کاکا تو هم بيگی که تازه س .... 

 

به بهانه روز کودک ، تصوير پاره پاره کودکان سرزمين من که نه روز دارند و نه روزگاری ؟!

_________________________________________________________

 

آنروز برای حميد روز خوبی نبود ، ازهمان گل صبح خودرا بطورعجيبی ناخوش و بی ميل بکار احساس ميکرد ، پای ها به تانی هيکل خسته اش را ازخاک وگّرد کوچه پسکوچه ها بسوی محل وظيفه ميکشانيد ، درگذر ازهرکوی ، پيرامونش همان سروصدای مستدام و هميشگی فروشنده ها ، طواف ها ، بازاريان پرزه گوی و اطفال يله گّرد بلند بود ، اين غريو مثل پتکی مغز حميد را می کوبيد وبيشتر نارام اش مينمود ، اودلخور وناگزير از پيچ وخم کوچه های پُرهلهله گذشته خودش را به مکتب رسانيد .

همه چيز همانطور بود که بارها ديده بود ، نمای کهنه ورنگباخته مکتب ، چهره زرد و ريش دراز چپراسی ، قددراز ، استخوانی و سرطاس سرمعلم ، غلغله اطفال ، نوای يکنواخت زنگ آويخته از درخت کهن توت ، صنف غازه مانند کم نور و ... او چند سال ميشد که درين مکتب ابتدايی معلم بود ، با هويدا شدن معلم حميد قيل وقال فروکش نموده و سکوت کمپای چهارگوش صنف را احتوا نمود ، شاگردها با چابکی وشيطنت فطری عقب ميز های چوبی خويش که پُر از لکه های رنگ قلم بود قرارگرفته چشمان مُهره مانند شان را به چهره معلم دوختند ، يگانی با دوست پهلويی اش خاموشانه پُچ پُچ و دستبازی ميکرد و ازچوکی های آخر يگان خنده تند خموشی نه چندان عميق صنف را بُرش نازک ميداد ، هوا ازهمان شروع ماه جوزا زياد گرم ونفس گير شده صنف را به حمام تبديل نموده بود ، اطفال بی توجه به حضور معلم ، و يا با کسب اجازه يکی پی ديگر آب گرم ترموزهای پلاستکی را به تنور تن شان می ريختند .

حميد کنار تخته سياه قرارگرفت ودل ونادل کتاب درسی را گشود ، درحاليکه حلقش خشکی ميکرد وعرق بيخ موها وگردنش را مرطوب ساخته بود کنده کنده برای بچه ها خواند :

« موش و گندم »

موشکی ره بجوال گندم داشت

چشم خود را به مال مردم داشت

روزکی  در خــــيال  حلـــــوا شد

ســـــرکـــــندوی آرد  بـــالا  شد

شاگردی سوال کرد : استاد کندوی آرد چيس ؟

ديگری جواب داد : ازهمو که ما نداريم ....  

