خارکش

مرگ بر " سُندرا"

      

   ایام چند اطلاعم از کاکا خالق نبود،آنچه که نگرانی و تشویش مرا دامن میزد،چه کاکا را عمری بود تمام خورده با

   عالمی از ناخوشی و سودا های گونه گونه. نسبت ً من با کاکا خالق گرچه خونی نبود،اما بر مبنای چنان مـحــبت و

   احترام استوار که حتی اعضای خانواده و خویشاوندان دور و نزدیک را به آن ارج و چندی را هم رشک و حسادت

   بود.

   در اصل کاکا خالق کاکا خوانده ً بی بضاعت و بی کس و کوی کاکا و پدرم بود که زنده گی ناگوار خودرا در اطاقک

   کرائی بسر میبرد و برای امرار معاش دست به هر کاری شرافتمندانه و در واقع عرق ریزانه می زد، اما در آن امر

   هیچگاهی بختش یار و خودش به شکل شاید و باید موفق نبود، تا به اصطلاح مشغلۀ یابد دایمی و تنخواهً منظم،بنا"

   همواره در آمد و شد و همواره بند ً " شغلی" دیگری که در همان ارتباط هم قدمش اولا" به خانۀ کاکا محمد نسیم و

   بعدا" به خانۀ پدرم محمد رحیم گذاشته شد که هر دو برادر را در کارتۀ سه کابل همسایگی در بدیوار وارتباط ً محکمً

   بودو چون برادران تا اندازه ً مستمند را برخورد بی حد احترام آمیزبه کاکا خالق پیرتر از خودشان بود و سـخـاوت ً

   چشمگیر، لهذا به مجردیکه عرصه بر او تنگ میشد ، بدر مایان میکوفت تا در بدل به اصطلاح چنــدی  جانفشانی

   خوردهً نقده،چندی پوشاک و مقداری خوراکه دریافت کندکه بار بار هم اجازه اش بود در پیاده خانه شب سحر کند ،

   مخصوصا" اگر مهمانی ، دعوت ، ضیافت ، جمع شدن و ..... نسبت ً خوشی یا غم میبود ، پس در آن صورت کاکا

   خالق از تهیۀ مواد مورد ضرورت تا آماده گی ، جمع و غن،پاکاری،معماری،رنگمالی،باغبانی،گــلـکاری قصاـبی،

   آشپزی ، ملائی، مطربی و غیره و غیره همه را به وجه احسن پیش میبرد.، همچنان ترمیم لوازم بــرقی، اشـــتوب ،

   بایسکل،گرفتن ناف،کشیدن دندان،چاپی،تراشیدن موی سر و ریش، و..........را هم کاکا با جدیت و دقت انجام میداد،

   خلاصه کاکا بقول معروف هزار پشۀ نان گدا بود که در جمع آنهمه"تخصص"اش نگهداری اطفال هم اضافه شد، به

   این معنی که در اوائل رفت و آمد کاکا به منزل ما، من طفلی شیرخواری بیش نبودم که نسبت باردار شدن مادر عزیز

   بار دیگر نگهداری و مواظبت من هم کم و بیش بدوش کاکا گذاشته شدکه او هم در آن راه از هیچ نوع فداکاری دریغ

   نورزید و وقتی هم مرا خواهر و بعد از آن برادری دیگری نصیب شد، باز هم تربیه و مراقبت من به عهدهً کاکا خالق

   بود، چونکه مادر را دیگر توان و فرصت رسیده گی به هر سه طفل تقریبا" پی در پی نبود و از سوی دیگر ما دوبه

   همدیگر عادت کرده بودیم که اگر چندی از هم دور می ماندیم، به هیچ وجه خوش آیند نبود.

   کاکا خالق که بسان هزاران ً دیگر نسبت نداشتن قیافۀ مقبول و خانواده ً درست و حسابی و اساسا" خانواده و همان

   طور کم بغلی نتوانسته بود از یکی از دوشیزه گان و بیوه گان به اساس خواستگاری جــواب مــثبت دریـافت نموده،

   تشکیل خانواده دهد و صاحب اولاد شود، میکوشید همان تنهائی و کمبود را در آمیزش با من پوره کنـد ، چنان کــه

   با اجازهً والدین دیگر مراقبت، سرپرستی و تربیۀ من را بکلی به عهده گرفت و برای پیشبرد این وظیفه اجازه داشت    در همان پیاده خانۀ حویلی بزرگ ما برای همیشه مجانی زنده گی کند، وبا وجود آن مقداری جیب خرچی هم دریافت

   میکرد که اگر از حق نگذریم کاکا" و ظیفۀ" خود رابه منتهای رضایت والدین و بقیه اعضای خانواده انجام میداد ،

   مخصوصا" که در رسیدن به درس و مکتب من بی حد کوشا بود.

   گذشت زمان همانطور که بر عمر ما می افزود، ارتباطات محبتی ، دوستانه و احترام آمیز کاکا و من را هم قوت می

   بخشید و من او را دیگر به چشم پدر، معلم، مربی، رهنما، محافظ ، داکتر، کاکا و .... میدیدم و بی حد احترام میکردم

   که برخورد او هم در مقابل دیگر با من پدرانه بود، تا که ورق برگشت و آن همه ارتباطات محکم انسانی با کودتای

   خونین اپریل1978 بی حد ضعیف و حتی تا اندازه ً پاره شد، چونکه یکتعداد مردمان خانواده به شمول پدرم بـــه

   اتهام ضد انقلابی بودن زندانی و یکتعداد دیگر  بشمول کاکا فراری شدند و چون کشور توسط تـجــاوزگــران روسی

   اشغال نظامی شد، ببرک کارمل خود فروخته ترین و بد نام ترین فرد کشور که سوار بر تانک روس ها داخل مملکت

   شد و  بعد از کشته شدن حفیظ الئه امین توسط آنها قدرت سیاسی را بدست گرفته ، با شمردن تمام جنایات به حفیظ

   نمایشی قلابی را براه انداخت و عفو عمومی را اعلان کرد که  تا اندازه ً به خیر بود ، چه پدر از مــرگ حتمی نجات

   یافته با یکتعداد مردمان دیگر از زندان مخوف پلچرخی ساختۀ داود خان آزاد شد و چون او تا اندازه ً از کودتاچیـــان

   شناخت داشت و زنده گی را دیگر زیر سلطۀ تجاوزگران روسی ناممکن میدانست در اولین فرصت زمینۀ خارج شدن

   بی سر و صدای ما را از افغانستان به پا کستان مساعد ساخت ، آنچه که برای همه بی حد مشکل افتاد ،  زیــرا برای

   برای هیچکس معلوم نبود ، چه حوادث ً سر ً راه ً ماست و باز چه وقت به وطن بر خواهیم گشت؟ مخصوصا"  کــه

   می گفتند جای که روسها پا نهند ، به آسانی بر نخواهند گشت و  من بیچاره بیشتر به کاکا خالق می اندیشدم که  از

   مدتهای طولانی لادرک بود.

   زنده گی در پاکستان بی حد مزخرف و طاقت فرسا بود،زیرا فشار احزاب وابستۀ اسلامی و دم و دستگاهً فاسدپولیس

   پاکستان زنده گی افغانان بیچاره و مهاجر افغانی را روز بروز مشکل تر میساخت،مخصوصا" حزب اسلامی برهبری

   گلبدین حکمتیار واقعا" بیداد میکرد که بعضی از مردمان توسط اوباشان و و قاتلین حرفوی آنها در محضر ً عام لت

    و کوب می و در وهلۀ نهائی زندانی میشدند و حتی بیرحمانه به قتل میرسیدند که از همان هراس هم پدر باردیگر با

   فعالیت خسته گی ناپذیر و فروش دار و ندار ما را از آن جهنم نجات و به کشور آلمان غرب رسانیده و به همه ً مـــا

   تقاضای پناهنده گی داد .

   کاکا نسیم با یکتعداد اعضای باقیمانده قبل از ما در شهر فرانکفورت آلمان جا گرفته ، زنده گی تازه ً را شروع کرده

 

   بود که در رسیدن ما هم به آندیار و بعدا" به اسناد معتبر و زنده گی به اصطلاح بهتر نقش بزرگی را بــازی نـمود .

