هاشم انور

 

اعتراف صادقانه

 

       شریف اکثرکارهای خورد وکوچک را درین خانه انجام میداد، سودای خریداری شده حاجی فیروزرا ازبازاربه خانه میاورد، ترکاری خریداری میکرد؛ قرصهای نان گرم راازنانوایی خریداری وخانه میاورد؛ آفتابه ولگن را آورده ودستهای اعضای خانه را میشست وبعضی اوقات دسترخوان را صافی میزد. دربدل این همه کار، اوهفته یی دوصد افغانی میگرفت. ساعت شش صبح آمده وبه مجرد شنیدن آذان شام، خانه میرفت. بعضی روزهایکه غذای شب گذشته وچاشت آنروزاضافه میماند؛ زن حاجی فیروزدرظرفی انداخته، به اومیداد ومیگفت:                                   

_ ایره خانیتان ببر... دست ناخورده اس... مادرته سلام بگو.

        شریف ظرف را گرفته میگفت:

_ خیرببینین خاله... مه رفتم ناوخت میشه... نه نیم پریشان میشه.

        زن حاجی میگفت:

_ برودگه... بری چی ایستادی... بروکه تاریکی زیاد نشه.

      شریف همه روزه ازمهر، محبت ودلسوزی فردفرداعضای خانه مستفید میگشت. حاجی فیروزمرد مهربان بود. دختربزرگش شهنازکه درصنف هفتم مکتب درس میخواند، دراوقات فراغت با شریف دردرسها کمک میکرد. شریف درمدت کمترازیکسال کتاب های دری راالی صنف سوم ختم نموده وتا رقم یک هزار، اعداد را نوشته میتوانست؛ عملیه جمع ومنفی را هم یاد گرفته بود. ازدرس خواندن اودرآن خانه برعلاوهء اینکه کسی ممانعت نمیکرد، توسط بزرگان خانه تشویق هم میشد.

        بعضی روزها حاجی فیروزبه اومیگفت:

_ شریف آغا...! ده درسهایت بسیارکوشش کو... توباید درس بخوانی وآدم کلان شوی. پدربیچاریت کارنمیتانه... اوبیچاره خودوپای خوده ده وخت کاربالای زمین، ده انفجارماین ضد پرسونل، ازدست داده.

        حاجی سرفه کرده ومیگفت:

_ تنادرس اس؛ که تره آدم کلان ساخته میتانه. بچیم...! درس بخوان، درس.

 

ازدوروزبدینسو، حواس شریف پریشان بود. جگرخونی واندوه، قلبش 

 

       را میازرد. هرقدرمیکوشید، مؤفق به آرامش خود نمیگردید. مضطرب واندوهگین بوده ودرکارها غفلت میکرد. درخواندن درس حوصله نداشته و فکرش کارنمیکرد. شهنازمتوجه این پریشانی اوشده بود. اودرحالیکه با خواهرکوچکش، درس میخواند؛ به اوگفت:

_ چی شده...؟ چرا پریشان هستی...؟

        شریف گفت:

_ هیچ... چیزی نیس... بعضی وختا دل آدم بدون کدام گپ، گرفته میباشه... و یا آدم احساس جگرخونی میکنه.

        شهناز گفت:

_ نی... توهیچ وخت ایطونبودی... بگوچی شده... مه خوبیادرندارم وتره بیادرخواندیم... تره به سرخواریت قسم.

        شریف به اودید. ازحالت صورت او، دانست؛ که پریشان وغمگین تر ازاوست. یکباردلش خواست، با شهنازدرددل کند؛ اما ترسید. اومیترسید؛ که کاروآرامش خود را درین خانه ازدست ندهد. اونمیخواست به این آسانی مهرومحبت بی پایان این خانواده مهربان را ازدست بدهد. اواندیشید؛ که درصورت خبرشدن عمل او، حتماً ازین خانه اخراج خواهد شد. درافکار مغشوش خود غرق بود؛ که دستی اورا تکان داده گفت:

_ شریف... توخوگفته بودی، مه هم خواریت هستم. گفتی؛ که توخوارمه هستی. حالی غم خوده همرای خواریت تقسیم نمیکنی...!

