ناله های دردناک

 

                                                               نوشته: محمد هاشم انور

 

        شاکر با پدر، مادر، سه خواهر و یک برادرش در یک قریهء یکی از علاقداری های دور افتاده از شهر زنده گی میکرد. شاکر پسر بزرگ خانواده بود؛ که بعد از تمام نمودن صنف ششم مکتب علاقداری، شامل مکتب ولسوالی شده و از آن مکتب فارغ گردیده بود. شاکر نظر به تشویق پدر بیسوادش بخاطر ادامه درس به مرکز ولایت رفت و از آنجا به کابل رسید. او در کابل به علت معاذیری، بجای ادامه درس مجبور شد؛ کار و غریبی نماید. او از یکسال بدینسو به کمک یک خویشاوند مادرش با شخصی کار را شروع نمود؛ که مالک یک شرکت صادراتی و وارداتی بود. شاکردرشرکت وظیفه منشی گری ووظیفه نگهداری دفتررا ازطرف شب به عهده داشت.

        در قریه ایکه شاکر و خانواده اش زنده گی داشتند؛ آب فراوان موجود بود. دریای خروشان از کنار قریه میگذشت؛ که جوی های پر از آب و خاک مناسب برای زرع داشت. اکثر مردم قریه پیشهء دهقانی، باغداری و مالداری داشتند. مردم قریه از داشتن چند جریب زمین محدود، خود را خوشبخت احساس مینمودند؛ زیرا از فروش حاصلات اضافی گذارهء شان به آرامی شده و دست شان به کسی دراز نمیگردید. پدر شاکر هم با داشتن سه جریب زمین حاصلخیز، دو جریب باغ، یک خانه، یک گاو شیری و چند گوسفند خود و خانواده اش را از خوشبخت ترین مردم دنیا دانسته و تمام کار های زمینداری را خودش به تنهایی انجام میداد.

        تاکستانهای فراوان با باغهای وسیع و مملو از درخت های میوه دار، نام قریه را در ولایت مربوطه مشهور ساخته بود. سرک خامه، قریه را به علاقداری، ولسوالی و ولایت وصل کرده بود. مردم در حین مریضی از شفاخانه ولسوالی استفاده میکردند. اکثر مردم بر علاوهء شغل دهقانی، صاحب حیوانات اهلی نیز بودند و مردم داشتن یک گاو را در خانه هایشان از جمله ضروریات لازمی میپنداشتند. مردم قریه با همدیگر دوست و صمیمی بودند. آنها در غم و شادی همدیگر شریک و در وقت کشت و کار و درو همدیگر را کمک و معاونت میکردند. هوای گوارا و خوشگوار در چهار فصل سال، مردم را راضی ساخته بود؛ اما در کوه های سربفلک کشیده شده بین ولایت و ولسوالی از طرف شب در فصل های بهار، خزان و زمستان هوا سرد و طاقت فرسا بود. مردم قریه، غم و خوشی هایشان را بین خود تقسیم کرده و در همه حالت ها غمخواری همدیگر را مینمودند. مردم قریه که با گذشتاندن سالهای هجرت و جنگ دوباره گردهم آمده بودند، خاطرات تلخ گذشته و عزیزان از دست رفته شان را به باد فراموشی سپاریده بودند. این خوشی و سعادت مردم با پیدا شدن یک تعداد اشخاص مسلح ناشناس برهم خورده و در ظرف دو شبانه روز همه آرامش مردم برهم خورد. مردم از بیست و یک تن افراد مسلح ناشناس به پاس مهمان نوازی استقبال کرده و در مساجد به آن ها جای دادند و همه با آوردن چیزی، شکم آنان را سیر نمودند. مردم میندیشیدند؛ که مسافران به زودی آنجا را ترک خواهند نمود؛ ولی در روز دوم همه دانستند؛ که آنان اشخاص ضد دولتی بوده و برای بربادی آنان آمده اند. قبل از آنکه مردم بخاطر اخراج و راندن آنان از قریه، کدام اقدامی کرده بتوانند، توپها، خمپاره ها و راکت ها از زمین و هوا بالای مردم باریدن گرفت. مردم هراسان از زمین ها و باغها خود را به خانه هایشان رسانیدند. جنگ سختی آغاز یافته بود. حمله هوایی و زمینی بخاطر دستگیری و از بین بردن افراد مسلح ناشناس از طرف عساکر دولتی و قوای ائتلاف بین المللی آغاز یافته بود. صدای انفجار توپها و راکت ها بعد از چند سال آرامش، فضای صلح آمیز قریه را بر هم زده بود. غرش طیاره های بم افگن هراسناک بود. صدای فیر و انفجار از هر طرف شنیده میشد. کسی از حال دیگری خبر نداشت. مردم با اعضای خانواده، در تهکوی ها و پسخانه های خانه هایشان پناه بردند. جنگ از ظهر روز شروع شده و سه شبانه روز ادامه یافت. مردم گرسنه و خسته شده بودند. آنان دیدند؛ که خانه های همسایه هایـشــان از اثــر اثابت راکـت ها منهـدم گردیده بـودنـد. مــــردم بیچارهء قریه بـه نسبـت خرابی اوضاع و

