گرگهای درنده

                نوشته: محمد هاشم انور

 

        اودریشی سیاه، پیرهن شیرچایی کمرنگ ونکتایی گلداربه رنگ سیاه وسفید بتن داشت. به پاهایش بوت نوک تیز به رنگ نسواری دیده میشد. موهای سرش سیاه بود وچند تارسفید درشقیقه هایش دیده میشد. کلاه پیکدار را قسمی کج به سر گذاشته بود؛ که گوش چپش را ظاهر نمیساخت.  ریشش پراگنده ولی اصلاح شده بود. اندازهء ریش او از دوسانتی متردرازترنبود. اوخیلی عصبانی بوده ودردفترکارش قدم میزد. دردفتر دوسیت کوچ وچوکی، قالین های سرخ وطنی، میزکارطویل، قندیل ها درچت، پرده های مفشن در دو ارسی و تیلفون ها بالای میز تحریر دیده میشد. گرم کن برقی نصب دیوارفعال بوده وهوای اتاق را معتدل ساخته بود. اوهمان طوری که قدم میزد، دندانها را به همدیگر میسایید؛ آخ و اوف کشیده ازحنجرهء خود صدا های خشماگین را به آهسته گی بیرون میکشید. یکبار به طرف میز کارش رفته، گوشی تیلفون را برداشت. اونمره یی را زده و گوشی را به گوش برد. لحظه یی بعد با شنیدن صدا از آن طرف، کمی چاپلوسانه و مؤدبانه گفت:

_ مه (...) هستم... میخواهم همرای رئیس صایب جمهورگپ برنم.

        شخص مذکور گفت:

_ رئیس صاحب جمهور وقت ندارن... اونها امر خوده ابلاغ و مکتوب برطرفی شماره امضأ کدن... امشب از رادیو و تلویزیون پخش میشه.

        او با صدای لرزان ومؤدبانه گفت:

_ مه پروای وزارته ندارم... صرف میخواهم، بدانم؛ که علت برطرفی مه چیس...؟ چرا و به روی چی دلیل مه برطرف شدیم...؟

        شخص آن طرف لین تیلفون گفت:

_ صایب...! خود میدانین؛ که بخاطر شکایات مردم و اسنادیکه برضد شما بدست آمده، رئیس صاحب ای تصمیمه گرفتن. اسناد به اثبات میرسانه؛ که شما ده اختلاص، احتکار و رشوه آلوده میباشین و همچنان دست داشتن شما همراه با قاچاقچیان مواد مخدر به ثبوت رسیده. نظربه بزرگواری و بنا به مصلحتی، شماره به محاکمه معرفی نکده و صرف به تبدیلی و برطرفی شما اقدام کدن.

        طرف مقابل گوشی را گذاشت. وزیر برطرف شده گوشی را با تیلفون به دیوار زده گفت:

_ فکر میکنه مه بند و واز وزیری هستم... مه اقدر دارایی دارم؛ که تا چند نسل مه کفایت میکنه... اگه بخواهم اقدر طرفدارهای خارجی و داخلی دارم؛ که فرمان و امر خوده  دو باره پس خات گرفت...!

        وزیر مکثی نموده با خود گفت:

_ نی... ده ای چوکی چی مانده... عیش و نوش ای چوکی ره زیاد کدم... پدر و پدر کلان هایم فکر نمیکدن؛ که از  نسل شان کسی وزیر شوه... ولی مه شدم... چهار سال وزیر بودم... هر چه دلم خواست کدم... حالی بس اس... دگه خوده مقید به وقت رسمی نمیسازم... همرای اقدر جلسه و جلسه بازی بی فایده دیوانه شدیم.

