معشوق رحیم

 

چرا مارکسیست شدم؟

 

گدای شهر و پیرمرد رهگذر

 

بخش چهارم

 

شهردر هوای گردآلود وغبارگرفته  درحال نیمه خواب و نیمه بیدار خفته است. از چهار سمت آنرا کوهپایه های بلند وسر به فلک کشیده در محاصره گرفته است . کوه های که قرن ها و هزار ها سال است که مانند مادر مهربان و اما  داغ دیده این  شهر رامثل جان خویش در رحم  خود  حفظ  و نگهداری کرده تا از گزند روزگار و ضرب شمشیر شمشیرزنان شرارت پیشه و نا بخردان جاهل  درامان باشد.  کوه های که بار بار جسد خون آلود فرزند دلبندش را در کشاکش بزکشی ها و وحشی گری های  طایفه های شهرسوزان و جماعت سربُران به تماشا نشسته است، گاهی سینه ای خود را برای خفظ  وسلامتی فرزند دربرابرهزاران هزار تن بم و راکت سپر کرده است وگاهی هم ازدرد درمانده گی و ناتوانی  و دیدن مرگ و محکومیت و بربادی فرزند، مانند مار زخم خورده  به خود پیچیده و به حال زار وپریشان فرزند  اشک ماتم  ریخته است.

نور زرد آفتاب از فرازاین  کوه های بلند قامت و سرفراز ،که  سر خود را به پای و پاشنه ای  هیچ خوکی  نمالیده است، بر در و دیوار وبام  و کوچه و پس کوچه های شهر پخش شده و همه را با رنگ زرد خود رنگین کرده است. سلسله جنبان زیستن و زنده گی اندک اندک جنبنده گان شهررا دو باره  به جنبش درآورده است. و پس از ساعت ها آرامش و استراحت، ناشی از خسته گی کاروبار و یا هم  گرسنه گی و بی نانی وبیماری  وبی دارویی،  رفت وآمد مردم در خیابان ها وجاده ها مانند خون در رگهای  شهردو باره جریان پیدا کرده است. شهری که دیگر مدت هاست حتی از سیر کردن شکم فرزندان خویش هم عاجز مانده است و شرم و ننگ شهریاران خویش را خود به دوش میکشد.  شهری که دیگرمسکن گرگ وگوسفند وآهو وپلنگ شده است، شهری که آهوانش را گردن میزنند ، گوسفندان اش را شکم می درند و گرگ وپلنگش را داروغه گان شهر میسازند، شهری که سنگ هایش را بسته و سگ هایش را رها کرده اند تا پوست از بدن آدمانش بیرون بیاورند.

جاده های شهر هنوز آنچنان که در میانه های روز مملو از نفر و وسایط نقلیه میباشند، نیست. دکانداران یکی یکی دکان های خود  را باز کرده  ودست فروشان متاعی را که در بساط دارند  در کناره های خیابان برای فروش پهن میکنند.

 مرد گدا هم مانند هزاران کاسب کار دیگر در یکی از کناره های جاده محلی را که برایش مناسب مینمود انتخاب کرد. بایسکل سه ارابه یی  خود را در گوشه که مانع رفت و آمد مردم نشود ایستاده کرده پا رچه پلاستیکی آبی رنگی  را از صندوق عقبی بایسکل برداشته و به بسیار آرامی و حوصله مندی روی پیاده رو، طوری که مزاحم رفت و آمد عابرین نشود، پهن نمود. در حالیکه با کمک چوبدستی های خود پارچه ای مذکور را محکم گرفته بود تا ازاثر وزش باد دوباره جمع نشود، دست خود را در جیب برده چند دانه سنگ ریزه را که به همین منظور با خود آورده بود از جیب بیرون کردن در گوشه های پارچه ای مذکور گذاشت. بعداً به طرف بایسکل خود  رفته تمام  کتاب های را که در صندوق عقبی بایسکل موجود  بود در چند نوبت بالای پارچه ای پلاستیکی که قبلاً بر روی پیاده رو پهن کرده بود نقل داد.

بعد ازآنکه درجای خود نشست  آرام آرام کتاب ها را بر اساس محتوا ومضمون تقسیم بندی کرد تا برای مشتریان خود سهولت ایجاد کرده کرده باشد. به گونه ای مثال کتب تاریخی را در سمت چپ خود گذاشته بود و در قسمت راست هم کتاب های را که مربوط  به موضوعات دینی میشد قسمی گذاشته بود که عناوین آنها قابل دید باشند. در یک گوشه هم کتب سیاسی ودربخش دیگر هم کتاب های شعر وفلسفه و خلاصه به همین ترتیب تا جای که توانسته بود سعی نموده بود تا کتاب ها را در جای مناسب آن بگذارد. تقریباً همه کتا ب ها را جا به جا کرده  بود اما چند جلد کتاب هنوز باقی مانده بود، چشمش به پشتی کتابی افتاد که بر روی جلد آن با خط نستعلیق درشت نوشته شده بود: " متن کامل کلیله ودمنه"  کتاب را از جایش برادشت  کتاب نسبتا ً ضخیمی بود و حدود سه یا چهار صد صفحه داشت. هرچه کوشید جای مناسبی برای آن پیدا کند اما موفق نشد. گرچه عنوان کتاب برایش بیگانه  و نا آشنا نبود اما ازمحتوای کتاب کاملا ٌ بی خبر بود وشاید هم به همین دلیل بود که نتوانسته بود جایگاه آنرا در ردیف کتاب های موجوده تعیین کند. به هرترتیب ، کتاب را دو باره در پهلوی خود گذاشت وبا خود گفت:

در باره این کتاب بسیار شنیده ام، بگذار چند صفحه اش را بخوانم که در باره چه نوشته شده است. و باز جایش هم معلوم خواهد شد.

بعد از آنکه همه کتاب ها را طبق خواست خود در جا های مناسبش گذاشت و نفسی راحت کشید چشمش دو باره به کتاب یاد شده افتاد. کتاب را دوباره برداشته نخست به پشتی آن به دقت نگاه کرد.  بعد آنرا آهسته  طوری باز کرد که اوراق کتاب تقریبا ً به دو بخش مساوی تقسیم شد.  یکی ازصفحات بازشده را به خوانش گرفت اما پس از خواندن چند سطر حوصله اش سر رفت چون از یک طرف سال های سال بود که نا ملایمتی وجبر روزگار امکان مطالعه و دسترسی به کتاب را از او گرفته بود و از جانب دیگر البته متن کتاب چون با ادبیات کلاسیک فارسی نوشته شده بود بسیارمشکل فهم بود که درک آن برای کسانی که آشنایی با متون قدیمی ندارند چندان سهل نبود. بدون آنکه صفحه مذکور را به پایان رسانیده باشد کتاب را دوباره ورق زده باز شروع کرد به خواندن صفحه ای دیگری از کتاب و باز به عین ترتیب قبل از به پایان رسانیدن  صفحه ی دومی، کتاب را باز ورق زده و به همین ترتیب چندین صفحه را آغاز و بدون انجام گذاشت تا اینکه بلاخره به کوشش و زحمت بسیار چشم ودلش به یکی از صفحات کتاب چسپید واین بار متن کتاب چنان برایش جالب شده بود که با وجود آنکه تمام کلمات برایش قابل فهم  نبود اما محتوا ومضمون آن او را با خود کشانیده و تا چندین صفحه با خود برد.

قصه، قصه ای مار پیری بود که روز گارخوش جوانی و مستی ومستانه گی وقدرت نمایی وقدرت ورزی  را  پشت سرگذاشته و پا در دیار پیری و سالخورده گی ونا توانی گذاشته بود. ماری که دیگرآن قدرت و نیروی بی حد حصر جوانی اش با او ودا گفته بود و او را در جزیره ای ضعف و نا توانی جسمی رها کرده بود. ونا گزیر در پی وسیله ای دیگری بود تا به کمک آن بتواند  امرار معاش و گذران زنده گانی بکند. ماری که تمام عمر را از شکار و خوردن بقه ها زنده گی کرده بود اکنون دیگراز پر نمودن شکم خویش عاجز وعلیل شده بود. نا چار راه دیگری را در پیش گرفت یعنی استفاده از همان سلاح کهنه و اما کارآمد، سلاح حیله ونیرنگ.

مار پیر که عمری از اوگذشته بود و تجربه ای کافی اندوخته بود، با خود بسیار اندیشید وسرانجام  چاره ای کار سنجید.