   البته نزدیکی ما با کاکا نسیم برای آنها هم خالی از مزیت نبود ، چه همان ارتباطات و رفت و آمدات گذشته به شکلی

   دیگری و با وقفه های طولانی تر ادامه داشت که به هر حال درد غربت روز بروز شدت یافته را موقتا"  به دســـت ً

   فراموشی می سپرد،تا آنکه اعضای خانواده ً من بعد از یک برخورد ً نژادپرستانۀ یک تن آلمانی جاهل با پدرتااندازه

   ناآشنای من با لسان و مناسبات جامعه به حکم او همه با نار ضایتی شدید ترک آلمان نموده عازم امـــریکا شــدنـد و

   همانجا ماندگار و صرف من نسبت دلداده گی به مهروی افغانی و در همان ارتباط بعد از مشکلات و شرط و شرایط

   به ازدواج با او موفق شدن ، در آلمان ماندم ، منتهی به اساس همان شرایط باید به شهر اشتوتگارد نقل مکان می

   کردم که در سال 1991  همان کردم و چندی دیگر از کاکا نسیم و خانواده اش دور شدم.، یکسال بعد آن همسرم مرا

   دختری نازنینی تحفه داد که وجودش فضای خانواده گی سه نفری ما را گرمتر و روشن تر نمود و سال بعدی آن باز

   هم اولاد ً در زنده گی ما قدم گذاشت که با قدومش جمع و جوش ما بیشتر شد و از  برکت او مرا کاری پر درآمدی در

   فابریکه " دایملر بنز " گیر افتاد ، همانطوریکه بعد از دوازده ، سیزده سال بعد ، وطن فروشان خلقی و پرچمی

   باداران دوسی شان شکست خورده، روسیاه شدند و روسان متجاوز با همان روسیائی ،  سـرافگنده و شرمسار از

   وطن عزیز ما خارج شدند و باز هم از خیر قدوم همان فرزند عزیز بود که سر و درک کاکای عزیزم خالق خان پیدا

   شد که آن همه مدت را در یکی از جبهات ضد روسی به نبرد و پیکار مشغول بودو بقول خودش در همان ادوار نمی

   خواست جز جهاد ً بر حق مشغلۀ و جز مجاهد ارتباط اش باشد که با اخراج روس ها و فراری شدن غلامان حلقه به

   گوش شان باند های خلق و پرچم دست از جهاد برداشته ، در اولین فرصت در پی ما برآمد  و  بعد از پرس و جوی

   اینطرف و آنطرف نشانی ما را بدست آورده ، نامۀ عنوانی پدر و کاکایم نوشت که در آن از سلامتی خود و موجود

   بودن خیرت راپور میداد، طبعا" چندی سطری هم شخصا" به من نوشته و در آن خواستار ارسال نمودن عکسهای

   جدیدم بود.

   نامۀ کا کای گمشده سرشک شادی به گونه ام چکانید و بلافاصله تصمیم گرفتم عازم وطن شوم که جریاناتش دیگر 

   سرخط خبر های جهانی شده بود، اما تا تدارک زمینه دیدم، احزاب اسلامی وابسته به ایران ، پاکستان و در آخریــن

   تحلیل به" سی آی ای"امریکا که تازه به قدرت رسیده بودند در تقسیم کرسی های دولتی جور نیامده بروی همدیگر

   اسلحه کشیدند و به زود ترین فرصت مملکت دو باره به میدان جنگ مبدل شد که به مراتب بدترو خطرناک ترا جنگ

   ضد ً روسی بود، چه احزاب وابسته که خود را از مدتها به اینطرف مجاهدین مینامیدند، هیچ نوع رحم نمی شناختند

   و مخالفین را به وحشیانه ترین و غیر انسانی ترین شکل قلع و قمع کردند و به آنهم اکتفا نکرده به اصطلاح خانه ،

   کاشانه، دیاران و خلاصه دار و ندار شان را توسط سلاح های سبک و ثقیل و یا آتش بکلی محو ساحتند که دیگر در

   وطن نه دیوار بجا بود ، نه درخت و نه حتی سرک.

   طبعا" در آن حالت قادر به داخل شدن در خاک توته توته شده ً وطن عزیز نبودم و اعضای خانواده ، خویشاوندان و

   دوستان هم از آن عمل باز میداشتند، پس قرار برآن شد که کا کا خالق را در شهر پشاور پاکستان ملاقات کنم،کشورً

   که دروازه اش به نحوی از انحاء بروی مهاجرین افغانی باز بود ودولت از آن ناحیه منفعتً سرشارًسیاسی اقتصادی

   میبرد. گرچه برخوردً مسولین میدان هوائی اسلام آباد هرچه ولی غیر انسانی بود که نزدیک سخن به زد و خورد و

   کش وگیر کشد،اما ملاقات با کاکا خوانده مهربانم بعدی سالها آنهمه زشتی را تا اندازهً از یاد برد،منتهی دیدار دوباره

   به هیچ وجه خالی از احساسات گرم و ریزش اشک نبود،مخصوصا" کاکا را انگار اشک بند نمیشد و پیهم به سر و

   صورتم بوسه میزد و میگریست ، تا که من توانستم با خواهشات و التجاهات اورا به بس نمودن اشکریزی متقاعد

   سازم، منتهی دل کاکا چون اصلا" هم از دست جنایات احزاب اسلامی قبلا" پر بود که به مشکل از گریه  خود داری

   میکرد و تقریبا" تمام راه ً اسلام آباد ــــ پشاور را به خاطر ً دوری ما و مصیبت ً تازه دامنگیر وطن به مجاهدین بــا

   گریستن گذرانید.

   کاکا خالق بی حد رنجور و ناتوان به نظر میرسید و معلوم میشد همان سالهای آخر را دربدترین شرایط گذرانده است

   و خود هم کم و بیش از آن گزارش میداد و میگفت: متاسفانه با وجود جنایات اعضای شورای نظار  که  او  خود هم

   عضویت آنرا داشت، در جریان جنگ ضد ً روسی و بعد از آن باز هم مثل اکثرً اعضای آن به اساس پاکی ، عشق به

   میهن و عقیده ً راسخ به دین و مذهب نمی خواست قبول کند که "مجاهدین سر بکف اسلام" دست به همچو اعمـــال

   میزنند،تا که موضوع از چته برآمد ودیگر جای انکار نبود،مخصوصا"حال که نامسلمانان وطن فروش و متجاوز در

   روبرو قرار ندارند و روزانه صد ها راکت و صد ها هزار مرمی در "موضع" شان با نعره ً تکبیر فیر میشود و خون

   هزارن تن را به ناحق باد میکنند.

   مدت اقامت من در پشاور محل بودوباش کاکا و مطمئنا" کثیف ترین شهرًدنیا به سه ماه رسید، سه ماه  که درآن با

   دردً دوری اولاد ها، گرمی طاقت فرسا، رنج دیدن شرایط  بی حد خراب و بدتر از همه زورگوئی و اذیت پلیس منطقه

   باید و شاید دست و پنجه نرم میکردم، مخصوصا" موضوع اخیر دیگر کارد به استخوانم رسانید و مجبورا" کاکا را

   برخلاف میل و خواستش به شهر اسلام آباد انتقال دادم، جای که شرایط اندکی " بهتر" بود،اما به عقیده ًکاکا خالق

   بو و هوای وطن در پشاوربهتر و بیشتر محسوس میشد تا آسلام آباد یا شهر های دیگر،در حالیکه با چند تن بیچاره

   تر دیگر از خود در کلبۀ محقری بدون تشناب جانشوئی و بیت الخلای حسابی به اصطلاح زنده گی میکرد.

   بالاخره وقت موغود رسید و من باید دوباره به آلمان بر میگشتم ، اما قرار بر این شد که کاکا در آسلام آباد  ماند  و

   پروای کرایه را هم نداشته باشد، چونکه از همان ببعد یکمقدار پول برایش ماهوار از جانب پدر،کاکا و شخص خودم

   به شکل حواله ارسال میشد.،همچنان من با تا و بالا دویدن هاو دامن هرکس و ناکس را گرفتن توانستم اورا رسما"

   به آلمان بخواهم، لیکن کاکا خالق بعد از دو سه هفته از محیط آلمان و زنده گی نامطلوب خسته شده دو پا را در یک

 

   موزه نموده طالب عودت به پاکستان شد و من هرقدر هم برایش دلیل آوردم، وقتً بیشتر گرفتم، پلانهای بهترً طرح

   کردم، سودی نبخشید و کاکا خالق دوباره به پاکستان برگشت.، در اصل کمبود ً زنده گی شرقی را به زودی احساس

   کرد و نتوانست بیشتر از آن تاب آورد. او دوباره به اسلام آباد برگشت،اما ارتباطات خطی و تیلفونی منظما" برقرار

   بود، تا که مجاهدین جای خود را به گروهً سیاه اندیش دیگر بنام طالبان خالی کردند که در عهد ً آنها شرایط ً برگشتن

   به افغانستان تا اندازهً مساعد شد و کاکا هم مثل هزاران ً دیگر به ذادگاه برگشت،همانطوریکه من هم با جرأت هرچه

