یعقوب یسنا

 

دو خمیازه در بی‌کرانگی هستی 

    

نقدی بر کتاب «دوپانزده یک سی» اثر مشترک یاسین نگاه و وحید بکتاش

 

در جهان واقعی، زمان و مکان در بعد و تغییرات اشیا قابل درک می شود اما در هستی ای که ما از آن اراده ی معنوی داریم، چگونه می توانیم معنامندی را در هستی مان اندازه بگیریم آنهم در یک پدیده ی مجازی یعنی ادبیات؟

معنامندی هستی انسان، فرهنگی وهنری است بنابراین می توان گفت هستی معنامند آدمی نسبی است و از معنای بنیادینی اعتبار نمی‌گیرد بلکه ارتباط می‌گیرد به نجوای آدمی در امتداد برداشت‌های فرهنگی زمانش که در حقیقت هنرتبارز می‌کند، البته هنر ها هم از نظر تجسم، تفاوت دارند، ادبیات هنری است که در زبان تجسم می‌یابد. و معنای هستی آدمی توسط زبان آنهم زبان هنری گزارش می‌یابد پس فراتر از این گزارش هنری زبان، معنا وجود ندارد بلکه در آمیختار هنری شدن زبان، معنا گزارش می‌یابد با آن که معنا واقعی نیست مگر در گزارش زبانی، حقيقي مي‌شود.

شعر، هنری‌ترین پدیده زبانی در ادبیات است، در باره چیستی آن از هرجنبه‌ای سخن رفته است، بازهم می‌شود گفت که شعر گزارش واقعیت نه بلکه گزارش وسوسه‌های آدمی است که سرچشمه‌اش نهفته در میل آدمی است؛ میل بینشي است که در ناکرانمندی حسرت آدمی مایه می‌گیرد و سبب برخورد زیبا شناسانه انسان در کل با خودش، با اشیا و جهان می‌شود اگر اندک تامل کنیم زیبایی در ماندگاریش قابل درک نیست بلکه از گذاریی بودن و نیست شدنش، برای انسان قابل درک می‌شود، آنهم جان مایه حسرت مندی را در روان انسان ایجاد می‌کند، پس از این نیستی زیبایی، انسان در حسرت‌مانده، حسرتش را گزارش می‌دهد و این حسرت نم‌ تواند جز در یک حقیقت هنری، هست شود، پس شعر گزارش زیبایی شناسانه حسرت آدمی است به وسیله زبان، البته در یک زبانی که بتواند چون یک حقیقت اندامواره زبانی اجزایش را حفظ کند. بنابراین شعر نه به قالب، نه به کوتاهی وبلندی ، بلکه به مخیله حسرت‌زده انسان ارتباط می‌گیرد که به وسیله زبان گزارش یافته و قابل تجسم می‌گردد یعنی شعر ارایه شده توسط زبان است اما زبان نیست زیرا عکس مخیله انسان، به وسیله زبان است که به جهان بیرون از خود رجعت نمی‌کند، چون تنها دال‌ها در دال بودن خود حقیقت می‌یابند و از مدلول بیرون از خود مانند کاربرد معمولی زبان یا گزارش واقعیت توسط زبان ارتباط نمی‌گیرد.

این فشرده مقدمه به بهانه خوانش مجموعه شعری کتاب«دوپانزده یک سی» از یاسین نگاه و وحید بکتاش پرداخته شده، زیرا موقعی که به کتاب«چپ کوچه» مجموعه نخست شعری وحید بکتاش نقد نوشتم و در وبلاگم گذاشتم، تعدادی از دوستانم اقدام به ملامتم کردند، و گفتند: میان روابط شخصی (دوستی و رفاقت) و شعر و شاعری و نقد شعر فاصله‌ای است؛  که در نقد این فاصله باید در نظر گرفته شود، حتا برخی از دوستانم گفتند تو با این نقد و با شعر قبول کردن شعرهای بکتاش خیانت به شعر کرده‌ای! بنابراین، همین مقدمه را نوشتم تا شناخت و بینشم را در  باره شعر روشن کرده باشم، تا بار دیگر مورد ملامت دوستانم از نوعی علایق شان قرار نگیرم، زیرا «دوپانزده یک سی» هم، شعری از نوعی «چپ کوچه» است.