خرامان خرامان  به سوی محل بود وباش بقه ها روان شد.  پس از رسیدن به آنجا سردسته ای بقه ها را خلاف آنچه معمول بود دعوت به صلح و گفتگو کرد. سردسته ی بقه ها هم دعوتش را  پذیرفت و پس از  ساعت ها بلکه روز ها بحث و گفتگو با یکد یگر بالاخره به  یک توافق دو جانبه دست یافتند. یعنی اینکه بر اساس این توافق سر دسته ای بقه ها میتوانست بر پشت مار سوار شده و از او به مانند اسب یا مرکبی استفاده کرده و در تمام  قلمرو تحت فرمان خویش به سواری وقدرت نمایی  بپردازد ، و در بدل آن سردسته ای بقه ها پذیرفت تا روزانه دو بقه را برای مار پیر تسلیم نماید تا نوش جان نموده و امرار حیات کند.

هنوز قصه ای مار و بقه تمام نشده و ادامه داشت. و مرد گدا چنان در لابه لای صفحات کتاب غرق شده بود  و چشمانش از یک کلمه به کلمه ای دیگر واز یک جمله به جمله ای دیگر در خیز وجست بود، که اصلاً  فراموش کرده بود برای چی منظوری به اینجا آمده بود و چرا در این کنار خیابان نشسته بود. در همین اثنا صدای آشنایی به گوشش رسید که بالای او صدا کرد:

 

معلم صاحب نکند که چیز جالبی را پیدا کرده اید که اینطور مصروف هستین؟

 

مرد گدا کتاب را  دوباره بسته کرد اما انگشت خود را در میان صفحات آن گذاشته و کتاب را همچنان در دست خود نگه داشت  به امید اینکه بعداً بقیه ای داستان را هم دنبال کند.  سر خود را آهسته بلند کرد چشمش به پیرمرد افتاد که در مقابلش ایستاده است ،  سلام  داد و بدون اراده کتاب را به زمین گذاشته چوب دستی های خود را برداشت ومیخواست ایستاده شود، اما قبل از آنکه از جا بلند شود پیرمرد مانع اش شد و او را وادار ساخت تا دوباره سر جای خود بنشیند.  مرد گدا نا گزیردو باره به جای خود نشسته وبی اختیار گاهی به چپ و گاهی هم به راست خود نگاه میکرد انگار کدام گناهی را مرتکب شده باشد و قصد پنهان کردن آنرا داشته باشد.

پیرمرد که این حالت دست پاچه گی او را متوجه شد پرسید:

خیریت است معلم صاحب، یک قِسم وارخطا معلوم میشوید؟

مرد گدا که خود اش هم نمیدانست چرا حالت روانی اش یکی و یکبار برهم خورده بود درجواب گفت:

نی استاد کدام گپ خاصی نیست، شاید حضور نا  گهانی شما با عث این حالت من شده باشد چرا که من غرق در مطالعه بودم. به هر صورت کدام گپی نیست استاد، خیر خیریتی است.

مرد گدا باز روی خود را به چپ و راست و به عقب گشتاند تا با لاخره چشمش به کارتن خالی افتاد که در عقب اش افتیده بود. کارتن را آهسته از جایش براشت وبعد ازآنکه مطمًن شد که دیگر کتابی در آن باقی نمانده است، آنرا به پیرمرد داده وبا اشاره ای سر به سمت راست خود گفت:

بیایین استاد انیجا بنشینید که  ایستاده خسته میشوید.

پیرمرد کارتن را از دستش گرفته گفت:

معلم صاحب مه خو یک آدم بیکار هستم ، مزاحم کار وبار تان نشم؟ و آن هم دراین روز اول که شما تازه به کار شروع کردین.

مرد گدا:

استاد این گپ ها چیست که شما میزنید؟ شما خو نور چشمم هستین. و باز روزیِ آدم که دراین دنیا مقرر شده باشد هیچ کس او ره خورده نمیتاند. بیایین بشینین استاد که یک ساعت قصه کنیم، در این عمر ها چندان اعتبار نیست.

پیرمرد در حالیکه کارتن را به زمین میگذاشت گفت:

راست میگین معلم صاحب، اینطور خو است،  به خصوص من که دیگه آفتاب سر کوه گشته ام و هر روزصبح  که از خواب بیدار میشوم وچشمانم  روشنایی آفتاب  را میبیند که  از پنجره به داخل اتاق سر کشیده است  با خود میگویم " مثل اینکه باز یک روز دیگه هم شاهد زیبایی ها و زشتی های این جهان هستم." و اما اینکه این وضع چند روز و یا ماهی و یا هم سالی دوام خواهد کرد چیزیست که دانستن اش برای ما مقدور نیست.

مرد گدا بازدوباره به جواب پیرمرد گفت:

استاد این که چی کسی زودتر ازین دنیا خواهد رفت، به گمانم به سن وسال تعلق ندارد، و بازدنیا به امید خورده شده است.

پیرمرد گفت:

راست میگین معلم صاحب. اما نمیدانیم این را بد شانسی بنامم و یا خوش شانسی.

مرد گدا بدون آنکه در جواب پیرمرد چیزی گفتته باشد خود را مصروف جا بجایی کتابها کرد و با دستمال نخی که دردستش بود گرد وغباری را که بر روی کتاب ها نشسته بود پاک میکرد. اما در حالیکه جسما ً در محل حاضر بود، روح و روانش در سیروسفرو گشت زنی در جایی دیگری بود.

پیرمرد هم که نمیخواست مزاحم کار او شود کتابی را برداشته و شروع به مطالعه کرد. و هردو در سکوت ودنیای درونی خویش فررو رفته بودند. یگانه چیزی که گاه گاهی از زبان مرد گدا شنیده میشد همان گفتن نرخ کتاب ها بود که در پاسخ به مشتریان اش ابراز میکرد. حدود دو ساعتی به همین منوال گذشت و هر بار پس ازآنکه مرد گدا به پرسش مشتریان خود پاسخ میداد ، دو باره چنان در افکار خود غرق میشد که گویی مصروف حل کدام معادله ای بسیار پیچیده و مغاق ریاضی میباشد.

پیرمرد با آنکه مصروف مطالعه بود، اما مرد گدا را هم زیر نظر داشت و با لاخره حوصله اش سر رفته کتاب را بسته کرده گفت:

معلم صاحب کدام گپی درذهن تان است. نکند که از من خفه باشید؟

مرد گدا آهسته تکان خورده از دنیای تخیلات خویش دو باره برگشته گفت:

نی، نی، خدا نکند که از شما خفه باشم. کدام گپی نیست استاد ، فکر اس دگه، هر طرف که دلش شد میره و آدم ره با خود میبره.

پیرمرد:

خو، امید وارهستم که کدام مسا ًله ای نباشد.

مرد گدا صدای خود را کمی صاف کرده و با اشاره به کتاب" کلیه ودمنه" گفت:

راستش را بگویم استاد، خواندن چند صفحه ازهمین کتابی که امروز صبح در دستم بود مرا چنان به فکر غرق کرد که همه چیز ازیادم رفت، حتا خودم. فقط یک قصه  بسیار کوتاه که قرن ها قبل نوشته شده است.

پیرمرد با تعجب و کنجکاوی پرسید:

معلم صاحب، این کدام قصه است که این قدر برای شما دلچسب شده است؟

مرد گدا بعد ازآنکه قصه را آنچه بیادش مانده بود، کلمه به کلمه برای پیرمرد بیان کرد، به صحبت خود ادامه داده گفت:

استاد گرامی میدانم که این قصه شاید برای تان نه تازه، و نه هم جالب باشد. اما برای من هم تازه وهم بسیار جالب بود چرا که تصویر بسیار گویایست از وضعیت سه دهه ی گذشته دراین سرزمین. در طی این سه دهه ی گذشته و شاید هم قبل از آن تمام آن آدم نما هایی که خود را به نام ها و القاب گونا گونی رهبر وحاکم این سرزمین تراشیده اند هیچ کمی و کاستی ای از همین سردسته ی بقه ها نداشتند. این همه خونی که در این سر زمین ریختانده شد، همه وهمه از برای رسیدن به قدرت و ماندن به قدرت بود. و هرکدام به نوبه ی خود هزاران هزار انسان را برای خوشی خاطر بادار به کشتار گاه ها فرستادند و یا هم خانه های شان  را به کشتارگاه تبدیل نمودند تا خود از قدرت ورزی و قدرتمند بودن لذت ببرند . که متا ًسفانه این روند هنوز هم همان روال هادی و یکنواخت خود را طی  میکند.

