اوباما و تسریع روند تطبیق طرح خاورمیانهء بزرگ
به ادامهء گذشته
qasim_hashime@yahoo.com
من که قبلاً با عزیز مراد در جریان سفر آقای امام علی رحمانوف به کابل معرفت حاصل نموده بودم، وزارت خارجه را به قصد ارگ ترک ګفتم.
زمانیکه از عزیز مراد در مورد اسناد مورد نظر پرسیدم، ایشان فرمودند که اسناد و مدارکی که بتواند نوعیت طیارات و زمان دقیق نشست آنها در میدان هوائی قندهار را ثابت نماید در اختیار ندارند؛ زیرا به گفتهء موصوف او هدایت حاصل نموده بود تا اعلامیه ای به آن متن ترتیب و از طریق رسانه ها به نشر رساند. در پاسخ به سوال دیگرم مبنی بر مرجع اصدار هدایت فرمودند که این موضوع را باید از وزارت دفاع و یا امنیت ملی بپرسم.
دوباره به وزارت خارجه برگشتم و موضوع را برای سرپرست وزارت امور خارجه بیان نمودم.
جناب لفرائی که از شنیدن چنین خبری سخت آشفته به نظر میرسید، تیلفونی با عزیز مراد در تماس شده و پس از تعاطی چند جملهء کوتاه، تیلفون را گذاشته به من هدایت داد تا در دفتر خویش منتظر بمانم؛ زیرا او میخواست تا موضوع را از ریاست امنیت ملی دنبال نماید.
پس از گذشت بیشتر از نیم ساعت، تیلفون دفترم به صدا آمده و از آن طریق به من هدایت داده شد تا دوباره به دفتر جناب لفرائی حاضر شوم.
اینبار از من خواسته شد تا هرچه عاجلتر به مقر احمدشاه مسعود واقع وزیر اکبرخان مینه رفته و از آنجا سند لازم را مطالبه نمایم.
در حالیکه شام نزدیک میشد، خود را به مقر شهید احمدشاه مسعود که فاصلهء چندانی از منزل ما نداشت رسانیده و از دوست شخصی ام انجنیر توریالی غیاثی که در آن هنگام به صفت سکرتر دفتر احموشاه مسعود ایفای وظیفه مینمود خواستم تا با استفاده از امکاناتیکه دارد سند متذكره را تهیه و به دسترس اینجانب قرار دهد.
انجنیر توریالی با اظهار بی اطلاعی وارد دفتر احمدشاه مسعود شده و چند دقیقه بعد تر دوباره برون آمده از من خواست تا به دفتر شخصی بنام امرالله واقع سرک پانزدهء وزیر اکبرخان مینه رفته و از او بخواهم اگر سند مورد نظر داشته را باشد، زیرا به گفتهء موصوف حتی مقر فرماندهی نظامی افغانستان نیز از موضوع اطلاعی نداشت. او به من اطمینان داد که قبل از رسیدن من مخابروی با امرالله در تماس شده از او خواهد خواست تا با من همکاری لازم را نماید.
زمانیکه به سرک پانزده رسیدم، متوجه شدم آدرسی را که انجنیر توریالی به من داده بود درست همانست که عبدالرحیم غفورزی در آن زندگی مینماید.
از محافظین دروازهء دخولی خواستم تا به من اجازهء دخول دهند.
پس از چند دقیقه محافظی که داخل رفته بود دوباره برون آمده مرا تا دفتر امرالله که در سمت چپ تعمیر مذکور موقعیت داشت رهنمائی کرد.
من تا آنزمان امرالله را نه تنها ندیده بودم بلکه نر موردش نشنیده بودم. با ورود به دفتر امرالله با نوجوانی روبرو شدم که در حال سرش نمودن کتنگ های روزنامه های چاپ کشور های اروپائی و امریکائی بود. پس از سلام به او گفتم :
ـ میخواهم با جناب امرالله ببینم
موصوف با تبسم به من جواب داد:
ـ بفرمائید، من خودم استم
من در حالیکه متعجب شده بودم، گفتم :
ـ جناب انجنیر توریالی قبلاً با شما تماس گرفته بود
ـ بلی ، بگوئید کدام سند را میخواهید؟
ـ سندی در مورد نوعیت طیارات نظامی امریکائی و زمان دقیق نشست آنها به میدان هوائی قندهار را؛ زیرا پس فردا غفورزی صاحب باید آنرا به سازمان ملل متحد ارائه نماید.
او در حالیکه از موضوع اظهار بی اطلاعی مینمود، چند دوسیه ایرا که حاوی کتنگ های روزنامه های اروپائی و امریکائی بودند برایم داده گفت :
ـ بپالید اگر در میان اینها باشد.
