سیدهاشم سدید

 

عبدالله، پل ها را از پشتت خراب نکنی!

 

شام روز بود. باران چنان به شدت میبارید که گویی خداونــد قصد دارد یکبار دیگر، ولی این بار گناه کار و بیگناه را، برخلاف وعدۀ که با حضرت نوح علیه السلام نموده بود که بار دیگر چنین طوفانی را بر بندگانم نازل نخواهم کرد، زیر آب کند. استـاد که دعای بعد از نماز شام را تمام نموده بود و مقتدیان همه پراگنده شده بودند، هنوز هـم سر جای نمـاز نشسته و در حالی که مشغول ذکر اوراد وعزایم بود از پشت ارسی دو متر در چهار متـر مهمان خانۀ  قصر ریزش شـدیـد باران را تماشا می نمــود و هر از چند گاهی ضمن دعـا استغفرالله، و گـاهی هم با لهجۀ شرین و مخصوص خودش به زبان فارسی می گفت: خـدا یـا از گناهان بی شمار من در گذر، که زنگ دروازه به صدا در آمد.

خادم باشی، که از زمان آوارگی و دربدری و تنگ دستی تا توانگری و عروج و نزول با استاد یکجا بود و در این اواخر حیثیت میرشب و روز استاد را پیدا نموده بود و در همین لحظه می خواست " تمبۀ " دروازه را بیاندازد، در حالیکه دست اش را روی تفنگـچه اش گذاشته بود باصدای هیبتناکش پرسید: "کیست؟" صدای عبدالله عبدالله بود. خادم باشی، بعد از سال ها خدمـت بـه استاد و دیدن مکرر در مکرر پیروان استاد و شنیدن صدای آن ها، حال بدون اشتباه و این و آن، صدای تمام کسـانی را که با استاد سر و کار داشتند و دارنـد به خوبی میتواند تشخیص بدهد.

در را باز نمود. هر دو به هم دیگر سلام کردند. حرف دیگری میان آن ها رد و بدل نشد. خادم بـاشی عادت داشـت کمتر حرف بزند و بیشتر گوش کنـــد. عادت خبرچینان راز دار دربار ها و آدمکشان باند های مافیـا  را بخود گرفته بـود.  تنها کـلامی کـه از حنجره اش بیرون شد " بفرمائید " بود. شاید هم کم حرف زدنش برای این بود که در دوران جهاد بـه نفع اربابش خیلی حنجـره پاره نموده بود و یا اینکه از گپ زیاد خسته شده بود.

داکتر آرام آرام از پشـت خادم باشی روان شد. پشت در که رسیدند خادم باشی بـا ملایمتی شبیـه به آواز نرم استاد دق الباب کـرد. لحظۀ هـر دو منتظر شـدنـد تـا استـاد اجـازه ورود دادند. خادم باشی در را باز نمود، ولی خودش داخل نرفت. داکتر خیلی آرام و سنگین  از لای در نیمه باز، درحالیکه خود را تا اندازۀ ممکن باریک نموده بود، به درون مهمانخانه داخل شد. استاد با وقار و متانت هنوزهم روی جای نماز نشسته بود و ذکر میکرد. نوری بیرون از حد توصیف از سر و رویش می بارید. بـا اشاره سر داکتر را دعوت به نشستن نمود؛ ولی داکتر بجای نشستن یکی از جای نمازهـا را از جایگاه مخصوص جای نماز ها برداشته و بعد از نیت و تکبیر به خواندن نماز شام که درحال قضا شدن بود، پرداخت. دعای استاد وقتی تمام شد که داکتر نمازش را شروع نمود. باران کم شـده بود، ولی هنوز هم می بارید. زمانی که داکتر، بعد از نماز به  دعا مشغول شـد، استاد از زیر چشم او را نگاه می نمود و به فکر فرو رفته بود. استاد نه تنها لا و لوی داکتـر را که لا و لوی تمـام پیروان خود را، چه زنده و چه مرده، چه جوان و چه پیر، چه پکول دار و چه بی پکول، چه دریشی دار و چه بی دریش و چه با سواد و چه بیسواد را خوب میشناخت.

داکتر با کشیدن هر دو دست به  سر و روی و ریش و بعد از آن که به یخن و بـه اطراف خود و به در و دیوار و چت و زمین اتاق چند بار پف و چف نمود از جایش برخاسته بعد ازسلام و احوال پرسی با هردو دست دستان نظیف استاد را گرفته و هر یک را یک یک بار بوسیده بچشمانش مالید؛ و این لنگه بیت عنصری را: " بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا " با آوازیکه استاد بتواند آنرابشنود خواند. شاید مصرع اول آنرا مانند من فراموش کرده بود!

