برادر محترم باقی جان سلام !

امیدوارم دارای صحت و سلامتی باشید . از همدردی شما در رابطه با رفتن عزیزی ما حسن جان به خانه ای اصلی اش قلبا تشکر مینمایم .

متاسفم از اینکه نتوانستم زودتر جواب شما را بدهم . دلیل آن دلجوئی از ناجیه ای جوان بیوه و فرزندان کوچک که نمی دانند ، پدر کجا رفت و مادر چرا گریه میکند و چرا های فراوان .

پدر و مادر همچنان خواهر و برادری که باور ندارند عزیز خود را به خاک سپرده و جای خالی اش را چگونه پر کنند ؟

مدتی را در هانوفر بودم و حالا هم بین خانه و آنجا در حرکتم . وقتی برادرم بیوه شد و دو دختر کوچک اش را در بغل میگرفتم ، دلم برای هزاران طفل بی مادر میلرزید ، چون میدانستم جای مادر را پر کردن ناممکن است . وقتی مادرم را از دست دادم ، مردی پیری را بیوه یافتم که سال ها زنی برایش بود و بیخبر از کار خانه ، مشکلات زندگی که باید از نو آغاز میکرد . همه ای این سرگذشت ها مرا در برابر زندگی قوی ، بهتر بنیوسم ، صبور ساخت . ولی رفتن حسن جان همه ای درد ها را تازه کرد و اگر بگویم زندگی برای زنی حالا چه پیر باشد و چه جوان همراه با هزاران مشکلات و بد بختی همراه است که در پشت اینمهمه فقط زنان دست در کار اند . متاسفم از اینکه مینویسم . من باید راه دیگر را بروم و از زنان انتقاد کنم تا توانسته باشم ، خود ما را متوجه سازم . هستند کسانی که به من میگوید تو همدست مردان به ما انتقاد میکنی و به جای دفاع ما را مقصر میدانی ؟ درست است من باید از زنان دفاع کنم ولی در صورتی که زنان را با اشتباهات شان آشنا نسازم ، کاری را پیش برده نمیتوانم . به همین دلیل یک سلسله نوشته های را زیر عنوان شاهد گفتگو میخواهم تهیه کنم و امیدوارم که در این راه همدستانی بیابم تا زنان را به عوض عاجزه معرفی کردن وبخواهند با نشان دادن اینکه ما میخواهیم حق تان را با تصویب چند پاراگراف از سوی مردان جامعه برای  تان بدست آورده  بگویم که برای بدست آوردن حق شان ، خود باید برخیزند .

 

برادر گرامی ! سلام های همه اعضا فامیل ما را  بپذیرد و برای شما صحت ، موفقیت و دیدار دوباره باشمارا از خدا خواهانم .

از اشتباهات املائی و جمله بندی ها یم معذرت میخواهم .

 

خواهر تان سیده .

 

 

شاهد گفتگو

در جمعی نشستن ساده است . صحبت ها را شنیدن هم کاری مشکل نیست . پس سوال خواهید کرد ، چه هدف از نوشتن این جملات دارم .

بلی برای من که شاهد گفتگوهای زنان هستم ، تصمیم گرفتم دیگر شنید نی ها را نا شنیده نگیرم و دانستنی هایم را به روی کاغذ بریزم تا توانسته باشم ، در میان قصه ها چه با خنده یا طنز ، کنایه ویا گله واقعیت ها و حقیقت ها را پیدا کرده و یقین ام است که من تنها نیستم و مانند من دیگر زنان اند که گاه تربیه ای خود را در رابطه با فرزند زیر سوال میبرد و گاه محیط و اجتماع زیست رابه باد انتقاد میگیرند و زمانی کلتور را با تاثیر گذاری و تاثیر پزیری اش در رابطه های مختلف زیر سوال میکشند . .

ولی اینبار موضوع اولاد ها نبودند بلکه رابطه ای زن با شوهرش و دیدگاه زنان در ارتباط با خود شان ، استقلال فکری و اقتصادی ، تصمیمگیری و انتخاب زندگی ـ محور صحبت ها زنان قرار داشت .

باز هم در مجلسی با زنانی دور هم جمع شده و مردی در بین ما نبود . فضای بوجود آمده برای ما با همدیگر صادقانه تر و دوستانه تر بود . زنانی که دور هم گرد آمده بودیم پنج نفر دوستانی دورانی کودکی و جوانی و سه نفر زنانی بودند که دوست ما در دوران پناهندگی و تازه آمدن اش در آلمان آشنا و دوست شده بودند ، تشکیل میداد و اینکه زنانی دیگری هم دعوت شده بودند ، نمیدانستم ودر حقیقت هم چندان علاقه ای نداشتم

 مهمان دار از نیامدن عده ئی دعوت شده گان نظر به مشکلاتی، تلیفونی معذرت خواسته بودند ؛ عذر خواهی کرد و سلام های شان را تقذیم ما نمود .

ما همه به فاصله های در ساعت معینی شده در اطاق نشیمن روبروی هم قرار گرفتیم که د ید نی، جالب و تا اندازه ئی خنده دار بود . هر کدام از قرار معلوم با خود قصه های شنیدنی از راه های دور در بقچه داشتند . سننین همه ای ما نشان میداد که در یک دهه ئی قرار داریم و روزگار همانطور بی اثر از ما گذر نکرده.

اطاقی که ما در آن پزیرائی شد یم زیبا و به شکل افغانی تزئین یافته بود و آثاری زیبای از اثاثیه ساخت وطن درگوشه و کنار آن پیدا بود ، احساس مطبوع از حال و هوای وطن را در من بیدار کرد به خصوص قیماق چای [ شیر چای ] با نان روغنی و کلچه ای نمکی . دیگران را نمیدانم ولی در خودم احساس غریبه بودن را گمشده یافتم . خوب از تعریف خانه بگذریم و روی اصل مطلب می آیم . اگر راست بگویم از یک سو خوشحال بودم که این اتفاق افتاد که همه دور هم جمع شویم و از سوی متاثر شدم که عمر چطور در خارج از کشور با هزاران مشکلات و بدبختی و با وعده ها و قرار های که ما در زمان کودکی و نوجوانی با هم گذاشته بودیم از ما دختران کوچک حالا بعضی مادر کلان شده بودند بدون آن که خوشبختی واقعی نصیب ما شده باشد ، در حال گذر است .

در اطاق نشیمن به چوکی یک نفره که بین دو [ کوچ] جا داشت نشستم تا بتوانم همه را ببینم . در ضمن قصه های شان را در خاطر بسپارم . من مانند همه افغان های دیگر عادت دارم که وقت ام را به نفری پهلویم نشسته ، زیادتر بدهم، به همین دلیل تنهائی را ترجیع دادم . من از نامگذاری زنان خود داری می نمایم ، زیرا نام تعین کننده نیست بلکه افرادی که از آن ها میخوانید ،مهم هستند .

اولتر راجع به دوستم که این دعوت را برنامه ریزی کرده بود ، بنیویسم و زملن آشنائی خودم را . آشنائی ما با شروع مکتب داخل شدن ما روز اول در صحن حویلی مکتب محجبوبه هروی با آن همه شاگردان و مادران چادری دار و روی لچ[ بی چادر ] وبعضی با خواهران یا برادران در برابرراه زینه ای که در عقب بعد ها صالون کنفرانس نامگذاری شده و با آمدن سر معلمه وعده ئی از معلمین جوان و نیمه عمر با لیست نام هاآغاز شد . بعد از خواندن نام من که د ست مادرم را سخت محکم گرفته بودم ـبه پیش برد و معلمه ای ما زنی چاق و تنومند با دسمتال گلدار [کل سیب ] که هیچگاه از خاطره ام نرفت ، تسلیم و به لین ، ردیف [ فیل ] جا داد و دستم را گرفت و نوازشی به موهایم با دست کشید و پهلوی دختری قرارم داد که برخلاف خودم که کوچک ـ لاغری سبزه چهره بود م قوی هیکل ـ سفید چهره ـ خنده رو و چالاک و با جرئت .

او د ستم را از معلمه ما گرفت و با صدای صاف گفت حالی ما دو پهلو فیل هستیم و خواهر خوانده. مادرم خوشحال بنظر میخورد . مادر پهلوی فیل ام از هم کوچه گی های ما بوده و میتوانست از من خوب مواظبت کند . بعدا دانستم که از من کرده سه سال بزرگتر است به هر حال هنوز هم از من کرده تنومند و سفید چهره و خندان .مادر کلان سه نواسه و صاحب داماد و عروس .