ـ آقا من در مورد آنچه دولت افغانستان ادعا نموده است میپرسم نه در مورد آنچه دیگران میگویند.
ـ خوب، من بیشتر از اینها چیزی در اختیار ندارم تا بتوانم به شما کمکی کرده باشم.
من دوسیه ها را دوباره به روی میز گذاشته و از آنجا خارج شدم.
ساعت تقریباً هفت و نیم شام به وزارت خارجه رفته و جریان را برای حناب لفرائی توضیح نمودم. ایشان برای من هدایت دادند تا فردا، باوجود آنکه خود نیز موضوع را تععقیب مینمایند، با داکتر عبدالرحمن در تماس شده از او بپرسم اگر چنین سندی را باخود داشته باشد.
فردای آنروز، قبل از رفتن به وزارت خارجه به منزل داکتر عبدالرحمن واقع سرک پانزهء وزیر اکبرخان مینه رفتم تا با ایشان ملاقات نموده، در صورت امکان سند متذکره را بدست آورم.
برادر داکتر عبدالرحمن برون آمده به من گفت که فعلاً ایشان مهمان دارند و شما ساعت دوی بعد از ظهر به دفتر نشریه دریځ رفته در همانجا منتظر باشید، داکتر صاحب با شما خواهد دید.
ساعت دو خود را به دفتر نشریهء دریځ که در نزدیکی سفارت آلمان موقعیت داشت رسانیده و در آنجا منتظر ماندم تا داکتر عبدالرحمن را ببینم.
یک ساعت و نیمی سپری شد. بالاخره از مسئولین پرسیدم که داکتر صاحب چه وقت تشریف میآورند.
آنها در جواب گفتند آنچه را که میدانند اینست که داکتر صاحب حتماً میایند؛ مگر وقت دقیق آنرا نمیدانند. چند دقیقه ای سپری نشده بود که یکی از کارمندان به من گفت که برادر داکتر آمده است و من میتوانم از او در مورد داکتر صاحب بپرسم.
من از دفتر خارج شده خود را به برادر داکتر عبدالرحمن نزدیک ساخته به او گفتم که قرار وعده من از ساعت دوی بعد از ظهر آمده و تا حالا منتظرم ولی از داکتر صاحب خبری نیست.
برادر داکتر بدون اینکه از ضیاع وقتم معذرتی خواسته باشد، ګفت :
ـ داکتر صاحب فعلاً در سفارت ایران استند. شما بعد از ساعت پنج عصر بیائید.
پس برگشت با دست خالی به وزارت، موضوع را به اطلاع سرپرست وزارت خارجه رسانیده و ایشان به من دستور دادند تا بعد ساعت پنج به آنجا بروم زیرا داکتر عبدالرحمن آخرین شخصی بود که امکان آن میرفت تا سند مورد نظر را بدسترس وزارت خارجه قرار دهد.
ناگهان حرف های یکی از مسئولین امنیتی پروازهای داخلی که در ولایت کندز باهم معرفی شده بودیم به یادم آمد.
در سال ۱۳۶۵ در ترکیب هیاتی غرض بررسی امور مالی و اداری ولایت کندز به آنولایت سفر نموده بودم. در ترکیب هیات جناب سید عبدالمقدس و دوست دوران نوجوانی و جوانی ام غلام حسین مسکوب که فعلاً تحت نام مستعار دای فولادی مینویسند، نیز شامل بودند.
غلام حسین بنا به مشکلات صحی دوباره به کابل آمد و سه روز بعد از آن سید عبدالمقدس نسبت وفات مادرش مجبور شد تا کندز را از طریق زمینی به صوب کابل ترک گوید. من وظیفه گرفتم تا استعلامیه ها را جمع آوری و دوسیه های مربوطه را تکمیل و با خود به کابل بیاورم.
جمع آوری استعلامیه ها و ترتیب دوسیه ها مدت یک هفته را دربر گرفت. پس از ترتیب دوسیه ها، به نمایندگی باختر مراجعه و تکت برگشت به کابل را اخذ نمودم.
پس از نشست طیاره ایکه باید مارا به کابل انتقال میداد، پیلوت و عملهء پرواز جهت خریداری موادیکه در کندز نسبت به بازارهای کابل ارزانتر بود به شهر رفتند. چنین خریداری ها معمول شده بود و اکثراً ساعت ها طول میکشید و یکی از عواملی را تشکیل میداد که پروازهای آریانا و باختر به وقت و زمان آن صورت نگرفته و مسافرین ساعت ها منتظر بمانند.
قبل از برگشت پیلوت و عملهء پرواز، توفان شدیدی فضا را مکدر نموده و به تعقیب آن ابرهای با ارتفاع کم، ساحهء دید را کاهش دادند.