پیرمرد سر خود را آهسته به تا ًئید گفته های او تکان داده و افزود:

 راست میگویید معلم صاحب، این شهوت قدرت رانی و قدرت نمایی چنان نیرومند و خطرناک است که اگرمهار نشود صاحبان آن ازهیچ گونه بربریت و وحشی گری بر  زیردستان دریغ نخواهند کرد.

البته این نیرو و کشش تعیین کننده ی  قدرت چیزیست که در گذشته ها  آنر دست کم گرفته بودیم، اما اکنون پس از گذشت این همه زمان میدانم که قدرت و قدرت پرستی ،اگر نه یگانه، اما بیشک یکی ازاساسی ترین غرایز انسانیست که در چرخاندن چرخ تاریخ نقش کلیدی را داشته است.

مرد گدا با شنیدن این مساًله که  کشش قدرت و قدرت خواهی است که چرخ تاریخ را به پیش میراند باز یک بار دیگر یکه خورده و با تعجب به سوی پیرمرد نگاه کرد. اما بدون آنکه چیزی بگوید دو باره سر خود را به زیر انداخته برای لحظه ی کوتاهی به فکرفرو رفت.

ولی این بار نه تنها محتوای گفته های پیر مرد او را به فکر برده بود بلکه شیوه ی بیانش هم او را چنان به گذشته ها، گذشته های بسیار دور پرتاب کرد  که گویی جسم بی جان شده ی بود که در کنار خیابان نشسته است. جسم اش همانجا نشسته بود اما روح و روانش به پشت میله های زندان ، میله های زندانی که سال های جوانی و نیرومندی اش را  از او گرفته بود و او را مانند پرنده ی بی پرو بال از آزادی اش محروم ساخته بود، رهسپار شده بود. برای یک لحظه تمام  آن شکنجه و بد رفتاری های که به حال او و دیگر زندانیان شده بود درپیش چشمان اش حاضرشدند.

اما این بارهم مانند همیشه، با آنکه آن همه  سیه روزی و ستم را دیده بود، خود را با همان گفته ی آلبرکامو فیلسوف فرانسوی که گفته بود "ترجیح میدهد قربانی جنایت باشد تا جنایت کار" تسکین داده و با کوشش زیاد فکر خود را دو باره متمرکز ساخته و گفت.

 استاد محترم منظور تان را نفهمیدم؟

پیرمرد که این پرسش برایش غیرقابل انتظار نبود باز با تبسم و پیشانی باز پرسید.

بگو، ببینم معلم صاحب، چی چیزی در گفته های من گنگ بود که شما نفهمیدین؟

مرد گدا:

چیزی خاصی نبود، فقط همینقدر میخواستم بفهمم که آیا بدون ثروت میشود به قدرت دست یافت؟

 آیا این همه قارون و فرعون که میبینم بدون ثروت های باد آورده و چیاول شده میتوانستند قدرت مند شوند؟

آیا این همه قدرت خواهی و قدرت پرستی به خاطر بدست آوردن و نگهداری ثروت نیست؟

و پوست کنده بگویم استاد، آیا اینها مانند همان سردسته بقه ها دریا  دریا خونی را که میریزانند برای شکم پرستی وشهوت رانی نیست؟

وآیا بدون داشتن همین پول وثروت متوانند در برابر موج خشم این ملت ایستاده گی کنند؟

پیرمرد که با تمام حوصله مندی به این پرسش ها گوش میداد و به هر پرسش با تکان دادن سر مهر تائید میگذاشت گفت:

دقیقا ً همینطور است معلم صاحب، حق کاملا ً با شما ست، من هیچ اعتراضی در گفته های شما ندارم، فقط یگانه چیزی را که من میخواستم خدمت تان عرض کنم این است. اینکه قدرت سبب انبار ثروت میشود ویا ثروت با عث تجموع قدرت، موضوعی است که نمیتوانیم یک حکم کلی در مورد اش صادر نمائیم، چرا که مجزا ساختن این دو ازهم کاریست بس دشوار.

مرد گدا دو باره پرسید:

پس منظور شما چی بود استاد؟

پیرمرد:

منظورم این بود که قدرت خواهی و اعمال قدرت بر دیگران و لذت بردن از آن به درجات متفاوت در وجود هر انسان سالمی و جود دارد. و اگر مبالغه نکرده باشم غریزه قدرت خواهی از جمله غرایز پر قدرتی میباشد که  طبعیت در وجود ما نصب کرده است.

پیرمرد بعد از آنکه چند لحظه خاموش ماند، آه عمیقی کشیده چنین ادامه داد: 

وهمین مهار نشدن شهوت قدرت طلبی وحس برتری خواهی است که این سر زمین ومردم اش را در یک دور باطل گرفتار کرده است.

مرد گدا:

استاد منظور تان از این دور باطل چی است وباز چرا اینقدر آه عمیقی از طی دل کشیدین؟

پیر مرد:

معلم صاحب به گمانم که باز شوق جرو بحث به سر تان زده است، و آن هم در این سر راه.

مرد گدا:

راست اش را بپرسید استاد، شوق جر وبحث خو همیشه همراهم بوده است، اماچی کنم که این شوق همیشه سرکوب و لگدمال شده است، حتی از همان دوران کودکی که دست چپ و راستم را شناختم این شوق همراهم بوده است وازهمان وقت و هم با نخستین جوانه زدن های این شوق و حس کنجکاوی در من بود که دهانم را بستند. وتا اکنون گوش شنوایی را نیافتم تا به پرسش هایم گوش بدهد.

پیر مرد پس از شنیدن گپ های مرد گدا چشمان خود را آهسته بست و سر خود را به بسیار نرمی بالا نموده دوباره چشمان خود را باز کرد و با پیشانی باز وهمراه با لبخند گفت:

پس حالا که چنین است امید وارم که گپ هایم خسته ات نسازد. منظورمن هم از این دور باطل دقیقا ًً همان چیز هایست که شما فرمودید، معلم صاحب. 

درست، قسمی که شما گفتید، در این سرزمین واین فرهنگ که بر آن حاکم است، جوش وخروش پرسشگری، جستجوگری و دانشجویی در همان اولین  لحظه های هستی اش خفه شده و گهواره اش را به گور مبدل میسازند. در همان اولین ایستگاه ،یعنی خانواده، که انسان پا به عرصه وجود میگذارد و چشم به دنیا میگشاید، در یک رابطه نامتناسب قدرت قرار میگیرد که سر تا سر زنده گی اش را احتوا نموده وبا پایان یافتن زنده گی اش و خارج شدن از این دور خاتمه میابد.

مرد گدا:

این رابطه نا متناسب قدرت یعنی چی استاد؟

پیرمرد:

رابطه ی نا متناسب به این معنی که پدر ومادر به مثابه اولین نمایندها ، ممثل و عهده دارانتقال، تولید وباز تولید فرهنگ و نظم حاکم در جامعه، در یک موقعیت فوق العاده برتر ونیرومند تر قراردارد نسبت به کودکان که از هر نگاه محتاج و اثر پذیر میباشند.

مرد گدا:

اما این رابطه پدر ومادر با کودکان شان چی ربطی به قدرت و یا اعمال قدرت دارد، استاد محترم؟ 

به نظر من والدین مجبور و مکلف اند تا کودکان خود را طوری تربیت نمایند تا بتوانند از یک طرف مصدر خدمت برای مردم وجامعه شوند و از سوی دیگر آماده شنا کردن در دریای پرخروش جامعه خویش گردند.

پیرمرد:

گپ شما کامالا ً دقیق است عزیزم، اما مشکل در این است که روح آزاد منشی و خود جوشی در این کودکان کاملا ً خفه شده و از آنها فقط  بلی بگوهایی ساخته میشود که همه هنر شان تقلید است و پذیرفتن بی چون چرای  هر آنچه از بالا برای شان داده میشود. از این کودکان که نماد آزادگی، پژوهنده گی و پرسشگری اند، برده صفتانی ساخته میشود که در برابر زیردستان گرگ اند، و از زبردستان چون گوسفندان پیروی میکنند.

مرد گدا:

اما بدون تربیه خو هم  نمیشه، استاد!   

 پیرمرد اندکی مکث کرده آهسته دست به ریش خود کشیده گفت:

نی، نی، درست میگین، بدون تربیت نمیشه معلم صاحب. طفل باید تربیت شود، به طفل نه تنها راه رفتن بلکه راه یافتن را هم باید آموخت. همانطورکه چوچه های پرنده گان بال زدن وپرواز کردن وماهی ها شنا کردن را می آموزند. همان گونه که پرنده ها بر فراز بلند ترین قله ها پرواز میکنند، وهمان قسم که ماهی ها یاد میگیرند تا درعمیق ترین اعماق دریا ها شنا نمایند، فرزندان آدم هم باید راه جستن و راه یافتن در دل تاریکترین شب های تار را بیآموزند. بلی معلم صاحب، کودک باید تربیت ببیند تا راه خود را خود بیابد.