بطرف راست ام دوست دوران  کودکی و نوجوانی ام قرار گرفت .ما دو یک ماه تفاوت سنی داریم .ما همسایه های در به دیوارکه پدر خدا بیامرزش از احترام به مادر خدا بیامزمن . لقب خواهر قرآنی داده و رابطه ای نیکی همسایه داری داشتم ـ پدرش فلج شد ومادرش با داشتن شش اولاد مسولیت تربیه ای آنها ، شوهر  مریض و کار خارج خانه عهده دار بود ودر یکی از مکتب هاشغل [مبصره] را داشت و در خانه ای برادر شوهرش [ کاکای  دوستم]  زندگی میکردند که از دست چکک باران های بهاری و ریزش خاک های تابستانی در عذاب بودند و گذشته از اینکه بیچاره مادرش از خستگی کار بیرون وخانه به داد میرسید و به فامیل شوهرش به عوض پول کرایه خانه ، رختشوئی باید میکرد و زمانی از کار سر باز میزد با لت کوب ، دعوا و خلاصی، با میان جگری مادر کلان و پدر کلان من خاتمه می یافت . گریه اولاد ها و ناله های پدرش با ضعف کردن و بیحالی مادرش از صحنه های دلخراش فکری مرا تا حال در خود ثبت دارد . ما دو بسیار باهم دوست بودم آن چنان که مثل د و خواهر به خصوص که من میان برادرانم دختر نازدانه مادر بودم و در آن روز شمولیت دعا میکردم که او هم با من در یک صنف باشد از قضا در یک صنف آمدیم ولی پهلو فیل ام نشد که با گریه های من معلم ما در یک دراز چوکی سه نفر مارا نشناند . خواهر خوانده ام دختر ذکی که هر دو دوره ابتدائیه را خلاص و تا صنف نهم با هم یکجا بودیم . دوستم که ما در خانه اش دعوت بودیم ، بعد از صنف ششم که در آن زمان چهارده یا پانزده سال داشت و پسری از کوچه گی های ما عاشق اش شد و پدرش که معاون در یکی از وزارت خانه های و مردی تحصیل یافته ای ترکیه و چندان طرفدار تحصیل دخترش نبود و تا امروزبرای ما معمائی ناحل ماند که چطور پدر تحصیل یافته دخترش را زود به شوهر داد در حالیکه دختران محله ای ما که پدران شان کارگران معمولی و کسبه کاران عادی بودند  و ما راست اش بدون تشویق فامیل ها به خصوص پدران و به دل خود به درس ادامه دادیم . در حلیکه پدرش همین را بهانه گرفت و او را نامزد کرد . ولی این دوستم تا پایان سال تحصیلی ابتدائیه به حیث مدافع من باقی ماند و کسی را جرئت نبود که به من نزدیک شود و تا امروز هم ارتباط ما بدین منوال هست ؛ اگر جائی باشیم به من خوب رسیدگی میکند . به هر حال خواهر خوانده ام که همسایه ای ما بود برای سهولت و سبک کردن مسولیت اقتصادی مادرش به مکتب نرسنک[ قابلگی] رفت وآن جادرس  خواند و دیگر خواهران و برادرانش از تحصیلات فوق لسیانس برخوردار اند و تاامروز وقتی باهم روبرو میشویم مثل اینکه سن و سال ما از یاد ما میرود و باهم قسمی صحبت میکنیم که تازه چند لحظه از دوری ما میگذرد . او هم صاحب چند دختر و پسر است و عروس و نواسه دارد .

روبرویم دوستی دیگری جا داشت که همصنفی ما نبود ولی در کوچه گی ما زیست میکرد و تکیه خانه داشتند و در ماه محرم از شله زرد و حلوا تا آب ریحان شرین و عطر گلاب به ما میآورد و در پشت بام باهم می نسشتیم ، میخوردیم ، عطر می پاشیدیم و سقاب خانه به سقاب خانه میرفتیم و آب شرین ریحان می نوشیدیم . بعد ها در مکتب عالی هم دروه ما شد و ساعت های تفریح را باهم بودیم . مادرش را در کودکی از دست داده بود و با خواهرهای کلانش رابطه ای خوب داشت و مادر اندرش زنی تحصیلکرده بود و کاری بکار آنها نداشت و از نگاه اقتصادی وضع شان خوب بود . فعلا هم فرزندانش در اینجا با همه مشکلات ها درس خواندند و یکی از دختران اش دکتر طب است و در ضمن همکاری زیاد در زمان ضرورت با پدرش داشت .از یاد آوری دخترش بعدا مینوسم .

دوست ما قرار گذاشت که هر کدام ما اجازه داریم یکی از خواهرخوانده های نا شناس را با خود بیآوریم وخودش دو خانمی را که دعوت کرده بود که دوستان دوران لاگر او در آلمان و آشنائی و دوستی که برقرار کردند . یکی شان خود را معرفی کرد که سرمعلمه ای مکتبی در کابل بود .همه ای ما متوجه او شدیم زنی بلند بالا و خوش اندام با موهای پرپشت برنک حنا و چهرهای گندمگون تیره . چشمان سیاه و کشیده با ابروهان خوش فرم چینده شده ، واقعا چنگی به دل میزد و فکر کردم حال که اینقدر زیبا است در جوانی شوری به پا میکرده و به وقت حرف زدن تازه متوجه شدم که زیبائی چهره با طرز حرف زدن از انسان واقعا انسان محترم به نمایش میگذارد یا برخلاف از او احترام را می رباید و از زن باهمه زیبائی چهره اش زنی ضعیف ساده و ناتوانی را معرفی کرد و قصه زندگی اش خود صفحاتی را لازم دارد وطرف دست  چپ ام خانم دیگری نشسته زنی قد بلند با سرو وضع مرتب و شباهت به زنانی اروپایی شرقی داشت . چشمان اش به خصوص رنگ آن جالب بود که نه سبزبود ونه آبی بعد ها فهمیدم که [ لنزرنگه به چشمان اش مانده بود ] موهایش زرد و رنگه بود ناخن های بلند ودراز که با اشکال مختلف تزئین شده بود و از اول توجه ای مرا جلب کرد و در وقتی معرفی دوستم گفت که در روسیه تحصیل کرده و زنی سرو زبان دار که از سیاست ، اقتصاد گرفته تا حقوق زن و آزادی زن گفتنی های جالب داشت . زنی بعدی طرف چپ ام برایم زیاد خوش آیند نیامد چون از هر کدام سوالی مینمود و به هیچ کدام ما موقع نمیداد که از خودش سوال نمایم وقتی به دقت نگاه اش کردم زنی کوتاه قد و نسبتا گوشتی و با سرو وضع لباسی که نشان میداد در مقایسه با من به ظاهرش زیادتر توجه دارد و پول مصرف کرده چون جاکت دامن و بوت هایش [ مارک ] قیمتی داشت و طرز حرف زدن اش از برنامه ای تلویزیون آقای مسکینیار گرقته تا برنامه های ایرانی و [ سی تی وی ] هندی و سریال ها و سیاست و موسیقی خوب معلومات به فکر خودش داشت و در ضمن صحبت ها از لغت های آلمانی و گاهی انگلیسی استفاه مینمود و به نظرش هم سخت پابند بود .

خانمی که در روسیه تحصیل کرده بود با احوال پرسی و پرسان و این که از کجای کابل اند و به کدام خانواده بستگی دارد و صاحب چند اولاداست و فعلا چه میکنند . همان سوال ها و جواب های به دیده ما معمولی تا بتوان خود را با طرف مقابل نزدیک ساخت و در صورت امکان رابطه ای دوستانه ای در آینده برقرار کرد .  به هر حال خانمی که به گفته مردم[ سرو زبان دار] خودش را معرفی کرد و معلوم گردید که در سیاست اوائل کودتای هفت ثور کارکن فعال دولت بود و در رشته ای اقتصاد در روسیه تحصیل کرده و فعلا در حال جدائی با شوهرش به سر میبرد و صحبت ها از همین نقطه آغاز شد که هر کدام ما با دیدن این سه خانم کنجکاو شده بودیم و خانم که ما را موقع گپ زدن نمیداد خودش را معرفی نکرده که با قیافه ای حق به جانب و جدی سوال کرد . وای راستی . امروز وضع با گذشته فرق کرده و جدائی بین ما افغان ها زیاد شده . مهماندار میدانست که دیگران هم در جستجوی سوالاتی اند،  ولی از روی نزاکت جرئت نمیکنند پرسان کنند ، رشته سخن را از دست آن خانم کرفت با خنده هایش گفت بهتر نیست خواهر جان از آشنائی تان بگوی تا دیگران هم بفهمند موضوع از چه قرار است تو خو نام خدا زنی با درک هستی و فکر میکنم که ما در بین خود هستیم و کل ما یک سرنوشت داریم . او هم مثل اینکه در انتظار همچو پشنهادی بود بدون وقفه شروع کرد به صحبت از سرگذشت زندگی اش و پرسید .

خودت که از زندگی ما برای شان چیزی نگفتی ؟

خواهر خوانده ام[ مهماندار] گردنش را کمی کج کرد و گفت ، مگر مرا تا حال نشناختی ، کدام رازی ات را افشا کردم ؟

خو ببخش ، انسان شناختن امروز بسیار مشکل شده . یک حرف آدم صد جمله میشود و به همین خاطر خودم از کسی  در رابطه با موضوعاتی شخصی  شان سوال نمیکنم و اگر زیاد کنجکاوی کند ، پیش از اینکه از کسی غلط خبر شود ، خودم برایش قصه میکنم .

همه زنان بی صبرانه در انتظار بودند مثل سریال های تلویزیون هندی [ بیات ] و زن شروع نمود . ما در زمان تحصیلات در روسیه در یک لیله و در یک رشته بورس تحصیلی داشتیم و در میان آنهمه خارجی ها به خصوص افغان ها ی محصل [ شوهرم] که البته از گرفتن نامش با تنفر خودداری میکرد گفت : که جوان خوش قیافه و خوش برخورد تر بود و من هم که با دیگر دختران محصله در شهر[ کیف] تنها نبودم . ولی با هر کدام نمیشد طرح دوستی ریخت . درست است که من در خارج کشور برای درس آمده بودم اما خانوادی ما از مردمان زیاد آزادی نبودند . خانمی که از همه بدون اجازه سوال کرده بود در میان حرفش دوید و گفت . خو منظور خودت چیست ؟ یک دختر که تنها مسافرت میکند معلوم دار است که فامیل شان زیاد سختگیر نیستند .