   تمامتر او را دو بار دیگر در سالهای 1977 (عهد سلطنت طالبان) و 2005 (دورهً حکومت کرزی) در کــــابـل عزیز

   ملاقات کردم که دفعۀ اول هرچیزً دیگر غیر از خوش آیند بود، چه از خارج مستقیما" به افعانستان پرواز کردن آنهم

   به  عنوان یک افغان خطر جانی داشت ، زیرا افراطیون مذهبی افغانان خارج کشور را جمله به چشم نامسلمان،خائن

   غرب زده،منافق و حتی جاسوس می دیدند،پس اولا" باید به پاکستان یا ایران میرفت،تا از آن طریق به شکل قاچاقی

   وغیر رسمی به کشور پا گذاشت،آنچه که به هیچ وجه خالی از درد سر، توهین و تحقیر و مصارف بیجا نبود.،البته

   برای مردان ریش ًبیشتراز قبضه و برای زنان چادری مخصوص افغانی حتمی و ضروری بود که این" اجازه نامه "

   در داخل کشور هم باید مراعات میشد والی شلاق خوردن در محضر ً عام، فحش و دشنام،لت و کوب و حتی زندانی

   شدن نتیحۀ آ ن می بود و آنهم زندان طالبان ، ثانیا" من بعد از بیست سال دوباره به وطن و مخصوصا" ذادگاهم بر

   میگشتم ، جای که تقریبا" از هر گوشه و کنار آن خاطرۀ داشتم و لی آنچه که من دیدم ، با آن که می شناختم اصلا"

   مقایسه که چه ، حتی ارتباط ً هم نداشتند.، کابل زیبا مطلقا" به ویرانۀ خاکسار مبدل شده بود که  آخرین  کلوخ های

   آنرا هم به زندان مبدل ساخته بودند که باشنده گان را دیگر هیچ حرکتی بدون اجازۀ آنها ممکن نبود و تا  چشم  کار

   میکرد ، ریش بود وپشم.

   کاکا خوانده در حویلی نسبتا"  بزرگی شخصی بنام  غلام محی الدین خان  مشهور به شیرین آقا که نظر به برخورد ً

   مخصوصش در هیچ رژیم صدمه ندید، دو اطاق را به کرایه گرفته بود و خود با "کار" های خورد وریزه روز خود

   را میگذشتاند، دراصل درآن سن دیگر قادر به کار منظم نبود و با وجودیکه فشار، قیدگیری و جهالت  طالبان  بیداد

   میکرد،باز هم ترجیح میداد در همانجا ماند و دیگر هرگز پا به پاکستان نگذارد.،  طبعا"  بار دوم که او را در زمانً

   حکومت کرزی در سال 2005 ملاقات کردم ، بی حد ناتوان و ضعیف شده بود ، اما وجه مثبت و امیدوارکنندهً هم در

   سراسر کشور محسوس بود، به این معنی که در بسا نقاط آبادی و عمرانی جریان داشت، امنیت تا اندازۀ برقرار بود

   افغانان مهاجر به تعداد وسیعی دوباره به کشور خود برگشته، از هر روز بودن در آنجا لذت می بردند و بودند از آن

   میان حتی چندی که برای همیشه برگشته،خورد و ریزه کسب و کار یا تجارت را براه انداخته بودند،آواز موسیقی هم

   بعد ً سالها بار دیگر از هر طرف به گوش میرسید و ..... مردمان بعد از سالها محرومیت از تۀ دل خوش بودند و بار

   دیگر در ملک رنگ آمده بود.

   حال که برای دفعۀ سوم و شاید آخر به ملاقاتش می رفتم،اوضاع سیاسی ــــ اقتصادی کشور دوباره بیحد خراب و به

   همان پیمانه بی امنیتی،آدم ربائی ، اختلاس ، فساد ً اداری،کشت و قاچاق مواد مخدره ، فعالیت های طالبان، حملات

   انتحاری، ترور،کشتن مردمان غیر نظامی توسط ً قوت های به اصطلاح امنیتی و کلا" ناآرامی ها هم گسترش یافته

   است که بهمان اساس هم تعدادی زیادی از  افغانان برگشته به وطن دوباره به خــارج عودت کردند و دار و ندارخود

   را هم بردند که این خود هم ضربه ً  بر مناسبات اقتصادی، عمران و ترقی مملکت میباشد، مخصوصا" که اکثر این

   مردمان اکثرا" فنی بودند و افکار واقعا" جالب و مترقی ادشتند.

   بعد از آنکه تدارک سفر دیدم، غرض وداع با کاکا نسیم و خانواده اش عازم  فرانکفورت  شدم و غیر از آن هم مرا

   خاله خواندۀ به نام شیرین گل جان درآن شهربود که مدتها او را ندیده بودم،پس خوب بود به دست بوسی او هم رسم

   و دعای خیرش را نصیب شوم، همچنان یک تعداد رفقای دوران مجردی هننوز هم در همان شهر بود و باش  داشتند

   که اگر می توانستم همه را در زیر یک سقف جمع کرده، با آنها خداحافظی کنم و مخصوصا" از "خطا" هایم معذرت

   بخواهم،نور الئه نور، چه افغانستان رفتن دیگر به هیچ وجه خالی از خطرات نبود و چندی واقعا" دوباره از مملکت

   برنگشتند و هیچکس از زنده و مرده آنها چیزی نمیداند.

   وقتی به شهر فرانکفورت رسیدم دم های شام بود و من یکراست قصد ً خانه ً کاکا نسیم کرده ، بعد از رسیدن زنگ ً

   دروازۀ شانرا فشار دادم ، اما کس برویم در نگشود،در حالیکه آنها را قبلا" از آمدنم اطلاع داده بودم و اخلاقا" باید

   کسی منتظرم میبود،مخصوصا" که از شنیدن آمدنم نزد شان،ابراز خوشی کرده،مطمئنم ساختند که مرا پذیرا خواهند

   بود ، بنا" بازهم و بازهم زنگ زدم،لیکن سودم نبود،پس به آن نظر رسیدم که شاید پیش آمد خراب آنها را در خارج

   شدن از خانه مجبور ساخته باشد و امکان آ ن هم میرفت که زنگ شان خراب باشد ، همانبود که  از تیلفون  دستی

   استفاده کرده،خواستم رسیدن خود را به آنوسیله اطلاع دهم که آنهم در کوشش های اولی ، دومی ، سومی و چارمی

   نتیجۀ نداشت،تا که پنداشتم سؤتفاهم در موضع رخ داده است و آنها تاریخ و وقت آمدن مرا اشتباهی گرفته و واقعا"

   در منزل تشریف ندارند ، باآنهم برای یکبار دیگر و آخرین بار کوشیدم و تیلفون را به کار انداختم که این بار  بختم

   یار بود و بعد از چندین بار طولانی زنگ تیرکردن گوشی را نواسۀ کا کا نسیم برداشته بدون سلام علیکی با سرعت ً

   هرچه  تمامتر و آنهم به لسان آلمانی "امر" کرد بعد از باز شدن در باید به زودی و خپ و چُپ داخل شوم که من با

   شکرکشیدن از موجودیت شان ولی متعجبانه همان کردم  و چون بدر  "خانۀ"  شان در طبقۀ سوم  یک  بلند تعمیر

   رسیدم، متوجه شدم که در باز است لیکن برخلاف تصور من هیچکس به استقبال به چشم نمیخورد،به عوض صدای

   تلویزیون با بلندی عجیب و پخش برنامۀ به لسان دری در سرتاسر دهلیز مشترک به گوش میرسید؛ به گمانً اغلب

   مشغول دید زدن فیلم افغانی بودند.

   من با رعایت از ادب باز هم زنگ زدم،اما به عوض آمدن شخصی دم در آواز غور کاکا را شنیدم که آمرانه میگفت:

 

   بیا تیز درو و زیاد زنگ نزن! و من هم"ترسا نه" داخل و متوجه شدم که تماما" اعضای خانوادهً کاکا نسیم متشکل

   از خانمش زبیده،جوانترین دخترش شیما، پسر دومش جمشید با خانمش فریده، نواسۀ پانزده ساله اش زبیر، نواسۀ

   دومی و یازده ساله اش عبید و آخرین شان سحر هشت ساله ( پسر اول کا کا، طاهر در دورۀ حفیظ الله امین به جرم

   ضد انقلاب بودن زندانی  شد و از همان تاریخ ببعد زنده و مرده اش لادرک است ، پسر خوردش  داود  در یکی از

   مظاهرات متعلمین ضدً اشغالگران به ضرب گلولۀ شخصی ناشناسی کشته شد و دختر بزرگش حمیرا شوهر  کرده با

   او در شهر هامبورگ زنده گی می کند ) ، همچنان یک  زن و مرد ناشناس  با چند طفل قد و نیم  قد در آنجا حضور

   داشتند ومطمئنا" از جملۀ دوستان آنها بودند که از آنجمله  فقظ همان  خانم ناشناس  موقع داخل شدن من در اطا قً

   نشیمن بسیار کوتاه بلند شد و بدون آنکه بمن مستقیما" بنگرد، به عجله سلام گفته، به همان زودی دوباره به جای

   خود نشست، در حالیکه دیگران همه همانطور مشتاقانه مشغول تماشای آن فیلم افغانی بودند و نمی خواستند لحظۀ

   از آن را هم از دست دهند.