پیرمرد در حالیکه کمی احساساتی به نظر میرسید، چیزی که بسیار به ندرت برایش اتفاق میا فتد، صحبت خود را یکباره قطع کرده وبعد از سکوت کوتاهی گفت:

بسیار معذرت میخواهم عزیزم از اینکه در این سر راه اینقدر پرگویی کردم. راست اش را بگویم خودم هم، به گفته جوان ها، از این گونه لکچردادن ها و سخن پراگنی ها چندان خوشم نمیآید. مگر چی کنم چاره نیست. گاه گاهی احساسات بالای عقل غلبه میکند.

مرد گدا:

نی، استاد این ها نه پرگویی اند  و نه هم به گفته خود شما لکچر دادن. هر کلمه ی که از دهان شما بیرون میشود برای من یک دنیا ارزش دارد. راستی این گستاخی خو از مه است که شما را با این قدر سوال وپرسش درد سر میدهم و گاهی هم  قصدا ً پرسش های بی معنی و بی مورد را مطرح میکنم.

پیر مرد:

خوب توجه کنید معلم صاحب، شاید بار ها هم گفته باشم، وباز هم تکرار میکنم که پرسیدن هیچگاه پوچ وبی معنی نمی باشد. این فقط پاسخ است که میتواند پوچ ویا فاقد معنی باشد. به همین سبب ما باید قدر پرسش کردن را داشته باشیم. به هر پرسشی باید با گوش های باز و شنوا گوش بدهیم، و نترسیم از اینکه مبادا جوابی نداشته باشیم. جواب نداشتن و اقرار به این امر بهترین  پاسخ است تا اینکه ما چیزی را به زور واکراه بالای دیگران به عنوان پاسخ تحمیل نمائیم.

اما، بر خلاف از هر پاسخی باید ترسید وبه هر پاسخی شک باید کرد. و دو باره آنرا زیر سوال باید برد.

مرد گدا:

مگرمیشه که  به هر پاسخی شک کنیم و از هر پاسخی ترس داشته باشیم؟ آیا مادام العمر در شک و بی پاسخی باقی نمی مانیم؟

پیرمرد:

درست میگین عزیزم، ما آدم  ها به همین بی پاسخی و سرگردانی مادام العمر در این جهان محکوم شده ایم. این سرنوشت اولاد آدم در این جهان است. ما بهتر است خود را عادت بدهیم تا به همه پاسخ های رسوب کرده وسنگ شده ی خود هر چند گاهی دو باره نظر بیاندازیم و آنها را در برابر موج تازه از شک  و پرسش ونور عقل و منطق قرار داده وصیقل نمائیم. و بپذیریم که دست یافتن به پاسخ نهایی برای ما محال است.

هنوز پیرمرد گپ های خود را تمام نکرده بود ومیخواست به ادامه صحبت های خود چیز دیگری را هم اضافه کند، اما یکباره متوجه شود که مرد گدا باز یک بار دیگر مصروف زورآزمایی و زد وخورد با افکار خود است که مانند آتش زیر خاکسترهمیشه تازه است وهر راز گاهی که خاکستر از رویش دور میشود دو باره تازه میشود  و او را هیچگاه آرام نمی گذارد.

پس او هم این بار نخواست رشته ی افکارش را بر هم بزند، بنا ً گپ خود را قطع کرده و او را به حال خودش رها کرد.

 راستی هم قضاوت پیر مرد بی جا نبود. او یک بار دیگرسر گردان دربیابان گذشته های ناکام خود شده بود، اما این فقط جرم وجنایت های وحشیانه که در زندان اعمال میشد نبود که افکار او را به خود مشغول کرده بود، بلکه تمام آن گفتگو ها و جر وبحث های را که با دوستان وهم اطاقی های خود در زندان انجام داده بود ازلابلای ملیون ها سلول مغزش آزاد شده و گذشته را به حال آورده بودند.

به همین ترتیب برای مدتی، گاهی او به گذشته  ها میرفت و گاهی هم گذشته ها به زمان حال می آمدند.  اما هرچه کوشید بداند چرا و به چی دلیلی از اینجا به گذشته های دور و آنهم در عقب میله های زندان پرتاب شده بود، موفق نشد. تمام هوش وحواس خود را جمع وجور کرد تا علت را بداندا اما سعی وکوشش اش به جایی نرسید.

فقط یک موضوع کاملاً برایش به یقین مبدل شده بود و آن اینکه چیزی در صحبت های پیرمرد نهفته بوده است. چرا که در آن لحظه تمام هوش وگوش خود را به گپ های او متمرکز ساخته بود.

هنوز در همین رفت و برگشت مشغول بود و از حال به گذشته میرفت واز گذشته به  حال ،از این جا به اطاق های تنگ وتاریک زندان و از آنجا دو باره به کناره ی خیابان، که صدای پیرمرد این سیر وسفرافکارش را باز برهم زده و پرسید:

معلم صاحب باز به چی فکررفتید؟ خیریت خو است؟ نکند که گپ های مه بد ات آمده باشد. صحت ات خو خوب است؟ مریض خو نیستین؟

مرد گدا آهسته سر خود را تکان داده گفت:

نی، نی هیچ گپی نیست. خیر خیریتی است استاد ، خاطر تان جمع باشد. اما نمیدانم چی شد که با شنیدن گپ های شما خاطره های بسیار تلخ زنده گی یکباره در برابرم قرار گرفتند. خاطره های که هیچگاه از صفحه ی ذهنم پاک نخواهند شد ومرا تا لب گور همراهی خواهد کرد. و تمام آنچه که در تاریکخانه های زندان بالایم گذشته بود در پیش چشمانم حاضر شدند. حتا آن دوستان و هم اطاقی های که دیگر در این دنیا نیستند.

پیرمرد بدون آنکه در جواب او چیزی گفته باشد  سر خود را پائین انداخت و لبخند معنی داری به لبان اش نمایان شد. اما برای اینکه این لبخند ش سبب ایجاد کنجکاوی در ذهن او نشود  به شتاب روی خود را به سمت دیگری چرخاند . بعد از چند لحظه ی باز دو باره روی خود را به سمت او گشتاند،  دید که هنوز هم چشمانم اش در نقطه ای نا معلومی دوخته شده است وسعی دارد چیزی  را از انبار داشته های مغز خود بیرون بیارود. پیر مرد برای اینکه خود را مصروف نگه داشته باشد کتابی را از روی زمین برداشته و به مطالعه شروع کرد.

برای چند لحظه یک باردیگر هردو به سکوت فرو رفته بودند. پیر مرد آهسته آهسته در لابلای کلمات و جملات کتاب در حال گشت و گذار وغرق شدن دردنیای معانی و تصاویر بود .

و مرد گدا هم دو باره به گذشته ها بر گشته بود، به زندان ، به عقب میله های آهنی و دیوارهای سنگی، به جایی که صاحبان اش آنقدر در حیوانیت خویش فرورفته بودند  که همنوع خویش  را به جرم انسان بودنش به غل و زنجیر کشیده  و زنده گی آزاد را برایش حرام ساخته بودند. یک باره همه هم اتاقی هایش و دوستان وحتی  بد خواهان در پیش چشمانش حاضر شدند،  چه آنهایی که هنوز زنده بودند وچه هم کسانی  که این جهان را با هزاران امید وآرزو و درد  در زیرانواع واقسام شکنجه ترک گفته بودند، یا هم توسط آتش تفنگ  و در زیر آوارهای  گل وخاک، که توسط بلدوزر ها بالای شان انداخته میشد، نیست و نا بود شده بودند.

برایش چنان مینمود که گویی همه زنده و حا ضردرمقابلش نشسته اند و سر گرم گفتگو و بحث وجدل با هم دیگر اند. بحث وجدلی که گاهی بسیار آرام و با صمیمیت وزمانی هم  با چنان شدت و حدت صورت میگرفت که دیگر حتی تفاوت گذاشتن بین دوست ودشمن هم فراموش همه میشد.

