شاهد گفتگو

 

 

وقتی تصمیم گرفتم , آنچه را میشنوم یا میبینم به روی صفحه کاغذ بریزم , متوجه شدم , برای خودم بهترین زمینه ای شناخت , تغییر واصلاح در فکرو عمل ام پدیدار شد. به خصوص وقتی همسرم و دخترانم بعد از تکمیل نوشته ام , با اشتیاق و علاقه حاضر میشوند و به خوانش من وقت میگیرند , زیباترین لحظه ای دو یا سه نفره با گوش فرا دادن و نظریه شان را ارائه کردن , مرا وادار میسازد تا خود را هم در بسیاری جهات توصیه ای به بهتر فکر و عمل نمودن بدهیم , چون من در طول همین سال ها متوجه شدم که اکثر از پژوهشگران یا نویسنده گان در روی کاغذ مضامین بلند بالا و واقعا دلچسپ منیوسند و در عملی همه ای شان اگر اشتباه نکنم همان افراد می مانند که قبل از شروع تحقیق و یا نوشتار شان باقی مانده و تنها به کاغذ انسان های با فکر بهتر و نظریه ای عالی نمودار میشوند . یکی از مثال های خوب تجلیل روز مادر با اشعار و مقالات که از بهشت برین تا مقام اولای انسان را به مادر می چسپانند ونمونه ای دیگر آن روز جهانی زن که با آسمان و ریسمان نویسی در باره ای این موجود صفحاتی سفید را با قلم بیچاره سیاه میکنند  ولی در خانه های شان یا در جای کار و تصامیم عمده به عنوان انسان های دست دوم با زن و دختر وعروس شان برخورد مینمایند .

بلی , من خودم را توصیه به خوبتر شدن کرده و تشویق ام نمودم از کارم دست نکشم و در ضمن نزدیکی با حلقه ای کوچک خانواده گی ما به همدیگر زمینه ساز بحث , نظریه دادن شان نیز به من گردید .

اینبار قصه باز هم اززن در جمع زنان اتفاق افتاد و باورم شد به گفته ای دخترم که در طول این سال ها چه لحظه های گران بهائی را به موقع نتوانسته ام , آشکار سازم . ولی چه خوب شد تا اشارت به ظاهر کردن حقیقت ها و بیان واقعیت ها بپردازم . همان که میگویند ماهی را هر وقت از آب بگیری , تازه هست . هنوز هم دیر نشده .

بلی ـ چندی پیش نزد خواهرم به شهر دیگری از آلمان سفر کردم . روز اول که هوا گرم و آسمان صاف و آرزوی هر فکری سالم رفتن به بیرون را تنما میکرد , ماهم به اتفاق نظر , خواستیم با اولادهای خواهرم به [ اشپیل پلاست ] محل بازی و به گفته مردم ما به پارک شهر برویم . قبل از رفتن متوجه شدم که خواهرم به دختر و پسرش لباس هاس قشنگی پوشاند و خودش هم به سرو وضع اش پرداخت و از من خواستار شد تا برای رفتن آمادگی بگیرم .

من که ار دوران طفلیت اولادهایم خاطراتی دلچسپ و ماجراجویانه ای را در حافظه دارم , به خواهرم گوشزد کردم که برای بازی و پیدا کردن سرگرمی های میرویم که برای اولاد ها خاطراتی را به همراه داشته باشد و در موقع اولادها هم از رشد شگوفائی فکری و اختراع بازی نو به نظر خودشان هنر مندانی کوچک در قالب فیلم های پر هیجان ظاهر شوند

خواهرم از من پرسید که منظورم چیست ؟ و ااضافه کرد که ما به فتح یا کشف کدام جای نمیرویم .

من هم از خاطره های که با اولاد هایم در جنگل های شمال آلمان محل زندگی ما قصه گفتم , به درخت بالا رفتن و به صخره های زیبائی با سر بالائی و سر پائینی هایش از آب و ریگ دریا و پالیدن سنگ چل های خوش فرم و صدف های رنگه یاد آوری کردم از رفتن به لجنزار های پر خطر با لباس های گل آلود و پراز سیاهی ...

خواهرم در ضمن اینکه سبد اش را پر از کیک و کلچه و گیلاس و تر موز [ چای بر ] و نوشیدنی اطفال و میوه میکرد و مصروف تهیه و ترتیبات اش بود حرف را قطع کرد و به جواب ام گفت : خواهر جان ما به پارک میرویم . نامش برای اولاد ه است خودت باز می بینی و کار های را که خودت با اولادهایت کردی , نام خدا بسیار حوصله داشتی و باز شما در جائی زندگی میکردین که مردم برای تفریح و سیاحت و استراحت می آیند و باید هم همانطور جاهائی با اولادها همان بازی ها را کرد . این جا شهر است و نام خدا خارجی زیاد به خصوص در محله ای ما افغان ها به کوت و خراوار تیاتر و سینما پیش ما بد کرده . حال خلاص شو که بریم .

من واقعا اعتراف میکنم که علاقه پیدا کردم و به سرو وضع و صورتم رسیدگی کرده و مثل اینکه به مهمانی میرویم آمادگی خودم را اعلان کردم .

اولادها جست و خیز میزدند و از خوشی صدا های از حلقوم بیرون میدادند . من پهلو به پهلوی خواهرم که هر چند دقیقه ای اولادهایش را اخطار میداد و با مهارت مادرانه آنها را به سوی پارک رهنمائی میکرد .

من تسلیم حوادث که پیش رویم قرار داشت از گفته های خواهرم اعطاعت میکردم . در وقت گفتگو ها, خواهرم به من توصیه کرد که از پر حرفی بعضی زن های افغان جدی نشوم و اعتراف کرد در میان زن هائی هم اند وخودت میتوانی با آنها چند دقیقه ای را با صحبت های سالم بگذرانی , در صورتی که برایت خسته کن شود .

به هر حال از ترافیک آرام و مقرراتی و قانونی شهر که ما باید مراعات میکردیم , سالم به محل بازی رسیدم.واقعا جائی دیدنی و قشنگ و پر خاطره و مخاطره به نظرم خورد . پیش رویم آبی روانی جاری بود که کشتی های حتی باربری در آن در حرکت بود . بسیار اولاد های گاه گاه به آنسوی و اینسوی می دویدن و به سر نیشنان کشتی دست تکان میدادند که دل از دل خانه ای هر مادری را می کند و صدای های بلند قهر آمیز دیگران و دویدن های بعضی زنان یا خواهرو برادر بزرگتر صحنه را جالب تر و تعجب آورمیساخت و پشت سرم تعمیرات بلند اعمار شده بودند . محل بازی یا پارک به گفته افغان واقعا بزرگ بود. در آن جا میتوانستند بچه های برزگتر فوتبال کنند . میزی ها سنگی تینس در زیر درختان قرار داشت . دراز چوکی های معتددی در هر گوشه ای و کنار دیده می شد . از محل به محل دیگر ریسمانی را بسته بودند که می توانستند اولاد ها با رها کردن خود توسط حلقه ای به سوی دیگر طرف بروند که مرا به یاد فیلم جنگل و تار زن انداخت . از گاز و یخ مالک و اندلچو گرفته تا حوض آببازی و ده ها اسباب بازی دیگرمحل را احاطه کرد ه بود

از خواهرم پرسیدم : این جا باید تکت بگیریم ؟

خندید و گفت : خواهر جان به [ دیزنی لند] خو نیامدیم . تنها هوش خود را بگیریم که اولادها به طرف دریا نروند و اگر آیس کریم خواستند , برای شان نمی خرید که در وقت رفتن می خریم که به همان بهانه خانه برویم .

من تابع قانون تربیه ای خواهرم گفتم , چشم !

هنوز چند قدمی را بر نداشته بودیم که اولاد های خواهرم طرف گاز ها دویدند و ماهم از پشت شان که زنی جوانی سلام داد . خواهرم با خنده و پشانی باز جواب سلام اش گفت و ایستاد . در حالیکه زیر چشمی اولادهایش را مراقب بود , مرا هم معرفی کرد .

من با دقت زن جوان را وارسی کردم او قد بلندی داشت . موهایش را به پشت سرش بسته بود و دامن بلند با بالاتنه ای بی آستین پوشیده بود . در هرانگشت اش انگشتری جلو گیری میکرد و ساعت قاپ کلان که هم وقت آمریکا را نشان می داد و هم از اروپا را . چپلی ها متناسب به پا داشت و انگشتان پا هایش را هم بی نهایت خوب رنگ زده بود و قرار معلوم خوب آفتاب گرفته و رنگ و رخسارش تر و تازه و لبخند موزونی لبانش را زبیاتر جلوه میداد .

