اهداءبه خواهران من که هنوز هم زندگی را جیره میگیرند ومرگ را همسر میشوند.

 

عروس هفتم

ناديا فضل

 

عشق ،آیینه ،غزل،ناز،ترنم بودم

چشمه ،دریاچه و باران،بوی گندم بودم

قصه خوان شب وصل چمن و ماه و چراغ

منزل ماه ،  دامن آبیی هفتم بودم

 

یک قدم آنسوتـَرَک رفتم و غم را دیدم

من که در زمزمه ی چلچله ها گم بودم

باحنا برکف دستم بنوشت "زندانی"

دامن وسوسه ها موج و تلاطم بودم

مشتی از تلخی اندوه سرم پاشیدند

دود بودم،شب یلدای توَهُم بودم

 

مادرم قسمتی از بخت سیاهش را داد

به من آن لحظه که در سوگ تبسم بودم

دَف و آواز نفس گیر تن سردم؛آه!

خط تسلیم به تقدیر و به مردم بودم

 

در کنارجسدم "مرد" خدایی می کرد

قامت افراشته حس کبریایی می کرد

دانه دانه پرِ پرواز مرا سوخت وشکست

خشمآگین نگه بر بال رهایی می کرد

بازوانش پُر باروت و شقاوت، بیداد

صحن پندار حقیرش ابر شاهی می کرد

 

قفل یک بوسه ی داغی به لبم کاشت،نشست

سبزِ رویای پریدن تلخ افتاد و شکست

روشنی خسته سرش ماند به زانو و گریست

ساز،لبخند،صدا پنجره هاشان را بست

 

مثل بیگانه ترین شاخه زباران و هوا

رفع ارضاءِ ی هوس دلبر و خانم بودم

قسمتم گوشه ی دیوارِ غم ِ ننگ و نشان

جلوه ی کهنگی را محض ِ تجسم بودم

 

صدق ،بخشایش وباور پـَرِ پروازِسحر

روح توفانیی فریاد و تکلم بودم

 

گل و گلواژه ی مشرق،شعر زیبای خدا

عطر گلباغ شقایق ،کاجی ازریشه جدا

طعم انگور و طراوت،هدیه ساز و صدا

سخن آخر خلقت ،معنی یی لطفِ وفا

 

دودی و تلخ عروسی به درِ حجله ی هفتم بودم

در پریشانی و در هجم شبان قصه ی مردم بودم

 

... من که در زمزمه ی چلچله ها گم بودم

عشق ، آیینه ،غزل ،ناز ، ترنم بودم

بوی گندم،دامن آبیی هفتم بودم