یعقوب یسنا

27-05-09

 

مغازله و عشق پس از حماسه در شاهنامه

 

 

در شاهنامه داستان‌هاي جداگانه عشقي چون داستان رودابه و زال، منيژه و بيژن و ديگر ماجراهاي عشقي ميان داستاني چون عاشق شدن كاووس به گل عاروس مادر سياووش، عاشق شدن كاووس به سودابه، عاشق شدن سودابه به سياووش، عاشق شدن كتايون به گشتاسپ، عاشق شدن بهمن به همايي، عاشق شدن سهراب به گردآفريد، عاشق شدن كنيزك به شاهپور، عاشق شدن پرويز خسرو به شيرين و ماجراهاي عشقي بهرام گور مي‌باشد.

آنچه كه مهم است كميت داستان‌ها و ماجراهاي عشقي نيست بلكه پرداختن شاعر به عشق و توصيف صحنه‌هاي عشقي و توصيف وضعيت رواني عشاق با يك زبان ويژه شاعرانه (كه خيلي شعريت در اين زبان تبارز يافته و توانايي شاعر را در ايجاد صور خيال و تصوير سازي بيان مي‌كند)، است.

زبان شاعر در بيان تصويري كردن رفتارهاي عشقي، خيلي اروتيك مي‌شود و بسيار زبان شعري شاعر در ارايه به تصوير كشيدن رفتارهاي جنسي و عشقي پخته مي‌شود، حتا نسبت به تصوير كشيدن صحنه‌هاي جنگ و ارايه بيان حماسي.

به تصوير كشيدن صحنه‌هاي عشقي، در شاهنامه قوت شاعري فردوسي را نشان مي‌دهد و از سوي ديگر مي‌توان گفت شاهنامه تنها نظم نه بلكه شعر هم است.

عشق در نظر فردوسي يك واقعيت جسماني و انساني است، اين عشق نتنها در روابط انسان‌ها قابل احساس است بلكه در دنياي غير جاندار هم ديده مي‌شود، همين ديد عاشقانه فردوسي است كه به همه چيز سرايت مي‌كند و هر چيز بيجان را زندگي مي‌بخشد بنابراين فردوسي با يك ديد جاندار انگارانه بيجان‌ها را جان مي‌بخشد و سپس به آنها شخصيت مي‌بخشد و رابطه عشقي را بين آنها برقرار مي‌كند و با يك زبان اروتيك اين رابطه را ارايه مي‌كند:

چو آن جامه شعر بفكند شب   سپيده بخنديد و بگشاد لب

و در اين بيت‌ها پس از غروب آفتاب همه چيزهاي گيتي را عشق فرا مي‌گيرد:

كــه تــا رفت خـورشيد رخشان در آب       در آمـــد شب تيره‌گون در شتاب

چــو خــورشيــد در قيـر زد شعـر زرد        گـــهـر بــفت شــد نـيـرم لاژورد

ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ        چو پروانه پروين و مه چون چراغ

عشق از نگاه فردوسي يك واقعيت انساني است كه در تن انسان تجسم مي‌يابد. از عشقي كه فردوسي سخن مي‌گويد يك عشق زنده و مثبت و سودمند است براي تن و جان انسان شادي و لذت مي‌آورد و عشقي است زميني كه بيشتر با ديد غربيان درباره هم‌آغوشي و هم‌خوابگي اين عشق نزديك است و اين عشق فردوسي  هنوز دچار مرداب‌هاي عرفاني نشده است بلكه عشق فردوسي همان بازي‌هاي هم‌خوابگي و هم‌آغوشي دو جسم است و فراتر از اين درگير كدام چيستي ديگر نيست.