آن زن جوان چشمکی زد و گفت : بسیار به خواهرت شباهت داری , اگر معرفی هم نمیکردی , می شناختمش .

خواهرم از آن لحظه به بعد مرا دیگر معرفی نکرد و همیشه تاکید داشت که ما با هم شباهت عجیب داریم , و حالا سندش را بدست آورده و این شروع سلام وعلیک و جور به خیری , ما بود تا خود را جمع و جور کردم , در اطراف ما حدود هشت زن جوان با اولاد های پائین ده سال جا گرفتند .

یکی از زن های جوان که بالا تنه ای چسپ و تنگ پوشیده بود و موهارنگه اش را بلند جری زده بود و نمیدانم چقدر تافت [ اسپری مو] استعمال کرده تا در حدود ایستاده بماند , چهره اش در آن هوای گرم با پودر و کریم که در زیر آفتاب برق میزد , پوشانیده . مژگان چشمان و ابرو هانش ساختگی بود و به گفته خودشان [ خلکوبی ] شده .به سوی ما خرامان خرامان آمد و با صدای پر ناز ـ شبیه ای نالیدن به خواهرم گفت : چه هوای خوب است . دلم دیگه تنگ شده و دخترم را گرفتم و آمدم . در همین موقع متوجه شدم که پطلون کوتاهی سفید و چپلی های پاشنه بلند به پا دارد . خودم را کمی مرتب کردم و نامناسب بودن لباس هایش را نادیده گرفتم که گفت : خواهرت هست ؟ مهمانی آمده ؟ خوب هست از تنهائی چند روز خلاص شدی ؟

خواهرم میخواست خود را بی تفاوت نشان بدهد که زنی جوانی دیگری به حلقه ای ما افزوده شد . به زیر گوش خواهرم آهسته دهانم را نزدیک کردم و گفتم : مثل شرینی گل ها همه پروانه وار به سویت می آیند .

خواهرم خنیدید و گفت : هنوز کجا هست . صبر کو .

من از خواهرم تقاضا کردم تا این زنهای جوان را بایم معرفی کند . اینبار باز هم از نامگذاری خود داری میکنم .

خواهرم آرام با کف دست اش به سر شانه ام مالید و گفت : آهسته گپ بزن , بعد ا برایت معرفی میکنم .

خواهرم به آن سه زن جوان که قرار معلوم خوب با همدیگر آشنائی داشتند پشنهاد کرد که اول باید جائی را برای گذاشتن سبد خوراکه که با خود داشت پیدا کنند و در ضمن به من وانمود کرد که همه چیز را زیر کنترول و رول رهبری را در دست دارد و در عین حرکت به سوئی که فکر میکنم قبلا زیر نظر داشت , در حرکت شد و زنان جوان دیگر هم از خواهر اطاعت بدون مقاومت نموده و خواهرم دیگران را چنین معرفی کرد .

زن جوان که اول دیدیم .ده ساله بوده که اینجا آمده و رشته ای فروشنده گی را خوانده و بعد از ازدواج اش کار نمیکند و اولادداری را شغل اش ساخت .

این زن که فیشنی است , آرایشگری را خوانده و به خانه اش زنان خارجی و افغانی را آرایش میکند و موهایشان را قیچی میزند و عروسان را برای شب عروسی زیبا میسازد .خواهرم در ضمن اینکه با من صحبت میکرد و متوجه اولادهایش بود چنان وانمود میکرد که راجع به خودما حرف میزنیم .

زنی که همین حالا آمد و با ما سلام و علیک کرد , من نگاهایم را بسویش بود , دقت کردم بد نبود . بالا تنه ای گشاد به تن داشت و پطلون [ جینز] کوبائی نیمه ئی پوشیده بود و بوت هایش به تناسب محل بازی اولاده ها به پا داشت . از موهای کاملا کوتاه اش فهمیده میشد که وقت زیاد برای سرو وضع خود ندارد , چهره اش بی آرایش ولی از زیبائی طبعی برخوردار بود . در وقت سلام و علیک کوشش میکرد از نگاه کردن خود داری کند و در پایان هر جمله اش می گفت [ خوب ] . این یکی مکتب را تاصنف سیزده خوانده و هم رشته دوا سازی را تحصیل کرده . پرسیدم : فاکولته ای   [فارمسی] را خوانده ؟

خواهرم در ضمن تهیه و ترتیب دادن چای و مراقبت اطراف جواب داد : نه خیر ـ من بلافاصله گفتم ـ مکتب دوا سازی راپس [ کمپودر ] است . خواهرم به جایش ایستاد و خندید . چه خوب گفتی . چه سال ها بود که کلمه ای کمپودررا نشنیده بودم و پیش آمد رویم را بوسید و دستم را هم . همه حیران بسوی ما می دید ند که زن بسیار جوانی نام خواهرم را صدا زد . هر دو به طرف صدا دید یم . قدش نسبتا بلند و نام خدا وزنش 20 کیلو گرام زیاد تر قدش بود و موهای براق سیاه که در اطراف سرد گردن اش ریخته و عرق ریزان به سوی ما آمد . دو طفل هم همرایش بود ـ یکی در ریکشا [کالسکه] دیگری با بیسکل ـ لبانش را سرخ رنگ زده که حتی دندان ها ی پیش رویش هم رنگه شده بود ـناخن هایش بلند و در هر ناخن اش یک نقش جالب چسپانده بود . زیرریکشا طفل اش مقدار زیاد خوراکه جا داشت و به خواهر م تقاضا کرد که اینبار نوبت [ او ] است . به هر حال تا سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد ـ خندان پیش آمد و رو بوسی کرد و به خواهرم گله آمیز گفت : کجا شده خواهری و مادری ؟

مهمان داری شدی و مرا نگفتی . خوار خودت خوار مه هم است . حتما باید خانه ما بیاین . من هنوز اسمش را نمیدانستم.

سرگردان به سوی خواهرم دیده دوختم که نجاتم بدهد .

خواهرم با خنده ای صدا دار جواب داد : تازه آمده و باز حتما منتو را پیش خودت میخوریم .

راست اش من اصلا منتو را خوش ندارم کارش زیاد و هضم اش مشکل .

من خودم را کمی عقب کشیدم که از خواهرم بپرسم , این یکی دیگر کی است ؟ زنان جوان با همدیگر سلام علیک کردند و زن بدون مقدمه رویش را طرف زن موی کوتاهی کمپودر کرده و پرسید ـ تو را چه شده ؟ قواره ات را به آینه دیدی ؟ چطور رنگ پریده و بد قواره شدی ؟ [ البته این زنان جوان همه آلمانی و فارسی را مخلوط کرده , گپ میزدند . اگر سر اولاد ها قهر میشدند به آلمانی فحش میدادند و با خود در یک جمله سر ـ وسط یا آخر را حتما به آلمانی خطاب میکردند و گاهی هم بدون توجه تماما آلمانی با هم حرف میزدند ] . برای من موضوع کاملا قابل فهم است که به آلمانی گفتنی هایشان را بگویند , چون زبان دوران کودکستان و مکتب شان و طبعی است که از زبان مادری شان بهتر بلد اند , زیرا خواندن و نوشتن شان هم آلمانی است و ما انتقادی نباید داشته باشیم ولی انتظاراین میرود که این نسل جوان خوبتر از مادران خود باشند به خاطری که محیط را میشناسند و مشکلات خود را هم میدانند .

من از این برخورد یکه خوردم و از طرز گپ زدن شان هم . خودم را کمی دورتر کردم که در میان دست نیفتم وقدرو وقاری خواهر کلانی را نگهدارم .

خواهرم رویش را چرخاند و بدون رعایت و ملاحظه گفت : کمی خودت فکر کو تازه از شوهرش جدا شده و دردی را که او میکشد , هیچکدام ما نمی فهمیم , دلت تو میخواست که آرایشگاه میرفت و لباس شب پوشیده بیاید .. به عوض دلجوئی کنی به زخمش نمک می پاشی .

همه کمی سکوت کردند و زن آرایشگر پیش آمد و دستی به پشت اش کشید و زن کمپودر برگشت و دخترش را به آغوش گرفت , از جیب پطلونش دستمال کاغذی را کشید و اشک هایش را خشک گرد .

