به یاد امان الله پیمان       

 

 

 

                                                                                    عتیق اله نایب خیل

                                                                                                            سیدنی جدی 1387

 

 

 

  جمعی ازمحبوسین، درماه ثور سال1359روزهای دشواردوران تحقیق در خاد را سپری میکردیم. دریک اطاق کوچک در نظارت خانه ی خاد برعلاوه ی من سه تن دیگر نیز زندانی بودند :

 

 عزیزالرحمن و خلیل الرحمن دو برادر ازکارمندان ریاست عمومی ترانسبورت .عضو حزب خلق واز رفقای نزدیک عارف عالمیار(رئیس عمومی ترانسپورت در دوره ی زمامداری حفیظ اله امین .

شخص سوم امان الله بیمان بود که وی نیز کارمند ریاست ترانسبورت بود و به همین دلیل با دو نفر فوق الذکرشناسایی داشت .

 

درمورد رابطه ی تشکیلاتی او چیزی نمیدانستم .همینقدربرایم کافی بودکه میدانستم عضو حزب دموکراتیک خلق نیست. خوش قیافه ی بود با قد نسبتا" بلند ، اندام برجسته و بروت های زبر که خیلی خوب به قیافه اش می نشست. موهای سرش تازه به سپیدی گراییده بودند. همیشه لبخندی بر لب داشت مثل اینکه بر روی ناملایمات روزگار می خندید. متانت و استواری و روحیه ی نترس او همه را به احترام برمی انگیخت. سخنان او جاذبه ی عجیبی داشت و هر شنونده را زیر تأثیرمی گرفت.

 

در مدت کمی بین ما دوستی و صمیمیتی ایجاد شد که فکر میکردم از سالها اورا می شناسم. به این دلیل میتوانستم به او اعتماد نمایم و از رهنمایی هایش در جریان تحقیق مستفید گردم. روزهای که مرا برای تحقیق می بردند او آهسته آهسته دستش را روی شانه ام می کشیدو می گفت :

 

" تشویش نکن، این هم می گذرد".

 

 حرف های او به من روحیه می بخشید و عز م مرا برای مقاومت نمودن و تسلیم نشدن به دشمن راسختر می ساخت.

همینکه پس از شکنجه وتحقیق مرا دوباره به اتاق می آوردند متوجه می شدم که  پیمان ،بی صبرانه انتظار آمدن مرا می کشد . وقتی آثار و علایم شکنجه را در من می دید گوشه ی بروتش را با دست تاب میداد و چنگ می ساخت و دندان بهم می سایید که نشانه عصبانیتش بود و می کفت :

 

 " بی وجدان ها باز هم شکنجه ات کرده اند ؟"

 

روزی در اتاق ما یکی از متعلمین صنف یازدهم مکتب را آوردند که تازه چند روزی می شد زندانی شده بود. متعلم مذکور ضمن صحبت مختصری از سوالات و جوابات تحقیق گفت که مستطقین ازمن طی سوالی پرسیدند که نظرت درباره ی اسدالله سروری چیست ؟.

 متعلم مذکور جواب داده بود که من یک متعلم صنف یازدهم مکتب هستم و در مسایل سیاسی معلومات ندارم و درین مورد نیز نظری ندارم.

 

برای من ضمن اینکه جالب بود که چرا و چگونه از یک متعلم صنف یازدهم مکتب چنین سوالی کرده اند ، گفتم : تو برایش می گفتی که کدام اسدالله سروری ؟ همان شکنجه گر معروف و مشهور که زمانی رییس همین اداره بودو زندانیان را به دست خود شکنجه می کرد و به قتل می رسانید و یا همین اسداله سروری را می گویید که معاون ببرک کارمل در شورای انقلابی است ؟

 

ازسخنان من عزیزالرحمن بر آشفته شد وگفت که :"تو به یک عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان توهین می کنی و من اجازه نمی دهم که کسی به اعضای حزب ما توهین نماید " .

 

قبل ازینکه من به جواب او بپردازم ، امان الله پیمان گفت که :

 

" دفاع از اسداله سروری نه تنها دفاع از یک جنایتکار بلکه دفاع از جنایت نیز است . هر کسی که دست به جنایت میزند ، جنایتکار است . چه اسدالله سروری باشد و یا هر کسی دیگری . چه عضو حزب خلق باشد و یا هر حزب و سازمان دیگری. شما دیگر کوشش نکنید آفتاب را با دو انگشت پنهان نمایید . تجارب گذشته و رویدادهای امروزی نشان می دهد که حزب دمکراتیک خلق افغانستان به تاریخ می پیوند. چه شما بپذیرید چه نپذیرهد."

 

عزیزالرحمن که منطق خیلی ضعیفی داشت و جرأت مقابله باسخنان پیمان را در خود نمی دید ، آرام شد و روی جایش نشست .

 

هفته ی بعد مرا به زندان پلچرخی کابل انتقال دادند و از هم صحبتی امان پیمان محروم شدم.

 

دقیقا" به خاطر ندارم چند ماه بعد از آن بود که اطلاع حاصل کردم امان پیمان نسبت قبضیت شدید در شفاخانه ی زندان پلچرخی ،که در منزل دوم بلاک دوم موقعیت داشت، بستری است .