 بحث هایی که حتا ازمتهم کردن یکدیگر به نوکری وچاکری این و یا آن، که همه با هم  دشمنش میخواندند، ابا نمیورزیدند.  عملی که شاید هم به سبب گرمی خون دوران جوانی و نیروی سرشار و خارق العاده ًکه در تار وپود وجودشان شان درحرکت و فوران بود، چنین فضایی را بوجود می آورد.  و یا هم به علت اینکه فرهنگ بحث و گفتگو و پذیرش نظر مخالف و حوصله مندی گوش دادن به دیگران قرن ها و هزاره ها  در این سرزمین قدغن بوده است،  و یا هم هیچگاهی وجود نداشته بود و هرگاه  زبانی را هم که چنین جسارت و گستاخی را میکرده  بریده و صاحب زبان را به دست ریسمان سپرده بودند.

از آغاز تا پایان یک مقطع از تاریخ سراسر تلخ زنده گی اش در ذهنش به جوانه زدن آغاز کرده بود، هیچ چیزی درپردهً ذهنش غایب نمانده بود، همه حوادث زنده گی مانند فیلمی در مقابل چشمان ذهنش قرار گرفته بودند.  لحظاتی را بیاد می آورد که ناخن هایش را از سرانگشتانش جدا مینمودند و حتی چهره های  شنکنجه گرانی  که درپس نقاب های انسان نما، نمایان میشدند دوباره درذهنش زنده شده بودند.

و بازهمه کسانی که در آنجا با هم میزیستند و آب و نان خود را مانند اعضای یک خانواده با هم تقسیم میکردند و یکجا  شکنجه میشدند، یک به یک بیادش آمدند.

در میان این همه چهره ها قیافه ی مردی هم  بیادش آمد که از دیگران نسبتاً مسن تر بود. مردی که همه احترام اش را داشتند و با او مانند یک برادر بزرگ رفتار میکردند.  مردی که در مقایسه با دیگر زندانیان در باره ی خود کمتر ویا هیچ نمیگفت. اما از گفتار و کردارش چنان معلوم میشد که آدم با مطالعه و بردباری بود و به گفته ی یکی از زندانیان شاید هم  در خارج از کشور  تحصیل  کرده بود. آدمی که کمتر احساساتی میشد و بیشتر می اندیشید و هر واکنش احساساتی دیگران را که بیشتر اوقات تحقیرآمیز هم میبود با منطق همرا با لبخند پاسخ میگفت.

به خاطر اینکه در جریان صحبت بعضا ً از دانشمندان و متفکرین برجسته و به خصوص از کارل مارکس  نقل و قول های را می آورد،  وهمچنان به سبب جدی بودن در بحث، هم زندانی هایش از روی تمسخر نامش را مارکس گذشته بودند و اما در غیاب او را مارکس لیلونی میگفتند وهمچنان در لیست کسانی که  ریزیونیست میخواندند شامل اش ساخته بودند.

در حالیکه پیرمرد مصروف خواندن کتاب بود و گاه گاهی هم از گوشه ی چشم به او نگاه میکرد، مرد گدا یک باره سکوت را شکستانده و بدون هر گونه مقدمه یی روی خود را به سمت پیرمرد چرخانده و میخواست چیزی را از اوبپرسد. در مورد همان معمای  که در تمام مدت این آشنایی او راهمچون سایه اش تعقیب میکرد. در مورد این دوستی و همدلی تصادفی و اما  محکم  پیر مرد با او، در مورد گذشته و روز های تاریک زندان و با لاخره اینکه چرا او خود را در روز نخست آشنایی با او مارکس نا میده بود.

اما پیر مرد که فهمیده بود این بار در مورد چه چیزی ازاو سوال خواهد کرد، مجال سوال کردن را به او نداد و کوشید صحبت قبلی را دو باره از سر بگیرد تا اینکه در موقع مساعد از او اجازه رفتن را بخواهد، بنا ً قبل از آنکه کلمه ی از دهان او خارج شده باشد کتاب را دو باره بسته پرسید:   

به هر صورت از موضوع کمی دور شدیم. راستی فراموش کردم در مورد چی چیزی گپ میزدم.

مرد گدا نا گزیر از سر احترام به او به جای پرسش از او، جواب داد:

فکر میکنم در مورد پرورش کودکان میخواستین چیزی بگویید، استاد.

پیرمرد:

ها ها ، درست میگین. گرچه گپ هایم هم تمام شده بود، اما میخواستم همین قدر یاد آور شوم که این روند پرورش وگوسفند منش بار آوردن  که به همیاری وهم دستی اعضای خانواده آغاز مشود در همان جا باقی نمیماند. بلکه جامعه ابزار گونا گون دیگری را هم به خاطر  به آغوش کشیدن این کودکان در بیرون از خانه آماده ساخته است تا  به مجرد پا گذاشتن در جامعه او را الی لب گور همراهی کند.

بلی، چنانکه قبلاً هم گفتم این رابطه ی نا متناسب واعمال قدرت که در خانواده آغاز میشود به مجرد پا گذاشتن کودکان به مسجد و مدرسه خود را دوباره در وجود ملا و معلم و از آنجا تا بالا ترین سطوح حاکمیت در جامعه ظاهر ساخته  و به این صورت استبداد و استبداد پذیری را باز تولید نموده و شخصیت های اقتدار گرا را تحویل جامعه میدهند.

مرد گدا:

میترسم استاد، که گستاخی وبی احترامی نشود. آیا شما به آزادی وحس آزادی خواهی وآزادمنشی انسان ها و خاصتا ً انسان این سرزمین باور ندارید.

پیر مرد:

کا ملا ً عزیزم، هیچ شک وگمانی در این مورد ندارم.

مرد گدا:

پس چطور میشه انسان ها را که ذاتا ً آزاد اند و آزاد به دنیا آمده اند استبداد پذیر ساخت. مگردر طول تاریخ کم انسان جان خود را به خاطر آزدی داده است.

پیرمرد:

نکته ی خوبی را متوجه شدید معلم صاحب. من کاملا ً با شما هم عقیده هستم که انسان را نمیشود استبداد پذیر ساخت. اما مسا له این است که استبداد را نه بنام استبداد بلکه در چهره آزادی بر آدم ها معرفی کرده و در خون شان ترزیق میکنند. وآنها را چنان هپنوتیز و از خود بیخود مینمایند که دیگرتوانایی درک اینکه، راهی را که میروند به چاه می انجامد، از آنها گرفته میشود. آنها یاد میگیرند تا خود را همرنگ جماعت بسازند و یاد میگیرند تا عطش آزادی خواهی خود را در این همرنگ سازی با جماعت سیرآب بسازند، و مادا میکه به این معمول دست بیابند فکر میکنند به آزادی دست یافته اند. اینکه این جماعت کی ها اند برایشان چندان فرقی نمیکند. واینکه این سرزمین میدان تاخت وتاز وگسترش جماعت های گونا گون انسان ستیز شده است نباید دور از انتظار ما باشد. چون این میوه ی همان بوستا نی است که خود آبیاری و پرورش کرده ایم. خود به فرزندان خویش آموزش داده ایم تا از پرسیدن و شک کردن بپرهیزند.

 

مرد گدا که اکنون کاملا ً  کار و کاسبی اش را فراموش کرده بود. چنان در گفت و شنود با پیر مرد غرق شده بود که بعضا ً مشتریان اش بدون گرفتن پاسخ ازاو کتاب مورد نظر خود را دو باره سر جایش میگذاشتند وبا کمال نا رضایتی  راه خود را گرفته محل را ترک میکردند. مثل همیشه  با انتهای ذوق وتمرکز فکر به سخنان پیر مرد گوش میداد. گاهی هم اگر نکته ای در سخنان پیر مرد  برایش نا مفهوم و گنگ مینمود آنرا درگوشه ی از حافظه ی خود طور موقت میگذاشت تا با به دست آوردن موقع مساعد در باره ی آن توضیحات بیشتر بخواهد.

 گرچه پیر مرد همیشه میکوشید تا درصحبت کردن از به کار بردن مفاهیم واصطلاحات نا آشنا برای اکثریت مردم بپرهیزد، چیزی که در میان بیشتر تعلیم یافته گان وتحصیل کرده گان معمول بوده  و آنرا مایه ی افتخار خویش میدانند، اما با آن هم بعضا ً به صورت نا خود آگاه ونا خواسته واژه ها ویا مقولاتی از دهانش بیرون میشدند که برای مرد گدا کمی مجمل ونا شنیده مینمود.