        اوبه طرف میز رفت و برای آخرین بار به چوکی نشست. از روک های میز بعضی کاغذ ها واسناد را بالای میز گذاشت. ازیکی از روک ها سه بندل نوت های یکصد دالری را بیرون کشیده به جیب های راست وچپ بغلی جا بجا نمود. لحظه یی به هرطرف اتاق نظر انداخت و از پشت میز برخاسته و از دروازهء  دفترخارج شد. دو محافظان مسلح در دهن دروازه، با دیدن او از چوکی ها برخاسته و آمادهء رفتن شدند. اودر دهلیز ایستاد و سکرترش را صدا زده گفت:

_ او بچه...! کجا مرگیت زده ... زود کاغذ های سر میزه به موتربیار.

        سکرتر که یک جوانی سی سالهء دریشی پوشی بود، از دفترش بیرون شده گفت:

_ به چشم وزیر صایب... اینه... اینه زود میارم.

       یک محافظ مسلح پیش و دومی از عقب او در دهلیز به حرکت شدند. آنان ازمنزل دوم به صحن وزارت رسیدند. سه موترلکس آخرین مدل شیشه سیاه یکی عقب دیگر درمقابل او توقف نمودند. از دو موتراولی و سومی هفت مرد مسلح بیرون آمدند. سکرتر کاغذ ها را آورد. وزیر او را مخاطب ساخته گفت:

_ مه از وزیری کدن خسته شدیم... چند دقه پیش به رئیس جمهورگفتم؛ که دگه کار کده نمیتانم... او قبول نمیکد... خو مه بریش گفتم؛ که ای آخرین تصمیم مه اس. مه رفتم... حاجت رفتن خودیت هم نیس... ورقهاره به راننده بتی.

        اوبدون آنکه از سکرترش خداحافظی کند، به موتر نشست. موتر ها با سرعت سرسام آور از دروازهء  وزارت خارج وبه طرف منزل او درحرکت شدند. موترها نیم ساعت بعد به صحن حویلی شخصی اوداخل ومقابل تعمیر لکس سه طبقه یی توقف کردند. نگهبانان دروازه،  دروازهء  حویلی را دوباره بستـنـد. راننده گان با داخل شدن وزیر به داخل تعمیر، موترها را به محل اصلی شان درکنج حویلی توقف داده و با محافظان به اتاق های خود درپهلوی دروازهء  ورودی حویلی رفـتـنـد.

       وزیربرکنار شده عصبانی و افسرده به نظر میرسید. سرخی رنگ صورتش زیاد تر شده بود. او مستقیم به اتاق نشیمن رفت و به کوچ نشست. کودکانش با دیدن اوخوشی نموده به آغوشش پناه بردند. خانمش از اتاق دیگر بداخل آمده وگفت:

_ خیریت خو اس... امروز چرا زود آمدی...؟

        زن وزیر به شوهرش نزدیک شد. او دست پسر نه ساله اش را گرفته گفت:

_ تو خو نام خدا کلان هستی... بابه تان مانده و ذله اس... او دخترا... زود... زود از بغل بابه تان پایین شوین... برین به اتاق دگه... ازینجه برین.

      کودکان با قیل و قال کودکانهء شان از اتاق خارج شدند. زن به شوهرنزدیک شده وپهلویش نشست. او به صورت شوهر نگریست. شوهربه گپ آمده گفت:

_ زنکه...! میدانی؛ که همرای رئیس جمهورجنگ کدم... گفتم دگه کار کده نمیتانم... وزارته ایلا ساختم.

        زن با وارخطایی گفت:

_ وای... چرا...؟ مردم چی میگن...! چوکی وزارته چطو ایلا ساختی...؟ بخاطرای چوکی چقه تا وبالا که ندویدی... پیش کی ها نبود؛ که نرفتی ...! چی کسایی ره که واسطه نشدی...! مه به خواهرخوانده هایم... به زنهای قوم و خویش چی بگم.

        وزیر عصبانی شده با قهر و غضب از جایش برخاست. او رو به زنش نموده گفت:

_ چی بگویی...؟ مره خو رئیس جمهور از کارنکشیده؛ که خجالت بکشی...! مه خودم همرای او جنگ کدم و وظیفه ره ایلا کدم. شاید او ده رادیو اعلان کنه؛ که مره از وظیفه وزیری سبکدوش کده... حتماً تهمت ها به مه خات بست... اما گپ های رادیو ره نباید قبول کنین.