خودت صحیح میگوئی .من نگفتم که قیدگیر و چادری پوش هستند ولی معیار های برای زندگی ما وجود داشت .

خوب ادامه بده سرمعلمه صاحب گفت : زن سرش را تکان داد خو به هر صورت دید و باز دید ها هر روزی ما برای یاد گرفتن و درس خواندن که به تنهائی مشکل بود ، باعث شد تا ما هر دو به هم نزدیکتر شویم و مدت 5 سال ما واقعا دوستان خوب ، پر کار و درس خوان بودیم و دوسال اخیر تحصیلی را با سفری که به کابل داشتیم و خانواده های ما هم مخالفتی با نامزدی ما نداشتنند ، نامزد شدیم و تمام وقت با هم بودیم با اتمام درس و برگشت به وطن وضع بسیار تغیر یافته بود و ما چند مدتی را به وزارت خانه ای مالیه به کار پرداختیم وبعد دو باره به روسیه برگشتیم و در آن جا مشغول کار شدیم با تولدی دختر ما که آرزوی من بود مادرشوم به خوشی ما افزوده وسال بعد پسر ما پا به دنیا گذاشت .

زن چنان صحبت میکرد که ما سر به راه و آرام به حرف هایش گوش سپرده و آماده ای هر گونه وقت دادن به او بودیم و آمدن گور برچوئف و خراب شدن اوضاع [ انقلابی] افغانستان فامیل های ما را مجاهدین مجبور به ترک وطن کردند .

زن که سوال میکرد با قیافه ای پریشان و صدای نسبتا گرفته پرسید : خودت فکر میکنی آمدن نجیب و همکاری میلشیه وضع را خراب کرد یا مجاهدین ؟

زن طرف دست چپ ام در میان حرف های شان نقش میانجگر را به عهده گرفت و گفت : بلا به پس انقلابی ها و هم مجاهدین دروغین . او مجاهدین اسلام و اصلی که خدا وقت اون ها را پیش خود در همان روز های اول کودتا خواست . حال ما در آلمان با چه مشکلات دست و گریبان هستیم . گناه به گردن کی هست . این دولت ها هر کدام شان به نفع خود کار میکنند . کدام شان بر مردم بودن . کل مردم خو حزبی نبودند حال بگذار قصه اش تمام شود .

زن گفت ، من از بودنم در حزب اعتراف میکنم . زن [ حزبی ] با ابروبالا انداختن ، تشکری کرد و ادامه داد . بلی ما هم با زحمت زیادی از راه چکسواکیا و از آنجا با قطار بدون ویزه داخل خاک آلمان شدیم . کاش در همو اوائل به کانادا یا آمریکا میرفتیم از آب و هوای گرمش که مستفید میشدیم و کل فامیل ام در نزدیکی من میبود .

 سر معلمه صاحب باز میان حرف هایش پرسید : شما که مخالف امپریالیسم نبودید یا بودید ؟

زن طرف چپ ام با دلگیری دو باره رشته ای سخن را گرفت و گفت : سوسیالیزم یا امپریالسم اینقدر " ایسم" از مد نه افتاده . او زمان ها گذشت حال کلی شان از گذشته ای شان پشیمان هستند و از طرفی سر حزبی ها چندان هم اعتماد نمی توان کرد . حال چه کنیم مثل که خودت بسیار دل پر داری؟

زن [ حزبی] که متوجه شد ه بود که در وسط کار وزار است بیتفاوت ادامه داد . آلمان از همو ابتدا برایم خوشی نیاورد .

دوست دوران کودکی و نوجوانی ام خودش را پیش کشید . مو های بلند و معجد ش را به پشت گوش زد و نفس عمیق کشید . چه خوب است که خودت هم مثل من تقریبا هم زمان زندگی را با دوستی آغاز کردی . من هم در دوران کارم در شفاخانه با یکی از همکارانم که تازه ار آلمان برگشت کرده بود و میخواست خدمتی به وطن کند آشنا شدم . من تا آنزمان هر چه فکر و اندیشه داشتم به خانواده ام تعلق داشت . پدرم مریض ـ مادرم کارگر و خانه ای ما کرایه . وقتی برای دوستی و دوست داشتن باقی نمی ماند . ولی با آنهم شوهرم اولین مردی بود که به من یاد داد دوستی چه است ولی کاش خانواده اش در کنار ما نمی بود به هر شکلی که بود مادرم را، راضی کردم که نگذارد ؛ من به عشق ام شکست بخورم . بلی ما با مخالفت های خانواده ای شوهرم ازدواج کردیم . زنی که همه سوال میکرد و میخواست از هر موضوع کاملا اطلاع داشته باشد پرسید. چرا خانواده ای شوهرت با ازدواج شما مخالفت داشتند؟ من به این زن لقب [ کل فهم] میدهم. دوستم دستی به موهایش کشید و جواب داد . در افغانستان هر فامیلی که از نگاه اقتصادی وضع شان بهتر بود و به خصوص که پسر شان در خارج تحصیل یافته بود ، آرزو داشتند دختری از طبقه ای بهتری جامعه را به عروسی ، پسر شان بگیرند تا بتوانند از یک سو فخر بفروشند و از سوی دیگر صاحب نام و نشان بهتر شوند و کل ما از همو افغانستان میآیم با خصلت های که داشتیم و هنوز هم تغییر به وضع ما نیامده هر کدام سعی میکنیم که داماد یا عروس ما از خانواده های مشهور و نامی باشند .     سر معلمه صاحب که از سولات این زن به ستوه آمده بود کفت : خودت بسیار سوال میکنی . خو باز چه شد ؟  ما با هم  ازدواج کردیم . ولی مشکلات ما زیاد تر از آن بود که فکر میکردیم و با وجودیکه هر دو کار میکردیم و من از خانواده ام بسیار فاصله گرفته بودم که زن [ کل فهم] دوباره پرسید چرا از خانوداه ات دوری کردی از موقیعت شان شرم داشتی  یا شوهرت مخالفت داشت ؟ دوستم بیحوصله شده و جواب داد هیچکدام . من به فامیلم افتخار میکردم و میکنم که در آن شرایط اولادهای تربیه کرده بود که بسیاری فامیل های پولدار و با نام نشان نتوانسته بودند تربیه کنند ، فهمیده شد .مشکل ما موضوع اقتصادی بود . فامیل شوهرم از ما تقاضای کمک مالی را داشتند و به همین دلیل با مشاوره ای هم ، تصمیم گرفتیم که شوهرم با شفاخانه ای در آلملن که آشنائی داشت تماس بگیرد و در صورت امکان دوباره برای کار آلمان بیاید . بعد هم چند مدت بعدی دوباره به آلمان برگشت تا کار کند و پول زیادتر برای مابفرستد .رفتن شوهرم از مشکلات من نکاست که زیادتر افزود ، از یک سو باید به فامیل شوهرم رسیدگی میکردم و کاملا متوجه میبودم که عملی از من سر نزند که باعث بگو نگوی با خانواده ای شوهرم نشود چون کوچکترین عکس العمل ام را نامه ای به اطلاع شوهرم می رسانند و از سوی وضع اقتصادی فامیل ام مرا رنج میداد در حالیکه مادرم نمی گذاشت که من از ناحیه اقتصادی شان در رنج باشم ولی من که کور نبودم و و با مادرم هم در این رابطه چیزی نمی گفتم به گفته مردم [ خود کرده را نه درد است نه درمان ] زندگی بی شوهری درخانواده ای شوهرم با کنایه ها و برخورد های زننده ای شان در رابطه با فامیل غریب و فقیرم مرا مجبور کرد که شوهرم را در جریان بگذارم . او برگشت و با آمدن اش به کابل وضع اقتصادی ما هم بدتر شد ودر شفاخانه کار های را به او سپرده میشد که برای او توهین آمیز به نظرش می آمد . چون حزبی نبود و هر دو با داشتن یک پسر و طفلی به شکم رهسپار ایران شدیم . خدا نشان ندهد . روز ها و شب ها گریه همراهم بود و با تولدی دختر ما ووضع رقت بار افغان ها و سختگیری های دولت ایران در رابطه با پناهنده گان ، نداشتن ویزه ، جنگی ایران و عراق وکار مفت کارگران در کارخانه ها و ساختمانی ها با نداشتن بیمه و مکتب و اجازه ای کار ، دلهره ای هر لحظه رد مرز شدن دل ما را می درید و خون می چکید و ما هیچ چاره ای نداشتیم. شوهرم در همان اولین روز به ایران پناهده گی داد . دولت در حال جنگ بود و شوهرم را بدون زیاد مشل تراشی بکار گرفتند . زن [ کل فهم] در بین حرف ها بی مقد مه داخل شد که فکر میکنی وضع بهتر شده ما به چشمان خود شاهد هستیم و به گوش های خو میشنویم از تلویزیون و رادیو بی بی سی که هنوز هم بدتر شده و حقوق بشر، ملل متحد و جامعه ای مدنی حاضر و ناظر هستند ولی کدام اقدامی نکرده و نمیکنند گمی شان کند خدا . پاکستان که به سرنوشت ما شکر گرفتار شد و ثمره ای بدی های شان را می بینند یکروز دولت ایران هم از اینقدر بدی که میکنند ، دست خالی نمی مانند . گناه از خود ما افغان است که به سر خود میزنم . هر حکومت آمد کدام خدمتی به ما نکرد از حکمتیار خاین ، دار و دست هاش گرفته تا ربانی و کرزی و چهار اطراف اش کدام نتیجه ای بدست آمده ؟ زن [ حزبی] داخل صحبت هایش شدو گفت حال هر کی سیاسی شده و رویش را طرف دوستم کردکه خاموش به حرف های دیگران گوش داده بود و گفت خو باز چه شد . آه ، ما با  پاسپورت در دست داشته به هندوستان رفتیم و طفل سومی ام در هند به دنیا آمد و با هزاران جان کنی به آلمان رسیدیم . شوهرم با آمدن به اینجا پناهنده گی داد زود هم قبول و دوباره مصروف کار شد ولی خانواده اش دست بردار از سر ما نبودند . پول ، پول تنها حرف گفتن شان بود و از سوی وضع فامیلی خودم هم برایم رنج دهند بود . من میخواستم مادرم را کمک کنم و در رشته ام کار نمایم . نه خیر . وقتی به آلمان رسیدیم بسیاری از اقوام شوهرم در اینجا بودند و همه ای شان با[ حزب الله ]ها ایران سرو کار داشتند . برنامه ای قرآن شریف با زنانی که دور هم جمع میشدند و از لباس و آرایش و موهای [ بلیچ] شده ای شان ـ مسجد و نماز خواندن و در خفا ده ها عمل ضد اسلام انجام میداند برنامه ای ما شده بود  و.... حال غلط فهمی نشود  من رنی مسلمان هستم و نماز و روزه و برنامه های دینی برای من کاملا قابل قبول است . اما در آن زمان که تازه اولادهایم در محیط نو سرو کار پیدا کرده بودند  اینمهه محدودیت ها برای شان زیاد شده و آنها هم زندگی را برایم تلخ تر کرده و شوهرم هم برای اینکه دیگران از او آزرده نشوند ، به زندگی ساده ای ما رنگ مذهبی زد ، ریش گذاشت و از من  و دخترم خواست که چادر [ حجاب اسلامی ] بپوشم .طبعی است که در ایران مدت سه سال چادرو چادر نماز پوشیدم وحتی در شفاخانه ای که کار میکردم از بسیاری شان کرده بهتر بودم ولی در هندوستان و آلمان نمی خواستم خودم واولاد هایم مثل ایران زندگی کنند . دوستم آه طولانی کشید و به پشتی چوکی تکیه زد . حیران مانده بودم چه کنم . خواهرخوانده  ساکت و آرامم اینطور به حرف آمده بود ،  برایم نو تازه بود.

