اشک های سرگردان                                

       علی پطنوسی را دردودست داشت. با شتا ب وعجله ازکوچهء مارپیچ خا رج شده به سرک فرعی پـیچـیـد. درچهرهء معصومانه اش عزم راسخ نمایان بود؛ ولی ظاهراً مضطرب وپریشان مینمود. لباس سرمه یی وجاکت سیاه باخط های سفید بتن داشت. ازپینه های لباس، شاریده گی آستین های جاکت وکرمچ پینه یی وی هویدا بود؛ که درکشمکش زنده گی فقیرا نهء شب وروزرا میگذراندواندیشه هایش اورا درخود غرق ساخته بود. زنده گی در نظرش پوچ وبی معنی بود. غم وپریشانی را دوست همیشگی طبقهء غریب ومحروم میدانست. همان طوری که تند تند راه میرفت، ناگهان پایش درچقوری سرک رفت. تعادل خود را ازدست داد. مستقیم روبه سینه به سطح سرک افتاد. پطنوس دستش به زمین اثابت کرد. ازضربهء  زمین، بولانی های پطنوس با دستمال بلند پریدند؛ اما اوتوانست با دودستش بولانی ها را ازافتادن به زمین نجات دهد. ازاین که بولانی ها را از      آلوده شدن با خاک وکثافات کف سرک نجا ت داده بود، خوشحال شده،از زمین بلند شد. درزانوان وآرنج های دستش سوزش جانکاهی احساس کرد. دید خراشیده شده اند. سوزش ودرد را نادیده گرفته، گرد لباس هایش را با دستان ودستان خاک آلودش را با دامن خود پاک ساخت. دستمال پطنوس را دورساخته، بولانی ها را درپطنوس چید وبا دودست پطنوس را گرفته به راه روان شد.

       علی سراشیبی را پیمود. ازتانک تیل گذشت. بعد ازچند متربه چهارراهی دهن باغ رسیده وایستاد. به دروازهء باغ زنانه کسی به چشمش  نخورد. به سمت جنوب چهارراهی نظرانداخت، به جزچند مردیکه منتظر سرویس بودند، کس دیگری را ندید. به سمت مقابل خود دید. ازدحام چشم هایش را روشن ترساخت. اوبه راه افتاده ومحل مناسبی را انتخا ب کرده پطنوس را به زمین گذاشت. دستمال را ازروی پطنوس دورساخته زیـر   بغل جابه جا کرد. اوبه مردم بی قراروناآرامی نگاهش را دوخت؛ که با رسیدن هرموتر تونس، مینی بوس، کاستروانواع سرویس، جمعیت       زیاد به سمت آنها میدویدند؛ تا زودتربه موتربالا شوند. وقتی ازراننده ویـا

       نگران موترسمت حرکت را میشنیدند، تعدادی با تیله وتنبه درکوشش بالا شدن به موترمیشدند ومتباقی دورتررفته وبا چشمان شان به سمت شرق چهارراهی میدیدند. به مجرد رسید ن موتردیگر، بازهم اکثرمردم به طرف موتردرحرکت میشدند. موترها درمحل معینی توقف نمیکردند. یکی درختم چهارراهی، دیگری دربین چهارراهی ودیگرآن صدمتردورتررفته، توقف میکرد. موترها باتوقف درمحلات نامعین، مردم خسته وپریشان شهر را سرگردان وپریشانترمیساختند. درحالیکه لوحهء ایستگاه ازچهارراهی دوصد متربه سمت غرب، ازدورنمایان بود؛ مگرراننده گان به لوحهء ایستگاه نه؛ بلکه ازدحام را دیده به مردم، موتررا توقف میدادند. تعداد زیاد ترافیک ها این طرف وآن طرف دررفت وآمد دیده میشدند. گاهی صدای اشپلا ق دستی شان شنیده میشد. گاهی هم با راننده گان بگومگووگاهی به بعضی شان لبخند دوستانه نثارمینمودند. افکارمتلا طم علی را صدای خشن مردی که لباس نظامی بتن وچوبی دردست گرفته بود، پاره ساخت:

- دوربرو... اوبچه گگ دوربرو... اگه نی پطنوسه به جوی میندازم. ده ای بیروبار... ده بین اقدرمردم جای شیشتن اس؛ که توشیشتی وبولانی میفروشی. مره بتی... بتی یک بولانی.

       مرد نظامی با دست چپش یک بولانی ازپطنوس گرفت. بولانی را چند تاب داده، کلوله کرد. نیم بولانی را به دهن برد؛ بعد ازجویدن وچشیدن طعم آن، بالحن آرام تربه علی گفت:

- مزه دارس ... دست مادرت مزه دارس...!

- کاکا ترافیک ... سه روپیه میشه ... سه روپیه.