        شریف درحالیکه سرش را پایین انداخته بود، گفت:

_ گفتم هیچ گپ نیس.

        شهنازبه خواهرش گفت:

_ بروجان خواربری چند دقه تفریح کو... روی حویلی برو. اگه میشه... خوارکتم ببر؛ تا ساتیش تیرشوه... هوش ته بگیری؛ که اوگار نشه.

        وقتی خواهرش ازاتاق خارج شد، به شریف گفت:

_ خی چرا ازسه روزجگرخون هستی...؟ چرا مثل روزای قبلی درسایته یاد گرفته نمیتانی...؟ چرا پشت یک کاررفته، کاردگی ره انجام میتی...؟ بگو، تره به سرمه قسم. ده خانیتان خوخیرتی اس مادروپدریت خوجورهستن...؟

        شریف گفت:

_ هان... اونا جورهستن. بیادرکم هم خوب اس. پدرم خوبیچاره یک غم داره.

      نه نه مام بسیاری روزا ده خانا، کالا شویی میکنه... سبا روزآمدنش ده خانه شماس....

        شهناز گفت:

_ خی چی گپ اس؛ که اقدرپریشان هستی ...؟ چرا... چرا گریان میکنی...؟ اشکایته پاک کو... بچا گریان نمیکنن.

        شریف اشکهایش را با پشت آستین پیرهنش سترده وگفت:

_ مه دزدهستم... مه نمک حرام هستم... مه لیاقت اعتماد پدرومادرتره ندارم... مه لیاقت برادرگفتنه ندارم...!

        شهناز گفت:

_ چی...؟ چی گفتی...؟ چرا...؟ تو چی کدی...؟

       شریف درحالیکه اشک ازگونه هایش جاری بود، سرش را به زیرانداخته ونقش های قالین اتاق را مینگریست، گفت:

_ مه میدانم... امروز روزآخرمس... مره دگه کسی ده ای خانه نمیمانه... خو به خاطرآرامش وجدان خود اعتراف میکنم... بتو میگم... میگم.

        شهناز حیرتزده گفت:

_ چی ره... بگو... چی ره میگی...؟

        شریف گفت:

_ صایب خانه، نه نه وبابیمه به خاطرکرای خانه پریشان ساخته بود.... او میگفت؛ اگه ده بیست وچارسات کراره نتین... ازخانه برایین. دومایه کرا مانده بود... یک هزارمیشد... اونا زیاد جگرخون بودن... میگفتن ... خانه دگه ازکجا شوه ... مه....

        شریف سکوت کرد. شهناز به او یک قدم نزدیک شده گفت:

_ ادامه بتی ... بگو... چرا چپ شدی...؟

        شریف گفت:

_ شیطان مره وسوسه کده وفریب داد. دوروزپیش ازدستکول خالیم دوقطعه نوت پنجصدی ره گرفته وبه مادرم دادم... به اودروغ گفتم که... حاجی کاکا داد؛ تا کرای خانه ره بتیم... سبا مادرم به کالا شویی میایه... اگه خالیم بفامه وبه اوبگویه... مادرم خومره میکشه... بابیم مره ازخانه میکشه.

        شریف هق هق به گریه شد. پیشانی شهنازترش شده وباتندی به چهرهء اونگریست وبعد ازمکثی گفت:

_ تو چی مجبوریت به دزدی داشتی ... آغا جان مه میگفتی، یک چاره میکد. واقعاً که کار خوبی نکدی... دزدی کارخوب نیس... کاشکی مادرمه میگفتی، اوبریت پیسه میداد... حالی بروکارایته کو.