دوست تکیه دار ما که روبرویم نشسته بود رشته ای سخن را بدست گرفت و نگذاشت که ادامه ای حرف های دیگران گفته شود . شما که به دوستی و شناخت ازدواج کردید وای به حال ما که بدون شناخت و تنها به اساس معیار های شناخت فامیلی شوهر کردیم . من وشوهرم از قوم و خویشان همدیگر هستیم . دیگر خواهرانم ازدواج کرده بودند و من تنها دختر خانه ای پدرم بودم و مادر اندرم مصروف خودش و پدرم و اولاد هایش بود . بکار های ما کاری نداشت و جای محبت مادر دلم خالی بود . وقتی پدرم برایم از رفت و آمد و موضوع خواستگاری گفت ، فکر کردم که بیست ساله هستی ـ بالاخره باید ازدواج کنی واین پسرهم مثل دیگر پسران فامیل ها است . تحصیلات به اندازه ای خودم داشت و اینکه صاحب دوکان سامان آلات ماشین موتر بود ، چه بهتر . هر روز به انتظار آخر ماه که نیستیم . وضع اقتصادی ما هم خوب بود . وقتی دولت پدرم را برد و دیگر گم شد . همگی فامیل ها ترسیدن و هر کدام به اندازه ای توانائی از پول و سرمایه ای شان برداشتند و رفتند به خارج کشور و ماهم به نوبه ای خود به آلمان آمدیم .زن [ کل فهم ] پرسید که شما از راه پاکستان آمدین یا هندوستان ؟

راست اش شوهرم پاسپورت تجارت داشت و ما هم پاسپورت سیاحت در زمان دادود خان تهیه کرده بودیم و یکبار هم به

 بهانه ای تداوی به هند سفر کرد یم و با داشتن پاسپورت ویزه هند را گرفتیم و او زمان ها برای پاسپورت های افغانی

 گرفتن ویزه آلمان لازم نبود . ما تکت طیاره از شرکت آریانا هوائی کابل را توسط دوست شوهرم خریداری کردیم و آلمان آمدیم .

بعد  از ما  در میدان هوائی آلمان ویزه و پاسپورت را خواستار شدند .  اینبار من نوبت ام بود که بگویم خو ب ادامه بده .چطور المان را انتخاب کردین . به خاطریکه شوهرم زیادتر سامان آلات موتر را از آلمان خریداری میکرد و چند بار به آلمان سفرکرده بود . وقتی اینجا آمدیم و مراحل پناهنده گی را طی کردیم ، شوهرم بعد از مدتی به متوجه شد که اینجا با آشپزی میتواند خوب پول پیدا کند و شروع کرد به آشپزی و بعد ها رستورانی را خریداری نمود من مصروف اولاد داریشدم و همکاری با شوهرم برای  من و دخترانم کاملا قابل قبول بود . خدا را شکر جهار دختر تحفه ای خدا و تولدی پسرم بلاخره دهان فامیل شوهرم را بست . من از دخترانم تشکری میکنم که مرا در اولاد داری و پدر شان را در کار های آشپزی و بعد ها رستوران بسیار کمک کردند .

دختر ها درس خواندن و شوهرم جائی خالی محبت یک دوست به نام شوهر را نتوانست پر کند و ما هر دو زندگی میکنیم ولی کاری به کار زندگی روزمره ای همدیگر.و راست اش حرفی هم برای زدن نداریم . آمدن به آلمان متاسفانه فاصله ای فکری ما را عمیق تر ساخت . از نگاه اقتصادی هر دو به کمک هم و اولاد هابهترین زندگی را آماده کردیم خانه ای شخصی ـ موتر قیمتی ؛ مسافرت ها و اولادهای سرخم و درس خوان . ولی چه کنم که از نگاه فکرو احساسات تنها رابطه ای ما به اساس قانون گذاری دینی به وظائف زن و شوهری شب ها و سکوت روز که اعتقاد داریم خاتمه پیدا کرده . ما هر دو در دو طرف جاده در حرکت هستیم که در یک نقطه خاتمه نخواهد یافت . اولاد هاوهم خودم ، کوشش کردیم . اما نشد . بخصوص زمانی که دختر کلان ما شامل فاکولته ای طب شد ، من از شوهرم خواهش کردم که بگذارد به یک لیله برود و هرکی را خودش انتخاب کرد بگیرد و به دوستی ازدواج کند . اول چیزی نگفت و سکوت کرد ولی دختر ما را نگذاشت که به یک لیله برود با وجودی که مشکل زندگی افغانی و رفت و آمده ها و کار های دفتری خودش بدوش دختر ما بود .دو سال بعد وقتی اولین خواستگار دختر ما آمد و از قوم خودش . شوهرم دست و پاچه شد و آن وقت چهره ای اصلی اش را نشان داد و او را شناختم .

زن [ کل فهم] پرسید چطور مگر دختر تان به دوستی نگرفت ؟

نه ـ خیر . وقتی دختر ما از پدرش سوال کرد که چطور با مردی ازدواج کند که او را نمی شناسد و شناخت تنها از دیدن در مجالس و دیدار های فامیلی کافی نیست ؟

شوهرم جواب داد ، در زمان نامزدی و بعد از عروسی وقت زیاد دارید که همدیگر را بشناسید و برای اصلاح همدیگر بکوشید و در ضمن پیشنهاد کرد برای گفتنی های تان؛ پس در اطاقی دیگر بروید و روی مسائلی که میخواهی صحبت کن . یکبار نی دو سه بار میتوانید در اطاقی تنها ولی در خانه با هم دیدار کنید .

دخترم مخالفت کرد که با چند لحظه صحبت میشود که انسانی را شناخت و باز روی چه حرف بزنند ؟

شوهرم به دخترم خاطر نشان ساخت که اگر فکر میکند که یک روز مردی را آشنا شود و مدتی را با او دوستی نماید و بعد نامزد شوند ، فراموش کند .

دختر ما حیران بود که چه کند از یکطرف با چه مشکلات درس خواند و زحمت کشید که شامل فاکولته طب شود و از سوی در کار های رستوران سهم گرفت و دفترداری به عهده اش بود ، این همه کار ساده نبود و نیست .

