هاشم انور

 

جوان سخاوتمند

 

       روزاول عید یک روزآفتابی بود. هوادرنه بجه صبح معتدل وخوشایند بود. مردان وپسران جوان ونوجوان با کلاه های سفید درسروجاینمازهای مرغوب وقشنگ دردست، بعد ازادای نمازعـید با چهره های بشاش به طرف خانه هایشان روان بودند. همه لباسهای جدید وپاک بتن داشتند؛ همه حمام کرده پاک وستره معلوم میشدند وازتن اکثرجوانان بوهای دلپذیرومتـبوع به مشام میرسید. آنان به مجرددیدن دوستان وهمسایه گان، همدیگررا درآغوش گرفته وعید را تبریک میگفتند. آنهاازپروردگارعالم خواهان قبولی روزه، عبادات وختم های قرآن العظیم الشان به همدیگرمیگردیدند.

        صمدازپاره گی وشاریده گی لباس پاکش درین روزمیشرمید. اوسرش را پایین انداخته وباعجله ازبین نمازگزاران میگذشت. اوازنگاه های نماز گزاران فرارمیکرد. دل اونمیخواست درین روز، کسی به لباس اومتوجه شود. اودرین روزخود را بینوا وخوارمیدید. ازنگاه های کنجکاوانه رفقایش گریزان بود. اوچند کوچه را پشت سرگذاشته وبه خرابه ایکه دیوارهای آن  بااندک تکان درحال غلتیدن بودند، داخل شد. وقـتی پرده یی را که بجای دروازه نصب بود، دورساخته وداخل حویلی گردید، به طرف اتاقی که به مخروبه میماند، رفت. دروازه پرده یی اتاق را پس زده داخل اتاق شد.    لحظه یی توقف کرد؛ تا چشمانش به تاریکی اتاق بی کلکین عادت نماید. وقتی چشمانش به مادری افتاده دربستر، افتاد، به طرف اورفت. صمد خم شدودستان مادررا بوسیده گفت:

_ عیدیت مبارک... مبارک باشه عیدیت نه نه... روزه ونمازایت قبول شوه.

        مادرهمان طوری که بالای دوشک چرکین درازافتاده بود، گفت:

_ ازتومبارک... عیدی چی وکاری چی... ماکجاعیدداریم...عیدازپیسه داراس... عید ازخانه داراس... عید ازقدرتمنداس.

        صمد ازمادردورشده، خواهردوازده ساله خود را گفت:

_ نسرین عیدیت مبارک.

        اوکه درکنج اتاق دربین دوخواهرکوچکترش نشسته بود وخواهردو ساله را درآغوش داشت گفت:

_ ازتومبارک... روزه ونمازایت قبول شوه. صمد...! ده چاشت چی پخته کنم...؟ کچالوم خلاص شده... دوای نه نیم هم خلاص شده.

        صمد آهی کشیده گفت:

_ خبردارم... یک چاره خات کدم.

        مادر اورا صدا زده گفت:                                                                                                            - صه... صمد... پیش ماماییت برو... قــرض بگی ... بگوپایای نـه نــیم کــمی خوب شده... باد ازعید ده کارمیره... بادازعید کارتوم خوب خات شد...!

      صمد به مادر نزدیک شده گفت:

_ نه نه... نمیشه... رفتن پیش او، ناق اس. اوازخودیت خفه اس.

        مادربه مشکل به جایش نشست وگفت:

_ چرا خفه باشه... ده ای خرابه کجا جای اس؛ تا مامایت واولادایش میامدن ... بازده اوروزایکه صایب زمین هم آمده بود... اوخومیخاست ماره کشیده آبادی کنه... اگه تمام پیسای بیچاره ره دزدا نمیگرفتن، حالی وخت آبادی ره شروع میکد... کم بود دزدا او بیچاره ره بکشن... خوخدا سریش فضل کد.

        صمد گفت:

_ اگه مامایمه بگم... حالی بیایه ده یک گوشه گذاره کنه.

       مادرگفت:

_ نی نی... بازفکرخات کد؛ که گشنه ماندیم... خات گفتن که بخاطراحتیاجی اوناره میگیم... هوش کنی نگیش.

        بعد ازلحمه یی مکث ادامه داده، گفت:

_ بچیم... حالی شکرتا تشناب رفته میتانم... دردپایام کمی خوبس... توان و شیمه دارم... ده چهارم عید بری فروش چوری ها میرم... دگه دوام نخری... آستا آستا جورخات شدم.

