ناديه فضل

06-08-09

 

    یک سینه درد

 

 

ترا به کوچه ی عشق ، به کوچه ی صدا میخوانم

ترا آنجا که

برسنگهاش تجاوز شد

وزیبایی را به آتش کشیدند

ترا به کوچه ی عشق ، به کوچه ی صدا میخوانم

به سپیده زارانیکه ازصداقت آب می خورد

ودر تنش دستها گل میکرد

به سخاوت زاریکه شب تا انتهای آبیی بامداد

رفیق شادمانی گلها بود ومنظومه ی ستاره های دریا را میسرود

ترا...

 

آه!

رویای دوری که با من میرود

وشبها در خانه ام چراغ میشود

 

...گویی بزرگترین دروغ دنیا را ساختم

بزرگترین دروغ دنیا را در زمین ترانه خیز تنم کاشتم

آنگاه  واژه ها در همبستری با عفونت درد  تصویرگر شبانه های

ازدور تا دور شدند

ومرا موریانه وار در خویش تحلیل کردند

 

...من  زیبایی را ندیده ام،عشق نچیده ام وخواب ندیدم

 

مادرم گفت:

وقتی معصومیت را درچشمان من بوسه می زد

برای آزادی میگریست

لحظه ایکه خنده های کودکی امرا از ورای لوش ولجن کوچه

می شنید

برای عشق سوگوار بود

مادرم هنوز الفبای زندان را برایم نخوانده بود

که زنجیر رفیق راه من شد

 

در هیاهوی اعدام دوستی ومرگ آشنایی

دیدم که چگونه سخاوت جا خالی کرد برای شقاوت

وقاتل لباس تقدس اخلاقش را به تن کرد

قاتل که امام نماز جنازه ی آزادی واندیشه  بود

وگوشت فرزندان خویش را می جوید

تا قوت دریدن از ناخن های خونینش بیگانه نشود

او که اندوهان  همسرش را وچشمان ماتم زده ی مادررا

با دم کاردش اندازه می گرفت

ودرجشن پیوند دختر کودکش با کرگسی پیر

تریاک شادمانی دود میکرد...

 

آنگاه در نشـئه تریاک آیات الهی را تفسیر می نمود

قاتل که امامِ نمازجنازه ی آزادی واندیشه بود

 

...

بیزارم

      بیزارم از اینهمه نفرت

از اینمه درد

از اینهمه دروغ مقدس

بیزارم

از کوچه های سیاه وازتقدس دریوزه گی

بیزارم

....

 

تا سپیده دم حقیقت وعشق

فقط یک نفس فاصله است

فقط یک نفس

...

چگونه شد که نفرت ،کینه وعداوت

کوچه ها را به خاک کشید؟

وکودکان با لبخند مادر بیگانه شدند

کودکان که در اشتیاق لقمه ی نانی

تکه تکه شدند ورقم بالای گور های خاموش

کودکان که در اشتیاق لقمه ی نانی

زیر سقف بیگانه پناه بردند

واز کوچه های همسایه تا سرزمین های دور

اهانت وتحقیر لقمه نانی شد در عمق شب های آلوده با درد

آمیخته با غم

کودکانی که برای یک تکه نان

در کامیون ها پوست دادند وحریق شدند

کودکانی که دود تن شان ظهر یک روز را چتر خاکستریی شد

تا سقف خانه های سرزمین های دور

سرزمین های پول وباروت

از تابش خورشید نسوزد

کودکان غریبی از سرزمین زخم ،از کوچه های آتش 

که در سیاهی "پاترا*" شقاوت چیدند و دود شدند

کودکانی که در اشتیاق لقمه نانی

طعمه ی ماهیان دریا شدند

واستخوانهای خالی از سخاوت زندگی خودرا

به لجنزار سیاست هدیه کردند

تا کاخ بلند شقاوت را صیقل کنند

تا تقلب از پنجره های تلویزیون ها

از لبان عروسک های نیمه شبِ دزدان

تگرگ وار باریدن گیرد

...

 

دلم برای غرور تنگ است

دلم برای اراده میسوزد

دلم برای دستان آبله دار پدرکه تجسم مردانگی بود

تکه تکه میشد

وقتی خانه ی زخمینش بی صدا

از چشمان خاک آلودش دانه دانه گریه میچید

 

 

 

...

مگر نگفت همان یارکزو گشت سردار بلند؟*

که من و تو

زیراین چتر حریر آبی  

آمدیم

تاکه لبی  بوسه زنیم به لب ناز غزل

آمدیم تا که به مهمانی آیینه وانگور

شبی از عشق ، طرب ساز شویم

بال با بال ملایک

تا بلندای سپهر مست پرواز شویم

و"انالحق"

           بخوانیم

دگر زخم نکاریم

دگر درد نچینیم

دگر اشک نبینیم...

ودم درب تقلب هرگز! دم دروازه ی تاریک دروغ

به عبادت ننشینیم  وسرسجده نمانیم هرگز!

 

*پاترا نام جزیره ایست در یونان  که حدود 2000جوان ونوجوان نازنین وطن من در آنجا از دیرهاست با شکنجه ودرد هم سفره اند.

*حلاج(گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند/جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد."حافظ شیرازی")