من سوال کردم ـ پس رول خودت از مادر و زن کجا شد ؟ تماشاچی بودی ، خودت مگر از دختر ، جوانی نگذراندی و گذشته از آن خودت بهترین تجربه ای یک زن را نداشتی ؟ چرا پشت فکر دخترت ایستاده نشدی ؟

زن [ تکیه دار ] انتظار سوال را نداشت و بدون توجه گفت : ترسیدم که در سن وسال که دارم با جرو بحث همراه ای شوهرم کار را خراب تر کنم و راست اش دلم میخواست که دخترم بلاخره با مردی یکجا شود . 22 سال اش شده بود و هنوز مجرد و در خانه زندگی میکرد . اشتباه خودم هم است حالا میدانم ، ولی چه کنم آن وقت عقل ام کار نمیکرد . چهار دختر در یک خانه حوصله ام را سر برده بود . هر روز با مشکلات بگو مگوی جوانی دخترانم خسته شده بودم . حال اینجا اعتراف به بی تفاوتی خودمی کنم و از طرفی او نامرد [ نامزد دخترم] خوب هنر پیشه گی کرد .

به ما همین احساس را دادکه فامیل ما و دختر ما یک خانواده ای به خصوص هستیم و از هر کی سوال کردیم ـ میگفتند و الله ما از این بچه بدی ندیدیم . مردی خوب است . با مخالفت های دخترم بلاخره تسلیم خواست پدرش شد .به یک شرط که 2 سال نامزد بمانند . خواستگاری و جشن نامزدی را با هزاران هوس و آرزو گرفتیم . ولی هنوز یک ماه نگذشت که لبخند های دخترم کم وکمتر میشد و چهار ماه بعد که امتحانات دخترم بود و مریض شد از بس تب داشت نمیتوانست لباس هایش را تبدیل کنم ، متوجه شدم که بعضی قسمت بدن اش سبز ، زرد شکل شده . آن لحظه چیزی سوال نکردم و روزی که وضع صحیی اش بهتر شد ، جویا شدم . اشک هایش را پاک کرد و گفت : نامزدم هفته پیش از مریض مرا لت کرد .

با جگر خونی پرسیدم . چرا ؟

او نمی خواهد که من به درس ام ادامه بدهم ، میگوید ، وقتی بی بی دکتر خانم شد باز من موتر وان اش شوم . من مردی هستم از خود غرور دارم . من نمی خواهم نان خور تو باشم .مادر، من میخواستم به او بفهمانم ، مهم نیست که تحصیلات عالی ندارد و همان کس است که برایم قابل احترام است .

دخترم با گریه گفت : مادر! من از او ترس دارم . مادر! من کوشش کردم که در دلم جائی برایش، بدهم ، اما نمیدانم چکار کنم . من به عوض اینکه در همان ساعت و روز دست بکار شوم و موضوع را با شوهرم در میان بگذارم ، برایش توصیه کردم که کمی حوصله وصبر به خرچ بدهد و بالاخره با عقل و منطق فکری تو دخترم ، متوجه خواهد شد . اما چه کور خوانده بودم ، هنوز چند هفته ای نگذشت که دخترم از پوشیدن لباس های همیشگی اش دست کشید و زیاد تر بفکر بود تا در زندگی واقعی .

دیگر طاقت ام تمام شد و با تاثر پرسیدم : رفتار دامادت را در برابر دختر زیر سوال نکشیدی ؟

او در برابر شوهرم و خودم از نهایت ادب و احترام رفتار میکرد و در مقابل ما با دخترما هم مودبانه بود . اگر شوهرم میگفت راست برو ، او هم میگفت راست و اگر میکفتیم چپ ، او هم چپ جواب میداد. تاروز که دخترم وقتی به اطاق اش میرفت ، در را می بست و هیچکس را راه نمی داد و داماد ما هم شروع کرد که کی عروسی کنیم .من جواب دادم که شرط ما دوسال است . ولی شوهرم بلاخره مرا قانع ساخت که او یک مرد جوان است و چرا نامزد شده و به خاطریکه حرام کاری نکند ، میخواهد عروسی کند و تو مخالفت میکنی . اولین بار به خود جرائت دادم و پرسیدم پس تحصیل دختر را او ضمانت کرده میتواند که مخالفت نخواهد کرد . شوهرم با جدیت حرف مرا رد کرد و گفت : بلی .   

او به من قول داده که ممانعت و مخالفت نخواهد کرد . بلی ، مخالفت نخواهد کرد ، او گفت و تو هم باور کردی ، هنوز عروسی نکرده ، خبر داری که دختر ما را لت و کوب میکند . اول شوهرم به حرف من اعتبار نکرد ووقتی دخترم جاکت اش را کشید و جا های کبود شده را نشان داد ، شوهرم [ شوک] ورداشت و ترسیده بود ، باورش نمی آمد .

دخترم در اطاق اش ، تنها با پدرش صحبت ها کرد و شوهرم تلیفونی نامزد دختر ما را پیدا کرد . دخترم همان مدت 7 ، 8 ماه را در برابر خودش و فامیل اش واضع و روشن ، چیزی های را که به دختر ما تحمیل کرده بودئ بیان کرد .

داماد ما خود را حق به جانب می دید . میگفت من حسود هستم  . تو را کسی برازنده کند ، ناراحت میشوم ، چون فکر میکنم تو کاری کردی که نظر ش به تو جلب شده . درس ات را نمیخواهم ، چون هر قدر تو پیش بروی ، من احساس کمبودی مینمایم و نمی توانم قبول کنم که زنم شب نوکری وال باشد . من مردی مسلمان هستم ، نمیخواهم لباس های مد روز بپوشی و یک مرد افغان و از خود ننگ و غیرت دارم .

از شوهرم سوال کرد آیا این کا رهایم از دوستی من در برابر دختر تان نیست ؟ من دختر تان را دوست دارم از همان سال های که تازه جوان شده بود و به همین جهت مثل نوکر در مقابل شما خودم را پائین میآوردم و حال گناه است که ما از هم جدا شویم . آن شب و شب های زیادی گذشت . داماد ما برای نشان دادن دوستی اش لحظه ای دختر ما را آرام نمی گذاشت . تا یکروز دفعتا یکی از دوستان شان به خانه ای ما آمد و انگشتر نامزدی دختر ما را با بعضی از سامان های که تحفه داده بودیم آورد و تقاضای انگشتر [ چله ای نامزدی] دختر ما را نمود و پیام جدائی داماد ما را هم با خود به پاکتی خط آورده بود . دخترم از خلاص شدن دفعتا و قطع ارتباط شان از یک سو خوشحال بود و از جانب دیگر حیثیت و شخصیت خود را پایمال شده یافت و داماد ما به نامه نوشت : که با دختر یه مانند او از خود راضی ، مغرور ، پول دوست و پرنسیب خواه نمتواند زندگی اش را خراب کند .  ساکت شد و اشک هایش را با دستمال پاک کرد . چه کنم دخترم عمیقا متاثر است . [ مهماندار] با لهجه ای آرام گفت : خواهر جان تاثرش برای ما که خود زن هستیم و دختر داریم کاملا قابل فهم است . من فکر میکنم جدائی بدترین حادثه ای است که در زندگی یک انسان تجربه میکند و باز به این نوع که آدم احمق مثل داماد ت برف بام خودش را به بام شما ریخت و شما را مقصر به خصوص دختر تان را درد داد و باورش را به انسان ها مغشوش ساخت .

من پرسیدم : باز تو از مادر چه کاری برای دخترت انجام دادی ؟ آیا به اشتباه خود پی بردی ؟

گمشکو هر چه بگویم دردم زیادتر میشود . در هر جائی که رسیدن راجع به دختر نازنین ما بد گوئی کردند و حرف های زدن که انسان از گفتن آن خجالت میکشد .

دو با ره تکرار کردم : شوهرت چه ؟ عکس العمل شوهرت در این قسمت چه بود و چه گونه فکر میکند که در آینده باز هم خودش تصمیم میگرد و یا میگذارد که دختران ات خودشان انتخاب کنند .

شوهرم میکفت اگر پسرم جوان میبود باز من نشان میدادم که شب و روز چه معنی دارد .

سوال کردم که دختر تان چه ؟ او دیگر آن دختر سابق ما نیست . بسیار اندک رنج شده و با آنکه از آن موضوع دوسال میگذرد هنوز هم حال اش به جا نیامده . من فکر میکنم پلی که بین ما وجود داشت ـ شکسته . من کوشش میکنم که وقت و نا وقت از عمل ما معذرت بخواهم ولی هر بار میگوید . حرف نزن . نمیخواهم در این رابطه با شما صحبت کنم ووقتی از ازدواج میگویم ، جواب میدهد . درین باره نمی خواهم حرف بزنم ، شما حق تان را گرفتید و مرا آرام بگذارید . مردی اطمینان و اعتماد مرا با زدن و توهین کردن جریحه دار کرده و وقت لازم دارم و پیام دخترم همین است که ازدواج و شناخت از مردی حق یک زن است که باید خودش او را بشناسد و انتخاب کند و زندگی نمایند و اگر اشتباه هم کرد ، خودش اشتباه کرده و دیگران را مقصر نمیداند

[ مهماندار] چای و کلچه و کیک  را که به کمک دوستی تهیه کرده بود روی میز چایخوری مزیئن با ظروف مد شده بین افغان ها [ قشقاری ] ساخت چین ترتیب داده و چوکی را پیش کشید و با خنده های بلند و صدا دارش پرسید . موزیک افغانی میخواهید یا هندی ،[ کست دی وی دی  یا سی دی]که همه از پشنهادش تشکری کردند و در جواب گفتیم که میخواهیم کمی درد دل کنیم تا دفعه ای بعدی کی مرده و کی زنده .