   من با ادب و با آواز بلند سلام گفتم و تا خواستم جملۀ دوم را ادا کنم ، زبیر نواسۀ کاکا  با بی ادبی  خاص به لسان ً

   آلمانی داد کشید که" دهنته بسته کو" و بدنبال آن کاکایم به خود زحمت داده با اشارۀ دست و سر به من امر کرد در

   جای خاموش نشینم و زیاد مزاحمت نکنم که من هم به مشکل خود را در یک قسمت اطاق جا کرده، خاموش نشستم

   و مثل دیگران به آن " فیلم بی نظیر افغانی " چشم دوختم، باشد که من هم از مزیت آن مستفید گردم ، اما  به زودی

   متوجه شدم که آن " فیلم " افغانی نیست ، بلکه سریال  هندوستانی  بنام " دولهن " می باشد که به زبان دری به

   اصطلاح دوبله شده است و من در مورد قبلا" چیز های شنیده بودم،لهذا قدری کنجکاو شده لحظاتی چند به آن دقیق

   شدم، لیکن چرخش کمره از هدفی به هدفی آنقدر سریع و با یک موزیک مزخرف همراه بود  که نزدیک سرم را به

   چرخ آورد و حالت ً تهوع به من دست دهد ، پس به زودی از دیدن آن " اثر ً گرانبها " دست گرفته به  تماشاچیان

   نظر انداختم که تقریبا" سر به سر نشسته،هوش و حواس شان متوجۀ سریال " دولهن " بود،مثل آنکه همه افسون

   شده بودند، در حالیکه سریال مذکور به شکل خراب از لسان هندی به لسان دری دوبله ــ ترجمه شده بود که دانستن

   آن حتی برای بعضی از افغانان هم مشکل می نمود و من صد فیصد مطمئن بودم که اولاد های موجوده در آن اطاق

   یکی هم به شکل واقعی آن به لسان دری ــ فارسی و پشتو دسترسی ندارند،مخصوصا" زبیر متولد آلمان که بمشکل

   زبان های وطنی را می فهمید و به هیچ وجه قادر نبود به آن تکلم کند، برخلاف مثل اکثر اطفال تولد و یا بزرگ شده

   در خارج به لسان همان مملکت تکلم میکرد ، پس چرا مرا موقع پخش  سریال " دولهن " به " خاموش " بودن

   "حکم" داد که من از آنهمه حساسیت نشان دادن و بی ادبی کردنش در آن ارتباط متعجب و به همان اندازه قهر بودم

   که اگر از حق نگذریم خود را توهین شده احساس میکردم .

   بهرحال همینکه وقفۀ در پخش سریال " دولهن "  بوجود آمد، یکتعداد از آن مردمان با من  زود زود  جور پرسانی

   کردند و یک تعداد دیگر با سرعت هر چه تمامتر به رفع حاجت پرداختند، یا سد ً جوع نموده به همان سرعت دوباره

   به جا های خود برگشته بی صبرانه منتظرً شروع دوبارۀ سریال بودند، آنچه که برای من واقعا" دلخور و دلگیر بود

   اما مجبورا" حوصله کردم ، تا خوشبختانه وقفۀ  اعلاناتی  دیگری بوجود آمد که باز هم جمیعت " دولهن " بین با

   شتاب به رفع ضروریات پرداختند و من هم از موقع استفاده کرده تیز تیز  رسم وداع را بجا آوردم که آنها هم به آن

   راضی بودند، چنانچه بدون آنکه مرا به بودن فرا خوانند یا حد اقل به خود زحمت داده به رسم خداحافظی از جا بلند

   شوند، همانطور نشسته " بای بای " گفتند و من قصد خارج شدن از آن محیط کردم، البته پسر کاکا جمشید رفیق ً

   دوران طفولیت و نو جوانی و خود کاکا مرا تا دهلیز بدرقه کرده ، مقداری نقده را که مطمئنا" قبلا" تهیه دیده بودند

   بدستم گذاشتند، تا مصرف کفن و دفن کاکا خالق کنم.

   شب من در جمع دوستان در خانۀ نصیراحمد مشهور به مجنون شاه یگانه رفیق مجرد ما به هیچ وجه خالی از لطف

   و صفا نبود که بیشتر وقت را با یاد آوری از ایام خوب گذشته گذراندیم و چندی هم مجنون شاه را به اصطلاح آزار

   دادیم که" دیگر واقعا"بس است وباید دل از رونا جان عشق طفولیتش بکند و مثل ما تشکیل خانواده دهد، چه اولا"

   رونا جان سالها قبل با شخصی دیگری ازدواج کرده و صاحب اولاد ها میباشد که اگر هم عروسی نمیکرد زن تو نمی

   شد، زیرا به همان پیمانۀ که تو او را دوست داری و میخواهی، او از تو نفرت دارد، چنانچه باربار این موضوع رابه

   رخت کشیده و باربار آبرو و حیثیت ات با در جریان گذاشتن این موضوع با برادران  بدماش قسم  خود و یک تعداد

   فضول دیگر ریخته است که اگر موافق باشی من مطمئنا" همسر ً خوبی را برایت در  وطن  سراغ خواهم کرد" ، اما

   مجنون شاه را همیشه در جواب آنهمه برخورد های شوخی مابانه و همچنان جدی فقط و فقط همین بود که" انتخاب

   من ز خوبرویان یک گل اندام است و بس "؛ طبعا" سریال " دولهن " هم  موضوع  عمدۀ دیگری در بخش  صبحت

   های ما بود. روز بعد ً آن آهنگ خانه شیرین گل جان کردم،باشد که اندکی چند با او مانم  بعد از ظهر دوباره به شهر

   خود برگردم، چونکه روز دیگر آن پروازم به کابل بود؛ خاله شیرین گل جان راگر چه دو پسر متمول بود، اما بقول

   خود ً  شان به اساس کمبود  وقت  برای او  آپارتمان کرایه ئی  گرفته بودند که  گاه گاهی  به  او  سر می زدند و در

    واقع ضروریاتش را رفع میکردند، لیکن خاله شیرین  گل جان خود به این ادعا بود که عروس هایش در مقابل او

   بدوضیعتی میکنند و از داماد خود هم به هیچ وجه خوشش نمی آمد ، لهذا  ترجیح  میداد در همان آپارتمان زنده گی

   مستقل ً  خود را داشته باشد تا به شکل دلخواه ً خود آنرا پیش برد.خاله شیرین گل جان خویشاوندی دوری با مادر

   عزیز من دارد که نظر به توصیۀ او من تا جای امکان به خدمتش می رسیدم و او هم از دل و جان به من محبت می

   کرد، مرا در آغوش میفشرد و قربان و صدقۀ من میرفت،حتی هفتۀ سه،چهار بار هم  تیلفونی با من تماس میگرفت

   و راز ً دل میکرد ، همچنان  گاه گاهی که به اصطلاح خودش خُلقش در آن شهر تنگ میشد من با اجازۀ اولاد هایش

   برای یکی دوشب با خود میاوردم و بهترین همصبحتش دختر پانزده سالۀ من بود که اکثرا"با هم هواخوری و تفریح

 

   میرفتند و خاله از آنهمه احترام دخترک لذت میبرد و همواره لب به تعریف میگشود که دختر هم می کوشید خاطرش

   را آزرده نسازد و با دقت و حوصلۀ بشتر مسائل روز را به او تشریح میداد،همانطوریکه خاله جان مسائل "افغانی"

   را با همان کلمات و جملات مردمان گذشته نقل میکرد، آنچه که برای دخترک هم دلچسپ و جالب بود، اما خاله جان

   در آن اواخر دیگر به " خانۀ " ما نمی آمدو دلیل می آورد که : "من پروگرام تلویزیونی آریانا را ندارم".