آهسته  از خواهرم پرسیدم چه شده ؟ خاموشی خواهرم به من گفت که ساکت باشم . اما در عوض برای حرف زدن به من گفت که این زن دستیار دکتر دندان را خوانده . خودش آنقدر مشکلات با شوهرش و فامیل خود دارد که پرسان نکو ولی به دیگران زخم زبان میزند . به خاطری که کسی جرئت نکند راجع به خودش سوالی کنند .

در همین میان صدای گریه چند اولاد بلند شد و من از موقع استفاده کردم تا کمی به اوضاع و این دسته ای زنان یک نظر اجمالی بدست بیاورم . تازه متوجه شدم که سه زن جوان دیگر در حال آمدن به سوی ما هستند و اولادها هم با هم دعوا ندارند بلکه از دیدن همدیگر و خوشی به سرو روی هم زده اند . زنان [ مادران تازه جوان] هر کدام جالب تر از دیگری شان برایم مطرح شدند .

 خواهرم تا رسیدن آن ها به عجله به معرفی شان پرداخت و گفت : دو تای شان که پیش روی هستند , درس نخواندن البته مکتب را بعد از صنف نهم رها کرده , هر دو شوهر خارجی دارند و خودت بعدا میتوانی حدس بزنی که چه نوع کرکتر دارند . آن دوی دیگر یکی معلمه کودکستان است و پهلویش هم نرس است و همراه ای یک آلمانی یکجای زندگی میکن و میگویند نامزد هستند .

آنها هم با افزوده شدن به جمع ما مرا فورا شناسائی کردند و هر کدام میخواستند علاقه و محبت شان را به من ابراز نمایند و از صمیمت شان با خواهرم حرف بزند . آن دو زن جوان که یکی اش بعد ا فهمیدم شوهری [ مراکشی ] دارد زن خوش قیافه و طرز لباس پوشیدنش هم نشان میداد که شوهرش عربی است . موهابلند پرپشت داشت ـ آرایش نکرده ولی زیبابود و ضرورتی هم به آرایش نداشت به نظرم خوش برخورد آمد و دیگرش شوهرش از یوگوسلاویا می آمد و بی حد لاغر و ارزان لباس پوشیده بود , منظورم از ارزان یعنی پطلون تنگ و بالاتنه ای اندام نما و آرایش به شکل لباس هایش ـ فکرکردم از بی غذائی شاید به زنان افریقائی شباهت داشت و از بس [ ظولاریوم] آفتاب مصنوعی خودش را داده بود رنگ اش هم تاریک و سوخته شده بود . هر کدام اولادی پیش روی خود داشتند. در اول فکر کردم که زن نرس جز خنده گفتنی ندارد ولی بعدا , به هر کدام مادر امر و نهی کرد و رول رهبری را میخواست به عهده داشته باشد و اگر در شفاخانه با مریضان همین رفتار را داشته باشد ـ دلم به حال مریضان می سوزد . معلمه کودکستان عاجر ـ عاجز و آرام آرام گپ میزد و کوشش میکرد که به کسی به خصوص اولادها ضرر نرسد . زنی کوتاه قد با اندام موزون و چهره ای مظلومش به او اعتماد و اعتبار می بخشید

به خواهرم گفتم اعضای اتحادیه ای تان تکمیل شد یا اعضا زیاد تر دارید ؟از جمله بندی ایم خندید و باز هم مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت برای امروزهمین ها کافیست . آن روز نمیدانم چقدر بوسه باران شدم .

اولادها هر کدام به هر سو می طپیدن و می دویدن . فریاد های دلخراش می کشیدند و به سر و روی همه می پریدند, در میان دیگران می لولیدند . زنان [ مادران ] جوان آن چنان سرگرم قصه بودند که اصلا توجهی به دیگران نشان نمیداند . چندین بار کسانی آمدند و شکایت کردند و حتی مسولیت اولادها را مادران , پدران و جوانانی که آن جا بودند به خاطر آرامی اولاد های کوچک خود شان و نرسیدن ضرر به آنها به عهده گرفتند و دل من در هراس بود . دو خواهر زاده ام را زیر نظر داشتم و در ضمن گوش به قصه های زنان داده بودم و مجلس آنها چنان گرم و سفره شان رنگین بود که آب از دهان هر بیننده ای می ریخت . گاه گاهی اولاد ها دوان دوان می آمدند و آبی می نوشیدند و توته کیک یا کلچه ای و میوه ای به دهان می گذاشتند و از دیده نهان می شدند . خواهرم می خندید و کاهی گوش فرا می داد.

زن آرایشگر عطری را از دستکول اش بیرون کشید ومقداری را به انگشت دست گرفت و زیر گوش هایش مالید و به  زن پهلویش توصیه کرد که این بوی تازه ای[ یوپ] را از شوهرش برای سالگره اش تحفه گرفت . صحبت ها به زبان آلمانی بیان شده که ترجمه اش این است .

زن فروشنده دست اش را دراز کرد و خواست که مارک اش را ببیند و در عین حال پرسید : شما ها جنگی بودید کی آشتی کردید ؟

زن آرایشگر با اکت و ناز جواب داد : تو نزد خودت چه فکر کردی ؟ او از نزد من معذرت خواهی کرد . مقصر بود .

زن نرس بدون تامل پرسید : کی با هم دعوا کرده بودید ـ ما از تمام موضوعات بی خبر ماندیم ؟

خواهرم به من نگاه کرد . من یکی از آن ها را نمی شناختم و به خواهرم با تکان دادن سرم اطمینان دادم که دخالتی به حرف ها و کار های شان نمی کنم خاطرت جمع باشد .

زن آرایشگر رویش را برگشتاند و جواب داد : آدم اجازه دارد هر چیز را بخورد ولی اجازه ندارد همه چیز را بفهمد .

تلفن زنگ زد . همه زنان وارخطا به پالیدن دستکول های شان پرداختند . معلمه کودکستان خنده ای بلند و صدادار سر داد و گفت : چه جالب است در حالیکه موزیک های تلفن های ما با هم فرق دارد , کلی ما به پالیدن شروع کردیم .

زن [ نرس] تلفن اش را گرفت . آنطرف نمیدانم کی بود , ولی معلوم میشد که مطلبی دلچسپی را شنیده ـ چشمان گردش را گرد تر کرد و دهانش را کوچک نمود , قرار معلوم که باید بسیار حیرت زده از شنیدن موضوع شده باشد . مرتب  

[ آخ سوـ یا , یا ] میگفت بعضا هم [ آخ , وای , حیف ] جواب میداد . دیگر زنان دلواپس شده بودند .

زن دستیار دکتر دندان که وزنش ما شا الله راه رفتن را برایش مشکل میساخت از زن روبرویش پرسید .حال چطور شد جای کار پیدا کردی ؟

زن[ شوهر مراکشی] پاسخ داد . آه به خدا به نانوائی پیش روی خانه ای ما دو ساعت کار پیدا کدم . چه کنم وزارت کار دیگه نماند یا کار یا کار یک [ یوروی] .

از کارت راضی هستی ؟

با آلمانی جواب داد : من با این کار راضی هستم . از صبح ساعت 9 میروم و 11 بجه خلاص میشوم و کارش زیاد است ولی خوش هستم . [ شیفین ] کار فرما آدم خوب است .

دخترت را کجا میمانی ؟ پیش خشویت یا خواهرت !

دخترو بچه ام را کودکستان هستنند . صادقانه بگویم از وقتی کار میکنم زیاد خوش هستم . وزنم کم شده ؛ حوصله ام با اولادها و رفتارم بهتر شده . و بعد به دری ادامه داد نق , نق فامیل ها هم دیگه نیست . اگر چهار ساعت در روز مرا به کار بگیرد خوب تر دیگه مجبور نیستم که بره گرفتن ـ تاپه و مور از این دوکان به دیگه دوکان بدوم , بپرسم که برم کار ندارند ؟

 از خودش سوال کرد :[ دوباره به آلمانی شروع کردند ]کار تو چطور شد. حال که هر دو بچه ات به کودکستان میروند

تا الحان خطی از وزارت کا رنگرفتی ؟

طبعی است , گرفتم . باید کار پیدا کنم یا که [ فورت بلدونگ] دوره بعدی آموزیدن دررشته یاد گرفته یا در یک رشته ای دیگر .

همه منتظر بودند , چون زن نرس صحبت هایش تمام شده . صحبت های آندو را قطع کرد و گفت : تو اول باید سعی کنی وزنت را کم کنی . بعد در شغل ات شانس داری .