استادهم با بزرگی ولطفی مناسب بزرگانی مانند خود، اول دستی برسر این شاگـرد وفادار کشید، و بعد سرش را چند بار بوسید.

هنوزسخنی نرفته بود که در باز شد و خادم باشی با پطنوسی از چای و تنقلات داخل اتاق

گردید. بدون این که بپرسد که چای سیاه میخورید یا چای سبز، دو گیلاس را با چای سبز پرنموده یکی را پیش روی استاد گذاشت و دیگری را پیش روی داکتر. پطنوس را هم که حاوی ظروف نقل و بادام و خستـه و پستـه و کشمش و چهارمغز و توت و تلخان بـود در جای قرار داد که دست هر دو عالیجنابان، هم میزبان و هم مهمان، به آن برسـد و خودش با آرامی اتاق را ترک کرد.

داکتر بدون اینکه به گیلاس چای دست بزند، با صدای خیلی آرام و توأم با احترام گفت:

"چند روزی بود که شـما را زیارت نکـرده بودم، استـاد. امـروز باوجودی کـه هـوا خیـلی خراب بود و باران هم بسیار شدید می بارید خواستـم چنـد دقیقۀ مزاحم شوم. خدا می دانـد که تا انتخابات فرصت دست بدهد یا ..."

استاد بدون اینکه صحبت های داکتر را تا آخر بشنود، گفت: " کاری خوبی کردی! من هم پشتت دق شده بودم.  تشکر.  تو هیچ وقت مزاحم نبوده ای. خانه غریبانه ما صدقه سرت. همیشه خوشی و صفا میاوری. راستی کارهای انتخابات به کجا رسیده. کدام مشکلی، درد سری؟ ما چه خدمت کرده میتوانیم؟"

داکتر از این همه لطف استاد تشکری کرده  بـه نوبــه خود و برای حفظ  و رعایــت آداب معمول گفت:

زنده باشید.  لطف شما همیشه شامل حال ما بوده، همیـن لطف هم  لطف شـما بود. بــدون مرحمت و لطف، و بدون حمایت و پشتیبانی شما از ما کاری ساخته نیست. اگر لطف شما نمیبود ما کجا و نامزد شدن برای ریاست جمهوری کجا؟! اعتبار ما چه پیش مردم خود ما و چه پیش خارجی ها تنها و تنها شما هستید.

هنوز گپ های آمیخته با تملق داکتر تمام نشده بود، که استاد، که از یگ سو از تملق بدش می آیـد و از سوی دیگر از کار های داکتر در این اواخر دلـخور بود  و از سـوی هم می خواست زودتر از شر این مزاحم بی وقت نجات یابد ، سخنان داکتر را قطع نموده، گفت: "عبدالله!  تو بایـد بـه چنـد موضوع متـوجه باشی. من متوجه هستـم که تو بـا وجود این که سالیان درازی را با من بوده ای هنوز هم بی تجربه هستی!  کار های خـام و بی تجربگی های تو سبب بد نامی و بی اعتباری من میشود. همه میدانند که تو شاگرد و دست پرورده من هستی و یک عمر همرکاب من بوده ای و در مدرسه ربانی ـ بگـذار دشمنان آن را از روی غرض مدرسه ریأ و تزویر بنامند ـ درس خوانده ای.  من نمی خواهـم که اشتباهات و بیعقلی های تو به حیثیت من لطمه وارد کند. اولتر از همه تو بایـد ریشت را کمی دراز تر بگذاری. ریشت باید حداقل یک قبضه باشـد. تو میفهمی که تو میخواهی رئیس جمهور یک کـشور اسلامی شوی؛ یا نی؟! فهمیدن این موضوع خیلی مهم است!

بعد از اینکه رئیس جمهورشدی چه میکنی یا چه نمیکنی، در فکـر خاک و ملـت هستی یا نیستی، برای مردم آنقدر ها مهم نیست که ریش و سیمای مطابق سنت ات.

دوم این که عادت خراب راست گفتن را از سرت دور کــن. کدام انسان، بخصوص کــدام سیاست مدار، با راسـت گفتن بجائی رسیـده است، که تو می خواهی با راست گفتن بجائی برسی؟ من بــه آن شعری فردوسی که میگوید کهان و مهان از راستی شادمان می گردند، باور ندارم. تنها چیزی که خواری آورده و خواری میاورد راستی است!  این نصیحت را همیشه در گوش ات داشته باش!