   خاله جان هم تا دقایقی چند در را برویم نگشود و من به شوخی با خود گفتم، حتما" سریال " دولهن " را تماشا می

   کند ، آنچه که امکانش نمیرفت ، چه  سریال ً  مذکور همواره شبانه پخش میشود ، غافل از آنکه واقعا" موضوع

   همانطور بود و خاله جان تکرار ً آن سریال را از طرف روز تماشا میکرد و من بدبخت باز هم دقیق در همان وقت

   برابر شده بودم.او هم در را با سرعت باز نموده،همانطور باز گذاشته خود دوباره مشغول تماشای سریال " دولهن"

   بود و چون گوشهایش به اصطلاح سنگین بود و به درستی نمی شنیدند، آواز تلویزیونش چنان بلند که تا دوردستها

   به گوش میرسید و  گوش و دل  را می آزارید و به همان لحاظ  ً سنگینی گوشش زنگ  آپارتمان  او را  مخصوص

   ساخته بودند ؛ اینبارمن محتاطانه داخل شده سلام کردم که خاله جان مثل کاکا نسیم با اشارۀ سر بمن فهماند خاموش

   نشینم و مزاحمت نکنم که من هم همان کردم و آنگاه متوجه شدم با شخصی بیگانۀ روبرو ام تا خاله شیرین گل جان

   زیرا خاله شیرین گل جان را من هیچ وقت به این حال و این حالت ندیده بودم ، محل زیست او همیشه پاک و منظم

   بود و خود هم همیشه سر و وضع آراسته داشت،چادر های گاج و همیشه اطو شده اش به رنگ های مختلف و یکی

   زیباتر از دیگر ، نظر ً هر بیننده را در برخورد ً اول جلب و جذب میکرد و زبانش را به تحسین می گشود ، همانطور

   لباسهایش همیشه ستره و اطو کرده بودند ، تنبان های سفید ً فیته دارش از پاکی و برازنده گی توجه ً بیننده گان را

   می خرید ً سر و صورتش همیشه پاک و صفا و خوشبوی بودند و به دستان و پاها هننوز هم حنا میبست ، او اصلا"

   زن کاکه وخوش لُقای بود که حُسن و جمالش در دوران دختری زبانزد خاص و عام بود ، اما آنچه من حال میدیدم با

   خاله شیرین گل جان من مطلقا" فرق داشت، T-SHIRT بی حد بدرنگ و قورمه پر به تن داشت که زیرهای بغلش

   هم پاره بودند ، همانطوریکه به عوض تنبان " برزو" بدرنگ تر از " تی شرت " پوشیده بود و برای من اصلا "

   سوال برانگیز بود که پوشیدن همچو لباس ها از خاله شیرین گل جان با آن عقاید و افکار و آن سن وسال  بعید بــه

   نظر می آمد ، دیگر اینکه چادرش هم بسر نبود و موهای ژولیده و رنگ باخته اش هم منظرۀ نا مطلوب را بوجود

   آورده بود و مخصوصا" نبودن دندانهای ساختگی اش در دهان از او مطلقا" انسان دیگری را معرفی میکرد ، اما

   بدتر از همه ، تا چشم کار میکرد ، کثافت بود ، کثافت بود و کثافت ، مخصوصا" که هرچه خورده بود، بقایای آن در

   سر و زیر میز با بشقابهای ناشسته چندین روزه در هر کنج و کنار به جشم میخورد.  من که به هیچ وجه انتظار ً

   همچو پیش آمد را نداشتم واز سوی دیگر آواز تلویزیون واقعا" بی حد بلند بود ، ترجیح دادم مدتی را در آشپز خانه

   یا تشناب گذرانم ، آنچه که آن هم ساده نبود ، چونکه آشپزخانه بدتر از اطاق نشیمن پر از ظرف های ناشسته پر از

   مواد سوخته ، پوست تخم مرغ ، پیاز ، کچالو و ..........و به همان اساس هم تعفن بود ، به همان سویه تشناب

   هم پر از لباسهای چرک بود ؛خلاصه وضع بی حد خراب و نا مطلوب بود و من مطمئن بودم که خاله شیرین گل جان

   مثل اکثر مردمان چنان غرق سریال" دولهن "است که نه تنها دیگر به سر ووضع خود به شکل شاید و باید نخواهد

   رسید ، بلکه از بجاآوردن مراسم دینی و مذهبی هم غفلت خواهد کرد و وقتی هم موقع وقفۀ سریال دستانش

   را بوسیدم ، پی بردم که دست و روی خود را هم هننوز نشسته است ( زنده گی  فدای سریال " دولهن " )

   برای من نشستن در آن اطاقک کوچک نسبتا" بدبو دیگر لزومی نداشت ، بناء" در همان وقفۀ اول با خاله شیرین

   گل جان خداحافظی کرده از آنچا خارج شدم ،آنچه که او هم مطمئنا" به آن راضی بود ، چه میخواست سریال دلخواۀ

   خود را با خاطر و دل جمع ببیند ، در حالیکه نظر به تعریف خودش شب گذشته هم آنرا تماشا کرده بود ، اما از دیدن

   دوباره اش هم همانطور لذت می برد که از تماشایش برای بار اول .

   در راه ذهنم را وضع ناگوار خاله  شیرین جان  آنقدر به خود مشغول ساخت که  مجبورا" به یکی از پسرانش زنگ

   زده ، جریان گفتم و خواهش کردم لطفا"  خبرگیرایش  باشند ، زیرا شنیده بودم که که دو تا خانم مسن  افغانی در

   امریکا از بی حرکتی و پر و خراب خوری موقع پخش برنامه های دلخواۀ شان از تلویزیون افغانی سکته کرده اند ،

   حتی میاورند که خانمی جوانی هم در ارتباط غرق بودن در سریال " دولهن " طفل  شیرخوارۀ  خود را با لباسهای

   چرک در ماشین کالاشوئی انداخته است.

   خاک وطن و مخصوصا" کابل عزیز پر از جذبه و کشش بود که اگر آزار و ادیت مسولین میدان نمیبود ، برای من

   بهترین ارمغان بود ، لیکن مسولین مربوطه و مخصوصا" شخصی مسنی از همان وهلۀ اول زیر نام های گریختگی

   ها ، بی شرم ها ، نامرد ها ، سگ شوی ها ، بی دین ها و .....  بنای توهین و تحقیر را گذاشتند که من و امثال من

   ناچارا" مهر ً سکوت برلب زدیم و به اصطلاح تیر خود را آوردیم ، در غیر آن گپ به درازا میکشید که مطمئنا" بـه

   نفع ما نبود؛ هننوز از " درگیری " با مسولین رهائی نیافته بودم که نسبت به دیگران دو نفر شیک پوش تر نزدیکم

   شده ، بعد از سلام علیکی ، خوش آمدی ،  خودرا اعضای سازمان ً  " حافظ ً مهاجرین دوباره برگشته به  وطن  و

   سیاحان خارجی " به رهبری عبدلشکور شیردل معرفی کردند و به من بسیار " دوستانه " توصیه کردند در بدل دو

   هزار دالر امریکایی سه تا از افراد آنها را برای حفظ  ً جانم استخدام کنم ، تا بتوانم با خاطر جمع به سیر و سیاحت

   بپردازم ، در غیرً آن دچار مشکلات خواهم شد ، مخصوصا" که در آن اواخر آدم ربائی و آن هم از افغانان عودت

    نموده بوطن به اوج خود رسیده بود ؛ طرفین هر دو مسلح بودند و باربار هم آن موضع را برخم  می کشیدند ، یا

    عمدا" سلاح ها را نشانم میدادند که بقول خودشان سازمان آنها در نزد ً دولت ً افغانستان یک سازمان رسمی و

    شناخته شده بوده واجازۀ حمل سلاح را مقامات بالا به آنها داده است ؛ من  که در مورد همچو  سازمانی  اصلا"

    چیزی نشنیده بودم و و چیزی نمیدانستم و از سوی دیگر خواستم نه سیر و سیاحت ، بلکه عیادت شخصی بی حد

 

   که شاید درهمان لحظۀ جان داده باشد ،بناء" با معذرت و آوردن همان دلیل توصیۀ آنها را که بیشتر به حکم میماند

    ، رد کردم که ایکاش نمیکردم ، چه با پسر محی الدین عبدلشکور که به استقبالم آمده بود ، هننوز مسافتی چند از

    میدان  دور نشده بودم که تکسی حامل ما توسط چند تن از پلیس های ملی توقف داده شد و بدون  سوال و جواب

     مرا به زور در موتر انداخته در یکی از ماموریت ها  بردند و من در طول راه هرقدر تقلا کردم و دلیل آوردم بیگناه

    ام ، بیگناه ام، بیگناه ، نه تنها سودم نبخشید ، بلکه ضربۀ محکمی هم به صورتم خوردم که اگر دفعۀ دیگر دهان و

    کنم، دهانم راخواهند شکست ، پس مجبورا" سکوت اختیار کرده ، منتظر ً بقیه حوادث شدم . جالب است که  پلیس

    های ملی هم در طول راه تبصره های جالب و خنده داری در مورد سریال " دولهن " میکردند ، همچنان سخن از

    زن فوق العاده زیبای بنام " سُندرا " بود که هر کدام با ریختاندن آب دهان هوس داشتن او را می کردند .