زن [ شوهر یو گوسلاوی ] قطعی سگرت اش را بیرون کشید تا خواست سکرتی را روشن کند که زن کمپودر به صدا در آمد : خجالت بکش , دخترت تکلیف اسما دارد و تو هنوز سگرت میکشی و در این جا اجازه نیست .

زن [ شوهر یوگوسلاوی ] در جواب گفت : تو چکار هستی که برای من تصمیم بگیری . دلم ـ اولادم . من خودم میدانم چه میکنم . تو خودت را ببین .

من تا حال از زنان میان سال گله مند بودم که در جمع شان چقدر نارسائی ها وجود دارد . ولی در میان این زنان جوان که همه ای شان به سنین کودکی و طفلیت و عده ای این جا به دنیا آمده اند . کودکستان رفتند. دوران مکتب را سپری کرده اند و شغلی را فرا گرفتند . اینقدر کم فکر و سطحی هستند.

زن که[ صنف هشت ] مکتب رفته بود و حالا ازدواج کرده و مادر است , تمام حواس اش پراگنده و افکارش مشغوش برای اینکه مورد توجه قرار گیرد از زن آریشگر پرسید : موهایم را که دراز کردیم , متوجه شدی ؟ همه نگاه ها بسویش دور خورد . خواهرم با طنز گفت : من تعجب کردم که در یک هفته چطور مو هایت مثل سبزه چند سانتی متر دراز شد .

زن آرایشگر مو هایش را با دست ملاحظه کرد و گفت : جنس ندارد ـ چند پرداختی ؟

ـ دوصد یورو.

تو دیوانه هستی ؟ 6 ماه بعد موهایت همین قدر میشد . پول را از کجا بدست آوردی ؟

ـ دزدی کردم . جواب داد . از کجا کردم . یک ماه اولادهای همسایه را نگاه کردم .

دلم تنگ شد . به خواهرم پشنهاد کردم که اگر اجازه باشد ـ به خانه بروم یا کمی گردش نمایم . چون وقتم عبث تیر مشد و حرف های بی ربط و بی معنی که دور از ادب و فهم زنان جوان بود , آزارم میداد .

زن کمپودر رویش را طرف من چرخاند و پرسید : میتوانم با شما یک جا کمی گردش کنم.

من ناچار با بی میلی پشنهادش را پذیرفتم . فکر میکنم حدس زده بود که در آن جمع خودم را بیگانه احساس میکنم .

خواهرم از گردش دو نفره ما خوش به نظر خورد و حتی توصیه کرد که سر وقت لازم نیست این جا باشیم و متوانید انتظار ما را بکشد.

زن کمپودر دخترش را در ریکشا نشاند و شیر چوشک اش را هم بدست اش داد و با گفتن ـ امیدوارم که خواب اش ببرد از دیگران جدا شدیم . هر دو خاموشانه پهلو به پهلو هم راه افتادیم . سر و صدا,آمد و رفت کشتی ها مرا مجبور میساخت نزدیک تر به همدیگر راه برویم . دخترش واقعا خسته بود , قرار مشاهده ای من زود به خواب خواهد رفت . برای معلومات سوال کردم که مسافه ای یک دور پارک در حدود چند کیلو متر خواهد باشد ؟

سرش را بلند کرد و یک بار به دورش چرخید و گفت فکر میکنم در حدود سه یا چهار کیلو متر باشد . شاید هم زیادتر . من همیش مستقیم همین جا که برای اولاد هااست می آیم و تنها میتوانم بگویم که بسیار مردم برای دوش[ دویدن ] همین جا می آیند .

خوب پس یک دور زدن ما هم وقت کافی را برای صحبت کردن به ما می دهد .

بلی ! از شما تشکر که همراهی مرا قبول کردید . در خانه دیوانه میشوم و این جا هم کمتر از خانه نیست و بین این زنان خوب هر کدام شان یک کرکتر خاص خود را دارند . بعضی شان با تفاهم اند و عاقلانه حرف میزندند و تعدادی هم اصلا لازم نیست آدم همرای شان شروع کنند . هنوز حرف از دهان انسان خارج نشده به شوخی های احمقانه می پردازند و انسان را به مسخره گی میگیرند و کسانی هم هستند که فقط برای لاف زدن و وقت گمی می آید هر چه دل شان بخواهد و از دهان شان خارج شد , میگویند . چه اهانت باشد چه محکوم کردن . گاهی طرف یکی را میگیرند و گاهی از دیگری را ـ نظر شان مشخص نیست . مثل ماش لول میخورند .

سوال کردم ـ ببخشین ـ البته مربوط من نمیشود . من به گفته مردم یک شبه مهمان و صد ساله دعا گوی . اما خودت درست میگویی . از گفتنی هایت میتوانم نتیجه بگیرم که زنی باعقل و با فهم هستید , الی نمیتوانستید اینطور نظر بدهید .

چه سبب شد که با من میخواهید گردش کنید ؟ منظور تان درد دل با من است یا خاموش و ساکت با شما تفریح کنم و شما هم به آرامی به فکر و خیال و کار های که در پیش دارد , بپردازید و به اعصاب تان وقت بدهید که اسراحت کند . دختر تان هم خواب اش برد . چوشک را از دهانش بیرون بکشید .

خم شد شیر چوشک را از دهانش پس کرد و به عوض چوشک را به دهانش داد. زیر سرش را درست کرد و دور و پیش اش را هم مرتب ساخت که خنک نخورد .

ایستاد ـ نفس عمیق کشید . من مادر دارم  ولی همراه مادرم رابط ندارم . دوست اش دارم و احترام زیاد برایش قائلم . اما زنی زشت است . طفلیت ام را خراب کرده و جوانی ام را از من گرفت .

با وارخطایی پرسیدم ـ ببخشین ـ از مادر تان حرف میزنید . چطور امکان دارد یک دختر اینقدر سریع و بی باک راجع به مادرش سخن گوید ؟

 بلی ! خاله جان ـ اجازه است خاله جان بگویم ؟ من مخالفتی ندارم . خواهر زاده و برادر زاده هایم نام خدا به سن و سال رسیده اند > بفرماید .

حتما هر کی این حرف را بشنوند ـ خشمگین میشود . ولی یک دختر که از مادر یا پدر محبت نبیند و همیش تحقیر شود , چه توقع می رود . من هر باری که با مادرم یکجا شدیم ـ نه تنها مرا کمک فکری و روحی نکرده که باعث اشک ریختن هایم هم گردیده .

خدایا بخشش مرا ولی واقعیت را نمیشود نا دیده گرفت . مادرم زنی پر توقع ـ از خود راضی و نخود به دهانش نم نمی گیرد . پیش هر کس راز دل میکند . کاش راز دل باشد فقط از بدی اولاد هایش میگوید و مرا دختر بدی معرفی میکند

راست اش با دلهره ای مادرانه پرسیدم ـ صبر ـ اینطور نمیشود که خودت راجع به مادرت گپ میزنی . برای اینکه من مادرت را نمیشناسم ـ چطور میتوانم باور کنم ـ خودم مادر هستم .

شما راست میگوید . من هم مادر شدم و آرزو دارم که گذشته ام را سر دخترم تکرار نکنم و مادر با درک باشم . شما حقیقت را میگوید بهتر است مادرم را معرفی کنم و معذرت میخواهم از صراحت لهجه ام . به دیگران گفته نمیتوانم ولی خواهر تان از شما و طرز بر خوردتان , حوصله مندی و رازداری تا بار ها برای ما گفته ـ به همین خاطر همه هم شما را میشناسند .

این محبت خواهرم است . امیدوارم حقیقت داشته باشد .

بلی خاله جان ـ مجبور هستم که سفره دلم را یکبار پهن کنم و گفتنی هایم را که سال ها است با خود حمل میکنم , بگویم . چاره ئی دیگر ندارم . جائی کارم پشنهاد کردند که بروم نزد یک دکتر روانشناس . دکتر روان شناس چه کمک میکند . من از درون خانواده ام درد های دارم . به هر کی قصه کنم , مرا میگویند برو دختر جان , از تو بد تر هایش را تیر کردیم و تو بسیار دلخوره هستی . شاید هم راست بگویند . ولی از شما یم خواهش دارم ـ به من قول بدهید که خواهشم را قبول میکنید و انجام میدهید .

گفتم ـ بفرما ـ اول باید بدانم ـ چه میخواهی و بعدا قول میدهم ـ تا نشنیده ام , نمی توانم بلی و یا نخیر بگویم .

تقاضای من این است که سر گذشت مرا بنویسید .