        صمد با شنیدن گپ مادرخوش شده وچشمانش دراتاق راه کشید. وقتی بستهء چوری های مادررا درگوشهء اتاق دید، امیدواری اوبه یقین تبدیل شده گفت:

_ خوخیرباشه... توکه میگی، به اونمیگم... راستی که هموقسم فکرخات کدن... حالی خویک جایه یافتن. نه نه...!  ده سه روزعید خوکارخشت مالی نمیشه... اگه رخصتی نمیشد... یکی دوهزارخشت میزدم وچند روزگذاره میشد...!

        نسرین گفت:

_ خی ده چاشت چطوکنم... صبح دونان آوردی... حالی یک لغمه نمانده...    نه نیم خوچای هم نخورده.

        صمد به دستمال بسته چوری ها نظرانداخته گفت:

_ یک چاره میکنم... حالی خوهیچ چاره نداریم... چندبسته چوری ره ده دوکاندارمیفروشم... وختی خشت زدم... پیسه چوری هاره میتم.

        مادرش که به مشکل ایستاده شده بود، گفت:

_ صمد... اوسرمایه تمام زنده گی ماس... هموچوریهااس؛ که ده ای یکسال، باد ازفوت آغایت ماره نان داده... هوش کنی... ده اونا دست نزنی.

        صمد با نگاه های اندوهگین به خواهرانش دیده وملتمسانه گفت:

_ خی چاشت چی بخورن... اونا خوازگشنگی خات مردن... خودیت هم صبح چیزی نخوردی.

         مادربه سختی وبه کمک چوب، چند قدم را به مشکل برداشت؛  وقتی به دروازه رسید، ازدیوارمحکم گرفته، گفت:

_ توخوردی...؟ توچای صبح خوردی...؟ نی... نی ... توهم نخوردی.

        صمد گفت:

_ خیرس نه نه... مه ازگشنگی نخات موردم.

        مادرش گفت:

_ خودلیت... اوناره ببر... زیاد شه نبری.

        نسرین خواهرکوچکش را ازآغوش به روی دوشک گذاشت وبه دو خواهردیگرش گفت:

_ برین چند دقه روی حویلی... دان کوچه برین... روزعید اس... ساتیری کنین... مردمه سیل کنین... بچا ودختراره سیل کنین... اوناره ببینین؛ که چقه کالای مغبول پوشیدن.... برین.

        مثل اینکه آندومنتظرهمین قومانده بوده باشند، ازجاهایشان برخاسته وبا دوش وپاهای برهنه خارج شدند. نسرین ازقول مادرگرفت و اورا به رفتن به حویلی کمک کرد.

        صمد گره بستهء چوری ها را بازودرحدود پانزده، بیست بندل چوری ها راگرفته، دربین یـک پــاکت پلاستیکی جابجاکرد. اوازخــانه خــارج وبــطــرف دوکانیکه چند صد متر فاصله داشت، روان شد.

        صمد به دوکان داخل شده وسلام داد. مردریش سفیدیکه بالای چوکی نشسته بود، با دیدن اووعلیک گفت واززیرچشم به اونگریستن گرفت. مرد سی وپنج سالهء که صاحب دوکان بود، گفت:

_ نی که بازپشت قرض آمدی...؟  دیویت خونزده... چهارده ساله شدی... کمی خوکارکو... مثل آغایت راشبیل جورکو... ده پالوی ببویت چوری فروشی کو.

        صمد مظلومانه به اونگریسته، گفت:

_ نی... نی کاکا... پشت قرض نامدیم... کمی چوری آوردیم. ازیک ماه میشه؛ که نه نیم روماتیزم پیدا کده... ده جای افتاده ... مه هم خشت میزدم... کمی قرضدار... بودم...اوروزقرض شمارم خلاص کدم...ازیکه رخصتی شده... کارنیس... اینه کمی چوری آوردیم...!

        مرد ریش سفید پرسید:

_ نه نیته خوپیش داکتربردی...؟

         صمد گفت:

_ ها... هان... نی ... از دواخانه بریش دوای روماتیزم خریده بودم... ده ای دوسه روزدردپایایش کم شده... خودیش تشناب میره... اوازچهارم عید کار خوده شروع میکنه.