   در ماموریت پلیس اولین چیزم که در آنً واحد مفقود شد ، پاسپورت آلمانی بود که بدون آن در  افغانستان  مطمئنا"

   با  مشکلات  خارج از تصور مواجه میشدم ، بناء" کوشیدم آنها را متقاعد سازم ، مقداری بستانند و  پاسپورتم  را

   مسترد کنند ، باشد که پی کار روم ، لیکن نبود گوش ً شنوا ، به جز شخصی دیگری که چون من در همان " سلول"

   زندانی بود و به "دلداری" ام برآمد که پاسپورتم را دوباره بدست خواهم آورد ، اما باید از تمام نقدۀ خود به رضایت

   بگذرم والی هم پولم میرود ، هم مدتها  زندانی  خواهم ماند و هم پاسپورتم برای همیشه از دست خواهد رفت ، آنچه

   که حتی تصورش پشتم را می لرزاند،او به این نظر بود که اکثر افغانهای مهاجر دوباره برگشته دچارهمین سرنوشت

   بوده و پلیس " ملی " با ساخت و بافت با افراد ً شیردل آنها را زندانی و بعد از اخذ دار و ندارش رها میکنند، آنچه

   که در مملکت پاکستان امر مروجه بود ، اما در کشور ً ما ؟

   خوشبختانه بعد از چند ساعت شیرین آقا خودش با چند تن دیگر داخل ماموریت شده و چون کم و بیش از ما خورده

   بود و به این هم متیقن بود که اگر پولها رود ،  به او هم چیزی نخواهد رسید ، لهذا با پرروئی و ادای کلمات و

   اعمال بی حد چاپلوسانه به مامورین پلیس بالاخره توانست آنها را اندکی نرم سازد و بعد از آنکه آنها به اصطلاح از

   آمرین مربوطه اجازه گرفتند ، مرا در بدل پرداخت بیشترین قسمت داشته ام به حیث غرامت رها کردند و بقیه پولها

   را به خاطر دلسوزی با کاکا خالق،تداوی واحیانا" کفن،دفن واصلا" تشیع جنازه اش با" سخاوتمندی و بزرگواری"

   فوق العاده با پاسپورتم مسترد کردند که واقعا" برای من بزرگترین سخاوتمندی و بزرگواری بود .  موقع خارج

   شدن از ماموریت با مامورین شیردل روبرو شدم که هردو لبخند ً کثیفی و برلب داشتند و مطمئنا"  برای کسب  حق

   خود را به آنجا رسانیده بودند و من در دل به آنها نفرین نثار و به " زندانی " دوم که از انگلستان آمده بود ،آرزوی

   آزادی میکردم .  سلام علیکی  و جورپرسانی  شیرین آقا  با من همانطور با چرب زبانی صورت گرفت که من دیگر

   واقعا" حوصله اش را نداشتم ، زیرا هننوز پایم بدرستی در خاک وطن گذاشته نشده بود که توهین ، تحقیر و حتی

   زندانی شدم،آنچه که داغ در جگر میزد و من حتی فکر آنا" دوباره برگشتن به آلمان در مغزم جان گرفت ، اما چطور

   می توانستم به آنچه که هدفم بود و به آن بی حد قرین بودم، پشت کنم ؟ پس به همان زودی آن فکر را از دماغ و دل

   کشیده و خود را از کلکین موتر شیرین آقا مصروف دیدزدن دور و بر ساختم و به زودی دریافتم ، اوضاع کشور باز

   هم رنگ باخته و مثل سال  2005  رونق ندارد ، از مردمان با لب پرخنده باز هم اثری نبود و در هر گوشه و کنا ر

   مردمان مسلح ، وسائل نقلیه عسکری، ابزار جنگی و قوت های به اصطلاح امنیتی به چشم میخوردند ؛ در طول راه

   شیرین آقا و پسرش عبدلشکور هم در مورد سریال " دولهن " صبحت های رد و بدل کردند و  شیرین آقا  به پسر ً

   پانزده سالۀ خود قول داد ، زن مقبول مثل سُندرا به او ستاند .

   دیدار با کاکا خالق بی حد جگرخون کننده بود ، زیرا او واقعا" در حال دم پس دادن بسر میبرد ، مرا اصلا" نشناخت

   و هر قدر هم کوشیدند به او بفهمانند ، من کی ام و از کجا آمده ام ؟ حاصلی نداشت . چون کاکا دقایقی آخر زنده گی

   را می گذشتاند و یکی از لنگ هایش هم به احتمال قوی مرده بود ، هیچ دارو و درمان دیگر به او اثر بخش نبود،اما

   خوب شد که برای آخرین بار چشمانش را باز و دمش را گرم دیدم و توانستم به نوبۀ خود با او خداحافظی کنم، آنچه

    که واقعا" آسان نبود و قلبم را بی حد می آزرد ، زیرا من کاکا را از دل و جان دوست داشتم و خود را مدیون محبت

   ها و سرپرستی هایش دانسته ، او را احترام میکردم و خواستم بود با هوش و حواس بداند که اینبار فقط و فقط بـــه

   دیدن او آمده ام .

   کاکا خواندۀ دوست داشتنی من دو روز دیگر هم زنده بود و دو روز بعد در یکی از شبهای خزان سال 2008  جان

   به حق تسلیم کرد و با رفتنش مرا بی حد متاثر ساخت ؛ البته در همان دو روز که در آنجا بودم و او زنده ،  خدمتش

   را شخصا" به عهده گرفتم ، به آنچه که نه آگاهی داشتم و نه توانمندی ، مخصوصا" موقع پخش سریال " دولهن "

   و تکرار آن روز دیگر احدی را در کنار خود نمیداشتم و همه غرق تماشای آن سریال می شدند، اما هرچه بود بخود

   فشار آوردم وتوانستم تا اندازۀ به وجۀ احسن به او برسم و  شیرین آقا  و خانواده اش تدارکات  دفن و کفن  و بقیه

   مسائل مربوطه را دیدند ، تا آنکه چشمانش بسته شدند و من با دل پر که داشتم با ریختن مقداری اشک توانستم آنرا

   تا اندازۀ آنرا خالی کنم.

   در خانۀ شیرین آقا واقع وزیرآباد یک تعداد مردمان دور و نزدیک در حویلی و داخل اطاقها جهت فاتحه جمع شده ،

    به روح متوفی دعا  میخواندند و به من واعضای خانوادۀ شیرین تسلیت عرض میکردند و چون مراسم شست وشو

   دعاخوانی تقریبا" به پایان رسید، خانمی مسنی چادر بسر در جمع مردان آمده با آواز سوخته از مردان خواهش کرد

   "برادر ها یکدفۀ دیگام دستاره بالا کنین و دعا کنین که خداوند پاک سُندرا ره هم بگیره " و خود همانطور از تۀ دل

   بلند بلند بددعا کرد که یا خدا سسندرای لعنتی و شیطانه هم وردار... یا خدا....،لیکن متوجه شدم که مردان در تکرار

   آن بددعا و همراهی با آن خانم به علت نامعلومی تاخیر به خرچ می دهند و تا اندازۀ به اصطلاح تیر خود را میاورند

   برای من که موضوع کنجکاو کننده بود و چندین بار دیگر هم اسم سُندرا را شنیده بودم، از نزدیک ترین مرد آهسته

 

   پرسیدم: برادر این سُندرا کی است و با مردۀ کاکا چه ارتباط دارد ؟ لیکن آن شخص به عوض دادن جواب نگاۀ معنی

   دار و ریشخندآمیزی به انداخت که به اصطلاح " تو چه قسم افغانی که سُندرا را نمی شناسی ...؟

   بعد از آنکه مردۀ کاکا خواندۀ من در شهدای صالحین به خاک سپرده شد ، عبدلهادی یکی از دوستان دوران طفولیت

   و همسایه ما به اساس تاثرواندوۀ من در ارتباط مرگ کاکا و اوضاع نابسامان کشوربا خلوص نیت خواهش کرد چند

   روز را هم مهمان او باشم که در آن وقت در مکروریان سوم با خانم و چار اولاد  زنده گی میکرد. او خود دریکی از

   وزارتخانه ها مشغول ایفای وظیفه بود ، خانمش در یکی از مکاتب تدریس میکرد و اولاد ها همه مکتب رو و

   واقعا" خوش برخورد ، با ادب و با احترام بودند که معاشرت و گفت و شنود با آنها واقعا" از

   تاثرم میکاست و یقینا" در ارتباط همان مردمان تا اندازۀبا سریال " دولهن " آَشنائی حاصل کردم و مهمتر از همه

