.... ناتور رحمانی

 

کوچه

 

او برگشته بود ، از آن جهنم جدايی دوباره به کوچه آ شنای شان ، او آنجا روی سينه داغدار کوچه استاده بود و با تلخی ميگريست ، آخر نميتوانست زير امواج آنهمه احساسی که بناچار وبرخلاف ميل باطنی اش آنها را سرکوب کرده بود تاب بياورد ، بويژه با اين جدايی جهنم واره ديگر ؟!

اوراق پراگنده کتاب عمر وی که از خاطرات همين کوچه رقم خورده بود ، روی پيکر شديار شده کوچه تيت شد ، اين اوراق پُر ازعشق های پُرشور ودردانگيز جوانی ، پُرازگلبرگهای خشک شده مُرسل وميخک ، پُراز تنهايی ، پُراز برگهای زرد رنگ پاييزی ، پُر از آرامش شب های پُرستاره ، پُراز اندوه شاعر ، پُر از زمستان و باغ های عريان شده ، پُر از آواز رگبار و مرگ پرنده ، پُر از جدايی ها و سفر ، پُر ازشکست صدا وآهنگ وداع ، پُر از گريه گيتار و مرگ ترانه ، پُر از فرياد ياران تيرباران شده بود و ....

مسافر برگشته از برهوت عاطفه ، در کوچه زخمی به چشم آشنا ، اوراق دفترعمر اش را دسته ميکرد .

کوچه بوی غم ، بوی کوچ ميداد ، بوی جدايی ، بوی آوارگی ، بوی رفتن ، گسستن و گم شدن ، او تنها ميان کوچه مقابل سينه دروازه مشبک قفل شده استاده بود ، هنوز بوی عشق وشرم شيرين دوست داشتن درآن شام اندوه زده ودلگير از فراز بام های کاهگلی و ديوار های شاريده به کوچه ميريخت ، پنجه چنار همسايه غمگينانه به کوچه گوش خوابانده بود تا مگر صدای پای رهروی آشنای را بشنود ، اما آوای زاغ های سياه از ذوق ناپديد شدن گنجشک های عاشق به گوش هايش سيخ فرو ميکرد ، درخم کوچه سگ تکيده موی تشنه خون های ماسيده به خاک را می ليسيد ، توته های شيشه شکسته پنجره ها رگهای پُرتپش کوچه را بُريده بود .

کوچه غم کوچ کسانش را از سينه زخمی ، با بوی باروت در پاييزی ترين شام غريب ، بپای ديوارهای فروريخته می پاشيد ، دردی بزرگی که امواج خروشانش اورا بسان سنگريزه ای به هرطرف کوچه می غلتاند وکامش را از زهر تنهايی و ترس تلخ ميساخت در قلبش لانه کرده بود .

صدای پای مسافر خسته ای برگشته از دشت جنون را غريو باد های چپاولگر از تن زخمی کوچه می روفت ، و به لجن چويچه های کنار دروازه های بسته مدفون ميساخت ، چقدر دل مرد برگشته ازسفر دور برای بوی آشنا ، بوی قديم کوچه ، بوی نان ، بوی خانه ، بوی عشق های پُراز لذت درد و فرياد بچه های همسايه تنگ شده بود ، تنگ تر از دل پُرغصه کوچه ... او تلخ واندوهبار گريست .

اشکهايش باران شد ، باران تند وسيل آسا ، اشک هايش جدار زخم های عميق در و ديوار و درخت را پُرنمود ، فرياد کرد ، فرياد دردناکش سکوت زنگ زده و غمبار کوچه را هزار توته نمود ، آنگاه پنجره های بسته وشکسته فريادش را دوباره به کوچه ريختند ، پژواک صدايش را شنيد « اين جا جهنم است ، جهنم استخوان سوز ، جهنم جدايی و تنهايی ، هريکی تنها ، هريکی جدا ، هريکی درماتم خويش اندر ، و .... »

او ،  برسينه سرد و زخمی کوچه با يک اعتراض خاموش ماند ، و خودش را سوگمندانه به تنهايی سپرد ، و به گريه هايش ، که هرگز عظمت اندوه دل اش را نداشتند .

« دريچه های بسته »

هرروز سلام و پرسش و خنده

هرروز قرار روز آينده

اکنون دل من شکسته و خسته است

زيرا يکی از دريچه ها بسته است

نه مهر فسون و نه ماه جادو کرد

نفرين به سفر که هرچه کرد او کرد .

                                               ( اخوان ثالث )