        دوکاندار گفت:

_ مه اقدرچوری ره چی کنم... کی میخره... مه خو خریده نمیتانم.

        صمد گفت:

_ کاکاجان...! خودیت که نخری، خی کی خات خرید... خودیت خومشکل ماره میدانی...؟

        صمد روبه پیر مرد نموده با تضرع گفت:

_ حاجی کاکا... بگوبخره... ایره بفامان... مجبورهستم... امید کده به ای دوکان آمدیم... خوارا و نه نیم ازگشنگی خات موردن.

        مرد ریش سفید ازچوکی برخاسته، به صمد نزدیک شد. دستش رابه شانهء صمد گذاشت وگفت:

_ اشکایته پاک کو... ده ای روزعید آدم گریان نمیکنه... اینه میگم هرچیز بتیت... بچه خوب هستی... هروخت قرضم آوردی... میگمش؛ تاقرض بـتـیـت... چوری هایته خانه ببر.

        صمد ده دقیقه بعد درحـالیکه سه کیلو بـرنج، یـک کیلو بوره، یـک کیلو

        کلچه، یک کیلونخود، یک کیلوماش، نیم سیرکچالوودوکیلوپیازرا دریک پاکت پلاستیکی با خود حمل میکرد وپلاستیک چوری ها را دردست دیگرداشت، باخوشحالی بطرف خانه روان بود. درنیمایی راهء خرابه ایکه زنده گی داشتند، مردی را دید که چوب بغلی زیرقول دارد. صمد کنجکاوانه به اونگریست. مرد ازهررهگذر پول طلب میکرد. یک پای مرد اززانوقطع بود. صمد پاکت ها را به زمین گذاشته، به اونگریستن گرفت. مرد اشک درچشم داشت. چهرهء مردغمناک واندوهگین به نظرمیرسید. درد، غم واندوهء فراوان درچهرهء مرد خوانده میشد. درین وقت یک شخصی که پطلون و پیرهن به تن داشت، ازمقابل مرد درحال گذشتن بود. مرد با التماس گفت:

_ بچیم مریض اس... پیسه خریدن نسخه اوره ندارم... خیرکنین... ثواب تان میشه. همرای چند اوغانی، شما اوره ازمرگ نجات داده میتانین.

        شخص پطلون پــوش بــدون آنکه بــه اوبنگرد، ازمقابلش گذشت. مـرد لنگ لنگان چند قدم ازعقب اورفته گفت:                                                     -  اوبیادرجان...! مجبورهستم... به خــاطرخریدن نسخهء دوای یگانه بچه ده ساله خود دست درازمیکنم... اوازدست میره...!

     شخص رهگذر بدون آنکه بنگرد، خود را تیرآورده براهش روان شد. صمد با دیدن صحنه، دست برجیب برد. اوسه قطعه نوت یکصد افغانیگی را که دوکانداربه قسم قرض، همراه با سودای دیگرداده بود، ازجیب بیرون کشید. اوبه نوتها نظرانداخت. به یکبارگی به طرف مرد حرکت کرد. وقتی به مرد نزدیک شد دوقطعه نوت را به مرد پیش نموده، گفت:

_ کاکا... اینه پیسه... بروزود نسخه بچیته بخر.

       مردناباورانه به صمد دید. وقتی چشمش به لباس پاره وشاریدهء اوافتاد، گفت:

_ نی بچیم... ای زیادتربدرد خودیت خات خورد... توازمه کده زیاد تربه مشکل خات بودی... مه نمیگیرم.

       صمد گفت:

_ اگه نگیری خفه میشم... بروبچیته ازمرگ نجات بتی.

       مـــرد پول راازدست صمد گـــرفت. اشکهای مـــرد ازخـــوشحالی زیــاد،       اضافه ترجاری شده به صمد گفت:                                                                                    _ خداخیریت بته... به سنگ دست بزنی به زرتبدیل شوه... تو بچه مه ازمرگ

نجات دادی... خدا تره جوانمرگ نکنه... خدا ازی روزپریشانی خلاصیت کنه

        مرد لنگ لنگان وبه تیزی به راه افتاد . صمد به طرف پاکت ها رفت. هردوپاکت را با دستانش اززمین بلند نموده وبطرف خانه روان شد. ازینکه باعث نجات پسری ازمرگ شده بود، خوشحال به نظررسیده ولبخنددرلبانش نقش بسته بود.

                                پایان

                         7 / سنبله / 1386