آب سرخ و خونین

 

 

 

         دخترک زیباوقشنگی بود. موهای درازتا به کمر،ابروان سیاه و چشمان گردش، زیبایی اورا دوچند میساخت. اوباحوصله وباهمت بود؛ اکثرکارهای خانه راانجام داده وهرگزاحساس خستگی خویش راظاهر نمیساخت؛ ازصبح تا شام وازشام تاوقت خواب کارمیکرد. وقتی درجایش درازمی افتاد، بعدازگذشت چنددقیقهء اندک، خوابش میبرد. اوصبحگاهان درحالیکه خستگی روزقبل وجودش را احساس نمیکرد، مانند روزهای گذشته، وقت ترازدیگران بیدارشده ومشغول کارمیشد. دخترک که تازه ازشستن ظروف بیکارشده ومشغول جابجاکردن آنها درآشپزخانهء کوچک شان بود، آوازمادررا ازاتاق شنید:

_ فیروزه... او فیروزه... کجا شدی...؟

        دخترک با شنیدن صدا با آواز کمی بلند ولی آرام جواب داد:

_ اینه آمدم... ده آشپزخانه ظرفاره جای بجای میکنم.

        صدای مادرش را شنید:

_ او دختر...! اول اوبیار؛ که نل خشک میشه.

        فیروزه کارش را تمام ودرحالیکه بطرف اتاقها روان بود، جواب داد:

_ خو... میارم... اینه کارایم خلاص شد... اینالی رفته واومیارم.

        فیروزه ازحویلی کوچک شان بداخل یگانه دهلیزیکه یک مترعرض وسه مترطول داشت، داخل شده وبه اتاق طرف راست پیچید. مادربا دیدن اوگفت:

_ اودختربازبابیت سریت قارمیشه... بروکه نل خشک نشه.

        فیروزه گفت:

_ ببو...! شما آرام باشین. مه میدانم؛ که چی کنم. شما خوده ناراحت نسازین. دیشوخوبابیم گفتیتان. ده هیچ صورت اعصاب خوده نارام نکنین ؛ که مریضی تان زیاد میشه.

        مادرش که بالای دوشک درازافتاده بود، گفت:

_ دختربابه...! تمام گپایشه بیاد میداشته باشه... زود برو.

        فیروزه به مادرنزدیک شده گفت:

_ ببو...! تشناب نمیری ...  نشه که سرم ناوخت شوه ... بیا که ببرمیت.

        مادر گفت:

_ نی. برو که نل خشک نشه. اگه نی بابیت قارمیشه. چادرته ترکنی؛ که  افتو نزنیت.

        فیروزه گفت:

_ مه رفتم... چادرمه زیرنل ترمیکنم.

       اوازاتاق خارج شده وبه آشپزخانه رفت. دوبشکه های خالی روغن ده لیتره ودوبشکه پنج لیتره را گرفته از دروازه حویلی خارج شد. اوبطرف راست پیچیده ودرسراشیبی به فرود آمدن شد. اوبااحتیاط زیاد گاهی به   پته زینه ها، گاهی به سنگ های هموارپته مانند وگاهی به سنگ های لرزان و کاواک، قدم هایش را گذاشته وفرود میامد. درحین فرود آمدن ازبلندی کوه، ازاحتیاط کارمیگرفت؛ تا مبادا سنگ زیرپایش لغزیده وبیفتد. اوماهرانه راه میرفت؛ گویا ازعاقبت افتادن ملتـفـت بود. خانهء آنها ازهمه بلند تراعمارشده بود؛ اما فاصله بین خانه های دیگران چندان زیاد نبود. اکثرخانه ها مانند خانهء آنها گـلی بوده وصرف دیوارعقب اتاقها ازسطح زمین به فاصله یک بلست و دیوارمقابل الی همسطح شدن دیوارهای عقبی سنگکاری شده بودند. سه سال قبل پدرفیروزه خانه را خریداری نموده بود. قبل ازآن درهمواری زیرکوه بطورکرایه نشین زنده گی داشتند.

        پدراوبا پسریازده ساله اش بعدازادای نمازصبح به مندوی رفته، پیازوکچالو خریداری میکرد ودربیرون ازمندوی درلب سرک بفروش میرسانید. آنها وقتی خانه میامدند، سودا برای شب وچاشت فردای آنروز میاوردند. فیروزه یکروزدرمیان خمیرکرده وبرای پختن درنانوایی نزدیک نل آب، که دردامنه کوه موقعیت داشت، میاورد.