        زن به گریه شد. وزیراتاق را ترک وبه اتاق خوابش رفت. کرتی خود را از تن بیرون نموده وبه طرفی انداخت. نکتایی را از گردن دورساخت و بوت ها را از پایش کشیده به کنجی گذلک نمود. او درحالی که میغرید و به شخص  نا معلومی دشنام میداد، به تخت خواب دراز کشید. گرچه گرم کن های برقی نصب دهلیز واتاقها، هوا را معتدل و گرم نگهداشته بود؛ ولی او از کنج تخت یک کمپل را گرفت. اوتنش را با آن پوشانیده وبه چرت هایش غرق شد. او از یک پهلوبه پهلوی دیگر میشد. چشمانش را میـبـست؛ تا خوابش ببرد؛ لیکن در روشنایی نزدیک ظهرخواب به چشمانش آمده نمیتوانست. او درد را به دو طرف شقیقه ها و پیشانی خود محسوس مینمود. هر لحظه تـنـش داغ و داغ تر میشد. بالاخره چشمانش سنگین شده وخواب به سراغش آمد. اوبعد از کشیدن چند فاژه به خواب سنگینی فرورفت.

 

 

 

        دشت سپید ازبرف بود. هرطرف سپیدی بود. تپه های دور دست سپید معلوم میشدند. پستی وبلندی های دشت سپید بودند. دانه های برف ازآسمان سرازیر بوده بربرفهای روی زمین می نشستـنـد. دانه های برف از آسمان چون پنبه، سبکبال میامدند. مرد دردشت روان بود. او بالاپوش سیاهء پشمی، کلاه، موزه و دستکش پوشیده بود. او هر چند قدمی که پیش میرفت، به عقبش میدید. درعقب اوجز پل های موزه هایش چیزدیگر دیده نمیشد. اونمیدانست کجا میرود؛ ولی توان، ارادهء نگهداشتن وایستادن پاهایش را نداشت. اوبا دیدن به اطرافش میترسید. دشت هراسناک و     

       وهم انگیز به نظرش میامد. دلش گواهی بد میداد. دردلش ترس جا گرفته ودرتاروپودش یک احساس گنگ ووحشتناک رخنه نموده بود. اومی اندیشید؛ که چرا ازساعت ها قبل دراین دشت روان بوده وهنوزهم به پیش میرود. اوبه سمت نامعلومی روان بوده ونمیدانست به کدام سمت میرود. سمت های شرق وغرب را ازسمت های شمال وجنوب تشخیص داده نمیتوانست؛ ولی به پیش میرفت و به تپه ایکه ساعتی قبل به مسافت دورتردیده بود، نزدیک میشد. ازتپه بالا رفت و به سمت دیگر تپه پایین شد. او باز هم دید؛ که تپه یی دیگری است. اوفهمید؛ که باید ساعت ها راه برود؛ تا به آن تپه برسد. اوهراسناک به هر سمت مینگریست. با دیدن به عقب و پل های موزه ها، تنش میلرزید. درین وقت صدایی شنید. به هر سمت نظر انداخت؛ کسی را ندید. صدا را باز هم از نزدیکتر شنید. این بار صدا هایی را شنیده بود. مرد چرخی زد وبه چهار سمت خود دید؛ اما کسی را دیده نتوانست. با شتاب به راهش ادامه داد. صدا ها زیادترونزدیکترمیشدند. عرق از سر و صورت مرد جاری شده بود. دلش میخواست؛ تا بالاپوش و کلاهش را دوربیندازد. صدا ها را نزدیکتر احساس کرد. او این بار صدا های عجیب و غریبی را شنید. صدای حیوانات را میشنید. صدای گرگ ها را تشخیص داد. اوبا ترس زیاد اطرافش را دید. یکبار سیاهی هایی را در چهار سمت نگریست؛ که به طرف او نزدیک میشدند. مرد با دستهایش برفها را از شانه ها دور ساخته و با هر دو دست چشمانش را مالید. پشم های دستکش چشمانش را آزردند. مرد دیوانه وار به چهار سمت دورخورده ومیدید؛ که از هر طرف گرگها به او نزدیک میشدند. خواست به طرفی بدود و فرار کند؛ ولی گرگها ازچهار سمت به او نزدیک میشدند. اضافه از پنجاه قلاده گرگ به یک صد متری او رسیده بودند. مرد به یکباره گی فریاد زده و با صدای بلند گفت:

_ کمک...! کمک کنین...! مره نجات بتین...! گرگها مره میخورن... مره نجات بتین... کمک...! کمک کنین.

        گرگها دربیست متری اوتوقف نموده و او را حلقه کردند. گرگها با دهن بازودندانهای تیز شان، زبان هایشان را از دهن بیرون و داخل کرده  و با صدای ترسناک میغریدند. چشمان گرگها برق زده وهر لحظه آماده گی حمله را میکشیدند. مرد وحشت زده چرخی به دورش زد. اوبا صدای لرزان و آهسته گفت:

_ کمک...! مره کمک کنین...! گرگها مره میخورن... اینها رحم ندارن... گرگها مره میدرن... کمک...!

        مرد دید؛ که از قطار حلقوی گرگها، یک گرگ دو قدم پیش آمده و گفت:

_ هان...! ما گرگها رحم نداریم؛ ولی تو خو انسان هستی. تو چرا رحم نداری...؟

       مرد با صدای ضعیف و تضرع آمیزگفت:

- مه رحم دارم... مه ... مه... رحم... دا... رم... دارم... رحم دارم.

      گرگ غر زده و گفت:

-اگه رحم میداشتی... چرا به ای حالت می افتادی... تو باید سزای، ظلم و ستم خوده ببینی.

       اواز گپ زدن گرگ به تعجب افتاد. باورش نمیشد؛ که حیوان به صدا و لهجهء آدمیزاد گپ بزند. او به مشکل لب به سخن گشوده و ناباورانه گفت:

_ تو... تو... چطو گپ... میزنی. حیوان چطو گپ زده میتانه...؟ شما از مه چی میخواهین... مره بانین؛ که برم. مه زن و اولاد دارم...!

        گرگ پوزخند زده گفت:

_ آدمهای محتاجی که ده طول سی سال صاحب یک خانهء گلی شده بودن و توخانه شانه غضب کدی، آیا اونها زن و اولاد نداشتن...؟ اوجوان هایی که از دست تو معتاد و هیروهینی شدن، آیا زن و اولاد نداشتن...؟ او پیرمرد ها و پیر زن هایی که بخاطر یک امضای تو مجبور به فروش اموال خانه خود میشدن، آیا اولاد نداشتن...؟

       مرد به دو زانو بروی برفها خمید و به گرگ نگریست. گرگ دیگری با صدای وحشتناک غرید. گرگ دو قدم پیش آمد و گفت:

_ تو وجدان بسیارضعیف داشتی. با وجودیکه میدانستی نه علم ودانش داشتی و نه ظرفیت کاره، بازهم خوده با اسناد ساختگی تحصیلی وبه زور واسطه، وزیر ساختی. تو به جای خدمت به مردم، ده حق شان خیانت کدی و خون مردمه نوشیدی.  توهرگز به منفعت مردم فکر نکده و صرف به فکر چور و چپاول شدی.

       گرگ دیگر غریده از قطار گرگها به وزیر نزدیک شد وگفت:

_ با آنکه یک وزیر بودی چرا همه امتیازات ره به خود و اولادیت خواستی...؟ برق بیست و چهار ساعته، موترها، نوکرها وچاکرها داشتی؛ ولی یک روز به مردمیت خدمت نکدی... برعکس آبرو و عزت تعدادی ازمردمه ده خاک یکسان ساختی و اونهاره بی عزت ساختی.