این باربازهم ازتغیرات چهره و حرکات چشمانش معلوم میشد که کدام موضوعی برایش روشن و قابل فهم نبوده است. و مثل همیشه که قبل از پرسیدن سوالی در لبانش لبخند صادقانه ای هویدا میشد خواست چیزی را بپرسد. اما پیش از اینکه کلمه ی از دهانش بیرون شده باشد به دلیل نا معلومی از تصمیم خود بر گشت وبه گونه ی بسیارماهرانه ی  همراه با صاف کردن صدای خود یکی دو کتابی را کاملا ً بدون هدف از جایش برداشته و دو باره سر جایش گذاشت و بعدا ًحالت عادی و آرام  را اختیار کرد. اما پیر مرد که  متوجه  تمام حرکات و سکنات اش بود پرسید:

معلم صاحب، نکند که بازهم چیزی را میخواهی از من پنهان کنی؟

مرد گدا:

نی، نی، هیچ چیزی را پنهان نمی کنم. کاش چیزی برای پنهان کردن میداشتم استاد، و باز هم از شما چطور پنهان کنم، استاد؟

اما پیرمرد که آدم با تجربه و دنیا دیده ای بود به این جواب او قنا عت نکرده و باز هم به همان پرسش اولی خود تاکید کرد.

مرد گدا:

حال که باور تان نمیشه پس مجبوراصل گپ ره  بگویم.  حقیقت خو این بود استاد، که میخواستم باز چیزی را بپرسم. فقط یکی دو کلمه که در گپ های شما برایم نا آشنا و غیر قابل هضم بود. اما راست اش را بگویم ، کمی شرمیدم، شرمیدم از اینکه اینقدر شما را درد سر میدهم، و گذشته از آن پیش خود فکرکردم که شما نگویید چی آدم به سواد و نا فهمی را گیر آمده ام که فقط سوال کردن را یاد دارد وبس، اما نمیداند که روزچاشت شده است وحد اقل یک پیا له آب  برایم بدهد.

پیرمرد در جواب او چیزی نگفت اما از چین وچروک های پیشانی اش که  فشرده تر شده بودند  به نظر میرسید که از این سخنان کمی نا راحت شده بود. سر خود را به آهسته گی به صورت افقی تکان داده و به ریش خود دست کشید.

مرد گدا هم که متوجه این حالت پیر مرد شده بود  برای اینکه فضای به وجود آمده  را تغییر داده باشد گفت:

استاد، به خیال ام که از گپ ها یم نا راحت شدید. اما من خواستم فقط کمی شوخی کنم، اصلا ً کدام منظور دیگه نداشتم.  

 پیرمرد  آهسته لبخند زد ه گفت:

میدانم معلم صاحب، مه هم خو کدام چیزی نگفتم.

مرد گدا:

نی، چیزی خو نگفتید شاید مه اشتباه فکر کرده باشم.

پیرمرد:

بگو، ببینم عزیزم، چی فکر کردی  و چی چیزی گفتی که من نا راحت شده باشم؟

 اما مرد گدا  به جای اینکه  در جواب اوچیزی بگوید سکوت را اختیار کرد.

پیر مرد باز با لبخند بسیار دوستانه پرسید:

پس باز هم سوالی داشتی؟ من که بارها برایت گفتم که من از پرسیدن و سوال کردن نا راحت نمیشوم.

مرد گدا باز خند ه ی بلند تری کرده گفت:

خو، حال که اینطور است پس بیا که اول یک لقمه نان بخوریم، چرا که میگن شکم خالی جنگ نمیشه.

پیرمرد در حالیکه خود را آهسته روی شست پا کرد گفت:

من دیگه از پیشت رخصت میشم، تو نان ات ره نوش جان کن. باز کدام وقت دیگه به فرصت گپ خاد زدیم.

مرد گدا با عجله دست خود را دراز کرده از بند دست اش گرفت و او را دو باره به طرف زمین فشار داده گفت:

استاد، اگه امروز دنیا هم به دیگه روی شود از پیشم شور خورده نمیتانی. خدا وس، هرچه که بود همینجه یکجا میخوریم. میفهمم که بسیار خسته تان کردم ، فقط یک لقمه نان که خوردین دیگه محکم تان نمیشم. دیگه چیزی نیست استاد، فقط یک لقمه نان خشک است یک جا میخوریم.

پیرمرد که با شنیدن این حرف ها دیگر کاملا ً توان مقاومت را از دست داده بود و در سر دو راهی قرارگرفته بود که نمیدانست کدام را انتخاب کند، گفت:

درست است، پس اینطور که است دستم را رها کن تا از جایی کمی نان بیارم.

مرد گدا که حاضر نبود حتا یک سر سوزن هم عقب نشینی کند و دست او را هنوز هم در دست خود نگه داشته بود گفت:

نی، هیچ بهانه ره قبول ندارم. دکان ها تا شام باز هستند،  اگر که سیر نشدیم باز یک کاری خاد کردیم.

پیر مرد که اکنون مقاومت اش کاملا ًدر هم شکسته بود نا گزیر دو باره سر جای خود نشست.

اکنون که پیشانی مرد گدا هم کمی باز شده و نشانه های خوشی و رضایت در چهره اش ظاهر گشته بود، دست پیر مرد را رها کرد و خود را آهسته به سمت چپ و باز دو باره به سمت راست دور داده تا بالاخره  خریطه ی پارچه یی  را که در جستجویش بود برداشته دست خو درا در داخل خریطه فرو برد و تکه نانی را که در کیسه ی پلاستیکی پچیده بود بیرون آورد. با بسیار آهسته گی و احتیاط،  مانند کارکنان موزیم ها که اشیای تاریخی وگرانبها را در ویترین های شیشه یی برای نمایش میگذارند، نان را بیرون کشیده  و به دو قسمت نا برابر تقیسم کرد. تکه ی نسبتا ً کوچکتر را برای خود نگه داشت و بخش بزرگتر را به پیر مرد داد.

پیرمرد در حا لیکه خنده ی معنی داری در لبانش دیده میشد، توته ی نان را از دست او گرفت و قبل از آنکه به خوردن شروع کند سر خود را تکان داده گفت:

در تقسیم کردن خو، خوب ماهر هستی، معلم صاحب.

مرد گدا در حالیکه میدانست منظور او از این گپ چی است، خود را کاملا ًبه دنیای نا فهمی پرتاب کرده و بسیار با جدیت پرسید.

چرا استاد؟ خیریت خو است؟

پیرمرد بدون آنکه به پرسش های او توجه کرده باشد، تکه نانی را که در دستش بود به دو بخش تقسیم کرده یکی را خودش گرفت و تکه ی دیگر را دو باره به مرد گدا داده گفت:

کاش اینقدر خوراک میداشتم، همین هم برایم بسیار زیاد است.

برای چند لحظه هر دو کا ملا ً سکوت کردند،  هیچ جمله و کلمه ی بین شان رد وبدل نمیشد و نه هم به به چشمان یکدگر نگاه میکردند. گویی دو آدم کاملا ً بیگانه و نا آشنا با هم اند و یگانه نکته ی مشترک که بین شان دیده میشد همان خوردن نان خشک بود، نان خشک بدون آب. 

مرد گدا به عبور ومرور مردم خیره شده بود. گاهی چشمانش به نقطه ی نا معلومی دوخته میماند و زمانی هم با یکی ازعابرین همرا و هم سفر میشد، تا جایی که میتواست او را با چشمان خود همراهی میکرد و دوباره برمیگشت وباز به همین ترتیب در رفت و آمد بود. اما چشمان پیر مرد مانند کمره عکاسی به تکه نانی که دردست مرد گدا بود دوخته شده بود که با انگشتان باریک و استخوانی اش هر بار که لقمه ی  را میخواست از آن جدا کند، باید آنرا چندین بارپیچ و تاب میداد،  در حالیکه خودش اصلا ً متوجه این مقاومت وسخت جانی تکه ی نان مذکور نبود. شاید هم با این قسم نان و این گونه نان خوردن عادت کرده بود.

در جریان خوردن نان هردو همچنان از حرف زدن خود داری کردند و یا هم خسته گی یا خشکی نان  اجازه ی صحبت کردن را به آنها نمیداد. اما به مجرد اینکه مرد گدا آخرین لقمه ی نان را به زور وفشار از مجرای گلوی خود گذشتاند، دوباره از دنیای افکار خود برگشت. از دنیای رویا های خود، رویا های که همه برباد رفته بودند، دنیای که دیگر آن آغوش باز و آینده های هزارو یک رنگ خود را برویش بسته بود، دنیای که اکنون فقط یک راه و آنهم  راهی که گاهی باز و گاهی بسته و غیر قابل عبور میشد، برایش باز بود. راه نان پیدا کردن وبس. و شاید با همین گفت وشنود و بحث وجدل با پیر مرد میخواست زخم های خود را شفا ودرد های خود را اندکی کم اثر تر بسازد.