من رویم را طرف دوستم[ تکیه دار]کردم و گفتم خوب قصه کن . با چشمان مرطوب به اشک و گرفتن پیاله ای چای از دست [ مهماندار] ، طرفم دید و گفت :  من برای دخترم میگویم از این حالی که متاثر و غمگین هستی ، من به عنوان یک زن میتوانم درک ات کنم و از اتفاق که افتاده من هم دلگیر و حتی احساس شرم و گناه میکنم و برای دوباره خوب ساختن چه کاری میتوانم برایت انجام دهم و سعی میکنم که تکرار نشود ولی کار که نباید شود ، شد و از این عملکرد و تصمیمگیری پدرت زیاد تر رنج میبرد و این که به روی خودش نمی آورد و از تو تا حال معذرت نخواسته من واقعا متاثر هستم . از دوست [ تکیه دار ] پرسیدم کلا از دخترتان عذر خواهی کردید ؟

چگونه معذرت و بخشش بخواهیم که نتوانیم دل شکسته دختر ما را سالم سازیم . پدرش تا حالا که اینکار را نکرده و حتی بعضی اوقات از آبروی رفته اش هم در پیش روی دختر ما یاد میکند که اینکارش مرا بسیار عصبانی و دق میسازد سکوت در اطاق سنگینی میکرد و هر کدامین ما سعی داشتیم خود را به نوعی با خوردن و نوشیدن مصروف سازیم که زن جوانتر از ما که در تمام کار به صاحب خانه یاری می رساند و در چوکی پایئنی نزدیک به دروازه نشسته بود به صدا آمد و تا آن لحظه توجه هیچکدام را به خود جلب نکرده بود ، زنی جوانی با قامت متوسط و اندام سپورتی و سر حال . موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و چهره ای دلچسپ داشت . ابروهان وچشمان اش به او چهره ای دختران جاپانی را میداد و اگر در بیرون می دیدم اش باور نمیکردم افغانی باشد و طرز لباس پوشیدن او هم بسیار عادی ولی با سلیقه انتخاب شده بود . همه خاموش و با اشتیاق شنیدن حرف های اش بسوی او نگریستیم .

من فکر میکنم که تجربه ای جدائی زشت ترین و دردناکترین عملی است که در زندگی یک انسان، رخ بدهد حالا این جدائی را یک مرد تجربه کند یا یک زن ولی در زن ها جدائی اکثر بد ترین تاثیر را دارد چون خود شان در زند گی تصمیم نمیگیرند و همه ای تصمیمات شان را مرد خانه حال چه پدر و برادر باشد یا شوهر . تماما مردان هستند که برای ما انتخاب میکنند و در این قسمت زنان هم بی تقصیر نیستند . حال خود شما با شوهر تان همدست اینکار را انجام دادید.

من خودم قربانی اینکار شدیم . بعضی اوقات فکر میکنم که پایان دوستی دو انسان حالا با عشق هم سرو کار نداشته باشد شبیه ای به مرگ می باشد . ولی آیا تا فعلا خانواده های بود ند که وقتی دختر شان به خواست خود یا خواست فامیل به مردی بلی گفت و بعدا آن دو از هم به دلیل و دلایلی جدا شد ند در بغل گرفته باشند و جملات تسلیت بخش برای او گفته اند . خوب ممکن است که برای آرامش به دختر شان وقت داده وتفاهمی به خاطر جگر خونی او به زبان آورده[که الحان میدانیم ، برایت ساده نیست ]. من فکر میکنم این وظیفه ای فامیل است که به فرزند شان بگویند که توباید قهر باشی ، رنج ببری و غمگین به لحظه های که از دست دادی ، به اندیشی. وقت کار داری تا با اتفاقات افتاده کنار بیائی . آیا به دختر تان این حرف ها را به زبان آوردید که حتی برای ما هم ساده نیست . ما هم او باور کنیم و قبول نمایم که این کار نمی تواند واقعیت داشته باشد که همه چیز همینطور پایان یافت .

برای خودم روز ها دوام کرد تا توانستم ،  حرف های خودم را بگویم که چطور یک مرد مرا ساده از وقت ام ، فکرم و احساسات ام استفاده کرد و به خود میگفتم : نی ، او حتما دوباره می آید و دلیل برای رفتن و آمدن دوباره اش را هم مانند دوستی که عنوان میکرد ، برایم میگوید و از من میخواهد که یک شانس دیگر برایش بدهم و معذرت خواهی خواهد کرد و یا حداقل از کار ها و کردار هایش عذر خواهی میکند واشتباهات مرا برایم میکوید و بعد  برای همدیگر خوشی، نخیر آرامی میخواهیم و هر کدام با وجدان آرام به زندگی ادامه داده ، تا در آینده متوجه غلطی های خود باشیم .

زن [ سر معلمه] دستمال کاغذی را از میان دستکلو ل اش بیرون کشید و یکی از دستمال ها را گرفت و اشک هایش را پاک نمود . اوف ؛ هر جا زن است درد و رنج است . چه خوب شد ، یاد کردی . من خواهر جان هم مثل خودت بدون دوستی ازدواج کردم . پدرم مرا که دختر 15 ـ 16 ساله بودم به همکارش که مرد زن مرده بود در همان روز اول خواستگاری بلی داد ، بدون اینکه از من یکبار پرسان کند ، در حالیکه دختر درس خوان و لایق بودم .

مادرم زنی بیسواد و خانه نشین که عاشق پسر هایش بود و هر کدام از ما را روز چند بار صدقه و قربان شان میکرد .ما چند خواهر بودیم و من بدیخت دختر کلان . پدرم و مادرم به گریه ها و ناله های من ند ید ن و خوشحال بودند که هر چه زودتر از خانه گم شوم . من هم دختر، مثل همه دختر های جوان دیگر بودم . راست اش تا امروز مادرم را نتوانستم به دیده یک مادر بیبینم و دوستی میان دختر و مادر را پیدا کنم . با وجویکه مادرم را از دست دادم ولی کمبود مادر را احساس نمیکنم . من چه زجر و رنج از دست شوهرم کشیدم با وجودیکه دو یا سه چند عمرم را داشت و باید تجربه ای از زندگی اولی ، او را به عقل میآورد ولی متاسفانه بعد ها شنیدم از اقوام و همسایگان که زن اش خود را از دست زورگوی شوهر آتش زده  و هنوز هم از خود راضی و هوس ران است ، درست است که استاد فاکولته انجنیری بود و هنوز در هر جای که برود از گذشته اش با افتخار یاد میکند و هیچکس به فکر او لیاقت هم صحبتی او را ندارد ،

زن [ حزبی ] تحصیلکرده روسیه در میان گفت هایش سوالی را مطرح کرد . فکر میکنی چرا، انقلاب شد ؟ به خاطر بد بختی مردم به خصوص بیسوادی زنان و عقب ماندگی مردم .

زن [کل فهم ] گفت بلایم به پس تحصیل . نانوائی باشد و انسان .

زن [ سرمعلمه ] با حساسیت رویش را طرف زن [ حزبی] کرد و جواب داد . شوهر بدبختم پیش حزبی ، حزبی بود و پیش مجاهد ، مجاهد . کاش بیسواد میبود ولی قدر زحمات مرا می دانست تا امروز بلای جانم شده .  با داشتن اولاد ها به تحصیلم ادامه دادم و دارالمعلمین را به اتمام رساندم و به تحصیل فرزندانم هم کوشیدم. خودش که هر چه بود به درد و بلایم ولی درد من اینست که هر کارم را به مسخره گی میگیرد . نمازم ـ روزه ام و... گمشکو بهتر است نگویم . حتی اولادهایم از من می پرسند که چرا از او جدا نشدم .از کدام بدبختی و نامروات های که در حق ما کرده بگویم . از تجاوزش که پراهن های گلدار را میآورد و شراب می نوشید و اولاد هایم را به پیش مادر خدا نیامرزش میبرد و از من میخواست که ساقی اش باشم و با ساز برقصم و در آغوش رول یک زن فاحشه را بازی کنم و اگر نمیکردم آنچنان با قمچین مرا میزد که روز ها دوام میکرد تا از شرم دوباره حمام بروم و از اینکه دختر ان و پسران کوچکم متوجه نشوند مثل یک حیوان خود را کش مینمودم و هر باری که لباسی برایم تحفه میآورد پاهایم می لرزید و از ترس دست های خشویم را می بوسیدم که ار نگهداری اولادهایم شانه خالی کند ولی او هم کثیف تر از شوهرم بود و میگفت برای چه ازدواج کردی . اوه اگر قصه ای زندگی ام را بگویم یک فیلم تراژیدی و غم انگیزی از سرنوشت زن مسلمان افغان هزاران تماشاچی پیدا خواهد کرد او یک سیادیس درست با خیالات نا انسانی در سر داشت و دارد .