        وزیرکه از ترس میلرزید. به مشکل ایستاد و گفت:

_ به مه رحم کنین... مه زن و اولاد دارم... اونها منتظرم میباشن... مه جزای اعمال خوده دیدیم... حالی میدانم؛ که جزای ظلم و ستم مره، زن و اولادم میکشن. زنم تکلیف قلبی داره، بچه کلانم لکنت زبان داره ... یک دخترکم ده هر دست خود سه انگشت داره... پای راست دخترک کوچکم سه سانتی کوتاه تر از پای چپش اس.

        گرگ اول گفت:

_ ای همه نتیجه دعای بد مردم اس... هر چیزیکه با تو واولادیت شده، ازدعای بد مردم شده. تو هم باید یک چیزی ببینی... ما تره میدریم و قطعه قطعه ساخته میخوریم.

        وزیر فریاد زده گفت:

_ مه دگه چی ببینم...؟ درد و رنج بزرگتراز ای چی بوده میتانه... مه به حرص پول، مردمه رنجانیدم... حق مردمه خوردم... زمین و خانه مردمه غضب کدم؛ ولی ده خانه درد و رنج کشیدم... زن و اولادم هر کدامشان یک تکلیف مریضی دارن... ای درد شب و روز مره رنج میته... غم های اونها مره خورد و خمیر میسازه. به مه رحم کنین...! مره نخورین.

        چند قلاده گرگ به یک صدا گفتند:

_ حمله شروع... هر کس باید یک توته از گوشت و استخوان بگیره. حمله...!

        گرگها به طرف او دویدند. او به نزدیک شدن گرگها میدید و فریاد میزد:

_ نجات بتین...! مره کمک کنین...! گرگها مره میخورن... اینها مره میدرن.... مره نجات بتین.

        زن وزیرازچیغ وفریاد اوبه اتاق خواب آمده وخود را به اورسانید. اوازشانه های شوهرگرفته، تکانش داد وبا وارخطایی پرسید:

_ چی شده...؟ چرا چیـغ میزنی... حتماً خوخراب دیدی... چند دفعه گفتمیت؛ که تخته به پشت خو نشو.

        چشمان وزیر از پلک زدن مانده بود. او رق رق به زنش میدید. زن از اوپرسید:

_ چی شدیت...؟ چرا ایطو به مه سیل میکنی...؟ گپ بزن... چرا چپ هستی...؟

        وزیر لبانش را شورانیده و دندانهایش را به همدیگر سایید وگفت:

_ گرگها... گرگها میاین... شما پت شوین... گرگها شماره هم میخورن... اونه... اونه گرگ آمد... اونه دگیش آمد... اوه... چقدر زیاد هستن.

        زن از سخنان شوهر وارخطا شد؛ اورا بازهم چند تکان داده وبه جایش نشانید. با دستش به صورت شوهرچند بارضربه زده گفت:

_ او مردکه به هوش بیا. تره چی شده...؟ اینجه گرگها نیستن... تاریکی شده. اینها روشنی گروپها هستن.

        وزیر قاه قاه خندیده گفت:

_ دروغ...! تو دروغ میگی...! سیل کو؛ که گرگها چقدر زیاد هستن. تو دگه کی هستی...؟ هر کس هستی، باش. مره محکم بگی... سرم کمپله پرتو... اگه نی مره میخورن.

        زن وزیر ازحالت شوهر پریشان شده، قلبش را درد گرفت. او دستش را به قلب برده، فشار داد. زن به مشکل از تخت برخاست و خود را به دهلیز رسانید. اوبا قدم های لرزان درحالی که با یک دست از دیوار گرفته بود و با دست دیگر قلبش را میفشرد، به آشپزخانه نزدیک شد. او با دیدن زنیکه آشپزی میکرد و دیگ شب را میپذید، گفت:

_ نه نه حسین...! نه نه حسین...! به داکتر تیلفون کو. سر مه حمله آمده... به فکرم وزیر صایب دیوانه شده...! او... چتی... چتیات... می ... گه.

      زن وزیر این را گفته و بیهوش به روی زمین دهلیز افتاد.

                                                                                     پایان

                                                                             21 / سنبله / 1387