صدای جيغ وخنده بلند بچه ها فضای صنف را دگرگون نموده سبب عصبانيت وی گرديد ، معلم حميد فرياد زد : خاموش باشيد احمق ها ، پروانه های بادپکه اين فرياد را بيشتر جرنموده به ديوار های تف زده صنف کوبيد ، به همان اندازه که اين حرفها برای شاگردها تازگی داشت برای حميد هم چنين بود ، بچه ها هيچگاهی چنين الفاظ را از معلم مهربان شان نشنيده بودند ، به همين دليل صنف برای لحظاتی نفسش بُريد و مُرده وار سکوت کرد ، حميد نتوانست ادامه دهد ، درد تلخی قلبش را فشرد و عرق سردی روی تيرپشت و شقيشه هايش نشست ، برای اينکه نيافتد به ميز معلم تکيه نمود ، او به جيبش عقب دستمال گشت تا عرق هايش را پاک نمايد ، اما بجای دستمال کاغذ قات شده ای لای پنجه هايش يافت ، نسخه اجرا نشده فرزند ده ساله مريض اش بود ، که دوهفته پيش هنگام فروش کارت های تلفن بی سيم قربانی انفجار گرديد ، بلی زمان که خود رو نيرو های اشغالگر ازساحه عبور نمود بمب کنار جاده با انفجار خود چند عابر و فروشنده را بخاک و خون کشانيد ، يکی از اين قربانی ها وحيد پسر معلم حميد بود ، او رفته بود تا با پول فروش کارت نان بخانه بياورد ، مگر جسد توته توته و کارت های خون آلودش روی دست پدرماند ... جريان حوادث ناگوار يکی پی ديگر مقابل چشمان نمناک حميد صف کشيدند ، جنجال تکفين و تدفين ، فاتحه و نان دادن ، کرايه خانه ، عدم پرداخت معاشات به موقع وغيره بيشتر از عظمت فاجعه بودند ، آهی سوزناکی ازنهاد حميد برآمد و خيالش گذشته های نچندان دور را پی گرفت ، آن زمان بيادش آمد که گلوی پسرش را ملاريا ميفشرد ، طفل روزبروز ضعيف تر ، رنگ پريده تر و بمرگ نزديکتر ميشد ، مادرش هراسان و خودش در تلاش نجات او سرگردان بود ، او ميدانست که با معاش اندک معلمی و مزد سوزن دوزی خانمش نمی تواند فرزندش را تداوی نمايد ، قرض های متعدد هم کاری را ازپيش نبرد ، صدها تابلوی رنگه دکتورها که اينجا و آنجا بچشم ميخورد برای دست های کوتاه حميد فقط ازهمان دور چشمک ميزدند ، حيات نابسامان ، وضع آشفته سياسی ، بی کفايتی سيستم ، محيط آلوده با کثافات ، کوچه پسکوچه های پُرآشغال مکروبزأ ، جيب سوراخ ، قيمتی فزاينده ، تنهايی و بينوايی ، موجوديت دشمن های سوگند خورده مردم و دهها مصيبت ديگر موجب مرگ نابهنگام وحيد فرزند حميد وصدها طفل و کودک ديکر هرروز در سراسر اين ماتمسرا ميگردد ؟!!

پيکر توته توته و خون آلود حميد هرلحظه ذهن اش را می خراشيد ، حميد پريشان و اندوهناک به چهره هرطفل نگاه ميکرد ، او خلای هولناکی را در قلبش احساس مينمود ، فضای خانه گک و آغوش خانمش  از شوخی ها و قال مقال وحيد خالی گرديد ، خالی تر از دل رنجديده و دست های خودش ، حميد پرده نازک اشک را از چشمش با سرآستين پاک نموده کتاب را بست و به سرهای کوچک و رنگارنگ بچه ها دقيق شد ، چهره های بی خيال ، چشمان شوخ و خنده های شيطنت آميز آنها به قلبش تير کشيد ، بچه ها همانگونه خاموشانه اورا مينگرستند وآواز جر بادپکه آهنگ غمگينی را مينواخت ، حميد دردل گفت : چوچه ها ! اطفال معصوم ، شما چقدر خوب ، دوست داشتنی و پاک استيد ، شما گلهای باغ زندگانی ونمود جهان هستی  چگونه بيگناه دستخوش ستم دوران گرديده تاراج ميشويد ، شما نميدانيد چه سرنوشت شومی به تعقيب تان است ، دشمن های آتش بجان ، اين گلستان را برای شما پرنده های نوپر تنور تباهی ساخته اند و ....