زن [ مهماندار ] کله جنباند و دستم را آهسته فشرد و در گوشم گفت : دهانت باز مانده ـ سوالات یادت رفت ، چطور چپ شدی ـ باورت نمیآید که این زندگی زنان ما است ؟

با گفتگوی میان ما توجه ای همه به ما جلب شد . من سرم را تکان دادم و گفتم ـ عزیزم ـ چه میخواهی ـ نه من قصه دارم ونه گفتنی . این همه سرگذشت دردناک و زنانی که هنوز هم به جای اینکه دست برای بهتر شدن وضع زندگی شان بدهند  به جان دختران شان افتاده و یا به جان زنی که به عنوان عروس برای پسر شان میگیرند و توقع دارند که پسران شان مردانگی خود را نشان بدهد و به زن خود ظلم کند ظلمی که پدر به حق مادر شان روا داشت . ترسم از این است که با خاموشی یا دست همکاری برای بد تر شدن وضع ما زنان ما خود پیش قدم میشویم و هر قانون و پاراگرفی را برای از دست دادن حق مشروع انسانی خود با مردان همدست امضا میکنیم . به عوض اینکه مردان را تربیه کنیم که خود را تغییر بدهند . زنان را قربانی میکنیم که به آنان خوب بگذرد . هفت قدم از پشت شان بدویم . بدون اجازه ای شان هیچ اراده ای نداشته باشیم و هر باری که خواهشات نفسانی شان بالا گرفت بگویم . توآقای سر. صاحب اختیار من هستی . پس کجا شد حیثیت انسانی و زن بودن ما . حالا وقت آن رسیده که به مردان بگویم که نیاز به اصلاح شدن دارید از هر دین و هر حزب و هر طایفه ای که هستید . دیگر بالای شکم و پائین شکم تان را در زیر اراده ای خود بیاورید و ما زنان را که ظلم مضاعف را تحمل کردیم آرام بگذارید و به زنان[ خودما] هم بگویم که پسران تان را انسان تربیه کنید و نشان بدهید که تربیه ای  هرمادراز پسرش در جامعه ای شان میتواند انسان های آزاده و آزاد ی خواه انسان دوست تقدیم کنند . همانطور که مردان نامور و تاریخ ساز در شکم پرورده و به جامعه داده اند ، میتوانند مردان امروزی را نیز گوش مالی بدهند و همان که گفته اند " در یک دست مادر گهوار و در دست دیگرش دنیا است " دروغ نگفته اند .

زن [ حزبی]  با نگاه های متردد بسوی ما دید و پرسید . شما برای من بسیار آشنا هیستید ـ در کجای کابل زندگی میکردید ؟ با خنده ای کوتاه و با رضایت از محله ای زادگاه ام بالا کوهی چنداول و بعد کارته یاد کردم . آه فکر میکردم از کارته باشی ولی من نگفتم از کدام کارته ـ کارته سه ـ چهار یا کارته پروان ... گذاشتم به خیال خود، من همان همسایه ای شان یا هم محله ای شان که در ذهن اش جا پیدا کرده بمانم و نمیخواستم اعتمادی که در بین همه پرده کشوده از بین برود و در ضمن از وضع دختر جوان دوست [ تکیه دار ] ما و [ سرمعلمه ] خیلی متاثر بودم .

زن [ مهماندار ] که از همان دوران مکتب مستانه و قصه گو و شاد بود به همان حال به پشتم دستی کشید و گفت : بلا هستی هیچ تغیر نخوردی مثل همو زمان مکتب که زبان ات تیز بود تیز تر شده . من بی توجه به دیگران گفتم : من فکر میکردم وقتی انسان بزرگ شد و به سن و سالی رسید بسیار تغییرات در او میآید چه فکری وجسمی . حال متوجه شدم که جسمی تغییراتی آمده ولی فکری وا حساسی اکثریت هنوز به همان دوران نیمه جوانی با مقدار تجربه باقی مانده اند .

زن [ کل فهم] رویش را بسوی جمعیت کرد و گفت . امروز هیچ فامیلی نیست که پسر یا دختر شان مزه ای تلخ جدائی را نچشیده باشد . حتی اگر آدم باور داشته باشد که این اتفاق در فامیل ما نخواهد افتاد ـ اشتباه کرده ـ یکروز دختر یا پسر آدم با[ همنوع ]خودش یعنی انسانی آشنا خواهد شد ، این قانون زندگی است که یک جوان روزگاری عشق و دوستی سر راهش سبز میشود و اگر اولاد[ آدم]صادقانه بیاید و در خانواده بگوید . بدون پت و پنهانکاری و دروغ و دغل بازی ...

هنوز جملات اش تمام نشده که زن [ مهماندار] آه طولانی کشید و دست هایش را به هم مالید و جاکت زیبای سیاهش را از تن در آورد و عرق های پیشانی و زنخ و گونه هایش را با دستمال کاغذی سترد و گفت : ببخشین مرحله ای جوانی را نه دیده به یائسگی رسیدیم . این حال مرا میکشد ـ شب بیدار خوابی ـ طپش قلب و عرق کردن وقت و ناوقت حوصله ام را سر برده به هر حال .  نوبت من هم که باید برسد و کو خواهر جان همو خانواده ای که باور کند که دختر ش جوان شده و دل اش پشت دوستی می طپد ـ کو نشانم بده فامیلی را که از دخترشان توقع نداشته باشد که مثل مروارید تا آخر عمر زندگی کند و روی همه خواست هایش پای بگذارد . از پسرهای ما توقع نداریم باکره باشند . آن وقت افتخار میکنیم که پسر ما اگر ده رفیقه هم بگیرد به قوت مردانگی اش میگذاریم و اگر یک دختر ما از دوستی حرف به میان بیاورد باز آن وقت از غیرت و ننگ و آبرو موعظه ها می شنوند . حرف های خواهر خواندیم درست است ما زن ها مشکل داریم . ما به جان خود افتادیم . چه میگن درخت میگوید اگر دسته از خودم نباشد تبر مرا زده نمیتواند . کاملا درست است مادر ها اولین سنگ تهداب را در روحیه و تربیت پسرمیگذارد . من خودم به پسرم گفتم : خواهر هایت تا سن هجده سالگی تا که صنف سیزده شان تمام نشد اجازه بسیار چیز ها را نداشتن ، برای من بیتفاوت است که حال تو مرد شدی یا نشدی همان قانون در خانه حاکم است . در حالیکه در بسیاری موضوعات خواهر هایش زیر گوش ما میخوانند که اینکار را بگذار و با خود برادر شان هم رابطه ای صمیمانه دارند ولی قانون، قانون است . همین مرسل که چند وقت پیش محکمه برادرش بود و دختر هایم تعجب کردند . در اخبار خواندند و شنیدند که برادرش یک رفیقه دارد . و دختر هم در فاکولته حقوق درس میخواند . راستی باور کردنی است . حال کل افغان ها مثل فامیل مرسل فکر میکنند . من که دلم بسیار پر است . بسیاری دختر های ما  هستند که رفیق دارند . این تلفن های دستی که [ اس ام اس ] می فرستند . انترنت شان چالان است به گفته مردم کدام پدر و مادر در خانواده های افغان آنقدر آلمانی یاد دارند که دختر های شان را کنترول کنند

من در میان حرف هایش را قطع کردم و گفتم : دوست عزیز چه میخواهی بگوئی ـ از دخترها شکایت داری یا از آزادی پسر ها که دارند ؟ کلا وظیفه مادر ها چیست ؟ خود شان جوانی تیر نکرده اند ؟ عشق و عاشقی ـ آشکارا و یا پنهانی نداشتند ؟ موضوع این است که راه حل چیست . از انسان چگونه میتوانیم به مشکلات خود برسیم . حال گناه را در این و یا آن پالیدن درست است ؟

زن [ حزبی] و [ سرمعلمه] هر دو یکجا گفتند . راست میگوئی .

زنی سومی که دوست ما هم او را دعوت کرده بود و تا حال درهیچ از صحبت های ما اشتراک نکرده و خاموشانه  و با صبر زیاد به قصه های ما گوش داده ، با صدای گرم و دلنشین شروع کرد به حرف زدن . ما همه که توقع نداشتیم از او چیزی بشنویم ، کله های خود را از هر طرف بسوی او دور دادیم . من از صحبت ها و قصه ها و تبصره های تان یک نتیجه گرفتم .

زن [ مهماندار] گفت : خواهر جان در چرت رفته بودم که خودت چطور در جمع ما و گفتگو های ما شرکت نکردی . همان که گفته اند اول بشنو و بعد سخن بگو . من به دقت نگاهش کردم در حالت نشسته قد بلند معلوم نمیشد و موهای کوتاه اش را پشت گوش هایش پنهان داشت و پشانی پهن و ابروهان تند با بینی کوچک اش و لبان پرگوشت به چهره ای

او حالت از اعتماد بخشیده بود یا که به نظر من قابل اطمینان آمد به هر حال خودش را چنین معرفی کرد . فعلا زن خانه میباشم . در افغانستان فاکولته ای هنر های زیبا را خواندیم ولی از آن هنر " زیبا" متاسفانه هیچ استفاده نکردیم . از پدرم خاطره ای ندارم ؛ وقتی من سه سال داشتم به ایران برای کار رفت و برنگشت و بعد ها ما هم وقتی ایران پناه آوردیم از پدرم معلوماتی بدست نیآوردیم . من در افغانستان به مکتب رفتم و برادر هایم هر دوی شان بقیه ای درس های شانرا  در مکتب افغان ها به مشهد خواندند و در ضمن خیاطی را هم فرا گرفتند و با کار و همکاری مادرو خودم پول زندگی بخور ونمیر را پیدا کرده  تا که به رهمنائی یکی از افغان ها، به کمک ملل متحد که برای زنان بی سرپرست ورقه ای بدست آوردیم، بعدا روقه را خانه پری کردیم برای قبولی به یکی از کشور های اروپائی فرستادند و دولت آلمان ما را قبول کرد و در اینجا هم اول درس خواندیم و فعلا کار مینمایم . وضع زندگی ما و رابطه ای فامیلی ما رضایت بخش است . من هم مثل اکثریت دختران افغان به احترام مادرم و برادرهایم به مردی که در اینجا خواستگارم شد بلی دادم و مطمین بودم که اگر اشتباهاتی هم داشته باشد من قادرم او را اصلاح کنم . همان که میگویند وقت مرهم زخم ها است ، راست است . و این ضرب المثل را هم شما شنید ید . شنید ن کی بود مانند دید ن .