 

1

        شدت فیر مرمی از پناه گاه خود بیرون شده نتوانسته و خبرگیری از همدیگر را نمیتوانستند. در روز چهارم جنگ قریه خالی از سکنه شده بود. مردم تلفات زیاد جانی و مالی را متقبل شده و تمام مردم به جز چند مرد، محل را ترک نموده بودند. مردم عادی تلفات زیاد دیده و در هر گوشه و کنار قریه اجساد به نظر میخورد. یک تعداد کشته شده گان در زیر خاکهای خانه های منهدم شده دفن بودند. کسی از حال نزدیکترین اقوام؛ دوستان و همسایه های خود خبر نداشت. هر کس کوشیده بود؛ تا در قدم نخست خود زن و اولادش را نجات داده و از منطقهء جنگ بیرون بکشد. سربازان دولتی و خارجی داخل قریه شده و کنترول آنرا بدست گرفتند. آنان به جستجوی اجساد دشمنان بودند و با پیدا کردن جسدی، سلاح دست داشتهء او را در اطرافش میپالیدند؛ ولی کجا بود افراد دشمن...؟ همه خود را از منطقه جنگ بیرون کشیده بودند. بجز از دو کشته آنان با ماشیندار پارچه پارچه شده یی شان، از زنده و مرده متباقی نزده تن خبری نبود. مثـل این میماند؛ که زمیـن چاک و باقیماندهء آنها در آن داخل شده باشند. سربازان داخلی و خارجی به تلاشی باغها و خانه ها آغاز کرده و بدون ترس به جستجوی خود ادامه میدادند. آنها تلاش داشتند؛ تا دستاوردی از خود داشته و ارمغان پیروزی شانرا با افتخار به قطعهء نظامی شان ببرند.

 

 

 