فردوسي نمي‌خواهد درباره چيستي عشق سخن بگويد و يك امر محسوس جسماني را دچار مباحث نظري كند، همان واقعيت لذيذ جسماني را كه مي‌بيند توصيف مي‌كند و آن را عشق مي‌داند و با اين واقعيت تنانگي و با زيبايي و لذت هم‌آغوشي هيچ‌گونه برخورد اخلاقي و داوري اخلاقي نمي‌كند حتا آنجا كه بهمن عاشق دخترش همايي مي‌شود و با او ازدواج مي‌كند:

يكي دخترش بود نامش هماي  هنـرمند و با دانـش و پـاك راي

همي خوانـدندي ورا چهر زاد زگيـتي بـه ديـدار او بــود شـاد

پــدر در پـذيرفتش از نيكويي              بدان ديـن كه خواني ورا پهلوي

همـاي دلـفـروز تــابـنـده ماه                  چنـان بـد كـه آبستن آمد ز شاه

فردوسي براي به تصوير كشيدن رفتار جنسي زبان شاعرانه‌اي را بر مي‌گزيند كه به رفتار جنسي (هم‌خوابگي و هم‌آغوشي) معنويت بخشد و اين رابطه را خيلي زيبا جلوه مي‌دهد، براي هر چه زيبا جلوه دادن رفتار جنسي، فردوسي زبانش را در ارايه اين واقعيت جسماني خيلي اروتيك مي‌كند. در حالي كه شاعران ديگر مانند مولانا و سنايي با كشتن عشق زميني و واقعيت جسماني عشق و نفي تن، به يك بيماري رواني مي‌رسند و توصيف اين بيماري را عشق مي‌نامند.

در دفتر پنجم مثنوي معنوي، در حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطي از او، زبان مولانا زباني پرونو و زبان شهوت است. در اين حكايت و در حكايت خاتوني كه ... را ديد و كدو را نديد و حكايت مردي در غياب زنش با كنيزك خود همبستر مي‌شود، برخورد مولانا برخوردي است اخلاقي، براي اين از زبان پرونو كار مي‌گيرد تا خويي بد تن را نمايان كند، قصه از خود تن و از جسم و جنس نيست بلكه درباره بدي جسم و جنس سخن مي‌گويد و با اين رويكرد مي‌خواهد جامعه را تعليم بدهد.

در ديوان سنايي هم حكايتي است از لواط كاري يك ملا، اين حكايت هم مانند حكايت‌هاي مولانا، در اين مورد است، در نهايت هر دو عارف اراده اخلاقي و داوري اخلاقي‌شان را ارايه مي‌كنند و خوي بد تن را، آنهم در هم جنس‌گرايي نشان مي‌دهند.

اما عشقي را كه فردوسي مي‌بيند هنوز گرفتار اين بيماري‌ها نشده و كاملاً يك عشق طبيعي و مثبت دوره و سبك خراساني است كه از بد بيني‌هاي دوره و سبك عراقي از آن خبري نيست.

عشق در نظر فردوسي زبان تن است بنابراين موقعي كه اين زبان تن با گفتار توصيف مي‌شود بايد گفتار بتواند به اين زبان تن معنويت بخشد.

هم‌خوابگي و در نهايت روابط جنسي و آبستن شدن تهمينه را از رستم چنين بيان مي‌كند:

چـو انبـاز او گشت بـا او به راز  نــبــود آن شب تـيــره تـا ديـر بـاز

چو خورشيد روشن ز چرخ بلند       همي خواست افكند مشكين كمند

ز شبـنم شـد آن غنـچـه تـازه پـر               و يــا حــقـه لـــعـل شــد پــر ز در

به كام صدف قطره اندر چـكيد               مــيانــش يــكي گــوهــر آمد پديد

نخستين ديدار زال و رودابه را، آنجا كه زال به طور پنهاني مي‌خواهد رودابه را ملاقات كند؛ زال بايد به خانه ويژه‌اي كه رودابه در آن است برود و اين خانه در منزل آخر يا بالايي قصر قرار دارد، هيچ وسيله‌اي نيست كه زال با آن برود بالا اما در اين هنگام رودابه گيسويش را از بالاي قصر به پايين رها مي‌كند و فردوسي چنين به توصيف مي‌پردازد:

پــريـروي گـفت سپهبد شنود             ز سـر شـعـر گـلنـاز بـگشاد زود

كمندي گشاد او چو سرو بلند           كس از مشك انسان نپيچد كمند

خـم انـدر خـم مـار بـر مـار بر         بـران غـبـغـبـش تــار بـر تــار بــر

فروهشت گــيسو از آن كـنـگره   كـه يــازيد و شد تـا به بن يكسره

نگه كـرد زال اندر آن مــاهروي   شگفتي بماند اندر آن روي و موي

بساييد مشكين كمندش به بوس          كـه بشنيـد آواز بـوسش عــروس

بعد نخستين هم‌آغوشي زال و رودابه را اين چنين روان شناسانه ارايه مي‌كند:

حـمايــل يـكي دشنـه انــدر بـرش    ز يـاقــوت سرخ افسري بـر سرش

زديــدنــش رودابــه مــي‌نـارمـيــد      بــه دزديــده در وي هـمي بنگريد

بـدان شاخ و بال و بـــدان فروبــرز  كـه خارا چو خار آمدي زو به گرز

فروغ رخش را كه جان بر فروخت    در و بيش ديد و دلش بيش سوخت

هــمـي بــود بــوس و كـنـار و نبيد        مـگـر شير كـوگــور را نـشگريــد

در توصيف خانه‌اي كه رودابه براي نخستين ملاقات زال آماده مي‌كند، فردوسي خيلي تصوير زيبا و عاشقانه از اين خانه ارايه مي‌كند:

يكي خانه بودش چو خرم بهار          ز چــهـر بــزرگان بــروبـر نگار

بــه ديـبـاي چـينـي بـيـاراستند               طـــبـق‌هــاي زريـن بـپـيـراستند

عـقيـق و زبــرجد فـرو ريختند  مـي و مـشك و عـنـبر برآميختند

بـنـفـشه گل و نرگس و ارغوان    سمن شاخ و سنبل به ديگر كران

هـمه زر و پـيـروزه بـد جام‌شان          بــه روشن گـلاب اندر آشامشان

از آن خانه دخت خورشيد روي        بــر آمـد همي تا به خورشيد بوي

چه كسي مي‌تواند اين خانه را احساس نكند و بوي عشق و عطر تن رودابه به مشامش نرسد.

فردوسي با آنكه مرد است اما از توصيف وضعيت روحي عشق زنان خوب بر مي‌آيد، وضعيت رودابه را چنين بيان مي‌كند:

چو رودابه اين از پدر بشنويد  دلش گشت پر خون و رخ شنبليد

سيــه مــژه بــر نـرگسان دژم                فــرو خــوابــانيد و نــزد هـيچ دم

يا جاي ديگر مي‌گويد:

سوي خانه شد دختر دلشده       رخان معصفر به خون آژده

وضعيت روحي عاشق شدن دختر گورنگ را به جمشيد اين طور ارايه مي‌كند:

چنــان بــا دلش مـهـر با جنگ شد     كه در جانش جاي خرد تنگ شد

بمانـدش دو گـلنـار خـنـدان نـژنـد     بجــوشيد پــولادش انــدر پــرنـد

دو گويــا عقيـق گــوهر پــوش را     كــه بنــده بـدش چشمه نـوش را

بسي در سرشت و به دربر شگفت     به پروين ببست و شكر در بسفت

فردوسي وضعيت رواني شيرين را هم فراموش نمي‌كند:

يــكــي زرد پـيراهـن مـشكبـوي     بپوشيد و گلنارگون كــرد روي

يـكي از بـــرش سرخ ديبـاي روم       همه پيكرش گوهر و زرش بــوم

به نرگس گل ارغـــوان را بشست         كه بيمار بد نرگس و گل درست

بــــدان آبــداري و آن نيــــكـويي        زبان تيز بــگشـاد بـــر پــهلــوي

كجا آن همه مهر و خونين سرشك     كه ديدار شيرين بــد او را پزشك

شادي و خنده كنيزاني رودابه را كه به ديدن زال رفته است چنان تصوير مي‌كند كه گويي در برابرت دارند اين دختران مي‌خندند:

همه دختران شاد و خندان شدند        گشاده رخ و سيم دندان شدند

آيا در ادبيات پارسي تصوير بهتر از اين است كه خنده دختري را ترسيم كرده باشد.