اگرچه وحید بکتاش گاهی از شعرهایش زیرنام شعر کوچه وشعر گفتار نام می‌برد اما باید گفت: شعرهای که هم در «چپ کوچه» و در«وپانزده یک سی» سروده شده است از نوعی شعر کوچه و شعر گفتار نیست وهمین طور است شعرهای یاسین نگاه. می‌توان گفت شعر گفتار، شعری است با فضای ساده بیانی و با زمینه باور مردمی(عامیانه‌ای) سروده شود. اما در این شعرهای کوتاه منطق ارایه زبان به گفتار نزدیک نیست و با یک بیان ساده بیان نشده، و اساس شعر هم از تجربه‌های عامیانه ناشی نشده است بلکه بنیاد معنوی شعر تا مردمی باشد، شخصی است با وصفی که یاسین نگاه و وحید بکتاش گاهی در شعرشان بحران‌های اجتماعی را باز می‌تابند اما باز هم این برداشت شان تفسیر شخصی است یعنی گویا این دو، منبع بحران است و بحران هم از انگاره شان ناشی می‌شود و حقیقت هم همین است که بحران بیشتر از برخورد شخص با جهان بیرون از او معنا می‌یابد.

یاسین نگاه و بکتاش در شعرهای شان از واژه‌های که غیر معمول است یعنی در زبان شاعرانه و ادبی مروج نیست استفاده می‌کنند که بیشتر این واژه‌ها عامیانه است اما برداشتی را که این دو شاعر براین واژه‌ها، تعبیه می‌کند این واژه‌ها را از مفهوم عامیانه آن بدر کرده، در تعبیر شخصی و دایره دید این دو شاعر قرار می‌دهد:

 

سلام مترسک...!

اجازه است؟

هیچی بدزدم( بکتاش)

 

 

در را نبند!

کفش ها

نیازمند نور اند( نگاه)

 

در این دو شعر با آنکه واژه‌های: مترسک و کفش‌ها، غیر ادبی و عامیانه می‌نماید اما در بافت شعر از دایره  عامیانه بودن برآمده است و تعبیر بینشی شاعران بر آن بار شده است. اگر از محدوده واژه برآییم و در ارایه زبان بیایم، با آنکه ارایه زبان در ظاهر هم ساده نیست بیشتر زبان شعر شبیه بیان مقوله و جمله‌های قصار ارایه شده است. و همین طور اگر پشتوانه تجربی این دو شاعر را در نظر بگیریم  باز هم عامیانه نیست بلکه برداشت‌های شخصی از زندگی و هستی است. شعر بکتاش را می‌توان تفسیری از پوچی جهان دانست که نگهبان (مترسک) و دزد (می شود گفت که ما آدم هایم)  سرانجام مسخره‌ای دارند یعنی هردو هیچ چیزی ندارند تا این که واقعیتی در میان باشد فقط این واژه‌ها در نام خود گیر مانده‌اند.

در شعر نگاه، هم می‌توان نفرت را حس کرد آنجا که ، فقط کفش‌ها نیازمند نوراند! این کفش‌ها کیست؟ و کسی که در را می‌بندد کی خواهد بود طبعن آنهم کسی خیلی مهم نیست که برکفش‌ها نور را می‌بندد اما با این کار خود می‌خواهد کیستی‌اش را برکفش‌ها مشخص کند،  و شاید این کفش‌ها ما آدم‌ها استیم، در شعر نگاه می‌شود لااقل امید را نشخوار کرد اما در شعر بکتاش همه چیز انگار پایان‌اش را متنفرانه نگاه می‌کند:

 

زبانم را می خورم

تا که

آدم باشم( بکتاش)

 

 

برای شاعر بیان هر چه که می‌خواهد بگوید بسته شده است و با این بسته شدن، برای شاعر دیگر امیدی نمانده است تا خودش را برای دیگران تعریف کند، اگر خودش را تعریف هم کند ممکن سرنوشتش بدتر از این شود بنابراین زبانش را که گویایی‌اش است، خورد.

در شعر نگاه، اگرچه نمي توان به تنفر بكتاش رسيد اما زندگي در شعر نگاه هم فقط تکرار می‌شود، درست مانند تداوم سیگار برای یک سیگاری خسته از سیگار:

 

شب را پک می زنم

روز جاسیگاری من است(نگاه)

 

از نظر هنری، شاعر خوب تصویر کرده است و چنین تصویر سازی را در تمام شعر هایش می‌توان یافت:

 

کوژ شد دلم

سرو نارسیده مي‌افتد(نگاه)

 

کوژ شدن دل و نارسیده افتیدن سرو، حسرت شاعر را خیلی زیبا به تصویر کشیده است بنابر این آدم می‌تواند به ارايه زبان شاعر اعتنا کند.

اما بکتاش چندان به زبان و تصویر سازی در شعرش توجه نمی‌کند و بیشتر دنبال تفسیر کردن بحران درونی‌اش است:

 

آن طرف پنجره

سگی

برای تو جف می‌زند

تمام شب(بکتاش)

 

پکه می‌کند

طبیعت

کتاب شدن آدم را(بکتاش)

 

حسرت بکتاش، حسرت متنفرانه است؛ متنفرانه به این معنا که او از این دنیا و واقعیت این هستی متنفر است و حسرتی یک دنیایی را که شبیه این دنیا نسیت، می کشد. بنابراین هیچ چیز او را دلگرم نمی‌کند و با هرچه که بر می‌خورد انگار با دروغی برخورده است:

 

حالا حالا

آدمک فلسفه استفراغ می کند

جرت!