        شاکر مشوش و غمگین به نظر میرسید. او در چوکی سرویس نشسته بود؛ گاهی به مناظر بیرون طبیعت مینگریست و گاهی چشمانش را میبست. او در دل دلهره و تشویش داشت؛ غم و اندوه دردناک در قلبش رخنه نموده و ذهنش را میکاوید. او میکوشد؛ تا بر افکارش مسلط شده و به چیز های خراب فکر نکند؛ ولی دیدن به مناظر قشنگ طبیعی دره ها و کوه های سر بفلک کشیده هم نمیتوانست، مانع وهم او گردد. او شب قبل از عملیات نظامیان بالای قریهء شان خبر شده و صبح روز بدانسو در حرکت شده بود. شیطان لعین حادثه های وحشتناکی را درذهنش خطورمیداد. او از خانواده اش تشویش زیاد داشت. شب قبل چندین بار از دوکان زیر اتاقـش به نمره تیلفون جیبی کاکایش زنگ زد؛ ولی جوابی نگرفته بود. تشویش و دلهره او بعد از نگرفتن جواب ذریعهء تیلفون، زیادتر شده بود. او از شب قبل از خود میپرسید؛ که چرا کسی تیلفون را جواب نمیدهد و چه واقعه یی آنجا رخ داده خواهد بود. او از خود میپرسید؛ که بمباردمان هوایی و زمینی چه مصیبتی را بالای خانواده او، خانواده کاکایش و دیگران نازل نموده باشد. او عاقبت بمباردمان های کورکورانه هوایی قوای ائتلاف را در چندین محل دیگر از طریق مطالعه روزنامه ها و جراید خبر داشت. بناءً شب قبل به مجرد شنیدن عملیات نظامی و بمباردمان هوایی چندین روزه و پیاده شدن قوا در قریهء شان همه چیز را تمام شده اندیشید. او اندیشیده بود؛ که همه اعضای خانواده اش را از دست داده است. او آنشب گریسته بود و تن های بیجان و تکه تکه شدهء فرد فرد اعضای خانواده اش را در نظرش مجسم ساخته بود؛ اما وقتی کمی بحال آمده و برخود و اراده اش مسلط گشته بود، توبه کشیده و خدا نکند، خدا نکند گفته بود. او بعد از آن کوشیده بود؛ تا به مردن اعضای خانواده نیندیشد. او میکوشید؛ تا به تباهی اعضای خانواده نیندیشد؛ ولی هر قدر به چیز های دیگر میندیشید باز هم افکارش یک صد و هشتاد درجه دور خورده، تن های بیجان اکثر مردم قریه را میدید. ذهن شاکر را سوال های زیاد دیگر خورد و خمیر میساخت. او علت بمباردمان و عملیات نظامی را نمیدانست. حیران بود؛ که چه باعث این عملیات شده باشد. او علتی را نیافت؛ تا باعث این عملیات در قریهء آرام و مردم صلحدوست قریهء خود گردیده باشد. شاکر با تکان و برک موتر از چرت هایش بیرون آمد. صدای چیغ و فریاد راکبین سرویس او را متوجه ساخت؛ که یک تایر پیشروی طرف چپ موتر از سرک انحراف نموده و موتر در وضعیت بد و خطرناک قرار گرفته است. راکبـیـن با چـیـغ و فریاد بدون آنکه به هدایت رانندهء سرویس و همکارش گوش دهند از کلکین های موتر، خود را به بیرون میکشیدند. شاکر بعد از کشیدن دو کودک از کلکین، خودش نیز به بیرون پریده و به کمک و معاونت همکار رانندهء سرویس شتافت. او چند سنگ را در مقابل تایر سرویس جا بجا نمود. راننده چندین بار کوشید؛ تا سرویس را عقب بکشد؛ ولی در هر حرکت موتر، تایر زمین را دریده و خود را به طرف عمق وحشتناک پهلوی سرک خامه میکشانید. راکبین سرویس که مرد و زن، پیر و جوان و کودکان بودند با دیدن صحنه شکر میکشیدند؛ که خود را از موتر کشیده و زنده مانده اند. همهء آنها غریب، ناتوان،

 

2

        بـیـچاره و ناچار بــودند . کودک گریه و ناله را سر داده و مادران در کوشش آرام ساختن آنان بودند. آنها میکــوشیدند، ترس اطفال را از حادثه ایکه قریب بود جان همهء آنان را بگیرد، کم سازند. به امتداد دو طرف سرک کدام موتر و زنده جان دیده نمیشد. آنها در بدترین منطقه یی کوهستانی و دور از شهر و بازار گیر مانده بودند. ازین که در نزدیک شام در این سرک رفت و آمد وسایط به ندرت اتفاق میفتاد، آنان مجبور بودند؛ تا در تاریکی شب ساعت ها پیاده رفته و خود را به آبادی و مرکز ولسوالی برسانند. هوای کوهستانی هر آن سرد و سرد تر شده میرفت. زنان و پیر مردان بخاطر گرم ساختن کودکان شان بته های خشک کوهی را جمع و آتش زدند. شاکر با چند جوان، راننده و همکارش میکوشیدند؛ تا سرویس را از سقوط به چقوری نجات دهند. در همین وقت صدایی شنیده شد. یک جفت هلیکوپتر در حال گذشتن از بالای قله های شامخ کوه ها بودند. مردم شادی کنان به طرف هلیکوپتر ها دست شورانیدند و چند جوان از شعله های آتش، بته های نیمه سوخته را گرفته به هوا پرتاب نمودند؛ تا پیلوتان متوجه آنها گردند. درین اثنا صدای پیر مردی شنیده شد؛ که گفت:

_ هلیکوپتر های قوای ائتلاف اس و بخیر ماره نجات میته. اگه اینها ماره ببینن... صد فیصد به کمک ما میشتابن... بچه ها کوشش کنین؛ تا پیلوتان متوجه ما و شما شون.

        یک پسر نیمچه جوان گفت:

_ کاکا...! امریکائیس... فکر میکنم طیارای امریکائیس...

        یک پیر زن گفت:

_ هر کس باشه... به ما چی... زود اوناره متوجه بسازین... اگه نی کودکان ما از خنکی خات مردن.

