( بس است دگر .... )
من کيم ، آزرده دورا ن ، ا سير نام « زن »
کشته دست خرافات ، مُرده ام گمنام « من »
گاه به ( رود نيل ) مرا زنده بکام موج دهــند
گه کنند زنده کبابم ، چون که دارم نام « زن »
ميکشد اسلام مرا با سنگ ، بجرم هيچ و پوچ
کافرم ليلام نمايد ، وای ، وای بر جنس من
گه شلاق بر پای من ، گهی رسن بر گردنم
تاراج است حُرمتم ، همه جهان زندان من
من ز درد آ تش زنم ، برخرمن هســتی خويش
شعله ور سوزم درون جان خويش ، ای وای من
داغ داغ است پيکرم ، از عقده های خوب و بد
دوخته اند لب های من با « نه » زچه گويم سخن ؟
ا شک با چشمم بود همدم ، ز روز بودنم
بارور ا ز ا شک من ، صد سلسله ، صد ا نجمن
گه شمع محفل منم ، گه ساقی مهروی بزم
هريکی بزعم خويش ، ميدوزد بر جانم کفن
ميکنند تجليل مرا ، با صد بهانه ، صد فريب ؟!
خوب ميدانم همه تزوير بُود ، ای جان من
خوش نيم رنگم کنی ، با ( هشت مارچ ، يا روز زن )
خوش شوم ای نازنين ، سنگی مزن بر با ل من
سده هاست فريا د ميدارم ، که من هم آ د مـــــم
بس دگر ای آدمها ، اين دشمـــنی با نام « زن »
همسرم من ، خواهرم من ، دلبرم ، من مادرم
سازم جهان زيبا ترين ، نو سازم ، دنيای کهن
ضعيف نيم ، ناقص نيم ، مو جود نا خالص نيم
هم وزن و هم سنگ تو ا م ، ای مرد ، ای همرای من
« ناتور » بُود هم رأی زن ، فرياد زن ، آوای زن
صد افتخــار بر نام تو ، شايان تقديری ، تو « زن » !
ناتور رحمانی