   بالاخره سُندرای مشهوررا شناختم که صرفنظر از ناصافی جلد وچندی بخار واقعا" زن بی حد جذاب و دلفریب ایست

   که  به همان نسبت سرشار از غرور تن به هیچ کس نمیدهد و در هر صحنه ساری قشنگ و خوشرنگ دیگری بتن

   کرده،یک قسمت مخصوص ساری خوشدوخت خویش را با مهارت وکاکه گی خاص به شانه میاندازد که برازنده گی

   او را بیشتر و بیشتر میسازد و آنچه مرا در سُندرای حسین بیشترجلب نمود و مورد پسند واقع شد ،  دستان  بی حد

   ظریف ، کشیده و خوش تراشش بود ؛ او اصلا" خانم بی حد کاکه و سر تا به پا مقبول و جذاب است که بیننده گان

   مردانه به او عشق می ورزند و با تمام "بدی هایش"او را دوست میدارند ، سُندرا واقعا"  مار خوش خط و خال ً 

   است ، اما با وجود آن من به هیچ صورت نتوانستم حتی یک قسمت از آن سریال " افغانگیر " را تا آخرمشاهده کنم

    بازهم نظربه خواهش عبدلهادی واعضای خانواده اش بود که من بعد از یک هفته سوگواری در یک محفل شیرینی

   خوری  یکی از  خویشاوندان  آنها در یک شب  چارشنبه  اشتراک کردم که نظر به زیاد بودن بیشتر از دو ، سه صد

   مهمان در یکی از رستورانت های مشهور شهر براه انداخته بودند ، محفلی که واقعا" گرم و با رونق بود و با وجود

   آنهمه قیدگیری خانم ها و آقایان مشترکا" و یکجا آن خوشی را جشن گرفته و به رقص و پایکوبی مشغول بودند ،

   لیکن برای من سوال برانگیز این بود که چرا شب چارشنبه و نه شب جمعه ؟ که روز دیگر مردمان بتوانند دیرتر از

   حد معمول بخوابند و قدری بیاسایند ؛ تا که موقع پخش سریال"دولهن" شد و من به جواب رسیدم،زیرا نوازنده گان

   و خواننده دست از هنرنمائی کشیده با  عروس و داماد  و مهمانان یکجا خاموش و دقیق مشغول تماشای  برنامه ً

   سریال " دولهن " شدند که در همان صالون بزرگ از یک تلویزیون بزرگ پخش میشد ، آنچه که من حتی تصورش

   را هم نمیکردم ، زیرا " دولهن " باوجود آنهمه مشهور و محبوب بودن و  "دولهن " که علاقه مندی شدید به خود

   کمائی کرده و ورد زبانها گشته ، ارزش آنرا ندارد که محفلی به آن خوبی را توقف داده شود و آن فضای دوستانه و

   صمیمانه رنگ بازد ،  چنانچه همانطور هم بود و باز که بعد از ختم همان قسمت سریال " دولهن " نوازنده گان و

   خواننده هرقدر هنرنمائی کردند ، دیگر آن فضای گرم بوجود نیامد که نیامد ، زیرا  مهمانان  خوائی نخوائی  فکرا"

   دستخوش حادثات همهن قسمت سریال بودند و در همان مورد هم تبصره ها و گفت و شنود های داشتند ، که فضا را

   مختل میساخت،پس بی جهت نبود که سریال مشهور" دولهن "با سُندرای مقبولش شب های پنجشنبه و جمعه پخش

   نمیشد و میگفتند اگر محفلی نظر به معاذیری در یکی از شبهای دیگر ، غیر از شب پنچشنبه و جمعه برگزار میشد ،

   پس به خواهش عروس و داماد و خود مهمانان موقع پخش سریال " دولهن " برنامۀ اصلی توقف داده میشد و همه

   مشترکا"به تماشای سریال دلخواۀ خود مشغول میشدند و وای به رستورانت های که پروگرام تلویزیونی پخش کننده

   سریال " دولهن " را ندارند .

   صبح ها که من در مکروریان زود از خواب بیدار میشدم ، از نزدیکترین نانوائی نان های تازه و خوشخور خاصه و

   پنجه کش میاوردم ، اما در اصل هدف من بیشتر دیدن  دختران و پسران  مکاتب بود که جوپه جوپه با سر و صدا و

   شوخی های طفلانه براه می افتادند و با عبور از کنار من و هر شخص بزرگتر از خودشان بلند بلند سلام می گفتند ،

   آنچه که در غرب آثار از آن وجود ندارد،مخصوصا" دیدن دختران خوردسال با دامن و جراب های سیاه و چادر های

   سفید مرا به یاد فرشته ها می انداخت و بودند چند تا از آن فرشته ها که هرصبح از راهم رد میشدند وهریک بلندبلند

   سلام کاکا ، سلام کاکا می گفتند و من هم به هرکدام با ادای جان کاکا دوباره سلام میکردم ؛ باری آن گروۀ فرشتگان

   همینکه اندکی از من دور میشدند ، با آواز بلند شعار میدادند که" مرگ بر سُندرا...مرگ بر سُندرا...مرگ برسُندرا"

   و چون آواز های شان اندکی بلندتر میشد ، چندی از بچه های قد و نیمقد مکتب هم پیدا شده بر ضد شعار شان شعار

   میدادند که" سُندرا زنده باد...سُندرا زنده باد...سُندرا...که دیدنآن صحنه برای من قشنگترین قسمت روز مرا تشکیل

   میداد و من میتوانستم ساعت های متمادی شاهد به اصطلاح درگیری آن اطفال معصوم ، قشنگ و با احترام باشم و

   هربار با خود می اندیشدم که سُندرا چه با حُسن و جمال و چه با چال و فریب ،اناث را"دشمن" و ذکور را"دوست"

   ساخته است،اما در انجام همۀ شان به نوع از انواع او را دوست میدارند و سریال " دلهن " را بدون او به هیچوجه

   نمیتوانند تصور کنند  ؛ خلاصه  هرچه دیدم و هرچه شنیدم ، در اطراف سریال " دولهن " چرخ میخورد ، برخلاف

   دفعۀ دیگر که من دروطن بودم ، سخن ، سخنی داکتر نجیب (گاو) ، احمدشاه مسعود ، سریال حنا ، احمد ظاهرو یک

   فیلم سینمائی هندی بنام تیرا نام بود و حال فقظ یک چیز همه را زیر گرفته بود ، چنان که حتی یکی از همسایگان ً

   هادی که ار طبقۀ سوم زنده گی میکرد ، قسمت بالای یگانه درخت توت در تمام منطقه راکه در واقع جلوی بالکن او

   را گرفته بود و باعث جلوگیری از اخذ امواج تلویزیونی و مخصوصا" سریال" دولهن" توسط دستگاه های مربوطه

   میشد ،باهزار مشکلات و ارۀ بی حد کندی قطع نمود،تا بتواند برای تلویزیون خود آخذه داشته باشند که بقول خودش

   تا آنوقت مشکلات داشتند و نمیتوانستد آن سریال محبوب را بدرستی تماشا کنند ، زیرا آن درخت لعنتی مزاحمت می

   کرد و من هر قدر کوشیدم او را متقاعد سازم که در شهر  بی درخت و بی سبزه  ما همان  یگانه درخت  چه اهمیت ً

   بزرگی دارد ، به گوشش نرفت که نرفت و دلیل آورد که " درخت که مانع پخش سریال " دولهن " شود حتی از بیخ

 

   از زدن است " . همچنان شامگاهان اکثرا" شاهد آن بودم که جریانات سریال " دولهن " چگونه تیلفونی به سمع ً

   یکدیگر رسانیده و در مورد جر و بحث میشد که آنهمه مکالمات جالب و خنده دار و به آن شکل مرا همواره به خود

   جلب و جذب میکرد ،چه باشنده گان مکروریان به خاطر داشتن آخذۀ درست و برقراری ارتباطات محکم نیم تنۀ خود

   را از  کلکین های  آپارتمان یا دهلیز ها بیرون کشیده ، در پهلوی  یکتعداد  مسائل دیگر ، صبحت های هم در مورد

   سریال " دولهن " داشتند ، طبعا" بودند یکتعداد هم در خارج و داخل که از طریق " انترنت " یا رسانه های دیگر

   جندین قسمت از سریال " دولهن " را پیشتر ازآنچه تلویزیون آریانا پخش میکرد ، دیده بودند که همان افتخارات را

   با آب و تاب تیلفونی ، مکتوبی ، و یا از طریق " انترنت " بشکل E.MAIL   بدیگران میرساندند  .  شهر در تب

   سریال" دولهن "میسوخت ودیگر حتی پسران جوان و مردان را هم شاهد بودم که دراکثر نقاط با حرکات مخصوص