حميد بی اختيار ازصنف برآمد ، درحاليکه دهليز نيمه تاريک را مي پيمود ، صدای غريو وشوخی شاگردها بگوش هايش زنگ ميزد که در نبود معلم براه انداخته بودند ، حميد به حويلی رسيد ، خودش را بی نهايت کسل و گرفته احساس مينمود ، ميل داشت زودتر به خانه برود ، ناگهان سرمعلم با همان حرکت هميشگی که با نوک  پنسل گوش اش را ميخاريد ، درازتر و لاغرتر از هميشه مقابلش سبزشده پرسيد :

-- خيره معلم صاحب ، کجا ، صنفه بری کی ايلا کدی ؟

حميد پاسخ داد : ميرم خانه ، ناخوش استم ، ادامه داده نتانستم .

-- بايد ازصبح نميامدی ، خوخيراس مه کدام معلم دگه ره ده صنف روان خات کدم ، آه راستی امروز روز کودکه    ده اديتوريم پوهنتون تجليل می کنند ، خودت و چندمعلم دگه ره دعوت کردند ، بايد بيايی ، يادت نره ، مه           کارتته دست بابه رووف روان ميکنم ، چند دقه همينجه باش .

سرمعلم ديگر منتظر جواب نشده داخل دهليز گرديد ، حميد با خود گفت : يام مصيبت دگه ، راهی شد ، نارسيده به دروازه مکتب بابه رووف درحاليکه نفس سوخته ميدويد کارت را به دستش داد ، حميد کارت را بدون آنکه بخواند به جيبش گذاشته خاک تف زده کوچه شانرا پيش گرفت ، او نفهميد چگونه از بارانه به کوچه عليرضا خان رسيد ، اين گذر را هميشه صداهای دوامدار چکش صندوق سازها ، فرياد فروشنده های دوره گرد ، غريو بچه های کوچه که درپی آزار سگ های ايله گرد استند پُرمشغله ميسازد .

معلم حميد دريکی از اتاقهای سه دانه و چهاردانه خانه حاجی رحيم رنگ فروش کرايه نشين بود ، در اتاقهای دورا دور اين حويلی بزرگ که ارسی های پته دار و شيشه های رنگه داشت ، آدم های متفاوتی از هرسمت   کرايه نشين بودند ، حميد همانطور که عادت کرده بود سر را پائين انداخته به اتاق رسيد ، مگر دروازه قفل بود ، دستش برای گرفتن کليد به سرتاق دروازه دراز شد ، کليد مثل هميشه آنجا بی نفس افتاده بود ، در را باز نموده داخل شد ، فضای دلگير و سردی وحشتناک اتاق او را در خود فشرد ، آنجا لختی درنگ کرد ، اما تاب ماندن را درخود نديد ، درب را دوباره قفل نموده کليد را بجای اولی اش گذاشته همانطور که آمده بود از حويلی برون شد او ميدانست که خانمش به حضيره سرخاک بچه رفته است ، مگر او خيال رفتن به گورستان را نداشت ، از لابلای گيروبار وسروصدای کوچه گذشته ، با زحمت و عرق آلود خودش را به پارک زرنگار رسانيده آنجا روی درازچوکی پارک دراز کشيد ، چشمانش از غصه ميسوخت ، باآنهم فرزندش را دربين اطفال خرد و کوچکی که دربين پارک و اطراف آن مشغول فروشندگی ، موترشويی ، گدايی ، ايله گردی و شوخی بودند جستجو ميکرد ، اما وحيد نبود ، او دود شده و به هوا رفته بود ، حميد زير لب ناليد : خدايا ! اين نسل ، اين نيروی سازنده فرداها چگونه برباد ميشوند ، چگونه حيات شان را فقر و بی سرنوشتی ببازی گرفته است ... مدتی بدين منوال گذشت چشمانش را با شبنم اشک شست و ازعابری وقت را پرسيد ، هنوز دوساعت وقت داشت ، کم کم احساس گرسنگی نمود ، با اندک پولی که داشت ، کمی شورپنير با چای ونان در ده افغانان خورد ، فضای سماوار و آهنگ فلم هندی قديمی ( آواره )  که از نوار پخش ميشد اورا به چرت های دور ودرازی بُرد ، بعد از انتظار زياد سرويس جمال مينه رسيد ،  تيله و تنبه و بوی سگرت داخل سرويس را بمشکل تحمل مينمود ، او جای برای نشستن نداشت ، همانطور استاده ماند تا به ايستگاه مطلوب رسيد  ، او يگانه دليل اشتراک  در محفل تجليل از روز کودک را ناشی از دلتنگی و نبود خانمش در خانه ميدانست  ، ورنه ماهيت اين روزهای نام نهاد برايش معلوم بود .