مسئولین میدان هوائی کندز از مسافرین خواستند تا الی بهتر شدن هوا به خانه هایشان برگردند؛ زیرا پیلوت از داخل شهر مخابره نموده بود که در همان روز بنا به خرابی هوا نمیتواند پرواز نماید.
دوباره به هوتل سپین زر که محل اقامتم بود برگشتم.
عملهء طیاره که دو اتاق کرائی در سپین زر کنجایش همهء آنها را نداشت در حالت دشواری به سر میبرد. من که اتاقم در کنار دو اتاق کرائی توسط نمایندگی باختر قرار داشت، از ایشان خواستم تا سه تن از ایشان به اتاق من آمده و شب را درآنجا بگذرانند و خودم نزد یکی از اقاربم در شهر کندز رفته و روزانه یکبار به هوتل می آمدم تا از مسئولین در مورد پرواز اطلاع حاصل نمایم.
هوای شهر کندز برای بیش از یک هفته همچنان ابرآلود بود و پیلوت اصرار داشت که پرواز در چنین هوایی خطرناک است.
آهسته آهسته، روز دوم و سوم با عملهء پرواز معرفت حاصل نمودم و روزانه دو سه ساعتی با ایشان صحبت مینمودم. در یکی از روز ها یکی از عملهء پرواز درمورد پولی که باید کمپانی های خارجی بخاطر استفاده از فضای افغانستان به دولت افغانستان بپردازد صحبت مینمود. موضوع برای من جالب بود؛ زیرا بار اول بود که میشنیدم طیارات خارجی در برابر استفاده از فضای افغانستان پول میپردازند.
از یکی از عمله ها در مورد چگونگی و تثبیت طیاراتیکه از فضای محلاتی عبور مینمایند که نمیشود آنها را دید، پرسیدم. پاسخ آن بود که تمام طیارات، اعم از نظامی و ملکی، به مجرد دخول در فضای کشور، توسط راهدار کشف و موقعیت و زمان عبور آنها تثبیت و شامل دوسیه ای در میدان هوائی بین المللی کابل میشود و بدینگونه تمام عواید ناشی از آن نیز واضح است.
پس از نُه روز انتظار هوای کندز بهتر شد و بالاخره به کابل آمدم.
زمانیکه مسافرت به کندز یادم آمد، باخود گفتم شاید میدان هوائی کابل چنین سندی را داشته باشد که بتواند زمان و نوعیت طیارهء مندرجهء اعلامیهء دولت را تثبیت نماید.
قبل از رفتن به دفتر نشریه دریځ، به منزل حاجی صاحب تیمار که در جوار قرارگاهء احمد شاه مسعود، در عقب سفارت امریکا موقعیت داشت، رفتم.
حامد جان، پسر رئیس میدان هوائی بین المللی کابل دروازه را برویم گشود و از او درمورد پدرش حاجی صاحب تیمار پرسیدم. حامد جان که جوان فوق العاده مؤدبی بود برایم گفت که اگر کاری با پدرش دارم ، میتوانم شب به منزل ایشان بیایم.
پس از رسیدن به دفتر دریځ تا هفت شام منتظر ماندم و لی از داکتر صاحب عبدالرحمن خبری نشد تا اینکه یکی از محافظین برایم گفت که دفتر را می بندند و اگر کاری با داکتر صاحب دارم بعد از ساعت هشت شب به منزلش بروم؛ زیرا ایشان تا فعلاً در سفارت ایرانند.
دوباره به وزارت خارجه آمده موضوع را به جناب لفرائی اطلاع دادم.
زمانیکه در مورد امکان بدست آوردن سند از طریق میدان هوائی به مقام وزارت صحبت نمودم به آن کمتر اهمیت داده، به من دستور داده شد تا ساعت هشت شب نیز برای آخرین بار تلاش کنم اگر ممکن باشد سندی را از طریق داکتر صاحب عبدالرحمن بدست آورم.
قبل از رفتن به خانه، به منزل داکتر عبدالرحمن رفته تا ساعت هشت و نیم شب منتظر ماندم تا ایشان تشریف آورده و بالاخره به من پاسخ گفتند که ایشان نیز درمورد اطلاعی ندارند و نمیتوانند وزارت خارجه را کمک نمایند.
از خانهء داکتر عبدالرحمن مستقیماً به منزل حاجی صاحب تیمار رفته و موتر وزارت را رخصت نمودم.
حاجی صاحب تیمار که انسان فوق العاده خوشبرخوردی بود، اطمینان داده از من خواستند تا غرض تسلیمی سند مورد ضرورت فردا صبح به دفتر ایشان در میدان هوائی حاضر شوم.