        مرد دیگری گفت:

_ ای خوار ما راس میگه... هله زود... بته های نیمه سوخته ره بالا پرتاب کنین... او نه... اونه شکر... فکر میکنم؛ که دور میخورن... خدایا... سپاسگذار هستیم.

        هلیکوپتر ها بعد از طی نمودن مسافتی دور خورده به طرف آنان نزدیک شدند. غریویی از شادی و خوشحالی پیر و جوان، زن و مرد و کودکان فضای محل را در خود پیچانید. راننده نیز از موتر پایین شده و پتویش را به طرف پیلوتان در هوا به شورانیدن گرفت. هلیکوپتر ها کمی ارتفاع گرفته و بعد پوز هایشان به طرف مردم خمیدن گرفت. یکبار فیر راکت های هلیکوپتر ها با صدای مهیب و وحشتناکش به گوش رسید. آتش اثابت راکت ها به سنگ های بغل سرک از نظر تیز بین شاکر گذشت و دود و بوی باروت فضا را مملو ساخت. موتر سرویس آتش گرفته و به طرف چقوری سقوط نمود. گوشهای همه سنگین شده و همه بیهوش و بیجان به زمیـن افتادند. پیلوتان هلیکوپتر ها بعد از یک چرخ و دیدن منظره با خوشحالی ماشیندار های شان را بکار انداخته و به هدف نشانه رفتند. آنان ازینکه هدف شان را مؤفقانه نشانه گرفته بودند، هلیکوپتر ها را سرشار و مست به طرف قرارگاه شان پرواز دادند.

        شاکر ده دقیقه بعد از بمباردمان هوایی به هوش آمد. هوا نزدیک به تاریک شدن بود. او خود را تکان داده به پا ایستاد. فضا بوی دود و باروت میداد. او به هر طرف سرک نظر انداخت؛ اکثر راکبین سرویس را ندید؛ چون تعدادی پارچه پارچه شده بودند. شعله های آتش سرویس از چقوری، روشنایی کمرنگی را در محل حادثه پخش کرده بود. شاکر بعد از معاینه بدن خودش احساس نمود؛ که اثابت پارچه های ریگ و جغل و شاید هم پارچه های کوچک راکت در چند محل بدنش باعث خارج شدن خون و درد در وجودش شده باشد. او با دیدن به صحنه وحشتناک، درد را فراموش کرده به طرف اجساد دوید. او دیوانه وار هر طرف میدوید؛ تا زنده جانی را بیابد. او در حالیکه به هر طرف میدوید، اجساد را بلند کرده و میدید؛ تا اگر کسی زنده و زخمی باقی مانده باشد. شاکر فریاد زده و با ناله و فغان گفت:

_ او خدایا...! ای چی مصیبت شد... از سقوط سرویس به چقوری نجات یافتیم؛ ولی مورد اثابت بمب و راکت قرار گرفتیم... او خدا جان...! مه چی کنم... مه چطو کنم.

         در این وقت کودک یکساله یی را در حال گریستن دید؛ او را در آغوش گرفت؛ کودک سالم بود. از تلاشش بخاطر یافتن کدام راکب زنده مأیوس شد. یگانه تصمیمی که او در آن حالت گرفته توانست، رفتن به طرف اولین آبادی بود. او با عجله و دوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت پیش رفت. چندین بار نزدیک بود بر زمین بیفتد؛ ولی تعادل خود را حفظ کرد. از نور مهتاب استفاده نموده به طرف مرکز ولسوالی پیش رفت. شاکر خسته

 

3

         و ذله شده بود و پاهایش درد داشت. او توان برداشتن قدم هایش را نداشت؛ اما باز هم با نفس های سوخته پیش میرفت. شاکر وقتی ذله میشد و نفس هایش میسوخت، برای لحظه یی دم میگرفت. لحظه یی بعد باز هم با پاهای لرزانش پیش میرفت. کودک که در آغوش او گرم شده بود، ساعتی به خواب عمیقی فرو رفت و وقتی بیدار شد؛ مثـل اینکه احساس و حالت خراب شاکر را درک کرده باشد، گریه نمیکرد و رق رق به چهرهء رنگ پریدهء او میـدید. او در تاریکی با چشـمـانش به هر طرف میدید. او گاهی به چهرهء شاکر و گاهی به اطرافش مینگریست و شاید مادر و پدرش را میخواست، بیابد.