موقعي كه كنيزان پيام زال را به رودابه مي‌آورد، وضعيت راودابه را اين طور به تصوير مي‌كشد:

لب سرخ، رودابه پر خنده كرد رخان معصفر سوي بنده كرد

فردوسي در برابر زنان خيلي حساس است و همين امر باعث شده كه نگاه او را به زن عمق بخشد و در بيان توصيف زنان، زبانش اروتيك شود و چنان عاشقانه زنان را توصيف مي‌كند، گويي كه دارد نقاشي مي‌كند آنهم يك نقاشي كه نقاش همه تخيل و پس منظر روانش را روي تابلو نقاشي مي‌ريزد. بنابراين با يك ديد روان شناسانه از اين بيت‌ها، علاقه فردوسي را به زنان مي‌توان خيلي ظريف و عاطفي دانست، همين تاثير رواني او از زيبايي تن زن، باعث شده كه فردوسي خيلي بهتر از تنومندي و وضعيت و دليري پهلوانان، وضعيت عاشقانه، صحنه‌هاي عاشقانه و تن زن را به تصوير بكشد، با آنكه شاهنامه يك اثر حماسي است.

براي اين كه، اين ادعا درست جلوه كند بهتر است زنان را از چشم فردوسي ببينيم و زيبايي را كه او از زن با شعر به تصوير كشيده است، عمق عاطفه فردوسي را به بررسي بگيريم.

فردوسي، رودابه را چنين توصيف مي‌كند:

هـمـي مـي‌چكد گويي از روي او   عبير است يكسر مگر موي او

زسر تا به پايش گل است و سمن        بـه سر و سهي بر سهيل يـمن

بـت آراي چون او نبيند بــه چين  بــر او ماه و پروين كنند آفرين

جاي ديگر از رودابه چنين تصوير ارايه مي‌كند:

پــس پــرده او يــكي دخـتــر است              كـه رويش ز خورشيد روشن‌تر است

ز ســر تــا بـه پـايش بـه كردار عاج      به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بر آن سفت سمين دو مشكين كمند          ســرش گــشـتـه چــون حلقه پاي‌بند

رخانش چـــو گلنـار و لب نـــاروان        ز سيمين بـــرش رستــه دو نـــاردان

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ        مـــژه تـيره‌گـــي بـــرده از پـــر زاغ

دو ابــرو بــه ســان كـمـــان طــراز       بـــرو تـــوز پـــوشيده از مـشـك نـاز

اگـــر مــاه جــويي همه روي اوست      و گر مشك بويي هـمه مــويي اوست

ســر زلف و جعدش چو مشكين زره             فــكنـدست گـــويي گـــره بــرگـره

ده انــگـشت بــرســان سيـمـين قلم       بــــرو كـــرده از غــالـيـه صــد رقم

بــهـشـتي اسـت سـرتـاســر آراســتـه        پـــر آرايـش و رامــش و خـــواسـتـه

آيا در ادبيات پارسي، شعري مي‌توان يافت كه هم از نگاه تناسب بديع و بيان يعني عنصر هنري شعر(ايجاد تخيل) و هم از نظر هماهنگي بيت‌ها كه موضوع خاص را بيان مي‌كند، و هم از ديد مثبتي كه يك شاعر يا يك مرد نسبت به تن زن دارد، بهتر باشد.

فردوسي باز هم از توصيف رودابه دست نمي‌كشد:

دو نـــرگس دژم ابــروان پـر زخـم           ستون دو ابـرو چــو سيمين قــلـم

دهـــانـش بـــه تـنـگي دل مستمند          ســر زلف چـون حـلقه پـــاي بند

دو جادوش پر خواب و پر آب روي   پر از لاله رخسار و پر مشگ موي

نـفس را مــگر بــر لبش راه نيست     چو او در جهان نيز يك ماه نيست

اكنون در شعر عاشقانه فردوسي فرنگيس را پيدا مي‌كنيم:

قدي ديـــد سرو و رخي ديــد ماه        فــروهشته در بــر دو زلف سـياه

دو رخـسـار زيبايش همچون قـمر  دو چشمش ستاره به وقت سـحر

دهــاني پــر از در لبي چون عقيق       تـو گــفتي ورا زهره آمـــد رفيق

دهــان و لبش بود گــوهــرفشان       سـخن گـفتنش بود گـــوهرنشان

فرشته به خوي و چو عنبر به بوي    به دل مهربان و به جان مهر جوي

نبــود انــدرو نيـز يك چيز زشت       تـو گفتي مگر حور بود از بهشت

بي آنكه به تفسير شعر بپردازيم مي‌رويم سراغ تهمينه، زيرا در اين نوشته بيشتر توجه روي گرد‌آوري شعرهاي عشقي شاهنامه است و نه كدام برداشت منتقدانه فقط قصد اين است كه در اين نوشته با بيت‌هايي از اين دست فردوسي توانسته باشم برداشت خيلي زميني و انساني فردوسي را از عشق آشكار كنم، پس زيبايي تهمينه را از تخيل تصويري فردوسي خيال بزنيد:

پس بنده اندر يــكي مــاهــروي        چو خورشيد تابان، پر از رنگ و بوي

دو ابرو كمان و دو گيسو كمند بـــه بــالا بـــه كـــردار ســرو بـلـند

دو برگ گلش سوسن مي‌سرشت       دو شمشاد عنبر فروش از بهشت

بنا گوش تــابـنده خـــورشيدوار        فــروهشته زو حــلقه گــــوشوار

لبـان از طبــر زد زبـــان از شـكر   دهـــانــش مـكلل بـه در و گوهر

ستـــاره نهان كـــرده زير عـقيق      تـو گــفتــي ورا زهــره آمـد رفيق

دو رخ چون عقيق يماني به رنگ     دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

روانش خرد بود و تن جان پــاك    تــو گفتـي كه بهـره ندارد ز خاك

عروس‌هاي فريدون، دختران شاه يمن را چنين صفت مي‌كند:

سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت     كه دهقان چو ايشان صنوبر نگشت

ابــا تــاج و بـا گنج و ناديده رنج        مـگـر زلـف‌شان ديــده رنج شكنج

فردوسي براي توصيف زيبايي‌ها، چندان دغدغه‌اي از غيرت و ننگ ندارد و ناموس هر كسي را كه بخواهد توصيف مي‌كند زيرا او نه به ناموس بلكه به امر زيبا باورمند است، در آغاز داستان بيژن و منيژه از معشوقه خودش هم حكايت مي‌كند پس اگر از معشوقه‌هاي بهرام گور هم سخن مي‌گويد، حق به جانب است.

دختران آسيابان را اين طور توصيف مي‌كند:

همه ماهروي و هـمـه جــعـد موي       همه چربگوي و همه مشكبوي

و ز آن هر يكي دسته گل به دست     ز شادي و از مي شده نيم مست

زن و تن زن براي فردوسي، جهاني است ناكرانمند و بي انتها يعني هر چه كه زن و تن زن را كشف كني باز هم بسيار زيبايي‌هايي ناكشف شده، مانده است.

تن زن براي فردوسي پيكري است خلاق كه قابل كشف و تسلط نيست بلكه نيروي است كه هر آن زيبايي تازه و تجربه نشده‌اي را با هر حركتش متجسم و ديدني مي‌سازد (درست مانند لحظه است، حس كردني اما ناپايدار) پس كوشش براي تسلط بر زن و تن زن امري است بيهوده، فقط زيبايي‌هايي كه در پيكر زن هر آن خلق مي‌شود، بايد حس كرد و هر نوع كوشش تسلط بر زيبايي جان و تن زن، سرچشمه و نيروي زيبايي آفريني تن زن را خشك مي‌كند. بنابراين فردوسي بي هيچ تسلط مي‌كوشد زيبايي‌هاي كه در پيكر زن ايجاد مي‌شود، آن را حس كند، حتا اگر برايش محسوس هم نباشد با تخيل خود آن زيبايي را ايجاد كرده و حسي مي‌سازد.

حالت و وضعيتي كه در هنگام غم و اندوه به زنان دست مي‌دهد، فردوسي باز هم جهاني از زيبايي در بي‌كرانگي تن زن كشف مي‌كند و اين زيبايي را به نمايش مي‌گذارد.

