پيکار پامير

 

اهدا به مادرم

 

امید تو

 

ترا ما در . . . !

ترا در خواب می بینم ،

ترا درخواب می بینم که با چشمان اشک آلوده میگویی :

پسر!  آخر کجا رفتنی زدامانم ؟

تو شمع آستان قلب محزونم بودی ، بنگر ،

چرا  این آستانم  تار بگذاشتی ؟

مگر از من تو بیزاری ؟!

مگر هرگز نمی بینی که مرغ دل،

برای دیدن رویت  درون سینه می نالد ؟!

مگر هرگز نمیدانی ترا من دوست میدارم ؟!

 

بلی، مادر، همیدانم . . .

که من چون لاله در صحرای الفت خیز رنگینت

مکانی داشتم ،  وانگه ،

تو با این لاله ی داغدیده ی صحرا

سخن ها داشتی ،  مادر !

ترا من دوست میدارم ،

ز هجرانت همی سوزم ،

مگر مادر. . . !

چسان آخر توان پای ترا بوسید؟

چسان روی ترا بینم ؟!

اگریغماگران باشند،

وگر دست تطاول شامگاهان گلشنت سوزد،

و گر گلزار رنگین امیدت را کند افسرده رنگ پاییز

چسان این غنچه را بینی به دامانت ؟!

ترا مادر. . . !

ترا درخواب می بینم که با چشمان اشک آلوده میگویی: پسرآخرکجا رفتی زدامانم؟!

 

 

 

 

 

مادر. . .  

 

مادر! چه کنم ؟ از دل غمبار چه گویم

وز درد تو بی یار و مدد گار چه گویم؟

از( روز) تو گویند و رضای تو بجویند

اما به تو من از دل افگار چه گو یم

از موج غم  و رنج سرا پای تو ای وای!

زین غربت سنگین  دل آزار چه گویم ؟

در حلقه ی زنجیر ستم سوخت تنت ، حیف!

جز نفرت  و نفرین به  ستمکار چه  گویم ؟

آدم ز تو آدم شد و عالم  ز تو آمو خت

با مردم بیگانه  ز اسرار چه گو یم ؟

صد قافله ی مادر غمدیده  بخون  شد

زان قافله و قافله  سالار چه  گو یم ؟

سنگسار کنند مادر پا کیزه  ی میهن

وز قافله ی رفته سر دار چه گویم ؟

ای مادر دلخون شده بر خیز و نواکن!

زین بیش ، من خسته ی افگار چه گویم ؟