        روشنائی صبحگاهی بر زمین پخش نشده بود؛ که شاکر خود را به شهر رسانید و در اولین پسته امنیتی از حادثه گفت و بیهوش گردید. شاکر وقتی چشمانش را باز کرد. روشنایی آفتاب را از کلکین شفاخانه دید. نخست حیران بود؛ که در کجا است؛ ولی خیلی زود واقعهء شام روز قبل را بیاد آورد. درین اثنا یک پرستار کودک را به او داد. کودک مثل عزیز ترین کس در آغوش شاکر پناه برد. شاکر از پرستار پرسید:

_ خواهر! کسی به محل حادثه رفت...؟ زخمی ها کجاستن...؟ چند نفر زنده مانده...؟

        پرستار با تأثر گفت:

_ هان...! قوا و امبولانس به محل رفتن... ولی... متأسفانه... کسی زنده و زخمی نبود... همه از بین رفتن...!

        شاکر نالیده وگفت:

_ اوه...! آنان که مردمه نجات داده نمیتانستن... چرا همه ره از بین بردن...چرا...؟ بگو خواهر چرا...؟

        پرستار گفت:

_ جواب چرا ره کی داده میتانه... حتماً خیال دشمن کده بودن؛ که بمباردمان کدن... مه کودک تانه شیر و کمی بسکیت خوراندیم.

        شاکر پرسید:

_ خواهر...! مه خو فعلاً جور هستم... مه رفته میتانم.

        پرستار گفت:

_ چرا نی...! شما کجا میرین...؟ مادر کودک تان کجاس...؟ آیا همرای تان ده موتر نبود...؟

        شاکر با تأثر جواب داده گفت:

_ ای دختر مه نیس... مادر و پدرش ده حادثه شب قبل شهید شدن... مه از قریه (...) هستم... ده کابل بخاطر ادامه درس رفتم؛ ولی ازینکه قسمت نبود... درس خوانده نتانستم... کار میکدم... وقتی از عملیات ده قریه خود خبر شدم حرکت کدم... نا رسیده به قریه حادثه بمباردمان رخ داد...ای ره همرایم برده نمیتانم... چی چاره کنم...؟

        پرستار گفت:

_ مه دخترکه پیش یک کارگر میمانم... حتماً امروز از خانواده شهدا به شفاخانه میاین و ای بیچاره ره تسلیم خانوادیش میکنم... خودیت خاطر جمع برو.

        شاکر گفت:

_ خدا خیریت بته خواهر...! حیران بودم؛ که همرای ای مادر مرده چی کنم... خودیت مشکل مره حل ساختی.

        شاکر دخترک را بوسیده به پرستار داد. کودک خود را کش کرده و نمیخواست به آغوش پرستار برود. شاکر بعد از خدا حافظی، حرکت نمود. او با یک موتر تونس سه ساعت مسافت را پیمود و در سرک قریهء شان از موتر پایین شد. شاکر با پاهای لرزان به طرف قریه میرفت. از گپ ها و قصه های راکبین موتر همه چیز را از بین رفته اندیشید. مرد پهلوفیلش به او قصه کرده بود؛ که چسان بمباردمان سنگین بالای قریه انجام یافته بود. شاکر بعد از طی نمودن یکنیم ساعت دید؛ که وسایط سربازان قوای داخلی و خارجی قریه را بعد از تصفیه دشمن تخلیه و به طرف ولسوالی در حرکت اند. او آهسته آهسته به راهش ادامه داد و از زیر چشم وسایط و پرسونل خسته و ذله را میدید. شاکر در حالیکه به طرف قریه خود راه میرفت، نیم ساعت طول کشید؛ تا رفتار وسایط نظامی خاتمه یافت. با تمام شدن وسایط، با آنکه در پاهایش توان نمیدید بر سرعتش افزود. یک ساعت بعد او به قریهء ویرانهء شان داخل شد. همه چیز ویران بود. به هر طرف خانه های ویران، دروازه های شکسته، درخت های پارچه پارچه شده را میدید و اشک از چشمانش جاری بود. او به ویرانه ها مینگریست؛ اما زنده جانی را نمیدید. دلش میخواست چیغ و فریاد زند؛ میخواست با صدای بلند گریسته و با صدای رسا پدرش را صدا زند؛ اما از حنجره اش صدایی خارج نمیشد.