 

بستری در شفاخانه ی" زندان پلچرخی کابل یا بیداد گاه و محلی که ده ها هزار از هموطنان مارا به بند کشیده است . محلی که در عقب برج ها و دیوارهای سر به فلک ان هر دو هفته یک بار پیر زنان ، پیرمردان و اطفال ساعت های متوالی  انتظار حد اقل از کسان خود را می کشند. زندانی که محل شلاق و فریاد ، محل شکنجه های وحشت انگیز قرون وسطایی و مقاومت دلیرانه است  . . .

 

زندانی که جلادان و شکنجه گران آن دست همکیشان شکنجه گر خود را با آنچه که در زندان باستیل فرانسه و زندان های شهنشاهی ایران . . . انجام می دادند ، از پشت بسته اند . . . چـــه روزگار وسرنوشتی خواهد داشت  ؟"(1)

 

سرطبیب شفاخانه ی زندان کسی به نام غیرتمل  از کارمندان خاد بود . به این دلیل به مسلک طبابت کمتر و به وظیفه ی خادیست بودنش بیشتر رسیدگی میکرد . او به مریضانی که به شفاخانه رحوع میکردند به چشم دشمن می دید . اگر او از وجدان شریف طبابت ذره یی هم برخوردار می بود شاید عده یی از هم میهنان ما ، که به مریضی های خیلی عادی و قابل علاج ، جان های شیرین شان را از دست دادند ، میتوانستند زنده بمانند .

 

در ان وقت من در منزل سوم بلاک دوم زندانی بودم و رفتن به شفاخانه به عیادت یک مریض کار ساده و خالی از خطر نبود. حتی رفتن از یک اتاق به اتاق دیگر سبب می شد که مسئولین زندان شدیدترین جزاهارا به مرتکبین می دادند . ولی به هر ترتیبی بود تصمیم گرفتم که باید حتما" به دیدن امان الله پیمان بروم .مشکل را با دادن رشوت به عسکری حل کردم.

 

امراض اسهال، پیچش و قبضبت از تکالیفی بودند که اکثرا" زندانی ها به آن مصاب می شدند و به این دلیل زندانیان بعضا" ادویه ی ضد این امراض را با خود داشتند . چند قرص ادویه ی رفع قبضیت ، که انرا بیساکودیل ( bisacodil  ) می گفتند ، پیدا کردم و با خود گرفته به دیدن امان پیمان رفتم .

 

وقتی وارد اتاق او شدم ، از دیدن من اشک در چشم هایش حلقه زدو به مشکل توانست از بسترش نیم خیز شود تا با من احوالپرسی نماید .

 

خیلی ضعیف ، لاغر و زردرنگ به نظر می رسید . موهای سرش بیشتر به سپیدی گراییده بودند ولی همان لبخند همیشگی را برلب داشت . از حال و احوالش پرسیدم گفت :" اینجا بستری هستم و به جز همین قرص های رفع قبضیت چیزی دیگری برایم نمی دهند و نمی خواهند علاج و تداوی ام کنند . فقط میخواهند که همین جا و زیر چشم خود آنها جان بدهم " .

 

بعد از چند لحظه ناگذیر بودم به اتاقم برگردم . همرایش خدا حافظی کردم و وعده دادم که باز هم به ملاقاتت میایم .

 

روز بعد به دیدن او موفق نشدم ولی تمام وقت در فکر بودم که چه کمکی میتوانم برای او انجام دهم .  به سنگدلی مسئولین خاد و زندان و شفاخانه که اینقدر بی رحم و هستند فکر می کردم . چرا او را به یکی از شفاخانه های داخل شهر انتقال نمی دهند؟ این مریضی انقدر هم خطرناک نیست که قابل علاج نباشد . چرا مسئولین امور می خواهند او جلو چشم شان جان بسپارد و با وجود داشتن هر نوع امکاناتی نمی خواهند او را از مرگ نجات دهند؟بعد می گفتم مابرای آنها دشمن هستیم. دشمن رادر چنگ خود دارند وهر بی رحمی را که بخواهند برای دشمن نشان می دهند.

 

این چراها وافکار مختلف با دنیایی از غم و اندوه همه ی روز ذهنم را مشغول می ساختند ولی نمی توانستم به نتیجه برسم که چه کمکی از من ساخته است ؟

 

روز بعد با قبول خطرات احتمالی بازهم به قصد ملاقات او به شفاخانه رفتم و مقداری میوه ی تازه را که در اتاق داشتم با خود گرفتم .

 

وقتی وارد اتاق شفاخانه شدم ، دیدم او بالای بسترش نیست و ان چپرکت را برای کسی دیگری داده بودند . برای یک لحظه پاهایم سستی کردند و نمی خواستم خبر ناخوشایندی در مورد او بشنوم . اما ناچار از ان شخص در مورد او سوال کردم . انچه را که شنیدم گریـــه آوربود. آن میوه ی تازه را به شخصی که به عوض او بستری شده بود دادم و با دل پر درد و اندوه بار دوباره به اتاقم برگشتم .

 امان پیمان فوت نموده بود .

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

(1) . جزوه ی در زندان بلچرخی و "خاد" چه می گذرد . از همین قلم . تکثیردر سال 1384شمسی  .