- چی...؟ گفتی سه روپیه میشه...؟ احمق...! ایکه اینجه میمانمیت؛ تا بولانی بفروشی ... سه روپیه نمی ارزه ...؟ ما نوکرای پدرتان هستیم؛ که ده ای صبح وخت... تا شام تاریک به شما خدمت میکنیم. ما گشنه نمیشیم...؟ ما تشنه نمیشیم ...؟

      ترافیک آهسته با چوب دست خود به پشت علی ضربه یی وارد ساخت. یک بولانی دیگرراکلوله ساخته به دهنش برد. بعدازجوید ن، خندیده وگفت:

- اوبچه گگ...! بــولانــی کچالویــت مزه دارتــراس ... مه خـو... ده خوردن  اولش گفتم؛ که دست پخت مـــادرت مــزه داراس. نی که اینجه نــوآمدی ...؟ نــابــلـدهستی ... گنایــت نیس. کـرایه شیشتن ده اینجه ساتی (ساعتی) شش 

       روپیه اس ...!

- مه هرروزاینجه میایم. تودفعه اول اس؛ که آمدی. روزای دگه... دگرایت بولانی مه میخوردن .

- چوچه سگ ...! ما خدمتگارمردم هستیم...! دگه گپ خوده برابرقدیت  بزن. اگه دفعه دگه ایطوگپ زدی، بازواه به جانیت...! زود کمی دورتربرو... اینه... درست اس ... همینجه درست اس... آفرین ...!

         قطرات درشت اشک ازچشمان علی جاری شده ومرواریدواراز صورت اوپایین میامد، اوبه دورشدن ترافیک دید.  نگاهش بازهم به مردم سرگردان وخستهء شهر، التماس آمیزدوخته شد. انتظارفروش بولانی هایش رادا شت. بوی گندیدهء جوی عقبش، اورا میازرد. کمی ازجوی دوررفت وپطنوس رامقا بل خود گذاشت. درپهلوی وی پسرکی هم سن وسالش نشسته بود. اوساجق فروشی میکرد ودرحالیکه ازخریدارپول ساجق را میگرفت به علی لبخند زده گفت:

- ده دوسات (ساعت) ده دانه ساجق فروختیم . توچقه فروش کدی ...؟

- هیچ ...!

- دروغگوی ... ده چشمایم دیدم؛ که اوترافیک چاغ دوتایته خرید.

- دوتا بولانی ره خورد ... اونخرید.

        رشتهء سخنا ن شان را دخترک یازده ساله ایکه لباس سیاه به تن و چادرسفید به سرداشت، قطع کرد. دخترک مقابل علی ایستاده بود، سوال کرد:

- چند اس ...؟ بولانیته چندی میفروشی ...؟

- سه سه روپیه.

- دوتا بولانی گندنه... دوتام کچالوداربتی.

- خو... اینه... چهاردانه شد. چند میشه...؟ دوتا شش روپیه، دوتا شش روپیه. هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده. دوازده روپیه شد.

- پاکت پلاستیکی نداری ...؟

- نی.

- خیرس ... اینه ده بین کاغذ می گریمش. ده مکتب میله داریم. دوتایشه

خوارخواندیم پیسه داده.

      دخترک بولانی ها را دربکس مکتب گذاشت. اوازسرک عمومی گذشته      

وبه طرف مکتب روان شد. علی صدای پسرک ساجق فروش را شنید:

- نی که مکتب نخاندی ...؟

- نی .

- چرا...؟

- نمیفامم.

 - چی ره ... چی ره نمیفامی ...؟ فکرت کجاس ...؟ گنگس واری هستی... مه پرسان کدمیت؛ که مکتب نخاندی ...؟

- نی، نشد دگه. دلم میشه مکتب برم... درس بخانم... حالی چاره ندارم ... بابیم شهید شده ... مه یکساله بودم؛ که بابیم شهید شد.

- کسی دگه ده خانیتان کارنمیکنه...؟

- نی، دوخوارایم ازمه کده کلان ترهستن. نه نیم دوماه میشه... بسیار مریض اس. اوده خانای مردم کالا شویی میکد....

- بچه خا له بتی دودانه بولانی ... اینه پیسیت. سرم ناوخت میشه... مکتب میرم ... صنف پنج هستم .

- اگه مام مکتب میرفتم صنف پنج میبودم .

- خدا مادرتره بخیرجورکنه. خدا کومک (کمک) میکنیت. غیرت کو، همت کو. بامان خدا که ناوخت نشه... رفتم.