با تعجب پرسیدم به کجا بنویسم ؟

به هر جای که امکان نوشتن دارید , تا دیگران بخوانند و در سر نوشت من تمام افغان ها شریک اند , چون همه ای شان به یک قسمت از زندگی من خود را می یابند و مطمین هستم که هیچکس در اتفاقات افتاده محفوظ نمی ماند .

پرسیدم ـ از کجا میخواهی بدانی که همه به یک نوع در سرنوشت خودت که میخواهی قصه کنی حتما ظاهر می شوند .

با لهجه ای ملیحی ادامه داد ـ خاله جان در کره ای ماه که زندگی نمیکنیم , در روی زمین هستیم و همه ای ما افغان و از افغانستان می آیم ـ تنها جای زندگی ما تغیر خورده ـ خانواده ها همان بودند و هنوز هم هستند . اگر بنویسید , همگانی می شود و اگر تک فردی قصه کنم , باعث جار و جنجال ها و سر و صدا و مشکلات خانواده گی ما میگردد .

خاله جان من واقعا همه ای فامیل ها و دوستان ساختگی و دو روزه ای را شناختیم و از همه ای شان صرف نظر کردیم

از صراحت لهجه اش خوشم آمد و زبان دری را به روانی صحبت میکرد . با اشتاق پرسیدم : با وجودیکه اینجا کلان شدی دری قشنگی صحبت میکنی ! کمی به چرت رفت و دویاره به صدا درآمد .

خاله جان میخواستم از زندگی خودم و مادرم بگویم ولی بهتر است از دروغگوئی که در حصه ای من و برادرها و خواهر هایم و اکثریت افغان ها صورت گرفت و باعث عقب ماندگی و عقده ئی شدن زیاد جوانان به خصوص دختران شد اولتر صحبت کنم و در لابلای حرف های ما حتما زندگی مادرم هم ظاهر میشود .

از همصحبتی اش مسرور شدم . نمیخواستم تعریف هایم چاپلوسانه باشد به همین خاطر اکتفا کردم به جملات قبلی ام لکن در دلم تحسین اش کردم . خاموشی من او را به حرف زدن آورد .

آه خاله جان : ما وقتی آلمان آمدیم درست است که خرد بودم ولی ده ساله دختر و به صنف چهارم مکتب درس میخواندم

وقتی اینجا آمدیم سن مرا شش ساله انداختند . من آنقدر ظریف و کوچک بودم مثل زیاد اولاد های افغان که باور کلی آمد, متاسفانه حالا هم نظر به سن و سالم خرد تر معلوم میشوم . برای بسیاری یک مزیت خواهد داشته باشد به نظر من صفت بد و نا مناسب برای یک زن جوان است . وقتی به مکتب شامل ام کردند ـ انسان درست می توانست , تفاوت را ببیند . اطفال 6ـ 7 ساله و من از هر نگاه فرق داشتیم و من از آنها کرده بیشتردر بسیاری کار ها حاکم ترو سر پا ایستاده تر بودم , تنها اینکه آلمانی من یاد نداشتم و صحیح تلفظ کرده نمیتوانستم و از دیگر نگاه ها بهتر بودم . اکثرا معلم ها و شاگردان نا باورانه مشاهده و مراقبت میکردند و اعتبار نداشتند که من واقعا 6 ساله باشم به هر حال در سال های اول نمی دانستم که شاگردان راجع به من چه فکر میکنند وقتی به صنف چهارم رسیدم و دیگران راستی ده ساله شد ند من عادت ماه واره را گرفتم . آن روز هرگز یادم نمی رود . آنقدر وارخطا شده بودم که از وارخطائی و ترس از بیرون شدن , به گریه افتادم و خودم را در شناب مکتب قایم کرده بودم . شاگردان حیران بودند مرا چه شده تا یکی از همصنفی هایم به اداره ای مکتب رفت و نگران ما را آورد                                                                                       

من نمیخواستم با کسی تماس بگیرم و معلم بیچاره ای ما آنقدر زحمت کشید تا مرا راضی کرد , دروازه را باز کنم . از دیدن سر و وضع من خودش تکان خورده بود و هراسان شده بود. وقتی برایش گفتم که پطلونم لکه شده و نمیدانم بکجا؟

مرا در بغل گرفت و آرامم ساخت . بعد تلفنی با مادرم در تماس شد . مرا که خسته و از پا افتاده به نظرم می آمدم ـ مادرم از مکتب به خانه آورد و به عوض اینکه مثل معلمم مرا آرامی بدهد , شروع کرد به قلمقال و قهر شدن که بلا زده کلان دختر شدی همین قدر نمی دانی که این عادی است . هر دختر جوان مشود .

من واقعا با اطفال بودم و از کجا می فهمیدم . اگر دروغ نمیگفتند و مرا به سن وسالم می ماندن حتما با همصنفی های و دیگر جوانان باخبر میشدم . از طرفی ما به شهر زندگی نمیکردیم به یکی از دهات آلمان بودیم تا قبولی ما آمد . ما نه مثل حالا انترنت داشتیم و نه تلفن ارزان دستی که با دختران قوم و خوئش در تماس باشم و از همه موضوعات با اطلاع میبودم .من در میان دو چوکی گیر مانده بودم [ به گفته افغان ها میان دو سنگ آرد ] . در خانه دختر جوان 13 ـ 14 ساله و در مکتب 9ـ 10 ساله .

خاله جان من از دروغگوئی بدم می آید ولی دروغگوئی ما ادامه پیدا کرد . پدرم که در کابل مامور پائین رتبه ای دولت بود در آلمان که پناهنده گی دادیم خودش را رئیس معرفی کرده و مادرم که معلمه ای کودکستان بود ـ سرمعلمه . برای ما اولاد ها که بیتفاوت بود که پدرم و مادرم چه کاره بودند و هستند و در هر جائی از خانه ای شخصی ما در قلعه ای قتح الله یاد میکردند از زندگی مرفه و موتر و مسافرت های تابستانی و زمستانی . کلا دروغ بالای دورغ . از سن وسال ما گرفته تا هر چه فکر میکنید , بادروغ بافت خورده بود . بسیاری اوقات نمی دانستیم که چه بگویم . بهتر بود خاموش می ماند یم . پدرم رئیس و مادرم سر معلمه و ما از فامیل های سرشناس و پولدار .

خاله جان زندگی مادرم که دربین دیگر خواهران وبرادران اندر کلان شده بود , آنقدر دردناک و زجز آور , که هیچ پرسان نکنید . حالا فکر میکنم که تربیت و ادب در همچون فضای نا ممکن بوده . پدر مادرم یعنی بابه کلانم سه زن داشت و از هر سه زن خود در حدود بیست اولاد و همرای حاجی بابه ام و بی بی جان و کاکا هایم و عمه هایم با اولاد های شان در حدود 40 یا زیادتر

با احتیاط صحبت هایش را قطع کردم و پرسیدم : عزیزم اجازه است در بین صحبت هایت سوالی را هم مطرح کنم . و یا نظررا ارائه بدهم ؟

خاله جان , طبعا میتوانید .

جان خاله , همه ای تان به  کابل و در یک حویلی زندگی میکردید .

به کابل ؟

خاله جان مادرم از سر پل غزنی می اید و حویلی حاجی بابه ام بی حد کلان بود . آنقدر که جوی آب از آن میگذشت و سه حویلی پشت به پشت تعمیر شده بود . مگر کل شان یکجای بودند . مردم راجع به حاجی بابه ام و خانه ای شان چیز های میگفتند .

مثلا چه میگفتند , سوال کردم .

میگفتند که از دولت زمین را بخششی گرفت .چون خدمتی که به دولت کرده , بسیار مهم بوده ـ خودم هم نمیدانم , چه خدمتی کرده در حالیکه حاجی بابه ام سواد نداشت . مگر از دولت تقاعدی میگرفت و خانه شان مثل قصر بود . مال و مالداری و زمین داری داشتند . مادرم میگوید آن زمان ها ما خرد بودیم و برای ما بیتفاوت بود که پول از کجا می آید . مقصد ساعت ما تیر و وقت ما خوش بود .

بابه کلان خودت چکاره بود ؟ میخواستم بدانم .

بابه کلان خودم میرزا بود , برای یک تجار که در کمپنی چاپانی ها معامله ای تجارتی داشت , میرزائی میکرد .

پیسه دار بود و مردم منطقه می خواستند که هر طور شده با حاجی بابه ام و بابه کلانم قومی کنند .

