هاشم انور

 

پـیشـنهاد به وزارت

       

        درصنف ما پسری بود بنام همایون . اوسه سال قبل خود را ازیکی ازولایت ها سه پارچه نموده بود. قرارگفته یی خودش پدراودریکی از دوایرمهم دولتی آن ولایت به صفت رئیس ایفای وظیفه مینمود؛ نظربه ضرورتی که درپست مهم درمرکزاحساس گردید، پدرش تبدیل وفعلاً در پست متذکره ایفای وظیفه میکرد. همایون پسربدی نبود؛ دروس مکتب را به صورت متوسط تعقیب وهمیشه مقام اوبین ده وبیستم نمره گی میبود. پوشیدن لباس اونیزبرتری خاصی نداشته وبعضی اوقات پطلون ویاجمپر لیلامی نیزبه تـنـش دیده میشد. یادم است آن روزیکه برای اولین باربه صنف ماآمد، درتفریح با همه همصنفان قول داده واحوال پرسی نمود. این حرکت اوخیلی خوشم آمد؛ چون ازیک طرف تربیهء فامیلی خود را نمایش دادوازطرف دیگرفهمیدم؛ که اوپسربا جرأت است. اوبعد ازاحوال پرسی گـفت:

_ بچا... مه بچه یک رئیس عمومی هستم ... پدرم یک شخص تحصیلکرده وکارفهم اس ... ده مقامات بالایی شناخت داره وبه پدرم اکثروزیرها احترام دارن ... پدرم چندین موترداره.

        اکثرهمصنفان باشنیدن جملات اوخود را جمع وجورکرده وتیپ محترمانه تری را درمقابل اوگرفـتـنـد؛ ولی گپ های اوخوش من نیامد. من ازاواین طورنطق پرطمطراق را انتظارنداشتم. این گفتاراومرا مشوش ساخته ونسبت به اوبی توجه شدم. نخست دلم میخواست با اونطفه یی دوستی ورفاقـت را براه بیندازم؛ ولی ازتصمیم خود پیشیمان شده درطول سه سال ازاوگوشه گیری اختیارکرده بودم. با گذشت وقت فاصلهء من از  اودورترمیشد. اوهمه روزه ازخود وپدرش تعریف وتمجید میکرد. پدرش را یک شخص دانشمند وعالم معرفی مینمود ویک نوع برتری رابه مقابل  همصنفان نشان میداد. همایون چندین بارخواست با اودوست وصمیمی شوم؛ اما به بهانه های مختـلف ازاودوری جستم. اکثرروزها بعضی از اخبارشب قبل را قصه کرده ومیگفت، فلان وزیرویا فلان معین به پدرم گفت این طورمیکنم ویا این طورمیشود.          

      پدرمن هرشب اخبارتـلویزیون را میشنید ومرا نیزتشویق به شنیدن

       آن میکرد. درصورتیکه خبرمهمی درتلویزیون میشنیدم حدس میزدم؛ که همایون فردا چه خواهد گفت. همایون با وجود صفات خوب و عالی یی که داشت عیب بزرگی دروجودش احساس میشد وآن عیب دروغگویی ولاف زنی بود. این عمل اوزیادترفاصله بیـن من و او ایجاد  میکرد. شب قبل خبردورشدن واستعـفای یک وزیررا ازکابینهء دولت شنیدم. امروزوقتی همایون به صنف داخل شد، خیلی خوشحال به نظر میرسید. اودرتفریح همصنفان را دعوت به سکوت کرده وگفت:

_ امروزشش بجه صبح رئیس صاحب جمهورتـیـلفـون کد وازپدرم خواست وزیرشوه. پدرم گفت مه فکرکده بریتان تیلفـونی خبرمیتم.

          یکی ازهمصنفانم گفت:

_ حاجت به چرت زدن نبود... پدریت باید قبول میکد.

          همایون گفت :

_ پدرم میخایه چند دفه دگه هم تیلفـون کنه... ای چوکی ره غیرازپدرم کس دگه پیش برده نمیتانه... ایره همگی شان میدانن.

          دهن همصنفانم بازمانده بود به قسمیکه تفریح را فراموش کرده و به سخنان همایون گوش میدادند. تفریح خلاص شد ومعلم صاحب آمده شروع به درس دادن کرد. درنیمایی درس دروازهء صنف تک تک شده کسی اجازهء داخل شدن خواست. معلم ازصنف خارج گردید دودقیقه بعد داخل صنف شده گفت:

_ همایون ...! پدریت رخصت تره ازمدیرصاحب گرفته... خانه تان مهمان آمده... بیچاره پشت سودا میرفت؛ که بایسکلـیش پنچرشد. اینه کلی ره بگی. اوگفت پنچری بایسکله گرفته وسرکراچی برو... اوسوداره خریداری کده خانه میـبـره.

         با شنیدن این گپ معلم، صورت همایون چون لبلبوسرخ شد. با شرم وخجالتی کلید بایسکل پدررا ازدست معلم صاحب گرفته، بدون آن که نظری به ما بیندازد؛ ازصنف خارج شد.                                                                                                

پایان                                                                                      26 / جدی /  1384