مغلوب تلقینات

رستم پیمان

تو میدانی!

تو میتوانی!

آنرا

که میخواهی

اما

چرا تو ناتوانی؟

چون:

 

تو تلقینات را بنده ای

تو با همت خویش بیگانه ای

تو شکست ز غالب نخورده ای

تو مغلوب زخود رهیده ای

 

بیا بنگر ز زمین آسمانرا

آسمان بی ستون بی پایانرا

ایستاده چون کوه عشق فرهاد

میزبان همه قمر و ستارگانرا

 

من نگویم تو تقلید کن ز آسمان

که آسمانست ز هوای تو در مان

برو به خویش که خویش را بیگانه ای

که خویشت والاترست ز همه چهان

 

بکش ز کمر خنجر و ز بازو کمن

بزن به آسمان که لرزد در همه تن

نعره بزن به وجدان که خوابست

بگو: همه رفت، تو ماندی و من

 

پس!

تو

توانایی.

 

3 . 9 . 87 ه ش