4

        شاکر بعد از طی مسافتی به خانهء شان رسید. از دروازهء شکسته بداخل حویلی رفت. دو بم در حویلی شان اثابت نموده بود. یکی در حویلی چقوری یی به عمق هشت متر حفر نموده و بم دومی دو اتاق را منهدم ساخته بود. شاکر دیوانه وار به هر اتاق سر زد و با دستانش دستک های شکستهء اتاق ها را بیرون مینداخت. درین وقت بغض گلویش ترکیده و صدا از حنجره اش شنیده شد. او بعد از چند فریاد دلخراش و گریهء جانگذار گفت:

_ خداوندا...! ای چی بلا بالای ما نازل شده... آغا...! ادی... مه بدون شما چطو زنده گی کنم... مه بدون شما میمیرم... خواهر های نازنینم... بیادرک نازدانه... مه بدون شما زنده گی ره کار ندارم.

        هوا نزدیک به تاریک شدن میرفت. شاکر به تخلیه و کشیدن چوب، خشت و خاک از اتاقهای منهدم شده شروع کرد. ده دقیقه بعد انگشتان دستی را تشخیص داد. فعالـیـتـش را در آن نقطه متمرکز ساخت. لمحه یی بعد پا ها و دستان جسدی نمایان شد. وقتی جسد را از زیر خاک بیرون کشید و صورت جسد را به کمک روشنایی مهتاب دید، فریاد زده گفت:

_ آغا...! آغا جان... مه صدقیت.. مه قربانیت.. تره چی شده... مه شاکر هستم... بیدار شو... آغا بیدار شو... مه آمدیم... نی... نی آغا مره تنها نمانی... مه بدون تو زنده گی کده نمیتانم.

        شاکر بعد از چند دقیقه گریه، پدرش را به حویلی برد و به بیرون کشیدن هر چیزیکه به دستش میامد، شروع کرد. او در ظرف دو ساعت هر دو اتاق را نیمه تخلیه نمود؛ ولی از اجساد متباقی اعضای خانواده اثری نیافت. در حالیکه ذله و مانده بود، با لبان ترکیده و حلقوم خشکش پدر را در آغوش گرفت و گریست. صدای گریه اش در فضای وهم انگیز و تاریک حویلی پیچیده بود. شاکر آهسته آهسته نیرویش را از دست داد.  بیهوشی توأم با خواب، بر چشمانش غلبه نمود و در پهلوی جسد پدر، به خواب سنگین فرو رفت.

        باد ملایم صبحگاهی و سردی هوای صبح فصل خزان او را به هوش آورد و بیدار شد. با دیدن به چهرهء پدر چیغ زد و گریست. صورت پدر را بوسید و سرش را  بر سینهء پدر گذاشت. لحظه یی بعد مثل اینکه بیاد متباقی اعضای خانواده اش افتاده باشد. سرش را از سینهء پدر دور ساخته و به اتاق های ویرانه نظر انداخت. یکبار دیوانه وار ایستاد و گفت:

_ اوه خدا جان...! یادم رفت... دگرا یادم رفتن... باید دگرا ره از زیر خاک بیرون بکشم... ای مصیبت ده تقدیر ما نوشته شده بود... مه باید کاکایمه همرای بچایش ده کمک صدا کنم... اونا ده چی حـالـت خات باشن... میشه که دگرا اونجه باشن... ده تهکوی... هان... کاکایم تهکوی داشت... حتماً اونجه هستن.

        شاکر در حالیکه در پا ها و تمام بدنش احساس درد میکرد، به مشکل براه افتاد و خود را به خانه کاکایش که یک خانه بعد تر موقعیت داشت، رسانید. او با داخل شدن به حویلی، مات و مبهوت ماند؛ او متحیر و حیران شد؛ اشک از دو دیده گانش سرازیر شده با دو دست به صورتش زد و گفت:

_ او خدا جان...! چی میبینم... مه خو هستم یا بیدار... ای چی حالت اس... یک اتاق دیده نمیشه... همه هموار شده... گناه ای بیچارا چی بوده؛ که به ای حالت افتادن... کجاس کاکایم... کجاس زن و اولاد کاکایم... همه زیر خاک شده باشن... مه چقدر تنها و بیکس شدیم... مه چطو زنده گی کنم... مه تنها چطو زنده گی کنم.