به هر ترتیب پرسشی که در ذهنش مانند پرنده ی که برای راه یافتن به بیرون خود را به در ودیوار قفس میزد، با لاخره از دهن اش بیرون شده گفت:

شما پیشتر در مورد اقتدار گرایی صحبت کردید. منظور تان ره نفهمیدم استاد.

پیر مرد که چشمانش هنوز هم به انگشتان خشک و به خون او دوخته شده بود و افکارش در سیر وسفر به جای دیگری بود سر خود را تکان داده و از اینکه متوجه صحبت او نشده بود با کمال ادب معذرت خواست. و مرد گدا نا گزیر سوال خود را با جملات متفاوتی تکرار کرد.

پیرمرد بعد از مکث کوتاهی گفت:

نمیدانم دقیقا ً چی گفته بودم. شاید هم شخصیت اقتدارگاه یا همچون چیزی گفته باشم. به هر ترتیب فکر میکنم چیزی تازه ی نگفته باشم. تمام آنچه از ابتدای آشنایی با شما گفته ام فقط یک نکته بیش نیست، شاید با جملات یا کلمات متفاوت. شخصیت اقتدارگراه هم، اگر به زبان مردم صحبت بکنیم، همان شیر های خانه و روبا های بیرون اند. به این معنی که دربرابر زیردستان خود مانند شیرها ی درنده عمل میکنند، شیر های که درزمان گرسنه گی پروای هیچ چیز و هیچ کسی را ندارند، و اما در برخورد با زورمندان نقاب شیر را را از چهره ی خود دور می اندازند و روبا صفتی خود را به نمایش وفروش میگذارند.

مرد گدا که سر خود را به نشانه ی موافقت با گپ های پیرمرد تکان میداد دو باره پرسید:

چگونه این افراد را میتوانیم بشناسیم، استاد؟

پیرمرد که لبخند در لبانش ظاهرشده بود در جواب چنین گفت:

شناختن این افراد کدام هنر خاصی نمی خواهد، عزیزم. این همه آدم نما های را که در طول این سه دهه  این سرزمین را دست به دست کرده اند میتوانی نمونه ی خوب این گونه شخصیت به حساب بیاوری. اما اگر منظور شما نشانه های دقیقتر این گونه افراد باشد، باید بگویم که  سازش گری، تقلید و همرنگ سازی با شرایط و محیط ، اطاعت محض وتسلیم کور کورانه  در برابر رهبر، و پابندی به قرار داد ها و قواعد سنتی از مشخصه های بارز این افراد میباشند.

راستی معلم صاحب، اکنون  که مرا وارد این موضوع کردی، پس بد نیست چند نکته ی دیگر را هم در همین رابطه خدمت تان عرض کنم. امیدوارم که با عث ملالت خاطر تان نشود.

مرد گدا با شوق زده گی تمام، رشته صحبت او را قطع کرده گفت:
خواهش میکنم استاد، گپ های شما هچگاه ملالت آورنبوده و نیست.

پیرمرد بدون عکس العمل به گپ های اوچنین ادامه داد.

این گونه افراد را میتوان از محافظه کاری، عدم صداقت در بیان، قوم گرایی شدید و آتشین، تعصبات نژادی، زبانی، فرهنگی و تاکید بر خلوص اخلاقی هم شناخت. همچنان ترس و اضطراب از مخالفت کردن با اقتدار رهبرو نا توانی از عرض اندام در برابر اقتدار مشخصه ی دیگر شخصیت اقتدار گرا به حساب آمده میتواند.

پیر مرد که اکنون خود را کمی خسته حس میکرد و از طرف دیگر متوجه شده بود که حس کنجکاوی مرد گدا هر لحظه بیشتر وبیشتر میشود تصمیم گرفت تا از او اجازه رفتن  بخواهد. بنا ً با ختم آخرین جمله ی خود یک باره به پا ایستاد ولباس های خود را بسیار به آهسته گی تکان داد تا گرد وخاک ناشی از آن سبب آزار واذیت عابرین نشود. مرد گدا که از این یکباره به پا ایستادن پیرمرد متعجب شده بود به صورت کاملا ً نا خود آگاه و بسیاربه سرعت تمام صحبت های که با اوکرده بود دو باره مرور کرد تا مطمن شود که مبادا از زبان اش چیزی خارج شده باشد که موجب نا راحتی  پیرمرد گردیده باشد. اما هر قدر کوشید نتوانست بداند، نا گزیرعلت را از خود او جویا شد. پیر مرد در حا لیکه خنده در لبانش دیده میشد جواب داد:

کاملا ً راحت باشید،معلم صاحب، کدام گپی نیست، چون امروز بسیار درد سر برایتان خلق کردم، خواستم اگر اعتراضی نداشته باشید از پیش تان رخصت شوم.

اما از چشمانش که از مقابل شدن با نگاه های کنجکاو و شکاک مرد گدا اجتناب میورزید، به نظر میرسید که از گفتن چیز دیگری که در سرداشت میخواست بپرهیزد.

مرد گدا که کاملا ًغافلگیر شده بود تمام سعی خود را به خرچ داد تا مانع رفتن او شود، اما موفق نشد، چرا که پیرمرد تصمیم خود را گرفته بود و نمی خواست بیشتر از این با او به گفت و گو بپردازد. به سبب این که اکنون برایش واضح شده بود که کنجکاوی مرد گدا آهسته آهسته او را به جایی رسانیده بود که گذشته را دو باره به حال گره بزند. و این یگانه چیزی بود که پیرمرد از اتفاق افتادنش ترس داشت، ترس به این سبب که این دوستی و آشنایی کوتاه مدت اش با او دوباره خدشه دار نشود. به ویژه اینکه در روز نخست ملاقات با او خود را کارل مارکس نامیده بود، و در روز های اخیرچندین بار اظهار پیشیمانی کرده بود از ینکه خود را این گونه معرفی کرده بود.

به هر ترتیب تلاش و کوشش مرد گدا به جایی نرسید، ناگزیر با زحمت بسیار زیاد، با آنکه پیرمرد از اوجدا ً خواهش کرد تا ایستاده نشود،  از جای خود بلند شد تا با او خدا حافظی نماید. طبق معمول دست پیرمرد را گرفته هردو دست یک دیگر را فشار دادند، اما پیرمرد با این دست فشردن اکتفا نکرده دست دیگر خود را هم به جلو آورده و آهسته روی شانه راستش گذاشته و او را به آغوش کشید و تا توان و نیرو در بازوانش بود او را به سمت خود فشار داد، و درحالیکه سر خود را روی شانه او گذاشته بود قطره اشکی هم از چشمش سرازیرشده ودر لا به لای ریش انبوهش نا پدید گشت. اما قبل از آنکه مرد گدا مجال نگاه کردن به چهره اش  را بیابد چشمان خود را با عجله توسط انگشتان خود پاک کرد تا هر گونه اثراحتمالی  را که قطرات اشک بر چشمان و صورتش به جا گذاشته بودند ازبین ببرد.

مرد گدا که از این گونه خدا حافظی کردن پیرمرد متعجب شده بود با کمال نگرانی پرسید:

استاد، خدا حافظی امروزتان مرا به تشویش انداخت. خیریت خو باشد؟

پیرمرد با لبخندی که نه از طی دل بلکه  به خاطر رفع نگرانی مرد گدا در چهره اش ظاهر شده بود گفت:

خاطر تان کاملا ًجمع باشد عزیزم. کدام گپ خاصی نیست، فقط دلم خواست شما را به آغوش بکشم. وباز در این زنده گی ها چندان اعتباری نیست.

مردگدا دوباره پرسید:

نکند که دو باره به سفر بروید و هیچگاه همدیگر را نبینیم؟

پیرمرد دست خود را آهسته روی شانه او گذاشته ودرحالیکه با انگشتان خود شانه اش راکه به جز از پوست و استخوان اثری از گوشت وعضله در آن دیده نمیشد فشار میداد، درجواب اش گفت:

اینکه دو باره به سفر خواهم رفت ویا نه چیزیست که در دست خودم نیست. اما یک چیز را نباید فراموش کنیم که زنده گی خود سراسر سفر است، سفری که از جایی آغاز ودر جایی هم ختم میشود. سفری که نه آغاز آن به دست خود ما است و نه انجام آن.

بعد ازآنکه پیرمرد گپ خود را تمام کرد دست خود را از روی شانه او برداشته آرزوی موفقیت برای خودش و خانواده اش کرده راه خود را در پیش گرفت و آخرین جمله ی که مرد گدا از زبان او شنید چنین بود:

تسلیم نا امیدی نشو.