گريه و زاري مادري سهراب را بر سر تابوت فرزندش، چنين به تصوير در مي‌آورد:

بزد چنگ و بدريد پيراهنش           درخشان شد آن لعل زيبا تنش

در بيخودي و بي حالي و گريه و زاري فرنگيس، موقع كشته شدن سياووش به كشف چنين زيبايي‌هايي در تن فرنگيس، مي‌رسد:

فرنگيس بگرفت گيسو بـه دست      بــه فــنـدق گل ارغوان را بخست

پر از خون شد آن سنبل مشكبوي      به دو رخ گشاده هم از ديده جوي

همي اشك بـاريـد بر كــوه سيم    دو لاله ز خــوشـاب كرده دو نيم

هــمه بندگان مــوي كـــردند با        فـــرنگيس مشـكـين كــمـند دراز

بكند و ميان را به گــيسو ببست     بــه نــاخن گـل ارغوان را بخست

فردوسي اين وضعيت را چنان زيبا توصيف مي‌كند، كه خواننده تا به كشته شدن سياووش غمگين شود، غرق زيبايي‌هايي فرنگيس مي‌شود، و براي خواننده نوميدي و افسردگي و حسرت به خاطر فرنگيس، آنهم براي زيبايي‌اش، دست مي‌دهد نه براي مرگ و كشته شدن بيگناه سياووش.

فردوسي در برابر زنان حس لطيف و روان هيجان برانگيزي دارد همين انگيزه رواني اوست كه به چنين زيبايي‌هايي در تن زنان دست مي‌يابد و زبان شعري‌اش فقط در توصيف عشق و زنان به پخته‌گي مي‌رسد.

فردوسي از معاشقه ديگران بسيار گفت، اكنون از فردوسي مي‌پرسيم كه خودت هم اهل مغازله و معاشقه بوده‌اي! فردوسي خيلي بزرگوار است بي آنكه غيرت ننگ وناموسي‌اش او را سرزنش كند با گشوده رويي، معاشقه خودش را هم با زبان اروتيك چنان بيان مي‌كند كه حتا شنونده هم لذتي را كه فردوسي از اين هم آغوشي برده است، ببرد.

از هم‌آغوشي كه فردوسي، از آن به بهانه روايت داستان بيژن و منيژه، قصه مي‌كند، برايش خيلي لذت‌آور و شيرين بوده، براي همين خواسته تا اين صحنه را در شاهنامه‌اش جاويدانگي بخشد و از سوي ديگر با يادي از معشوقه‌اش نسبت به او براي روايت داستان بيژن و منيژه، ابراز حرمت و صداقت كرده است.

در حقيقت سخن گفتن فردوسي درباره اين هم‌آغوشي‌اش، اعترافي است كه هيچ شاعر ادبيات فارسي در كارنامه‌اش چنين اعترافي نكرده است، پس فردوسي خيلي بزرگ بوده حتا نسبت به شاعران و نويسندگان عصر ما.

فردوسي مانند هر جانوري در مقدمه چنين عمل جنسي، هيجاني مي‌شود و عمل جنسي برايش خيلي سهمگين مي‌نمايد، براي همين سهمگيني هم‌خوابگي و عشق است كه فردوسي قصه هم‌خوابگي‌اش را چنان با عظمت بيان مي‌كند، تصور مي‌كني رستاخيزي برپا شده است.

فردوسي براي اين قصه‌اش از شب آغاز مي‌كند، اگرچه شب به خاطر تيرگي‌اش هميشه نفرين شده است اما شب با بوي عشق و هم‌خوابگي و هم‌آغوشي آميخته شده است بنابراين وقتي پاي هم‌آغوشي در ميان آيد، شب هم گوارا و رومانتيك مي‌شود كه روز اين گوارايي را ندارد.