زن اولی بابه کلانم چاق و قد کوتاه که غیر از خوردن و خوابیدن کاری دیگری نداشت .من هنوز چهره اش به یادم است با دندان های طلائی اش . من چندان علاقه به قصه های زنان نداشتم ولی کور هم نبودم .

مادرم قصه های از او دارد و بعضا هم یرای ما قصه میگوید که در خانه ای شان جز نزاع و دعوا و بگو نگو و اینکه نویت کدام زن است , کاری دیگر نداشتند . چه شب ها که تا نیمه های شب در هر اطاقی گریه و جگر خونی عادی شده بود . زن دومی بابه کلانم ـ یعنی مادر کلان خودم بود . زنی آرام و زبیائی که در آن زمان خواندن و نوشتن را در خانه  زیر نظر پدرش آموخته بود و به دست دوزی و برش لباس در محله ای شان نام داشت . مادر کلانم زنی با وقار و با شخصیتی بود حتی ما نواسه هایش را کوشش میکرد که در رفتار و گفتار بهتر از دیگران باشیم ولی زندگی زیاد برایش شانس نداد . برای مادر کلانم مهم نبود که چه شب نوبت او است و اینکه بابه کلانم به نوبت اش پیش او می آمد یا نی , برایش مهم هم نبود که برخورد شوهرش با اولاد هایش چگونه بود و هم برایش بیتفاوت بود  که با بابه کلانم رابطه ای داشته باشد. میگویند که بابه کلانم عاشق رفتار و هنر ش شده بود و حتی ملا و سید و قرآن را برای گرفتن و بدست آوردن اش پیش فامیل اش برده بود. ولی خوشبختی نصیب شان نشد .

زن سومی بابه کلانم میگفتند که او عاشق بابه کلانم شده بود و حتی قسم یاد کرده بود که اگر صد ساله هم شود به عقدش خواهد در آمد. عجب صحنه های را در آن سن و سال مادرم شاهد بوده .

خاله جان برای من باور کردنش در اوائل مشکل بود ولی حالا حدس زده میتوانم که زن ها به نوبت کار میکردند و زن کاکای مادرم با عمه هایش چه نوع از انسان ها بودند , اگر قصه های مادرم را بشنوید , فکر میکنید آیا درست میشنوید و واقعا هم چون زن های وجود داشته باشد پس بهتر هست که هیچ نپرسید , هر کدام شان داستان های خود را دارند .

مادرم را مادر کلانم به زور مکتب روان کرده و تا صنف نهم درس خوانده . روز ها مادرم قصه میکند که با دیگر اولاد ها چه جنگ ها و سرو صدا ها , بزن بزن داشتند . تهمت و توهین کار روز مره هر زن و اولاد ها بوده . پشت سرهم حرف زدن و شیطانی و شیطنت کردن از مسائل حتمی و عادی شان بوده .

چه روز ها که غوری های برنج و نان پخته با سالان ها روی دهلیز ریخته می شد و زنان گناه دار و بیگناه لت و کوب می شد ند . اولاد ها هم به نوبت خود از زدن و کندن بدور و به امان نمی ماند ند .

مادرم باید در خانه در آشپزی کمک میکرد . هر دختر و زن وظیفه داشتند که پخت و پز را بلد باشند ولی رختشوئی و پاک کاری را نفر می آمده و نفرخدمت هم داشتند به گفته مادرم , اگر این گفت هایش هم از جمله قصه های ساخت اینجا شان نباشد . و بد ترین زور گوئی کاکای مادرم و شیطنت و روبرو کردن های دیگران حتی بی بی حاجی را هم از لت و کوب بر عذر نمیکرد . برای من قابل باور نیست که وقتی کاکای مادرم با زنش قهر میکرده از بی بی حاجی گرفته تا خرد ترین دختر فامیل را هم شلاق کاری میکرده .

پرسیدم زن و دختر خود را هم لت میکرد ؟

خاله جان ـ قصه های مادرم و زندگی اش داستان های دنباله دار فلم های هندی و ایرانی را پشت سر میزند . اگر کسی راجع به وضع زنان افغان بنیویسد زندگی نامه ای مادرم جایزه بین المللی هالیوده را برنده میشود . از زن کاکا پرسید ید نی بابا!  به خاطر زن و دختر اش جار و جنجال , راه می انداخت . اگر کمترین کم توجهی به زن و اولادش میشد , باز خدا میدانست و جان دیگر زنان .

خاله جان ببخشین که سر تان را به درد میآورم ولی چاره ندارم باید دلم را خالی کنم و یک کمی هم که شده شما بنویسید  اگر همه ای ما خاموش بمانیم و به خاطر آبرو و عزت فامیلی دهان را ببندیم , کی پس وضع نا هنجار و بد بختی ما را بیان کند . ما زنان باید جرئت پیدا کنیم و از مشکلات و نا راحتی ها و پشت سر گفتن ها و تیشه به ریشه زدن ها به زن ها را واضع بسازیم .  واضع کنیم که در این راه ما هم تقصیر داریم واگر از زن پشت زن ایستاده نمیشویم تیشه به ریشه ای زن هم نزنیم  و اگر مشکلی پیدا شد اول گناه را در خود زن می پالیم . این درست هم است ولی نباید به ضرر زن و بد نامی و بیتفاوتی با زن خاتمه پیدا کند , بلکه در راه اصلاح زن باشد و داد شخصییت به زن باشد و متاسفانه مشکل ما از  درون خانه  شروع میشود و اولین کس , مادر اینکار را میکند و در بیرون از خانه خواهر خوانده و در میحط کار همکار زن و در خانه ای شوهر  مادر زن و ننو دست بکار میشوند, در حالیکه خود شان در همین سر نوشت دچار اند . ما مردم از افغانستان دور زندگی میکنیم ولی راست اش لباس ها و مبلمان [ اثاثیه ] خانه ها با موتر های ما بهتر شده , اگر راست و صادق با خود باشیم, با دروغگوئی های که ما زندگی بهتر از آلمان داشتیم خود را بازی بدهیم. حتی در اینجا خود را بازی میدهیم مثال های زیاد داریم . یکی مثال مهم کار کردن و در عین زمان از دولت معاش گرفتن . این دیگر مرا رنج میدهد که من هشت ساعت در روز کار میکنیم و گاهی هم زیاد تر و لی دختر همسایه ای ما و یا یکی از اقوام ما پول مفت دولت را ماهانه میگیرد و در پهلویش هم کار سیاه میکند ووقتی بگوئی , جواب میشنوئی که کار کرده جان ما برآمد و از من کرده بهتر مسافرت میرود و بهترین خانه را با لوازم نو به بازار آمده از سامان برقی گرفته تاتلفن های مدرن و لباس های مد روز هم میپوشند و برنامه های هم خوشگذرانی و شب نشینی های هم زیر هر عنوانی بر پا می کنند, پولی که از موتر فروشی و آشپزی و دیگر کار های بدست می آورند , از آن ها شان بگذریم .

من خاموش به گپ هایش گوش داده بودم وآهسته با دست اشاره کردم که مرا مهلت بدهد تا من هم کمی همرایش فکر کنم

این دختر چقدر صادق بود و چگونه متوجه باریکی های موضوع شده بود و من میتوانم حرف هایش را تائید کنم . چون زمانی بیادم آمد که یکی از خانم های افغان ما که نام خدا چندین پسر کمر بسته شکر دارد راجع به دختران افغان اینطور شروع مینمود . والله خواهر جان بیا وضع دخترهای افغان را از بچه های من بپرس که چه حال دارند . هر کدام شان در بغل بچه های افریقائی و آلمانی هستند , طرف این چهره های مظلوم شان نبین , هر کدام شان بلا هستند , مثل آب ما را بازی میدهند . چشم شان چشم ها را دیده . آن زمان دختران من هنوز خرد سال بودند و واقعا هر باری این گونه زنان را روبرو میشدم و یا هنوز هم روبرو شوم همان طرز فکر شان هست و هیج تغیر نخورده و با عروس های شان هم نمیدانم که چه رویه و برخوردن دارند . وقتی دختران من برای تحصیل به شهر های دیگر رفتند , حتمی دیگ های خالی فکر شان به جوش آمده و ده ها مواد ساخت خود را در آن دیگ ها پخته و پخش کرده اند . در حالیکه دختر را هم اگر بدبخت میسازد باز هم همین پسران کمر بسته ای همین مادران اند که  به بد بختی می کشاند ند . من فکر میکنیم که مرد فاحشه , زن رابه فحشا میکشاند . این جمله را به , این زن جوان آگاه هم گفتم . با دقت گوش داد و در ادامه ای حرفم گفت خاله جان شما کاملا حق را میگوئید . از فقر , بیوه گی , بی سر پرستی و بیسوادی ما زنان را کی استفاده میکند ؟ طبعی است که مرد ها از وجود زنان چه در اروپا و یا در آسیا هر جا که باشد استفاده ای اعظمیی را مرد ها میبرند .