        شاکر دیوانه وار بالای مخروبه های اتاق ها دوید. او به هر طرف نگریست و فریاد زد؛ تا اگر زنده جانی را بیاید. وقتی از پیدا شدن عضوی از اعضای خانواده کاکایش مأیوس گردید، با خود گفت:

_ مه باید او اتاقه از خشت و خاک تخلیه بسازم... باز اینجه میایم

        شاکر دیوانه وار دویده و خود را به اتاقیکه پدرش را پیدا کرده بود، رسانید. با دستان خونین و زخم شده اش به بیرون کشیدن هر چیزیکه به دستش میامد، شروع کرد. ده دقیقه بعد ذله و درمانده بر زمین نشست و بر دیوار نیمه افتادهء اتاق تکیه کرد. فکرش کار نمیکرد. چشمانش تمام نقاط را بر زمین و در بین خشت و خاک میپالید؛ تا اگر حصه یی از بدن کسی را بنگرد. شاکر یک بار از جایش برخاسته و صدا زد:

_ او مردم...! کمکم کنین... لطفاً مره کمک کنین...! مه تنها شدیم... مه تحمل اقدر درد و رنجه ندارم... او مردم...! او برادر ها...! کمکم کنیم...! آیا کسی اس...؟

        شاکر به کوچه دویده و به هر طرف دید؛ مگر زنده جانی را ندید. او باز هم با آخرین توان فریاد زد:

_ او مردم...! او برادر ها...! کمکم کنین...! ده کشیدن اعضای خانوادیم از زیر خاک، کمکم کنین...!

 

5

         شاکر به حویلی کاکایش دوید و هر چیزی را که به دستش میامد، دیوانه وار به صحن حویلی گزلک کرد. پنج دقیقه بعد از حویلی کاکایش بیرون رفته به دو طرف کوچه دید. وقتی از دیدن زنده جانی مأیوس شد، به حویلی خود رفت. او باز هم به جستجویش ادامه داد. او توان کار کردن را در خود ندید و به زمین نشست. هنوز آفـتـاب طلوع نکرده بود؛ که صدا هایی را از بـیـرون شنید. گوش هایش را تیز کرد. او صدای دویدن و نزدیک شدن چند نفر را در کوچه احساس نمود. او وارخطا گردیده و حیران ماند؛ که کی ها در کوچه میدوند. یکبار صدای آشنایی را تشخیص داد؛ که صدا میزد:

_ بابه شاکر...! بابه شاکر...! کجاستی.. جور خو هستی...!

        شاکر صدا را شناخت. صدای مادرش بود. از جایش برخاست و به طرف دروازهء ویرانه حویلی با پاهای لرزان حرکت نمود. یکبار مادرش را دید. مادر با دیدن او وحالت خانه، جا بجا ایستاد. هر دو به چهره های همدیگر نگریستند. شاکر با ناتوانی دو قدم دیگر به مادر نزدیک شد. یکبار دید؛ که خواهرانش، برادرش، کاکایش با زن و اولادهایش رسیدند و در پهلوی مادرش ایستاده و متحیرانه به او نگریستند. مادرش با تعجب گفت:

_ شا.. شاکر جان تو...؟ تو چه وخت آمدی...؟ جور خو هستی...! ادی صدقیت... چرا خون پر هستی...؟

        شاکر به مادر نزدیک شده پرسید:

_ شما... شما کجا بودین... مه چقدر پریشان شما بودم... کجا بودین...؟

        کاکایش گفت:

_ بچیم...! سرباز های اردوی ملی ما و اکثر مردم قریه ره... ده اثنای بمباردمان و جنگ از خانه کشیدن و ده قریهء دگه بردن؛ تا مردم قریه تلفات زیاد تر نبینن... آغایت ضد کد و بخاطر خانه ها اینجه ماند... او کجاس... خداره شکر که بلا بود و برکتیش نی... بلا بود که ده سر مال و خانه زد.

       مادرنزدیک آمد؛ صورت خونین شاکررا بوسیده وبا چادرخونهای صورت اورا پاک نمود. اوازشاکر پرسید:

_ شاکر جان...! چه وخت آمدی... خو شکر که آمدی... آغایته دیدی یا نی...؟ او کجاس... پشت ما خو نرفته...؟

        شاکر بدون آنکه چیزی بگوید، از مادر دور شد. او با دستش به جسد پدر اشاره نموده و با صدای بلند چیغ زد و گفت:

_ آغا جانم شهید شده... ما بی سر پوش شدیم... ما تنها شدیم.

 

                                                                                  پایان

 

                                                                         12 / سنبله / 1387       

                                             

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

6