اين شب براي فردوسي هم، شبي است سهمگين از يك سو به خاطر تيره‌گي‌اش و از سوي ديگر براي چيره شدن وسوسه جنسي و عشق بر تمام قامت شاعر، و سرايت آن از شاعر به پيكر شب. بنابراين، شب سنگين‌تر و درازتر مي‌شود و اتفاقات عجيب و غريب به وقوع مي‌پيوندد. فردوسي از اين شب چنان با شكوه سخن مي‌گويد و چنان جهاني را در اين شب به تصوير مي‌كشد كه در هيچ كجايي شاهنامه‌اش و هيچ شب حماسي شاهنامه‌اش را اين چنين توصيف نمي‌كند، پس اين سهمگين‌ترين وسوسه جنسي شاعر است كه بر شب چيره شده، و شب را اين همه با شكوه كرده است و در تمام شاهنامه حتا در ادبيات فارسي، شعري تخيلي و تصويري به اين اندازه هنري نمي‌توان يافت كه شب چنين توصيف شده باشد.

سهمگيني وسوسه جنسي و شرم جنسي، شاعر را از خود قصه هم‌‌آغوشي دور مي‌كند، شايد هم براي بيان عظمت اين هم‌‌خوابگي‌اش، شاعر از شب آغاز مي‌كند، و حركت زمان را در درون اين شاهكار شعري‌اش، كندتر مي‌كند تا مهم بودن اين هم‌خوابگي شاعر، براي ديگران احساس شود. پس ببينيد چه عظيم شبي است و چه اتفاقاتي عجيبي در اين شب به وقوع مي‌پيوندد و در نهايت، هم‌آغوشي شاعر و معشوقه صورت مي‌گيرد، پس از اين هم‌خوابگي، زمان ومكان به حالت عادي‌شان بر مي‌گردد:

شبي چون شبه روي شسته به قير     نـــه بــهــرام پـيــدا نــه كـيــوان تـير

ديـگر گونه آرايش كــرده مــاه  بـسيـچ گــذر كـــرده بــر پـيـشــگاه

شــده تـيـره اندر ســراي درنگ       ميان كرده بـاريـك و دل كــرده تنگ

زتـاجش سه بــهره شــده لاژورد        سپــــرده هــوا را بــه زنـگــار گــرد

سپــاه شـب تـيـره بــردشت راغ      يــكـي فــرش گسترده چون پــر زاغ

چو پولاد زنـگار خـورده سپـهـر  تــو گفتي به قير اندر انـــدوده چـهره

نمودم ز هر سو به چشم اهـرمن      چــــو مــار سيــه بــاز كـــرده دهن

هر آنگه كه بـرزد يكي باد سـرد    چو زنگي بر انگيخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جـويـبـار    كـــجــا مـــوج خــيـزد ز درياي قار

فرو مانده گردون گردان به جاي       شـده سست خورشيد را دست و پاي

زمــين زيــر آن چادر قـيـرگـون      تو گفتي شدسستي به خواب اندرون

جهان را دل از خويشتن پر هراس    جـــرس بــرگــرفـتــه نـگهبان پـاس

نـــه آواي مــرغ و نه هـــراي دد   زمـانه زبــان بــست از نـيــك و بــد

شاعر با ارايه اين تصوير تخيلي از شب و اين همه سهمگيني كه جهان در يك شب به خود گرفته است، مي‌رسد به ارايه تصوير رفتار جنسي‌‌اش:

نـبــد هـيــچ پـيـــدا نشـيـب از فــراز            دلــم تنـگ شـــد زان درنــگ دراز

بــدان تـنـگي اندر بــجــستم زجــاي           يكي مهـربان بـــودم انــدر سـراي

خــورشيــدم و خــواسـتــم زو چراغ            درآمــد بـت مــهـربــانـم ز بـــاغ

مـرا گفت شمعت چـه بـــايد هــمـي      شب تـيــره خـوابـت نيـايــد همـي

بـدو گفتم اي بت نيم مـــرد خــواب         بياور يــكــي شــمــع چـون آفتاب

بـــنـه پـيـشـم و بـزم را ســـاز كـــن             بـــه چنگ آر چنگ و مـي آغاز كن