      فیروزه بااحتیاط ازراه صعب العبورخانهء شان به نل آب رسید. دختران وپسران زیاد برای گرفتن آب آمده بودند. به ده ها بشکه وسطل ها را درسه قطاربطورنوبت گذاشته بودند. فیروزه به مجرد رسیدن، بشکه هایش را درقطاریکه مربوط کوچهء آنها بود، گذاشت وخودش چند قدم دورازنل نزد دختران رفته وسلام کرد. قیل وقال وغالمغال زیاد بود؛ که قیل وقال زیاد راپسران براه انداخته بودند. گرچه نوبت ازهرقطار یک نفربود؛ ولی با آن هم بعضی میکوشیدند؛ تا بی نوبتی کرده وخود را از انتظار برهانند. هرچند      

     لحظهء بعد، یکی از دختران به قطاررفته ومحل خالی شده را با پیش کردن سطل ها وبشکه ها پرمیساخت.

        فیروزه لحظه به لحظه نگران ومضطرب شده میرفت. ازینکه وقت زیادی را باید درانتظاررسیدن نوبت میگذرانید، خیلی به تشویش بود. اوبخاطرمادرش مشوش بود؛ تامبادا ضرورتی به اوپیش آمده واومشکل خود راحل نتواند. یکی از دختران متوجه حالت اوشده وپرسید:

_ فیروزه...! چرا جگرخون هستی...؟ به خاطر نرفتن مکتب تشویش داری.

      فیروزه گفت:

_ نی... نی... هیچ گپی نیس، بخیرببویم که جورشد، بازمکتب خات رفتم... خیرس که یک صنف پسمان شوم... خدا بخیر ببویمه جور کنه... بازدرس خوانده ویک صنفه امتحان میتم و همرای شما ده صنف هفت یکجای میشم.

      دختر دیگری پرسید:

_ خی چرا جگرخون هستی...؟

      فیروزه گفت:

_ جگر خون... جگرخون چرا باشم... تنا کمی تشویش دارم.

      دختر سومی پرسید:

_ تشویش چی ره داری...؟ کدام خواستگار خوبریت نامده...؟

      فیروزه با تندی گفت:

_ الله چقه گپای بی تربیه گی میزنی. نمیشرمی؛ که ده ای قد ایطو گپاره میزنی. مه پریشان بخاطر ببویم هستم...اوده خانه تناس... شما خو میدانین؛ که پایای اوفلج شده وراه رفته نمیتانه... اگه به چیزی ضرورت پیدا کنه، کی کمکش خات کد. فامیدی که چراپریشان هستم ...؟

      دخترک که یکسال ازاوکوچکتربود وازگپش شرمنده به نظرمیرسید، گفت:

_ ببخش فیروزه ... اینه نوبت مه رسیده ... اگه اینا اجازه بتن ... خــی تــو

بشکایته اول پرکو.

       دودختر دیگر به یکصدا گفـتـند:

_ ای راس میکه... میتانی اول پرکنی.

        فیروزه گفت:

_ خدا شماره خیربته... تشکر.

      فیروزه به قطاربشکه ها وسطل ها نزدیک شده، بشکه هایش را گرفت وبه سرقطارگذاشت ودوسطل آن دخترک را به جای بشکه های خود گذاشت. پسریکه درحدود چهارده سال عمرداشت ومیکوشیدهمه نوبت را مراعات نمایند، با دیدن صحنه چند قدم خیززد. به مجرد رسیدن به قطار، بشکه های فیروزه را با لگد زده ازقطاردورساخت وگفت:

_ چقه هوشیار هستی...!  دلیت اس بی نوبتی کنی...؟

       فیروزه بشکه هایش را دوباره در قطارجا بجا نموده، گفت:

_ وختی شاه میته، شاه قلی ره چی...؟ مه به اجازه اونا اومیگیرم... ببویم ده خانه تناس.

       پسرگفت:

_ تناس... بانیش که تنا باشه. اینجه نوبت اس و مه کسی ره اجازه نمیتم؛ تا بی نوبتی کنه.

      یکی ازدختران نزدیک آمده گفت:

_ نل از پدریت اس؛ که اجازه نمیتی... وختی ما نوبت خوده به ای میتیم، تو کیستی؛ که نمیمانی... تو سرپیازیا....

       پسر سطل خالی را از قطار برداشته ودرحالیکه تهدید آمیزآن را بلند نموده بود؛ تا دخترک را بزند، گفت:

_ ای دختر... تره میگم. گپ خوده فامیده بزن، اگه نی همرای سطل ده فرق سریت میزنم.