مرد گدا که با کمک چوب دستی خود روی یک پا ایستاده بود با چشمان خسته و نمناک خود او را تعقیب میکرد که لرزان لرزان درپیاده روی که به سمت مرکز شهر میرفت قدم میگذاشت، تا اینکه در میان عابرین کاملا ً نا پدید شد. پس از آنکه آبی را که در روی پرده چشمانش پخش شده بودند و توان قطره شدن و ریختن را نداشتند با کف دست پاک کرد، دو باره سر جای خود نشست. سعی کرد افکار خود را متمرکز کرده مصروف کار وکاسبی خود شود، اما وضعیت روانی اش چنان برهم خورده بود که دیگر همه چیز به نظرش پیرمرد می آمد و هر صدای که به گوشش میرسید صدای پیرمرد مینمود. یکباره همان آخرین جمله پیرمرد به گوشش طنین انداخت. جمله ی " تسلیم نا امیدی نشو." او را یک بار دیگر به یاد روز های تار زندان انداخت. و دقیقا ً همان لحظه ی به یادش آمد که جمعی از هم اطاقی هایش را برای تحقیق و شکنجه ویا هم اعدام میبردند. ودر آخرین لحظه ی که از اطاق بیرون میشدند عین جمله را از زبان یکی از همین زندانیان شنیده بود.

به هر ترتیبی که بود بالاخره به اثر فشار زیادی که بالای مغز خود آورده بود موفق شد تا بداند این جمله را از زبان کی شنیده بود. از زبان همان کسی که مارکس مینامیدندش و به تعقیب آن، گفتگوی لفظی که با او داشت بیادش آمد. با عجله از جای خود بلند شده و میخواست دنبال پیر مرد برود، اما متوجه شد که دیگربسیار دیر شده بود و هیچ اثری از او پیدا نبود، دل خود را به این خوش کرد که شاید دو باره او را ببیند و از او معذرت بخواهد از اینکه همچو رفتاری را در زندان در مقابل اش انجام داده بود. به هر صورت با یاس و نا امیدی دو باره سرجای خود نشست و پس از آنکه کمی آب نوشید، تا توان داشت با سیلی ی ملامت بر روی خود کوبید وافسوس خورد از اینکه او را تا این زمان نشناخته بود. اما اکنون گرچه پیرمرد جسما ً از او دور شده بود اما خاطره ها وافکارش چنان او را در تار وپود خود پیچیده بودند که حتا یک لحظه هم او را رها نمیکردند.

تمام آنچه با او در این مدت کوتاه گفته بود و هر آنچه از او شنیده بود کلمه به کلمه در ذهنش حاضر میشدند. نه تنها صحبت های که در این مدت کوتاه با او داشت،  بلکه همه آن بحث های داغ واحساساتی که در زندان با او کرده بود  یک به یک در پرده ذهنش در رفت و آمد بودند. بیادش می آمد که چگونه یک بار روش زندانبانان را با طرز رفتار بعضی از معلمین مکتب و بعضی از مقررات زندان را با باید ونباید های مکاتب مقایسه کرده بود.

گاهی هم این گفته اش را بیاد می آورد که میگفت:

" یکی ازمشکلات جدی جامعه ی ما گریز از مسوولیت و مسوولیت پذیری است. و اینکه روشنفکران ما هنوز آن خوی و خصلت خرافاتی توده های بی سواد و با سوادان  را که تقصیر همه نا به سمانی ها و کم و کاستی های خود و دیگران را بر گردن نیروهای غیر قابل کنترول و ماورای طبعیت می اندازند از خود دور نساخته اند. بنا ً به جای آن نیروهای ماورایی، نیرو های دیگری را که غیر قابل دسترس اند جستجو میکنند و همه نا به سامانی ها و نا توانی های خود را معلول علت دیگری میدانند تا خود از اندیشدن وراه جستن بی نیاز گردند." 

وباز بعد ازآنکه به سوالات یکی از مشتریان پاسخ داده وکتاب مورد نظرش را به او داد، کوشید تا مانع از فرورفتن دو باره در افکار خود گردد. اما انگار که همه سعی و کوشش اش بی حاصل شده بود وهربار که میخواست افکار خود را تحت کنترول داشته و در زمان حال به سر ببرد، دو باره عمیق تر از دفعه قبل به ژرفا و جزئیات حوادث ورویداد های گذشته پرتاب میشد. و یکبار دیگرهمان آخرین بحث  وگفتگوی که در زندان با پیرمرد داشت و سبب دل آزرده گی شان شده بود در حافظه اش شروع به جوانه زدن کرد.

یعنی اینکه  چرا مارکسیست شده بود. گرچه در آن زمان به صورت بسیار جدی ،وبه اصطلاح که درآن زمان استفاده میکرد،  دندان شکن، جواب اش را داده بود. اما با مررو زمان و واقعیت های که او و جامعه اش با او روبه رو شده بودند او را به تدریج متقاعد ساخته بو که گفته های پیر مرد اگر که درست نبوده، دور از واقعت هم نبود . به خصوص که این تغیر جهت  را در وجود خود وبیشتر آشناینش مشاهده میکرد و میدید که چطور با گذشت زمان و تغیر اوضاع  همه دگر گون شده بودند و یا اینکه تمام آنچه را به نام مارکس به خورد شان داده بودند کاملا ً با آن انسان گرایی غیر قابل انعطاف مارکس بیگانه بودند.

باز یک بار دیگر پس از آنکه از کتاب دل خواه یکی از مشتریان را برایش پیدا کرد و به دستش داد دو باره به فکر فرو رفت. اما این بار با صدای همرا با لبخند مشتری که گفت " کاکا مثل اینکه پولش را  نمیگیرید"  دو باره رشته ی افکارش از هم گسسته شده گفت:

اختیار دارید، اگر پول همرای تان نیست فرقی نمیکند.

بعد از آنکه پول باقی ماده اش را پس داد و با او خدا حافظی کرد، تمام کتاب هار دوباره تنظیم کرده  وگرد خاکی را که بر روی جلد آنها نشسته بود پاک کرد و  برای حدود نیم  ساعتی توانست خود را به این طریق از دوباره فرورفتن به فکر باز دارد. اما به مجرد که کار کتاب ها تمام شد بدون آنکه خود متوجه باشد باز یک باردیگر صحبت با خود را آغاز کرده بود، انگار کسی در درون اش با او در جدل بود و با خود عهد بسته بود که یک لحظه هم او را آرام نگذارد. در جریان همین بگو مگو باز خود را یک بار دیگر مورد سوال قرار داد و از خود پرسید:

آیا واقعا ً من مارکسیست شده بودم؟ و اگر چنین بود آیا واقعا ً خودم آنرا انتخاب نموده بودم ویا اینکه جبر زمان از من همچون چیزی ساخته بود؟ و یا هم اینکه از دنبال دیگران میدویدم، از دنبال  آنهایی که به شکلی از آشکال با ایشان در تماس بودم؟ آیا از جمله ده های کتاب و اثر را که مارکس ازخود به جا گذشته بود یکی را هم مطالعه کرده بودم؟

اما این ها پرسش هایی نبودند که به ساده گی میتوانستند پاسخ بیابند. بنا ً مثل همیشه دلایلی را برای خود ارایه میکرد که میتوانستند تصامیم آن زمانش را موجه بسازند.

گرچه این گونه پرسش ها بعضا ً نه برای خودش و نه هم برای هم سرنوشت هایش خوش آیند بودند اما  یگانه چیزی که او را دو باره  اعتماد به نفس میبخشید همان ارزش هایی بودند که او عمر و زنده گی خود را برایش گذاشته بود.

آزادی و برابری، ارزش هایی بودند که هیچگاه برایش بی ارزش نشده بودند، چه آنزمانی که خود را، به اصطلاح آنزمانی خودش، مارکسیست دو آتشه میدانست و چه هم اکنون که دیگر با آن سخنان تیز وتند بیگانه شده بود.با لاخره  مثل همیشه باز، یک بار دیگر همین ارزش ها او را دو باره قوت قلب بخشیدند و احساس راحتی  و رضایت را در خود حس کرد.

اکنون که روز هم به پایان خود نزدیک میشد آرام آرام بساط  خود را جمع کرده درصندوق عقبی بایسکل گذاشت و خود هم سوار بر بایسکل شده رو به سوی آرام گاه شبانه اش کرده ومانند قطره آبی در دریای بیکران ازدحام  مردم نا پدید گشت.