       پسرک قطی های ساجقش رادرخریطهء تکه یی، کتاب ها وکتابچه های مکتب گذاشت. درحالیکه افسرده معلوم میشد وبا ترحم به علی میدید، از سرک عبورنموده به طرف مکتب روان شد. علی انتظاربود؛ تا کسی ازوی بولانی بخرد. اوساعت سه بعد ازظهرازآن جا حرکت کرد. به سمت پارک  آن محل روان شد؛ تا متباقی بولانی هایش را به فروش رساند. زیاد تراز نصف بولانی هایش را فروخته بود. قبل ازحرکت ازپول فروش بولانی      هایش یک کیلو کچالو، یک دسته گندنه وچهاربیضه تخم مرغ درزی خرید. درپارک چند بولانی دیگررابه فروش رسانید. شام نزدیک بود. آفتاب عقب  کوه ها ناپدید شده بود. آسمان ابرآلود وبارانی مینمود. سردی هوا محسوس گردید. علی به یکی ازدرملتون ها داخل شد. پطنوس وپاکت سودایش را به یک دست گرفت وازجیب پیرهن کاغذی را بیرون کشیده به مالک درملتون  داد. مالک به کاغذ دید وبا ماشین حساب محاسبه نموده گفت:

-          یکصدوپنجاه وپنج افغانی میشه.

      علی پول های خود را حساب کرد. مأیوسانه والتماس آمیزپرسید...؟

- سی وپنج روپیه نمیشه ...؟

- چی ...؟ سی وپنج روپیه ...! دیوانه شدی ...؟

- کاکا...! صاحب خانه ما داکتراس. شوده ای ورق به نه نیم دوا نوشته کد. نه نیم بسیارمریض اس. اگه دواره نبرم میموره. خیرس نیم دواره بتی...    ا گه دواره بخوره جورمیشه... نه نیم جورمیشه، خیرس کاکا جان...! دواره بتین، نه نیم جورمیشه.

- برو...! رنگ خوده گم کو. مام بری چند روپیه فایده، زن واولادای خوده، ده خانه ایلا کده، دوکانداری میکنیم. مثل تو... روزی ده نفرمیایه. اینه نسخیت ... بگی وبرو.

           مالک درملتون دستش را ازبالای ویترین ادویه درازکرد وعلی را تیله نمود، تا ازدوکان خارجش سازد. علی با پسرجوانی که درحا ل      داخل شدن به درملتون بود، تکرکرد. اشکهای علی جاری شده بود. اشک هاازکنج چشمانش قطره قطره به صورتش پایین میامدند. قطرات اشک درصورتش به راه های مختلف سرازیرشدند وچون خودش سرگردان مینمود.علی نزدیک شده ونسخه را ازبالای ویترین گرفت. پسرجوان که جهت خرید ادویه به دواخانه آمده بود، درحالیکه به علی میدید، صدای مالک درملتون را شنید:

- ازدست ای مردم دیوانه شدیم. ده سی وپنج روپیه خود، دلش اس یکصد وپنجاه وپنج افغانی دواره ببره... همگی شان دروغ میگوین. ده گریان و زاری ازما مفت میگیرن ... و... ده دوا خانهء دگه میفروشن. باز ده او  پیسه، سینما میرن، ویدیوگیم بازی میکنن. اوف ...! اگه ازخدا نترسم زیرمشت ولغت خود، خورد وخمیریت میکدم.

          پسرجوان به چهرهء معصومانهء علی دید. اشک های جاری شدهء صورتش را ازنظرگذرانید؛ نظرش به بولانی های باقیماندهء پطنوس       افتاد. دست علی را گرفت ومانع خارج شدن وی شد.  نسخه را ازدست او گرفته به مالک درملتون داد وبا ملا یمت گفت:

- دوایشه بتین ... مه پول دواره میتم.

     پسرجوان پلاستیک ادویه را ازمالک درملتون گرفته به دست علی داد

وگفت:

- بگی بیادرک...! خدا مریض تره جوربسازه.                                        

- خیر... خیر... ببینین.

         علی وقتی که به کوچهء  شان رسید؛ تاریکی همه جا را پوشانیده  بود. باریدن باران شروع وهوا سردترشده بود. ازاین که ادویهء مادرش را دردست داشت، احساس آرا مش میکرد. درعالم خیال مادرش رادید؛ که برایش بولانی می پزد. خواهرانش را درلباس سیاه وچادرسفید درحال رفتن به مکتب دید. خودش را درلباس قشنگ وزیبا، با بکس مکتب دردست، نگریست. مادروخواهرانش راخوشحال میدید. همه لبخند میزدند وشاد بودند. خوشی وسعادت را درسیمای همه اعضای فامیل مشاهده کرد. همان  طوریکه درخیالات کودکانهء خود غرق بود به گراچ کرایی ایکه خانه یی  شا ن بود، رسید. پاکت سودا را ازدست راستش بالای دستمال پطنوس بولانی گذاشت، پلهء دروازهء گراچ  را بازکرد. صدای کریچ کریچ وخشک  دروازه، گوش های اوراآزرد. اوداخل گراچ گردید. درنورچراغ تیلی با دیدن صحنهء داخل، پاهایش لرزیدند، پطنوس ازدستش به زمین افتاد. دو خواهرش به دوطرف مادرنشسته ومیگریستند. زنخ مادرش رابا تکهء سفید بسته دید. علی فریاد زده به طرف مادرش دوید. خود رابه پاهای مادر     انداخت وبه گریستن شروع کرد.

پایان                                                                                                                             26  /  حمل / 1384