سوم صداقت و امانت وعدالت را شعارت بساز، ولی تا می توانی بر عکس هر سـه عمـل کن!  این کار ها کار های پیامبران است. تو باید اندازه خودت را نگهداری! میان ما ها و پیامبران هیچ شباهتی وجود ندارد. گذشته از این کی می تواند بگوید که صداقت چیست و امانت و عدالت چگونه است. تا بوجود آمدن یک تعریف واحد و توافق عمومی برسر این مفهوم، ومعنی این مقوله ها، تو کار خود را بکن. هر وقت مردم معنی درست این مفاهیم را فهمیدند، همان وقت گپ میزنیم، که چه باید بکنیم!

 توصیه چهارم من به تو این اسـت، که تـو بایـد در فکـر لباس پوشیدنت باشی. از کـرزی کمی یاد بگیر. لباس فرنگی ها را باید بکشی. مردم فریب ظاهر را زود تر میخورند. این موضوع را نباید سرسری بگیری. اگرنابغه دوران هم باشی، تا همرنک مردم نباشی هیچ هستی.  مرا ببین!  صبغت الله را ببین! آصف را ببین! گلبدین و حقانی و خلیلی و دیگران را ببین! کدام ما نابغه بودیم؟  پروفیسور!!  کدام پروفیسور؟؟  و کدام پروفیسوری؟؟ مردم باوجود صدها پروفیسور و داکتر و دانشمند و فیلسوف و انجینرواقعی پشت ما روان شدند و ما را انتخاب کردند؛ چرا؟!  چـون زبان و لباس و خوردن  و نشستن و برخاستـن و ... ما مانند مردم بود و همــۀ ما از همـان چیزهای که مردم بیزار بودن بیزاری جستیم و بــه همان چیـز های که مـردم علاقـه نشان دادند، علاقه گرفتیم.

حق و حقیقت و خوبی و بدی و اخلاق و زشت و زیبا و پاگیزگی دل و از این قبیل حرفها تا وقتی که به میل مردم رفتار کنی چیز های بی ارزش و بی ثمر و بی حاصلی اند.

روانشـناسی مردمی را کـه می خـواهی رئیس جمهور آن ها بـاشی بایـد با نشستن با همان مردمان بیاموزی. آنچه را از دانشگاه ها آموخته ای دور بریز! پای ترکیـده و بیسواد باش

ولی همرنگ جماعت، بردت بیشتر است!

از همۀ این سخنان گذشته مگر مغزت خراب شده که با آوردن مظاهر غرب می خــواهی چشم و گوش مردم را باز کنی و قبر هرچه ملا و مولویست را بکنی! مگر یادت رفته که غرب چه ظلمی را در حق ما هـا روا داشت؟ حق کی بود که رئیس جمهور شود؟ حـق ما یا حق کـرزیک؟!

عبدالله! یگان وقت از یگان کار هایت چنان ناآرام و عصبانی می شـوم که نمی فهمـــم چه بگویم؛ و چه بکنم! تا لانهایت ها عصبانی میشوم!

دلیل قهرشدن استاد در واقع این بود که استاد دیگر نمیتوانسـت نقش تعیین کننده در قضایا و تصامیم، آنگـونه که آرزو دارد، عملاً بازی کند.  نقش استاد امروز در جمعیت اسلامی نقش سمبولیک، نقش یک ریش سفیــد است، نه بیشتر از آن. اشتباهات و خطا های عبدالله بهانۀ ساختگی بود برای موجه نشان دادن عصبانیتی که دلیل آن کم شدن نفوذ استــاد بوده است.  داکتر هم این را میدانست، منتها آن را به روی خود نمی آورد.

استاد، بعد ازیک لحظه مکث و تأمل، لاحول گویان، و با اندوه، چنین به نصایح اش ادامه داد:

صحبت هایت را با خواندن  " بسم الله ... "  و یک، یا دو آیــۀ مبارکه شروع کن. تو باید حد اقل سی تا چهل آیت قران کریم را از بر کنی!

درمیان تمام شاگردان مکتب ربانی تو تنبل ترین شان در از بر کردن قران بودی. من این موضوع را همیشه بـه تو گفته ام، اما تو هیچ وقت به گپ من گوش نکردی. من میفهمیدم که یک روزی نه یک روزی به دردت میخورد، ولی تو ...  چه بگویمت؟!