من از تجربه ای خودم میگویم و نمیخواهم این جا به کسی بربخورد و آرزو ندارم به کسی خدای نخواسته نصحت کنم یا حرف های فلسفی بزنم ولی همینقدر که در اوائل جدائی همه چیز برایت پوچ ، تو خالی و بی ارزش جلوه میکند . این تعلق به این ندارد که به دوستی نامزد شدی یا به خواست فامیل مهم اینست که کسی در زندگی ات راه پیدا کرده و بسیاری موضوعات را در فامیل ات آگاهی یافت وحتی جسم ات را که تعلق به خودت دارد ، آشنا شده . وقتی آن مرد میرود تنها یک حلقه ای نامزدی را از انگشت بیرون نمیکنی بلکه قسمتی زیادی از لحظه ها که او با دستان اش از تو ، با خواست خودت یا بی خواست خودت با خود برده . خاطرات که از او داری در هر جا با تو میآید و هر کسی از تو میپرسد چرا از هم جدا شدید و توئی که در اوائل از او شخصیتی در درون فامیل درست کردی ، چگونه میتوانی بگوئی که انسان بد بود . من یکبار به مادرم گفتم که من هرگز بدی نامزدم را نمیگوئیم ، چون با این کار خودم را توهین مینمایم من از او مردی معرفی کرده بودم که در آینده میخواستم او در بین دیگران از همان انسان احترام شود . ایکاش راجع به او صحبت نکرده بودم . اگر دست انسان با کاردی پاره میشود ، در مدت زمانی کم ، کم گوشت بالا میکند و بسته شده و حتی جای برده گی گم میشود ولی در همان وقت و زمان درد دارد . من خودم تنها بودم باید کاری میکردم که دردم آرام بگیرد و با هیچکس حرف نمیزدم که مبادا به تلخی دردم بفزایند و مرا دچار تردد و ناامیدی در زندگی ام سازند . شب های زیادی تا صبح در بسترم بیدار میماندم و از خود می پرسیدم چرا گذاشتی مردی تو را اینطور دست به اندازد . در همان وقت کاملا به جا بود که گریه کنم و گریه ام به معنی از دست دادن نامزدم بود و دلیلی برای ضعف خودم هم نبود بلکه برای آن بود که انسانی را نشناخته بودم ، چرا از او مردی در میان فامیل معرفی کردم که لیاقت آن تعریف ها را نداشت . من باید صبر میکردم و آهسته آهسته او را در زندگی ام جا میدادم و بیباک و جسور در اظهاراتم نمی بودم . من دلیر بودم و شجاع. فکر میکردم که تا حال که زندگی را در دست داشتم از این به بعد هم دارم .و جدائی واقعا قوت و حوصله کار دارد . من کاملا بی حوصله و سرخورده شده بودم نه نانی دلم میشد و نه علاقه ای به دیگر موضوعات داشتم تا زمانی که مادرم یکروز دستم را گرفت و گفت : فکر نمیکردم که آن نامرد را آنقدر دوست داشته باشی که به خاطر او همه چیز را کنار بگذاری . تو اولین دختر جدا شده از نامزدش نیستی و آخری هم نخواهی بود . نکند کاری کردی که امروز از کرده پیشمانی . این جملات مادرم قلبم را پاره کرد ، حتی او با حرف هایش مرا در رنج میشاند . من به مادرم گفتم ، مادری که دخترش را بزرگ کرده باشد و او را از طفلیت بشناسد نکات ضعف و قوت اش را بداند چطور میتواند اینطور ساده در باره ای دخترش گپ بزند . در زمان جدائی ما ، من از مادرم هم دور شدم . من از مادرم توقع داشتم دستم را بگیرد و بگوید ، دخترم من دوری و جدائی پدرت را گذراندیم ، کوشش میکنم که تو را بفهمم و اگر کاری از من ساخته است بگو ، تا برایت انجام بدهم و یا حداقل آرزو داشتم بگوید ، فکرش را نکن او لیاقت تو را نداشت .ومن به تو باور دارم و میدانم که به دست خودت نبود یا اینکه دست تقد یر الهی در کار بود .نخیر ـ گناه را در رفتار و گفتار و برخورد من میپالید و حتی چند با رگفت ، اگر راضی نبودی ، چرا در اول به من نگفتی . من در برابر مادرم حتی تا حال ازنامزدم حرف نمیزنم . شاید اصلا مادرم مرا درک نکند . من در زندگی ام یاد گرفتم ، راه ام را تنها بروم و با کسی در رابطه با گذشته ام هیچ نگویم . و به خودم گفتم تو راه خود را برو به خصوص حالا که موقعیت بسیار نامناسب و حرف ها به جای اینکه تو را آرامی ببخشد ، دردت میدهند و در زیر لحاف خودت را پنهان نکن ، از حرف مادرم یاد گرفتم که زیری لحاف پت شدند جز سر درگمی ، بی کسی ، بی اعتمادی و نا اطمینانی چیزی به ارمغان ندارد و این ساده نیست . اگر درست بگویم حتی از قضاوت ام در رابطه با خدا که چرا مرا باید امتحان میکرد فرق، یافت . من در لحظه های با خدا دعوا کردم و او را مقصر خواندم و بعضی اوقات قطع رابطه کردم . آرزو داشتم که از نامزدم کرده مردی بهتری را آشنا شوم و به او فخر بفروشم که او چندان مردی نبوده و برای خودش آرزو نکردم که بد بخت شود ولی قلبا میخواستم در انتخاب بعدی اش زنی سر راهش قرار گیرد که هیچ ارزشی برایش قائل نشود . . وبعد ها از خودم جواب سوال ام را پیدا کردم که خدا که دفتر ازدواج و طلاق را ندارد که من گناه را به گردن خدا بندازم . اما حالا مطمین هستم که خدا در اتنخاب اش غلط نکرده بود . مردی که از من جدا شد ، واقعا شخصیت خوبی نداشت و من در پهلو او حتما خوشبخت نمی شد م . ولی خدا مرا زیاد کمک کرد . من راه ام را یافتم . هدفمند شدم . در کار هایم عجولانه تصمیم نمیگریم . درسم را تمام کردم و از زندگی ام توانستم در کشور های دیگر سفر کنم و مهم تر اینکه خودم را همانطوریکه هستم دوست دارم و خدا را شکر گذارم که این موقع را به من داد .

درد های روز اول در من دیگر نیست جز یک خواب نا خوش و خاطره ای با خوشی ها و نا خوشی ها در صفحه ای زندگی من باقی ماند و تا وقت رفتنم از دنیا میماند .

من بعد ها راجع به انتخاب ام و دوران نامزدیم فکر کردم که چه باعث جدائی ما شد و یکبار نشستم و تمام دوران که با هم داشتیم نوشتم و نکات منفی و مثبت را کنار هم گذاشتم ما زوج مناسب با هم نمیشدیم و اگر کوشش هم میکردیم طرز فکر ما ، زندگی و برداشت های ما، سویه ای فکری و تحصیلی ما و نکات فراوانی کوچک و بزرگی بود که نمیگذاشت با هم خوش بخت شویم و از آنکه با داشتن چند فرزند از هم جدا میشد یم ، بهتر همان وقت بود . و البته انسان تنها در خود غلطی را جستجو نکند و یا در نفر دیگر . صداقت باید داشت تا به نتیجه رسید واگر به ضرر هم باشد .

من دانستم که اشباهات من در چه بود و دوستی و رفاقت بسیاری از دوستان خودما هم صادقانه نبود چیزی که مرا رنج داد قضاوت کسانی بود که هر دوی ما را نمی شناختند و ما آنها را از دوست باور داشتیم . همان که میگویند در طوفان و سیلاب انسان تنها آسمان تاریک را مبیند و باران را می پالد . وزمانی هم میرسد که التیام درد انسان را قوت می بخشد و دید گاه اش را در برابر دنیا ، افراد ، خدا ، و خود ش تغییر میدهد شادی و خوشحالی دوباره برمیگردد ولی ارتباط با دیگران شکل و معنی اش را هم تغییر میدهد .

مهماندار حوصله اش با قصه های ما سر رفت و به جای خنده و ساز و رقص بحث های عمق و کاملا روان شناسانه از خود زنان برای زنان گفته شد و امید وارم ما بتوانیم دست به دست هم[ تیر] های قوی شویم که هیچ دستی نتواند ما را در مقابل خود ما استعمال کند و از وجود ما ، فکر ما ، احساسات ما ، ابتکار ما ،  ... استفاده نماید .

من امیدوارم که ما زنان بتوانیم ، زنان کهن سال را با افکار عقب مانده و دختران جوان را با شدت نیروی جوانی،قدرت فکری که مخواهند همه  چیز را تغیر بدهند و آزادی را گاه با رهائی اشتباه میگیرند ، متوجه سازیم نه اینکه از خود برنجانیم بلکه باآرائیم ، آن وقت حرفی برای زدن داریم ، میزنیم ، گوشی برای شنیدن داریم ، میشنویم و دستی برای نوشتن داریم ، می نویسیم .