وقتی داخل سالون شد ، و کنار مرد چاق و خوش لباسی قرار گرفت محفل شروع شده بود ، گاه گاهی آواز کف زدن ها و لفاظی گوينده ها اورا از افکارش برون ميکشيد ، تجليل يکی دوساعت بعد با دادن اهدايا به چند طفل انتخاب شده پاک و تميز ، سرخ وسفيد و کف زدن های ممتد حضار خاتمه يافت ، مردم آهسته آهسته از تالار برون ميشدند ، معلم حميد درگير انديشه های دور ودراز همانگونه به چوکی ميخکوب شده بود ، درحاليکه لشکری از اطفال جنگ زده ، ژنده پوش ، بی حامی ، بی سرپناه ، گرسنه ، بيمار ، بيکس ، بی سواد و يتيم از مقابل ديده های پُردردش رژه ميرفتند ، زهرخندی نموده ناليد : اين همه تظاهر چه لازم ، اين خودنمايی ها برای چه ؟ چه ستم بزرگی ، روزانه به هزار ها طفل و کودک در سراسر جهان قربانی وحشت فقر و جنگ ميگردند ، مگر خودکامه ها ، عاملين اصلی اين همه بدبختی ها ، بی اعتناء و بيدرد نسبت به سرنوشت چوچه ها بنام روز کودک جشن ميگيرند ، تا بزعم شان کسی را فراموش خاطر نساخته باشند ؟!!

معلم حميد وقتی از مقابل ليليه دانشگاه ميگذشت متوجه سه ، چهار طفل ژوليده و ژنده پوش گرديد که در بين  کثافات و لابلای پلاستيک ها سخت به تلاش پيدا کردن چيزی بودند ، آنها گهی سرتقسيم باهمديگر می جنگيدند ، وقتی حميد دقيق شد ، ديد که آنها استخوانها را از بين کثافات کشيده ، به پيت های حلبی که در پشت شان بسته بودند می انداختند  ، و يگان استخوان را که ريزه گوشتی داشت چک زده يا می ليسيدند ، تماشای اين صحنه اورا بسيار ناراحت و غمگين ساخت ، بويژه در مورد صحت آنها نگران شده ازهمان جا که استاده بود فرياد زد : بچه هايم ! ای کثافاته نخورين ، مريض ميشين .

همه بی اعتناء بکار خود مشغول بودند ، تنها دخترکی که معلوم ميشد ازديگرها قدری بزرگتر است ، جواب معلم حميد را داد : نی کاکاجان ، کثيف نيس ، توهم بيگی که تازه س ....   

ديگرها لبخند زدند ، دخترک درحاليکه چهره چرک و لب و دهان آلوده اش را خنده بی خيال وشاد معصوم تر جلوه ميداد ، همانگونه مصروف ليسيدن استخوان بود ، معلم حميد ديگر تحمل ديدن آن نمايش پُرازغم ورنج را نکرده  ازآنجا دور شد  .

او راه ميرفت و به حقيقت دردناکی می انديشيد  ، حقيقت جهان فقر و سرمايه ، حقيقت سرنوشت شوم و گنگ کودکان و اطفال کشورهای جنگ زده ، حقيقت محروميت مليون ها انسان از کمترين حق برای زندگی و زنده بودن ، او به  حقيقت جنايات بشر و آدم خوران قرن می انديشيد ، او می انديشيد به ....

 

 

                                                                                                « ناتور رحمانی »