 

و اگر گاهی برخی از شعرهای شاعر ظاهر تغزلی را می‌گیرد باز هم نه تغزل بلکه با خستگی به آن می‌نگرد و در واقع آن را به تمسخر می‌گیرد:

 

زنی ریخت تمام تنش را

آن طرف

مردی آبیاری شد(بکتاش)

 

شاعر به هرچیز به تمسخر می‌نگرد و هرچه را می‌خواهد مسخره کند، زیرا او به تردید بنیادین نسبت به زندگی رسیده است:

 

مورچه ها صف بستند

فرسنگ ها دور

کسی گندم کاشته است(بکتاش)

 

با آنکه حسرت نگاه هم در شعر مایه نفرت دارد اما این حسرت متنفرانه گاهی به سراغش می‌رسد:

 

خر شدم

تا رسیدم

به خودم(نگاه)

 

 

زندگی

میزبان خوبیست

مردن را(نگاه)

 

 

اما زود می گوید:

 

چشم هایم

رکوع می کنند

گریبانت را(نگاه)

 

یا

 

خیابان شد دلم

عبور خوابت را(نگاه)

 

نگاه جراات بكتاش را ندارد كه همچنان به عمق تنفر پيش برود، براي همين از تنفري كه دارد پيهم به سراغش مي‌رسد، از آن مي‌گريزد و به شعرش جنبه تغزلی می‌بخشد و با این زمینه دادن تغزلی به شعر هایش، نگاه مي‌خواهد به شعرهایش هم از نظر شکل و از نظر معنا ویژگی بخشد:

 

بی خیال بگرد

گردهای کوچه

عاشق اند(نگاه)

 

این بینش تغزلی گاهی قوت می‌گیرد:

 

چشم چشمه پوسید

ماه

هنوز در راه(نگاه)

 

حتا گاهی نگرش‌های تغزلی به سوی اروتیکی شدن می‌گراید:

 

بیست سال حاشیه رفتی

دگمه‌های پیرهنت پیر شدند(نگاه)

 

یا

 

افتاد دگمه ی سینه بندت

سر دردی دستانم

پایان یافت(نگاه)

 

باید گفت در این نوشته قصد از مقایسه شعر این دو شاعر نبوده، برای این که شعر هر دو شاعر شاید هم بنا به شبیه بودن، در یک مجموعه چاپ شده، در واقع مکمل یک دیگرند با این که از نظر کوتاهی و قالب خیلی مانند هم‌اند، و در نوعی شعر هم بیشتر می‌توان شعر هر دو شاعر را در نوعی غنایی جا داد با این هم در این میان، راه متفاوتی را هردو شاعر در پیش می‌گیرد. شعر نگاه به سوی تغزلی پیش می‌رود و شعر بکتاش به سوی باورهای فلسفی اگرچه به باوری باورمند نمی‌شود یعنی برخوردش ضد باور است با اینهم از بی باوری چاره ای نیست، شايد بي باوري هم باوري باشد كه بنياد باورها را مي‌خورد:

 

چند صد سال پیش از امروز

اگر شاخ هایم را می‌بریدند

حالا

آدم بودم(بکتاش)

 

به هر روی باید گفت؛ بیرون از کاشانه شاید کمتر کسی بگوید: که مجموعه ی شعری«دوپانزده یک سی» شعر است، زیرا نگرش‌های کلاسیک و آدم‌های که هنوز می‌گویند:«شعر عبارت است از کلام موزون و مقفا» چگونه مي‌توان توقع کرد تا به کلام فشرده و تخیلی اعتنا کند! می‌شود مقوله سیاسی ماکیاولی را برای بیان اين ایده نقل كرد که گفته بود: «آدم بیشتر به چشم خود می‌بیند تا با عقل‌اش» اوضاع ادبی ما هم چنین است یعنی ادبیات شناسان ما پدیده ادبی را با بلست از نگاه کمیت اندازه می‌گیرند، آیا می شود معنا را اندازه گرفت؟ انسان معنا را نه در زندگی خود می‌تواند اندازه بگیرد و نه در زندگی دیگران! و چگونه می‌توان معنا را که هيچ مطلقیتي در آن وجود ندارد و هیچ فرامعنای بیرون از ما نیست، اندازه گرفت! معنا فقط در پدیده هنری می‌تواند طبق تاویل‌های هر عصر هست شود و اندازه‌اش ارتباط می‌گیرد به حسرت زیبایی شناسانه آدمی در نجوایي  که ادبیات می‌نامند و فشرده‌ترین این نجوا در ادبیات، پدیده‌ای است به نام شعر.