بـــرفــت آن بــت مــهـربــانم ز باغ        بـياورد رخشنده شــمــع و چـــراغ

مـــي‌آورد و نــاز و تــرنج و بـــهــي        زدوده يــكــي جــام شــاهـنشـهي

گهي مي گساريد و گه چنگ ساخت          تو گفتي كه هاروت نيرنگ ساخت

دلــم بــر هــمــه كــــام پيروز كـرد         شب تـيـره هـمچون گه روز كــرد

با انجام هم‌خوابگي، با آنكه هنوز شب سپري نشده،‌ تمام سهمگيني از شب زدوده مي‌شود و اين همه اتفاقات كه در جهان به وقوع پيوسته بود، از ميان مي‌رود و همه چيز حالت عادي خود را باز مي‌يابد و بهانه شاعر هم براي خواب نرفتن و براي اين همه سهمگين نشان دادن جهان پايان مي‌يابد و شايد هم شاعر ما خيلي آسوده خاطر به خواب مي‌رود. با اين كه اين شب سهمگين گذشت اما عظمت و شكوه اين شب در اين تصوير شاعرانه شاعر هيچ وقت نخواهد گذشت.

اگر عشق و شراب را از زبان خيام خوش داريد، پنج شين فردوسي را هم فراموش مكنيد:

بده ساقي نــوش لب جــام مــي بـنــوشم بــــه يــاد شــه نـيـك پــي

بده ساقي نــوش لب جـــام جـم كه بـزدايد آن مــي ز دل زنـگ غــم

از اين پنج شين روي رغبت متاب    شب و شاهد و شمع و شهد و شراب

فلك تند خوي است بـا هر كسي      تـــو بــا او مــكن تـنــد خـويي بسي

مي لعل خور خـــون دل‌ها مــريز       تـــو خــاكي چــو آتش مشو تند و تيز

در فرجام اين بحث، بياييد شعر غنايي فردوسي را در باره پيري و اميد و آرزوي او را براي زنده ماندن هم بخوانيم:

كسي را كه سالش به دو سي رسيد     اميــد از جــهانـــش بـيايد بــريد

چو آمد به نزديك ســر تيـغ شست مده مي كه از سال شد مرد مست

بــــه جــاي عــنانم عـصا داد سال پراكنده شد مال و برگشت حــال

همان ديده‌بان بــر ســر كـــوهسار    نــبيند هــمــي لشكر بـــي شمـار

كشيدن نــدانـــد ز دشـمــن عنان     اگـــر پيش مــژگــانـش آيد سنان

پـــر از بـــرف شـد كـوهسار سياه  هــمــي لشـكر از شــاه بيند گناه

گـــرايــنــده دو تـيــزپــاي نــونـد همان شست بدخواه كردش به بند

ســـرايـنــده ز آواز بــرگـشت سير همش لحن بـلـبــل هم آواي شـيـر

چـــو برداشتم جــام پنجاه و هشت       نگـيـرم بــه جز ياد تابوت و دشت

دريغ آن گل و مشك و خوشاب سي    هــــمــان تــيـغ بـــرنــده پـارسي

نــگردد هـمــي گـــرد نسرين تذرو  گــل نــارون خـــواهـد شاخ سرو

شاعر اميدوار است زنده بماند براي انجام شاهنامه‌اش:

همي خواهم از داور كردگار   كه چندان امان يابم از روزگار

كــزيــن نــامور نامه باستان   بمانم به گيتي يــكـي داستــان

در اين مقاله، بيت‌هاي عاشقانه و غنايي شاهنامه گرد‌آوري شده است، بايد گفت كه در انبوه از بيت‌هاي شاهنامه به سادگي نمي‌توان اين بيت‌هاي عاشقانه را دريافت زيرا اين بيت‌ها از داستان‌هاي متفاوت شاهنامه گردآوري شده و دست‌رسي را به بيت‌هاي عاشقانه فردوسي آسان ساخته است، اگرچه در شاهنامه بيت‌هاي عاشقانه بيشتر از اين است اما تازه‌ترين آنها همين بيت‌ها است كه در اين مقاله آورده شده و بيت‌هاي ديگر به نوعي تكرار همين بيت‌ها است و چندان تازه‌گي ندارد.