چهره استـاد کاملاً سرخ شــده و دهنش کف کرده بود و تف هایش هم در وقــت صحبت ـ بهتر است که بگویم در وقتی داد زدن ـ تا نزدیکی های داکتر باد می شد. این بار، بعد از آنکه از دست شیطان به خدا پناه برد، اضافه کرد:

در افغانستان، در یک مملکت اسلامی، وقتی که می خواهی سیاست کنی، داکتـری بـه چه دردت می خورد؟!  تو میخواهی رئیس جمهور یک کشور اسلامی شــوی؛ میفهمی یا نی؟

بدون دانستن زبان عربی و بدون  ازبر کردن چندین آیه و چندین حدیث و چند بخش لازم از تاریخ عرب و تاریخ  اسلام تو با دشواری های زیادی روبرو میشوی. در این کــشور با مردم، تنها از همین را میتوانی تفاهمی بر قرار کنی.  دانستن تاریخ کشور و زبان خود ما، اگر آن ها را بدانی یا ندانی، آنقدر هـا مهم نیست! وقتت را لطفاً سر این کار ها ضایع مکن!

استاد، درحالیکه لبانش میلرزید و اشک درچشمانس حلقه زده بود، و یکی دو قطره از آن

لؤلؤ های درخشان بر روی محاسن سفیدش فرو غلطیده بود، با افسوس و تأثر گفت:

نمیدانم شما بعد از من چه میکنید؟! او خدا بیامرز هم که در سیاست و سیاست بازی مانند من استاد شده بود، شهید شد. دلم از دست برادرهای لوده اش داغ داغ است.اگر او میبود، دلم کمی جمع میبود. حالی، شـاید در گورهم از دست شما و از دست این کار های ناشیانه و گاهی هم طفلانه تان آرام نداشته باشم. شما ...

چون وقت رفتن بود، داکتر به ساعتش نگاه کرد. استاد فهمید کـه داکتـر می خواهـد برود. بناا ً باوجودی که میخواست خیلی حرف بزند، سکوت نمود. عبدالله هم از فرصت استفاده کرده، گفت:

استـاد، من باید تا نیم ساعت دیگر خانه باشم که علومی و رئیس کمیسون انتخابات و والی

ننگرهار به دیدنم می آیند. اینها همه میخواهند برای همکاری با من شرایط شان را به من

بگویند. امیدوارم به توافقی برسیم. بعد از آن نماینده کرزی و بعد از نماینده کرزی نماینده دوستم می آید. ببینیم که چه میشود.

با ختم این کلام داکتر از جا برخاست و دو باره دستان استـاد را بوسیـد و الله حافظ گویان ( نمی دانم الله حافظ گفتن ازچه وقت در ملک ما رواج پبدا کرده است.) می خواست اتاق را ترک کند که استـاد که بعـد از یک چشم گریـه کمی آرام تـر شده بود، گفت: عبدالله! پل ها را از پشتت خراب نکنی! ما با همه این ها روی دیدگی داریم. دنیا به یک حال نیست. گاهی زین به پشت و گاهی هم پشت به زین! فکرت را بگیر! برو به خدا سپردیمت. مرا همیشه در جریان بگذار!

داکتر یک بار دیگر تشکر و الله حافظی کرده  با عجله اتاق را ترک نمود. خادم باشی که مثل همیشه پشت دراتاق استاد ایستاده بود بدون یک حرف او را تا دروازه حویلی رسانده در را باز کرد. وقتی داکتر از حولی بیرون رفت، شب خوشی برایش آرزو نمـوده در را بست و تمبه را به پشت در انداخت. روز سخت را پشت سر گذاشته بود. 

دیگر باران نمیبارید. هوا کاملاً تازه وتصفیه شده بود. برای داکتر این هوای تازه و نسبتاً سرد، بعد از نصایح تکراری، عصبانیت ها و بعد از گریه های درد آور استـاد، که بیشتر به حال خودش، که خیلی ضعیف شده و حضرت عزرائیل را در چنـد قدمی خود می بیند، بود تا بحال مردم،  کیف دیگری داشت.

شش هایش را با چند نفس عمیق ازهوای تازه پرنموده به طرف موترش روان شد. راننده در را برویش بازکرد. به موتر بالا شده و در چوکی عقب لم داد. چند لحظه بعد در حـالی که موتـر جاده ها را یکی پی دیگر پشت سر میگذاشـت، داکتر در دنیای خـود، با چشمان بسته، خودش را پیروزمنـدانه در جای کـرزی میدیـد که مدیـر دفتـرش نـامه تبریکی آقای اوباما را برایش می خواند و سایرین هم به خاطر این پیروزی بزرگ  کف میزدند. استاد هم از این که  شاگردش رئیس جمهور شــده بـود، اگر چه جگرش  خون بـود کـه خـودش دیگـر شانس رئیس جمهور شدن را از دست داده بود، به خود میبالید.

قصه درازاست، اما متاسفانه از توان من بیرون است که آن بیچاره را ازاین خواب شرین بیدار کنم. خیلی گناه دارد! لطفاً هیچوفت کسی را از چنین خواب خوشی بیدار نکنید.