فردای آنروز، در حالیکه راکتهای کور طالبان به هر طرف شهر و بخصوص در اطراف میدان هوائی اصابت مینمود، تکسی ایرا کرایه نموده، قبل از رسیدن حاجی صاحب تیمار خود را به دفتر ایشان رسانیدم. از رانندهء تکسی تقاضا نمودم تا چند دقیقه ای در آنجا منتظر بماند؛ مگر از اینکه اصابت راکتهای طالبان به اطراف میدان هوائی شدت گرفت، رانندهء تکسی معذرت خواسته، ساحهء میدان هوائی را ترک گفت.
حاجی صاحب تیمار ساعت هفت و پنجاه دقیقه به میدان رسیده کاپی سند مورد نظر را برایم تسلیم نمودند.
در سند، بر علاوهء ذکر چندین مرتبه ردیابی طیارات نظامی امریکائی بر فضای افغانستان، ساعت دقیق نشست طیارهء نوع ای سی ۱۳۰ مربوط قوتهای نظامی امریکائی نیز درج گردیده بود.
زمانیکه سند را اخذ نمودم، با اظهار سپاس به حاجی صاحب تیمار گفتم که از مدت دوروز بدینسو در جستجوی چنین سندی بودم و لی هیچ مرجعی، حتی وزارت دفاع نیز به آن دسترسی نداشتند تا آنرا در اختیار وزارت خارجه قرار دهند.
حاجی صاحب تیمار با تعجب به من گفتند که کاپی سند را قبلاً به وزارتهای امنیت ملی، دفاع، هوانوردی و دفتر آمر صاحب فرستاده است و اعلامیه دولت نیز متکی به همین سند منتشر شده است.
من که وقت زیادی نداشتم، از حاجی صاحب تیمار اجازه خواسته از دفترش خارج شدم؛ زیرا معاون اول وزارت خارجه باید سند متذکره را ساعت یازدهء قبل از ظهر همان روز به ملل متحد ارائه مینمود.
پای پیاده تا مقابل سفارت امریکا رسیده بودم که موتر نوع لادای روسی توقف نموده و کسی مرا صدا زد. متوجه شدم که حاجی صاحب تیمار است. ایشان با تعجب از من پرسیدند که چگونه تا حال به وزارت نرفته ام. من هم مشکل عدم موجودیت تکسی ها بنا به اصابت راکت ها را برای شان گفتم و ایشان مرا با وسیلهء نقلیهء خویش الی چهاراهی زنبق رسانیدند و از آن به بعد پیاده خود را تا وزارت خارجه رسانیدم.
ساعت تقریباً ۹ صبح بود که وارد دفتر جناب لفرائی شدم. در آن لحظه ایشان از طریق تیلفون مستقیماً با معاون اول وزارت امور خارجه در تماس بودند. همینکه چشم ایشان به من افتاد، به معاون اول صدا زند
ـ یک لحظه، قاسم جان آمد، ببینم چه کرده است.
ـ صاحب، سند را از میدان هوائی گرفتم.
ایشان سند را از دستم گرفته، پس از مرور کوتاهی چنین تصور میشد که گوئی دنیایی را به ایشان بخشیده ام. به جناب غفورزی که در آنسوی خط منتظر بود اطمینان دادند که تا چند لحظه سند را برا یشان فاکس خواهد کرد و بازهم از من تشکر نموده هدایت دادند تا به دفتر خویش برگردم.
پس از ظهر همان روز تیلفون دفتر به صدا آمده، عثمان جان شیریار گوشی را برداشته، پس از سلام و احوال پرسی کوتاه، به من اشاره نموده گفت که ترا میخواهند.
در آنسوی خط، رئیس دفتر وزیر دولت در امور خارجه بود. او نظرم را در مورد سفر به ایران در ترکیب مجاهدینیکه قبلاً اسناد ایشان آماده و تا سه روز دیگر به صوب تهران پرواز مینمودند جویا شده گفت :
ـ میخواهی غرض تعقیب کورس اکمال تخصص دیپلوماتیک به ایران بروی؟
ـ رئیس صاحب، به شما معلوم است سفر آنانیکه قبلاً شامل لست اند بیشتر از سه ماه را دربر گرفت. چگونه ممکن است که اسناد من در ظرف دو روز آماده شده و روز سوم به ایران بروم؟
ـ بگو، اگر میخواهی به ایران بروی، متباقی کارها را ما آماده میکنیم.
ـ خوب، نیکی و پرسش.
هرچه عاجلتر عکسهای خود را غرض تهیهء پاسپورت دیپلوماتیک به ریاست تشریفات تسلیم کن.
بدینگونه من شامل گروپی شدم که جهت تعقیب کورسهای تخصصی دیپلوماتیک به ایران میرفتند.
ادامه دارد