برای اینکه از موضوع دور نشویم پرسیدم : جان خاله بهتر است که گفتنی های خودت را بشنوم و الی تبصره ای من ادامه دارد .

خاله جان مادرم را مادر کلانم با وجودیکه کوشش کرده از آن زندگی بدور نگهدارد ـ ولی موفق نشد چون شرایط و محیط نا مناسب و ارتباط با دیگر اعضای فامیل باآنهای که اخلاق نیکی نداشتند , بالای افکار و طرز زندگی مادرم تاثیرات اش را با اخلاق و رفتار در دوران طفلیت و جوانی عمیقا گذاشت و از مادرم زنی بد زبان ـ زشت ـ عقده ئی ـ از خود راضی و تمام کاره تربیه کرد. برای اینکه در مقابل 20 خواهر و برادر دیگر راهی وامکانی داشته باشد از هیچ چیز صرف نظر نکرده . از هر فرد فامیل نکات منفی شان را به ارث گرفت و از مادر کلانم خود گذری ـ فدا کاری و قربانی کردن خودش و اولادش را .مادرم برای دیگران حاضر است حتی خون اش را تحفه بدهد , از وقتی میشناسمش . برای همه کس وقت داشت و دارد  ـ ولی برای ما اولاد هایش نه تنها وقت نداشت که حتی توقع داشت ما هم مثل خودش به خدمت دیگران باشیم .

اجازه است سوال کنم که پدرت و مادرت چگونه با هم وصلت کردند , از روی شناخت فامیل یا دوستی ؟ آیا قومی با هم دارند ؟

آه خاله جان ازدواج مادرم با پدرم از روی مصلحت فامیل ها صورت گرفت . مادرم ـ اوف خاله جان چه بگویم . مادرم زنی زیبائی است . واقعا چهره و قد و قامت اش تا همین حالا که از 50 سال بالاتر رفت , هنوز هم زیبائی خود را دارد

پدرم بر خلاف مردی کوچک اندام و چهره ای نا موزون دارد نه طرز گپ زدن را بلد است و نه زیاد اجتماعی است ولی پدر مهربان و دلسوزی برای ما بوده و من از تهی قلب آرزو دارم که پیری آرام و خوشبخت داشته باشد . چون در دوران زندگی زناشوهریش بسیار منت ها کشیده و توهین ها شده . اصلا بدون اجازه ای مادرم حتی حق حرف زدن ندارد . پول و وقت اش در اختیار مادرم است . با هیچ اعضائی فامیل اش ارتباط ندارد و کلا خواهر و برادر ها که در کوچکی پدر شان را از دست داده و یتیم کلان شده با هم دیگر دوستی و رفتار سالم ندارند . خودم هم نمیدانم مشکل  در کجا است . بعض اوقات مادرم که هر چه دارد و ندارد فدای فامیل و قوم و خوئش و دوستان زود گذر میکند , مرابسیار عصبانی میسازد . مادرم بر خلاف پدرم که زندگی بسیارساده و پر از زحمت کشی داشتند و با فامیل های شان به خاطر فقر ارتباط نداشتند ـ طعنه ها داده و میدهد که شما بیچاره ها روی دستر خوان پدر کلان نشده اید . در اوائل برایم قبول اش عادی بود , چون میدانستم که پدرم یتیم بوده و بعد ها فهمیدم که منظور مادرم توهین بوده که به پدرم تحویل میداد. با همه مشکلات  پدرم و کاکاهایم از بسیاری بدی های اجتماع بدرو ماند ند . هر کدام درسی خواند ن یا کسب را به خاطر آوردن لقمه نانی فرا گرفتند با وجودیکه پدرم از داشتن سرمایه ای پدر شان قصه میکند و اینکه کاکایش چطور از اعتماد برادر در بستر مرگ افتاده استفاده کرده و امضایش را در پای سند ها به بهانه ای نگهداری , فریب داده و به برادر زاده هایش هیچ ار میراث نداده , راست اش خاله جان ما مردم خوبی نیستیم و در زندگی هم کاری که به مفاد ما نباشد , انجام نمیدهیم , متاسفانه بگویم که نه تنها پول های شان را خورده که حتی در طول عمرشان هم یکبار وقت اش را هم به آنها نداده , پدرم میگوید در آن دنیا جواب خدا را چطور خواهد بدهد . من به این عقیده هستم که در این دنیا هم جواب اش را از خدا گرفت و یک پول از افغانستان بیرون کشیده نتوانست و در بد بختی هم مرد .  ببخشین از موضوع زیاد دور شدم من میخواستم  از فامیل مادرم که بر خلاف زندگی پدرم است بگویم و هر چه بگویم ,  باز هم کم گفته ام .

پرسیدم این همه معلومات را از کجا پیدا کردی ؟ باید درین رابطه با افرادی زیادی تماس گرفته باشی , الی به این سن وسالی و دور از وطن , چگونه ممکن است که از هر دو خانواده و گذشته ای شان برایم قصه بگوئی ؟

خاله جان , نمیدانم در خانه ای شما روی چه موضوعات صحبت میشود در خانواده ای ما هر روز و هر شب بحث و گفتگو روی فامیل ها و بدی ها شان و کمتر خوبی ها , جار و جنجال است . خانواده ای تو اینطور و خانواده ای ما این چنان .

خاله جان من خسته شدم . فکر میکردم که در فامیل شوهرم شکلی دیگر باشد ولی آنها کمتر از ما نبوده و نیستند و حالا باورم میشود که حتی خدا از فکر ناسالم ما رنج و درد میکشد . در رخ کشیدن , فریب دادن , تهمت و تحقیر کردن , تقلید نمودن و خود را بالازدن و دیگران را حقیر و کوچک شمردن از خصلت های میراثی گذشتگان ما است و اگر کسی از تاریخ پر بار و نام آور افغانستان, برایم بگوید , سرم را شور میدهم و میگویم در کاغذ های سیاه شده , زیاد چیز ها را میتوان یافت , یکی از آنها تاریخ پر افتخار ما است . برایم خنده آور است که بسیاری از همین افغان ها میگفتند که قدرت ما بود که دیوار برلین فرو ریخت و کشور های بلوک شرق در هم شکست . خنده آور نیست که حتی تاریخ اینجا را به پای قدرت افغان ها بگذاریم .

آرام حرف اش را تصدیق کردم . راست هم میگفت در سال های 1990 الی 2000 در اکثر جلسات افغانها با آلمان ها به رخ آلمان ها میکشیدن که , این ما بودیم که دیوار برلین را بر داشتند و بلوک شرق به آزادی رسید . اینکه گوربرژوشف با اروپا و آمریکا چه معامعله کرد و نتیجه ای آن  روز را بعد ها متوجه شدند , کسی سوال نمیکند .

صدایش رشته ای افکارم را گسیخت و گفت خاله جان راجع به فامیل مادرم میگویند که مردم به جان بزن ـ مال مردم خور ـ قمار باز ـ که حتی میگویند چه فامیل ها را بدبخت ساختند

حرف اش را قطع کردم و گفتم : دختر گلم میدانی چه میگوئی ـ در رابطه با فامیلت صحبت میکنی و من اصلا شما را نمیشناسم و مربوط من هم نمیشود که این چیز ها را برایم میگوئی ـ خواهش میکنم روی موضوعی دیگری گپ به زنیم

خاله جان من در اول از شما خواهش کردم که شما بنویسید , چون میدانم به اکثریت فامیل های افغان مربوط میشود حالا شما ننویسید , پس مسولیت تان را فراموش کردید . من نمیتوانم , والی وقت اینکار را کرده بودم تا غرور بیجای افغانی ما را کمی خانه تکانی بدهیم. شما فکر نمیکنید که چقدر دیگران روی ما میخند ند . از عروس های پر سر و صدای که با قرض و جنگ شروع میشود تا مرگ های پر سرو صدا که باقرض و جنگ پایان پیدا هم نمیکند .خودم نمونه ای یکی از این پیوند ها هستم . من خجالت باید بکشم , به خاطر دروغی که به اولادم و دیگران هر روز میگویم . من از شوهرم جدا نشدیم , زندان ما دو را جدا کرده . خواهر تان و شما و فامیلم تنها کسانی هستید که میدانید . در جای کارم و کودکستان دخترم گفتم که با شوهرم در حال جدائی زندگی میکنم وبه دیگران گفتیم که  او افغانستان برای کار رفته و در ضمن روی زندگی ما هم فکر میکند .