 

 

       مادرشریف درحال شستن لباسها بود. اولباسها را درمــاشین شسته و

بعدازختم دوکوک، لباسها را ازماشین بیرون میاورد، درطشت پلاستیکی یک کف دیگرمیزد. بعداً آبکشی کرده به تناب های حویلی هموارمیساخت و شریف درآوردن آب مادرش را کمک میکرد. درین وقت شهنازازمکتب آمدوده دقیقه بعدهمه غذای ظهرراصرف کردند. شریف ومادرش دردهلیز غذایشان را خوردند. بعدازصرف نان ونوشیدن چای، مادرشریف به کارش ادامه داد. شریف پریشان وجگرخون معلوم میشد. درحین گپ زدن میکوشید، به چشمان زن حاجی ننگرد. با مادرش هم چشم به چشم شده نمیتوانست. شهنازهم میکوشید با او گپ نزده وبا اوچشم درچشم نشود. این حرکت شهناز، باعث اضافه شدن دلهره به شریف میگردید. افکارشریف مغشوش وفکرش مشوش بود. ساعت چهارعصرحاجی فیروزخانه آمد. شریف فکرکرد؛ که اوبه دقت وبا کنجکاوی به اونگریسته است. شریف خجل وشرمنده معلوم میشد. مادرش شستن لباسها را ختم نموده ویک تعداد لباسهایی را که خشک شده بودند اتونمود. مادرش دروقت رفتن به خانه، به زن حاجی گفت:

_ خوار... مه یکدفعه حاجی صاحبه میبینم.

        زن حاجی گفت:

_ درستس... بروده اتاق اس... کارای دفترخوده میکنه.

        مادرشریف به طرف اتاق حاجی رفت. پاهای شریف به لرزیدن شروع کردند. به مجرد داخل شدن مادرش، زن حاجی وسه دخترش هم به اتاق حاجی داخل گردیدند. تمام تن شریف میلرزید. با فکرناآرام وتشویش فراوان به طرف اتاق رفته وخود را به دروازه نزدیک ساخت. صدای مادرش را شنید:

_ حاجی صایب...! خدا شماره همرای اولادایتان زنده داشته باشه... شما پیش پریروزماره خـریدین... اگه پیسه روان نمیکدین... صایب خـانه جــل و

پوستک ماره ده کوچه می انداخت.

        اشک ازچشمان شریف سرازیرشد. میدید وقت رسوایی وجواب دادن اوازاین خانه فرا رسیده است. میدید؛ که به آخرین دقایق زنده گی وکاردرین خانه قرار دارد. جدایی و دورشدن ازین خانه رنجش میداد.       

          درین وقت صدای حاجی را شنید؛ که گفت:

_ نی نی... پروا نداره... مه هیچ کاری نکدیم... مه دیشوخبرشدم؛ که شهناز جان پیسه ره ازمادرش گرفته به شریف داده بود.

        صدای مادرشهناز را شنید؛ که گفت:

_ اوروزکمی سردردی داشتم، خوکده بودم... شهنازازدستکولم گرفته به شریف داده بود... اومره دیروزگفت؛ که به خاطرندادن کرایه، شماره ازخانه میکشیدن. اویک هزارافغانی به شریف داده بود. شهنازترسیده بود؛ که مه سریش قارنشم... به اوگفتم دخترم چرا قارمیشدم... تنا قارم آمده؛ که چرا بی اجازه ازدستکولم گرفتی.

        صدای شهناز را شنید:

_ مادرجان...! مه خوقول دادم؛ که اولین وآخرین اشتباه مه خات بود... مه دگه هیچ چیزه بی اجازه نخات بگیرم.

        مادرش گفت:

_ میدانم دخترم... خیرس... دگه ای کاره نکنی؛ به خاطریکه حیثیت وآبروی آدمه صفرمیسازه... آدم تا آخرعمرشرمنده میباشه... آدم پیش همه           بی اعتماد میشه.

        حاجی گفت:

_ خوار...! دیشوما تصمیم گرفتیم؛ یک گلکارودوکاریگره روزجمعه آورده، خرچخانه، کنج حویلی ره به شما جورکنن.. شماره ازمشکل بی خانه گی خلاص میکنیم... شریف جان مثل اولاد مس... اویک بچه بسیاربا تربیه و   با نزاکت اس... ده شروع سال دگه اوره شامل مکتبم میسازم.

        شریف که اشکهای خوشی ازچشمانش سرازیربودوازهیجان میلرزید. به خواهری چون شهنازبه خود بالیده وتصمیم گرفت؛ که درزنده گی هرگز عملی انجام ندهد؛ که باعث شرم وخجالتی اوشود.

                                                                      پایان

                                                           23 / جدی / 1385