لیزا سروش

 

من یک زنم

 

زنی که گامهای نحیف اش مساف تند زمین را پی

قطره اب طی کرده است

زنی که از اغاز دنبال احساس گمشده اش سنگینی رنج

را لمس کرده است

زن کی گیسوان اش را درجنبش نهانی شب

 چیزی به نام یأس نابود کرده است

وانقدر مرده است

که دیگر نمی توان صدایش را حتی از انتهای باغ شنید

 

من یک زنم از قبیله های جنوب

از شهر ساکت  که صدای من هم  با گرو هی از مجسمه ها

اعلان وحدت ملی کرده است

من یک زنم از قبیله های جنوب

زنی که تمام ارزو هایش را در اسمان گمشده ای

پرواز داده است

من از شهر شب هایم

 که پهنای دو چشم را گریه تلخ مکدر کرده است  

 

إی وای مردم  باور کنید!

اطرافیانم زنده های جز نقاله پرکار بکس یک بچگک مکتب

بیش نیستند

إی وای مردم باور کنید !

اطرافیانم عارفان بلند اندیشند

اعتبار سنگی خود را  که انتظار را ظهور نیست

دختران عاشق چون کلاغان در خواب سحرگاهی احساس می شود

شاید که دور از  نگاه صد هزار ایینۀ کوچک

در بازتاب یک تصور مانده باشدکه

هیچ !

هیچ غیر از شررسینه تاریخ

هیچ غیراز پرپرزدن دراشک

 

من یک زنم

از ایراد بشردوستانه قصه ها

از نسل آواره دشت ها

و با نامم که نفس همه پاکی است

دیگر که مرده ام بر جنازه خویش نماز ادا میکنم

 

من از  آستانه کوچک شمالم

زنی که تا نهایت توان مزارع وگندمزار را گام زده است

زنی که در برابر بن بست وتأسف و شرم و درد

موجی ا زتپش قلب اش را در میان پنجره ها

در روشنایی سپیده دم تحلیل میکند

 

آه!

که  نگاهم از چشمان زندکی ام خیره گشته است

آه!

 که اعتمادم را قلعه های خاموش در حسار گشیده است

وصدایم ، صدای گمشده ام را دور از نگاه های ثابتم

چون دروغگویان در منزوی پلک هایم پناه میدهم

آه!

ای زنان مرا نجات دهید

که با سمند سرکش تا پیکر خواب جادرویی رفته ام

مراه نجات دهید !

که صدا  ی من وقت مرگش نسیت

 

من یک زنم

زنی که راه مبارزه را تا نابودی جلادان انکار نخواهم کرد

من یک زنم

که از شقاوت ظالمان بیمار گشته ام لنجور گشته ام

اما دربرابر لشکر نامردان ایستاده خواهم مرد 

 

من یک زنم از کوپایه های دور شرق

زنی که اسارت زندانها را از پایه میکند

زنی که با مرگ همسفر است

اما پرصلابت و استوار بر پیکر ستمگاران با نهره 

خورشید فریاد میزند

من یک زنم

یک مادرم

یک خواهرم

یک همسرم

من یک زنم

من یک زنم

 

 

صدای زنجره ها

 

اگر گلویم با تیر می کشند

روحم را با برقع زندانی می کنند

من صدای زنجره ها را با شیره جانم می شکنم

من نمی گریم چشمانم را خون می کنم

که را دلقک ها انتظار کشیده اند

 

من با آب و آیینه می پیوندم

تا چراغ برایتان هدیه کنم

من صدا در می آورم

تا روزنه رابر عبوس باغ ببرم

 

من از همدلی اوراق کهنه یک دفتر سخن نمی گویم

سخن اینست که من

رگبار جنگل را شبی ستاره

دریای پرتلاطم را پر از صدف می سازم

چون در صخره فاتح از عقاب جوانترم

 

همه میدانند

من گاهی به خواب سیمرغان را لمس نکرده ام

من بر نگاه شرم آگین هرگزبرکسی نخندیده ام

من به پیش می روم

تابقارادر لحظه نا محدود

با پیله پیغام بر فراز شب ها ببرم

چرا تولد و تکامل

پیمان دستان منست

 

من صدا ی زنجره ها را می شکنم

والفباء نا مانوس سیاسر، عاجزه

کوچ و عیال....را

با قطره های منفجرشده ی خونم رنگین می کنم

من نمی میرم

تاریخ رقم میزنم

من نمی میرم

اما تابوت سربی این واژه ها را به قبرستان مردانه  به خاک می سپارم

 

من از قبیله عرسکها

سایه خاکی درختان کاغذی

وفصل خشک تجربه ها را

در کتاب مصور در می آورم

که چگونه سکوت فریاد مادرانم را

با فتواروی تخته سنگ، طلایی حک کرده اند

 

من از قبیله عروسکها

کتاب مصور در می آورم

که چگونه اعتمادم را از ریسمان عدالت سست کرده اند

چگونه چشمانم را با برگ های تیره قانون بسته اند

چگونه پیامبران رساله مرگم را از قرن ها میراث آروده اند

 

من از قبیله عروسکها

کتاب مصور در می آورم

از سایه خاکی در ختان کاغذی

که دیوار، برگ های جوانش را معنی می کند

 

من از قبیله عروسکها

کتاب مصور در می آورم

از فصل خشک تجربه ها

که زمانه مرا به زنجره تاریخ سپرده است

 

چرا بایستم به پیش می روم

به جستجوی جانب آبی در افق میله ها

تا حدود بینش مخیله ها راتکرار کنم

من در ایوان شب انگشتانم را خون نمی کنم

من شب را برسر انشگتانم می کشانم

چرا بایستم به پیش میروم

میدانم

اندیشه های حقیر هرگز نجاتم نخوا هند داد

به پیش میروم

برای شکستاندن قانون قدرت

که صادقانه مرگم را تأ ید می کند

برای عبور از قرن ها که خانه به دوشم خاندند

من تاریخ زنانه رقم میزنم

از صدای شکستاندن زنجره ها با شیره جانم 

 

امشب

 

 

امشب،  حکایت شب را قصه می کنم

حکایت خانه ام را

که هیچ ستاره ای پنجره اش را نمی شکند

امشب دختر تنهایم

 و زند گی مرا به تیره گی وهم درختان سپرده است

امشب تنم به پیراهن تنهایی ام نمیگنجد

 اما تاج های کاغذی ام

حق

قا نون

کنوانسیون

در قلمرو آفتاب تکیه زده است