   بلندبلند می خواندند " بنو می تیری دولهن ..." ( من عروس تو میشوم ) بدون آنکه به معنی آن پی ببرند، در حالی

   که این جمله باید از زبان یک خانم خوانده شود ، همانطوریکه میشنیدم یکتعداد زوجین همدیگر خود را"ماوا جان"

   و " آرش "( دو تن از بازیکنان سریال )صدا می زدند و من در دل با خود میگفتم خوب است که " آرش " در آلمان

   نیست . دیگر باید به آنمان برمیگشتم ، اما دور شدن از وطن و مخصوصا" فرشته های مکتبی بر من دشوار افتاد و

   چون دوباره در بین خانواده بودم ، آنجه در قدم اول توجۀ مرا به خود جلب کرد ، کاسۀ بزرگ " زتلیت " در بالکن

   و دستگاۀ"رسیور"(Recevier ( در یک قسمت میز تلویزیون بود ، مثل آنکه خانم صاحب در غیاب من آن دستگاه

   را تهیه دیده بود،تا مثل دیگران بتواند از برنامه های تلویزیونی افغانی برخوردارشود ؛ بقول او آنهمه زحمت بیشتر

   و بیشتر به خاطر مهمانان سالخوردۀ افغانی بود که موقع بودن در خانۀ ما احساس بیگانگی نکنند و سرگرمی برای

   آنها باشد ، لیکن واقعیت این است که خانم و اولاد های من هم گرفتار ً تب ً سریال " دولهن " شده و آن دستگاه را

   فقط و فقط به خاطر دیدن آن سریال محبوب تهیه نموده بودند ، آنچه که به زودی نمانان شد ، چه به مجرد ً نزدیک

   شدن وقت آن برنامه آماده گی گرفته شد و بعد از آنکه یکی دو تا از همسایگان با اولاد های شان تشریف آوردند ،

   همه مشترکا" با اشتیاق تام و تمام مشغول تماشای آن  سریال  شدند ، چنان موقع تماشا همه غرق بودند و آنچنان

   خاموشی در اطاق حکمفرما که حتی آواز تنفس اکثر آنها بوضاحت شنیده میشد .

   از آن تاریخ ببعد من هم خواه نخواه آن سریال دلچسپ" خانواده گی "را در جمع تماشا میکردم ، اما باز هم  هربار

   که کمره با آن سرعت و توأم با آن "موسیقی " بلند و رعب انگیز ، از هدفی به هدفی دور میخورد ، گویا صاعقه ً

   برسرم نازل میشد و سراپایم را برق میگرفت که در آنصورت ترجیح میدادم از جمع خارج شده در یکی از اطاق های

   دیگر خود را با مشغولیتی دیگری راضی سازم .

   طبعا" من هم رفته رفته با آن سریال خانواده گی و محبوب عادت کردم و با وجود فشار شدید روحی و درد سر شدید

   بالاخره داخل جریانات سریال " دولهن " شدم که در واقیعت هیچ نوع واقیعت در رویداد هایش وجود ندارد ، مثلا"

   شوهر فلج شد ً  سُندرا که حتی یارای تکان خوردن را ندارد و  شب و روز  در  بستر افتاده است ، همواره با  ریش

   تازه تراش شده در صحنه ها ظاهر میشود و با آن نفرت که خانم مغرورش در مقابل او از خود نشان میدهد ، محال

   است کار او باشد ، یا خود سُندرا زیبا که هیچگاه نمی خندد و برای تصاحب ثروت و دارائی برادر خود ، شب و روز

   نقشۀ قتلش را می کشد ، در حالیکه روابط خواهر و برادر در تمام دنیا و مخصوصا" شرق بی حد دوستانه و محبت

    آمیز می باشد ، یا"ساگر " که با وجود خامی سن نقش بزرگ و  محوری را بازی میکند که ادعای  دوست داشتن

    همسر خود را دارد ، لیکن هیچگاۀ به حرف ها و دلایل او در قسمت بد بودن و نقشه کشیدن های  سُندرا  به خاطر

    از بین بردنش  اعتماد نکرده،همواره او را ملامت میکند و کم میزند ، یا خانم چاق و چلۀ که به بمب بیرلی مشهور

    است و با دختر و شوهرجز خیله گی کاری ندارد ، یا یکی از خواهران سُندرا که مردی بیگانۀ را با شوهر   گم شدۀ

     خود عوضی میگیرد که نه تنها دو قلو نیستند ، بلکه تفاوت شکل و شمایل و قد و اندام چون روز روشن و واضح

    است . سریال " دولهن "مزخرف ترین برنامه ایست که از تلویزیون آریانا پخش میشود و کوچکترین پیام مثبت به

   هموطنان عزیز ما ندارد ، به جز آنکه اکثر مردمان را از کار و زنده گی انداخته و مریضی های هم عاید شان ساخته

   است که از آنجمله فشار خون عمده ترین آن میباشد و آنچه مرا شخصا" متاثر میسازد ، آن است که این سریال با

    وجود هندوستانی بودن،کوچکترین نمونۀ از عشق و محبت در آن دیده نمیشود ( آنچه که " ویدیا " خانم ً" ساگر"

     به عنوان عشق به نمایش میگزارد ،هر چیز دیگر غیر از آن است،چه خانم که  به آن شکل مبالغه آمیزشب و روز

    چون پلاستربه شوهر چسپیده و چون سگ وفادار شب و روز خودرا به پاهایش میمالد و حاضر است فقط و فقط به

    میل و ارادۀ اوعمل کرده ، زنده گی را به خواست ًاو پیش برد ،نمیتواند شخصیت عالی و قوی داشته باشد و داشتن

    همچو خانمی نه تنها برای هرمرد خسته کن است،بلکه پر از مزاحمت و بی حد اعصاب خراب کن هم میباشد )همان

    همانطوریکه نوای از موسیقی والای آن سرزمین افسانوی ( بجز از همان پارچه ً  همیشگی وشروع سریال  " بنو

    می تیری دولهن " و یک پارچه موقع بیرون انداختن " ویدیا" از خانه )  به گوش نمیرسد ، آنچه که در زنده گی

   روزمره و مخصوصا" محصولات سینمائی ــ تلویزیونی هندوستانی معمولی و شرط اساسی میباشد ، سریال که بی

   حد خراب و با کلمات مروجه در هندوستان" دوبله" شده است ، مثلا" من برای صفائی خود(دفاع خود) ....، بالای

   گپ من ( به گپ من ).... ،  بند و بست( تهیه) ، کم از کم ( حداقل ) و..... که فهمیدن آن برای افراد ناآشنا با آن و

   بخصوص اطفال افغانی متولد در خارج ساده نیست . با وجود این همه مسائل من هم چو  بسیار دگراین سریال رابا

   فحش و دشنام دید میزنم و چون علاقه ً مفرط اولاد ها را به آن می بینم ، افسوس میخورم که چرا بجای آن برنامه ً

   سازنده،آموزنده و دلچسپی از محصولات خودما و به لسانهای خود ما جود ندارد ؟،یا برنامه های به لسانهای آلمانی

   و انگلیسی  و .......ساخته میشد ، تا اطفال افغانی در خارج از کشور  که اکثرا" با فرهنگ خودی بیگانه و به همان

   پیمانه هم در تضاد ، کشمکش ، غلط فهمی ،  جنجال ، جبهه گیری ، زدو خورد و ....با والدین اند ، دید ً حداقلی از

 

   مسائل پیدا کنند ، نه اینکه وقت و قوت شان صرف سریال " دولهن " شود ، سریال که من هر بار از دیدنش ناآرام

   میشوم و مطمئنا" در این ارتباط تنها نیستم

   شکر که  اولاد های خوردسال سخی جان هم  فیلم  های تهیه کرده مرا در افغانستان تماشا کرده اند و از تمام قسمت

   ها همان قسمت فرشتگان مکتبی کابلی رابا مظاهرۀ شان خوش نموده وبه تقلید ازآنها با یکتعداداولادهای قد ونیمقد

   و با اضافۀ از هوای گوارای بهار دیگر اکثرا" در چمن پیشروی آپارتمان های ما " مظاهرۀ " بزرگی را براه می

    اندازند و همانطور  بلند بلند  شعارمی دهند که " مرگ برسُندرا ... مرگ بر سُندرا ... مرگ بر سُندرا... " که  دیدن

    آن اطفال زیبا و معصوم مراهمواره بیاد وطن و فرشتگان مکتبی اش می اندازد و من هم در خفا با آنها همصدائی

   دارم .

                                                                                                         

                                                                                                                      پایان

                                                                                                                      ماۀ می 2009

                                                                                                                                

                                                                                                                                             خارکش