خاله جان من شرم دارم بگویم که شوهرم پسر کسی است که پدرش چه شغل دارد و برای بدست آوردن پول به دولت کارمل و نجیب چه خوش خدمتی ها کرده و در ضمن با دوستم وتسلیمی ها چه معامله های جانی و مالی کرده و حتی میگویند که با مجاهدین هم رابطه ای تنگنا تنگ داشت و کار کردند  , که من خوشبختانه هیچکدام این اشخاص را نمی شناسم و مردمان دو رو در بین افغان ها و در افغانستان فکر میکنیم زیاد است و حالا یقین حاصل کردم از وقتی ازدواج نمودم . چه کنم که کاری از من ساخته نیست و از سوی افغان ها در مجموعه چه سیاسی و تحصیلکرده و بیسواد شان همه در فکر با هم نسبتا یکی هستند و برای بهتر زندگی کردن حاضر اند دست به هر کی بزند ونمونه اش حاجی بابه ام است و در بین مردم مشهورهم بود و از دولت حمایت هم میشد . کسی به آنها کاری نداشت .

  بعد هاحکومت شاهی از بین رفت , وضع آنها به همان منوال ماند و در دوران حکومت داود هم همان زندگی را داشتند و بعد از کودتای هفت ثور وضع آنها خراب شد و حاجی بابه که مرد , دیگر مردم به فامیل اش بد رفتار کردند . خانه و جایی شان را از دست دادند و در دوران مجاهدین به ایران فراری  شدند.و وقتی متوجه شدند که با آنها هم میتوانند کنار بیایند دور باره به افغانستان آمدند و با دولت و تسلیمی ها و مجاهدین عین کار را کردند که با دولت های گذشته کردند. 

پرسیدم تو با پسری از فامیل های مادرت ازدواج کردی ؟

نخیر خاله جان , وقتی در کابل بودیم , مادرم در خدمت فامیل اش بود . برای اینکه در جمع تعین کننده دیگران باشد و در خانه ای برادر و خواهر همه کاره باشد , با هر کی سر به سر میگذاشت و زخم زبان میزد . بسیاری برای آرامی شان میگذاشتد که دهان اش چپ باشد و ما اولاد ها که ثمره ای لحظه های به زور زناشوهریش بودیم , مقصر و مسبب بد بختی مادرم به حساب می آمدیم و همیش میگفت , اگر به خاطر شما ها نبود وقت از این مرد جدا میشدم . در حالیکه اگر پدرم نبود , امروز مادرم هم این زن نبود .

خاله جان اگر بگویم شاید باور نکنید و مثل چند دقیقه پیشتر , بخواهید موضوع را تغیر بدهیم و شاید هم قبول نکنید ولی حقیقت را میگویم . مادرم با قاشق داغ پشت و پهلوی ما را سوختانده ـ با چوب کمر و پا های ما را داغان کرده و با سوزن به انگشتان ما زده تا خون ند یده , رهائی ما نکرده و اگر آرام نشده باز بهانه گرفته و موهای ما را آن چنان کش کرده که از جا کنده شده و فریاد های دلخراش اش قلب ما را تکان داده و در زیر خانه ای تاریک زندانی کرده و آنقدر ما را روی پا ایستاده کرده , خاله جان از یاد آوری آن لحظه ها استفراغ ام می آید , خاله جان حتی تنبان ما تر شده خاله جان هنوز هم کم گفتم . خاله جان من از مادرم نفرت ندارم ولی از گذشته ها و سر نوشت که چرا ما را بدست همچو یک زن سپرده , نفرت دارم . اگر راست بگویم مادرم گذشته ای ما و سر نوشت ساز ما , خواهر ها و برادر ها است .

هنوز هم زنی زور گو است . مادرم زنی خود ساز و خود پرست است , دوست دارد که تمام مدت دور و برش ازفامیل,  دوستان اش پر باشد . پشت این نمی گردد که پول از کجا می آید , فقط علاقه دارد که خرچ کند و از همه بهتر بپوشد ـ به دیگران تحفه های قیمتی بدهد و خود را به رخ هر کس بکشد , مهمانی هایش پر زرق و برق باشد تا دیگران به تعریف اش دهان نبند ند و در هر جا آوازه ای دست پخت و مهمانی مجلل اش به به گوش ها برسانند ـ حتی سالگره های دروغی ما را در جمع کلانی جشن میگرفت ـ ایکاش به عوض جشن به ما د وستی , تفاهم میداد و احترام. بنظر مادرم برخوردش با ما چه در گذشته و چه در حال کاملا نورمال و درست بوده و است و اگر از گذشته یاد آوری کنیم از ما می پرسید که کجای کارش غلط بوده و غلط است  و ما اولاد های نمک ناشناس هستیم و فراموش کار که چه زحمت ها برای ما کشیده و از برنامه های سالگره و لباس های قیمتی  گرفته تا فدا کاری های که در عروسی من و ختنه سوری   نواسه هایش انجام داده .برای من منت میگذارد . خاله جان مادرم حتی در اینجا که قانونی وجود دارد , دست از سر ما برنداشت. در مکتب برای هر زخمی و کبودی و دردی دروغ های میگفتیم و بعضی اوقات در ساعت سپورت معذرت میخواستیم و به آب بازی و درس دینی اجازه نداشتیم سهم بگیریم . خوب این دو موضوع برایم مهم نیست ولی لت و کوب کردن هایش حتی در جوانی ما هنوز هم ادامه داشت .

خاله جان از من گذشت ولی دلم به حال خواهر و برادرهایم می سوزد . این زن دست بردار نیست و درهر مورد میخواهد تصمیم بگیرد . برادرم از درسخواندن  نشد . شاید بگوید کدام پسر افغان این جا در این مدت 30 سال که از دوران پناهنده گی افغان ها میگذرد , مردان تحصیل یافته و در مقام های بهتر کار میکنند هر کدام شان اگر تا اندازه ای درس خواندن , چه کاره شده اند جز بقال و نانوای و تکسی ران و دیگر بدبختی ها را فراموش کنیم حرف اش را قطع کردم .گفتم عزیزم بهتر نبود که خودت با این لسان زبیای که حرف میزنی , با یکی ازنویسنده های افغانی در تماس میشدید , زندگی نامه ای خودت بهترین سناریوی یک فلم مستند و یا یک سریال واقعی از سرگذشت زن افغان وبرای عبرت دیگران , خند ید و با خنده اش دخترش را بیدار کرد .

با عجله دخترش را از ریکشا بیرون کشید و در بغل گرفت و نوازشش کرد . چنان نازش میداد که گویا میخواهد هر چه دوستی و محبت دارد به این موجود کوچک هدیه کنید .من مزاحم نشدم گذاشتم که مادر و دختر این لحظه ای زبیا را با دل و جان لذت ببرند . من متوجه شدم که کمبودی محبت مادر را میخواهد به دخترش بدهد و از او با بوسه های کودکانه اش دو باره دوستی را بگیرد . مادر و دختر هر دو در آن موقع یکی شده بودند و بودن مرا فراموش کرده و به لذتجوئی با دخترش مشغول بود .

پرسیدم میخواهی برگردیم . چشمانش برقی زد و گفت تنها این تحفه ای خدا است که مرا زنده نگهداشت و الی من خودم نمیدانم با من چه اتفاق میفتاد . خاله جان اجازه دارم که فردا مزاحم تان شوم و به قصه های من گوش بدهید و اگر امکان دارد از زندانی شدن شوهرم و دروغ های من برایم یک راه حل جستجو کنیم . من دیگر از این چهره ای ساختگی ام بیزارم و میخواهم شب و روزم را با وجدان صادق و پاک بگذرانم .

عزیز خاله ای خود , فکر میکنم که برای اینکارت به یک شخص که این رشته اش باشد مراجعه کنی . اینجا دکتران خانواده گی هستند که بهتر میتوانند از من کرده برایت مفید واقع شوند . دخترش با دستان کوچکش روی

دهان مادرش گذاشت و هر دو ساکت شدیم .

 

 

 

نوشته : سیده حسین  

 

29 \ 9 \ 2009 ل