً هم گفتیم، فلسفه تفکر محض است وهر نوع پیش شرطی، چی دینی و یا غیردینی، چی اسلامی و چی هم عیسوی، یهودی ویا هر دین و آموزه ی که باشد آنرا از محور اصلی اش خارج میکند.

پس تفکرمحض به هیچ صورت نمیتواند اسلامی یا عیسوی باشد وپیوند زدن هر پسوند یا پیشوند دیگر در کنار آن  آنرا معیوب ساخته و دیگر ادعای محض بودن یا خالص بودن آن بی جا خواهد بود.  

واما اینکه این تفکر محض به کجا میشکد، به اثبات خدا و یا رد آن؟ به حقانیت اسلام و یا عیسویت؟ موضوع ایست کاملا ً متفاوت از اینکه که ما بیایم اول چیزی را بپذیریم و بعدا ً بنشینیم  و برای اثبات آن از فلسفه کمک گرفته و فلسفه بافی کنیم. چرا که درآن صورت پای عقل را به جایی بسته و مانع حرکت آزدانه آن میشویم وباز مانند مولانا  پای استدلالیان را چوبین میخوانیم.

مسلما ً هستند بیشمار فیلسوفانی که همه توانایی فکری خود را در خدمت یک دین یا آموزه ی خاصی  قرار داده وتمام عمر خود را صرف اثبات حقانیت آن کرده اند. اما این افراد را به  دو گروه تقسیم باید کرد. 

گروه نخست  کسانی اند که به یک دین خاصی ایمان  داشته اند و فلسفه را برای خدمت به  آن دین استفاده کرده اند که درآن صورت بنا بر تعریفی که از فلسفه کردیم به مشکل میتوان عنوان فیلسوف را بالای آنها گذاشت ویا آنها را  فیلسوف عیسوی یا اسلامی خواند. 

و اما گروه دوم که واقعا ً فیلسوفانی بوده اند که روند اندیشدن محض، آزدانه و بدون هرگونه پیش شرط  آنها را به دین  یا آموزه ی خاصی کشانیده است. که اینها را طبعا ً میتوانیم در شمار فیلسوفان آورد وفیلسوف نامید. اما نمیشود آنها را فیلسوف عیسوی یا اسلامی خواند  بلکه میتوان فیلسوف مسلمان و یا فیلسوف عیسوی نامید.

به عین شکل اصطلاحتی چون خرد گرایی اسلامی ویا روشنفکری اسلامی هم همان قدر خنده آور ومیان تهی هستند و به کار بردن آنها گمراه کننده و بیجا میباشد. همانگونه که استفاده  اصطلاحاتی چون فزیک اسلامی یا ریاضی اسلامی و یا بیولوژی اسلامی یا عیسوی برای ما و حتا برای کودکان مسخره آمیز میباشند. همانقدرهم چیزی به نام فلسفه اسلامی فاقد معنی ومحتوا خواهد بود، اگر که ما کمی عمیق تر فکر کنیم و هر چیز را با چشمان بسته نپذیریم .

اما اینکه فیلسوفانی که در قلمرو مسلمانان می زیستند ومی اندیشیدند شامل کدام گروه میشوند مساله ایست که یافتن جواب به آنرا به محققان این رشته واگذار میکنیم.