       دخترک گفت:

_ تویک دفه بزن، باز سیل کو؛ که چی میسازمیت ... تو بی تربیه خوده چی فکر کدی. سری تفنگ وماشینداربابیت مینازی. ما هم مردم ترس نیستیم، تفنگدارا وماشیندار والا هاره زیاد دیدیم.            

     دوپسردیگرنزدیک آمده سطل را ازدست پسرگرفتـند. آندواورا ازنل   چند متردورساختند. پسرکه ازخشم دندانهایش را میجوید، گفت:

_ حیف که دخترهستی ... اگه نی پوچاقایته یکی میکدم.

        فیروزه درحالیکه بشکه خود را زیر نل میگذاشت گفت:

_ حالی فرق دختروبچه نیس... وختی ماشیندار ده دست مام باشه، مثل تو، ده بچه ره بیتک میتم.

      باشنیدن گپ فیروزه ده، پانزده دختروپسربا صدای بلند خندیدند. پسر که با شنیدن خنده دیگران، غضب و قهرش افزون یافته بود، گفت:

_ چپ شوین...! حیف... حیف که دخترهستی... خو... خوخیرباشه، یکدفعه روزش بیایه، بازنشان تان میتم؛ که یک نان چند فتیرس... اگه بابیم بفامه، ای منطقه تانه آتش خات زد.

      بازهم همه خندیدند. پنج دقیقه بعد بشکه های فیروزه پرشدند وبا دختران خداحافظی کرد. اودوبشکه های ده لیتره را گرفته وبه طرف خانه به حرکت شد. پنجاه متردور، بشکه ها را گذاشته دوباره به نل نزدیک شد. اودوبشکه دیگرش را گرفته، پنجاه متردورترازبشکه های اولی به زمین گذاشت ودوباره به عقب آمده و دوبشکه ده لیتره را به پیش برد. وقتی به نیمایی منزل شان رسید، چند دقیقه ایستاد؛ تا نفس هایش را آرام وراحت بسازد. اوهرچند متری که بالا رفته وبه خانهء شان نزدیک میشد، به همان اندازه سراشیبی زیادترشده وراه صعب العبورمیگردید. سنگ های لغـزنده وکاواک کوه، خطرناک بودند. فیروزه به هشتاد متری دروازهء شان رسید. اودرقلبش دلهره وتشویش ناخود آگاه احساس میکردَ؛ ملتهب شده وملول وافسرده بود. فکرش به طرف مادرش بود. اوعجله داشت؛ تا هر چه     زودترخود را به مادربرساند. بیم ازافتادن مادرداشت. اومیندیشید؛ که اگرضرورتی به مادرش پیش آید ویا تشنه گردد وبکوشد ازاتاق خارج شده وضرورت خود را رفع سازد درآن صورت چی حادثه یی دلخراش رخ خواهد شد. اومیدانست؛ که درپاهای مادرش توان وشیمهء راه رفتن نیست. اگرمادرش میافتاد، جواب پدرش را چطورمیداد. اوپدررا قناعت داده نمیتوانست. بیروباردرآوردن آب ومعطل شدن اودرنل، باعث نجاتش شده نمیتوانست. اوتصمیم گرفت؛ تاهرچه زود ترخود را به مادربرساند. دو بشکه ده لیتره را گرفته، با تیزی به بالا رفتن شد. بیست متربا دروازهء خانهء شان فاصله داشت. نفس نفس میزد؛ قبضهء سینه اش را درد گرفت؛ حلقومش خشک شد؛ دلش خواست لحظه یی بشکه ها را گذاشته و وقتی نفسش حالت نورمال گرفت، به راهش ادامه بدهد؛ اما تشویش مادرازین کارمنصرفش ساخت. قدم هایش را تندترساخت. اوچند قدم دیگربالا رفت؛ سرش دورخورد؛ چرخش وسیاهی عجیب وغریبی درچشمانش راه کشیدند. درهــمین لحظه سنگ زیــر پــایش لغـــزیــده واوبــه عــقب کشدیـــده شد؛ 

       تعادلش را حفظ نتوانسته و ازعقب به زمین افتاد؛ او در سراشیـبی چند ملاق خورده و بروی سنگی افتاد. از فریاد او، چند مرد و زن ازخانه ها بیرون شده و به او نزدیک شدند. آنها با دیدن خون درسرفیروزه دانستند؛ که او آخرین نفس هایش را درهوا، در حین ملاق خوردن کشیده است.

        پایان                                                                                                                                                                                      31 /  اسد / 1386