قلب خونچکان

 

       نوشته: محمد هاشم انور

 

        او در زیر درخت عکاسی نشسته و در حال دوختن کفشی بود؛ دستانش در حین دوختن میلرزیدند، پنجهء دستانش توان و شیمه نداشته و چشمانش ضعیف شده بودند. دروقت دوختن، بوتها را نزدیک چشمانش میبرد؛ تا مبادا کج و یا غلط بدوزد. اوریش سفید داشته و به سرش دستار سیاه و چرکین زده است. مشتری او که جوان بیست و دو ساله است، چپلک های مندرس و فرسودهء او را بپا کرده و منتظر تمام شدن دوره دوزی کفشهایش میباشد.  جوان که از معطل شدنش پریشان و مضطرب به نطرمیرسید، یک قدم به موچی نزدیک شده گفت:

_ بابه جان...! کار مه چه وخت خلاص میشه...؟ آخر سرم ناوخت میشه... بایدهرچه زود ترخوده     سرکار برسانم.

        مرد بوت دوز در حالیکه متوجه کارش بود، گفت:

_ بچیم کمی حوصله کو... اینالی خلاص میشه... پیری و زهیری اس... ناتوان و دردمند شدیم... پنج    دقه گک صبر کو... انشاءالله  به لطف خداوند کاره کیت خلاص میشه.

        جوان گفت:

_ بابه...! بچه نداری...؟ او باید ده کار نمانیت.

        مرد نگاهی به جوان کرده گفت:

_ داشتم...! دو بچه داشتم.

        جوان پرسید:

_ حالی کجاستن... حتماً ده خارج هستن...؟

        پیر مرد آهء سوزناک کشیده وگفت:

_ هر دو شهید شدن...!

        جوان پرسید:

_ خی خرچ تره کی میته... تنا زنده گی میکنی...؟

        پیر مرد جواب داد:

_ همرای نواسایم زنده گی میکنم... شکر خدا پنج نواسه دارم... کلا نش مراد جان نام داره... سرباز اس... خرچ اساسی خانه ره او روان میکنه.

        جوان گفت:

_ خانه تان کرایی اس...؟

        پیر مرد جواب داد:

_ نی... شکر خدا خانه داریم... ده پشت شفاخانه علی آباد اس... از کرایه بیغم هستیم؛ خانه گکی گلی اس... خو... ما سرش خوش و آرام هستیم.

        جوان گفت:

_ ای کسب پدریت میباشه...؟

         مرد زهرخند زده و درحالیکه بوت را به سندان داخل نموده و با چکش محلات دوختگی را میکوبید، جواب داد:

_ نی بچیم...! کسب پدریم مأموریت بود و مام مامور بودم... بیست سال پیش، تقاعد کدیم.

         جوان پرسید:

_ زنیت خو شکر زندس...؟

        مرد گفت:

_ کاشکی زنده میبود... او بیچاره مریضی شش داشت... توان بردن و تداوی اوره ده پاکستان نداشتم... او وختا داکتراهم اجازه عملیات زناره نداشتن... به همی خاطراوبه رضای خدا رفت ... اینه جوان بوتایت.

        جوان بوتهایش را گرفته و به پا نمود. نوت بیست افغانیگی را به مرد داد و بعد از خدا حافظی در حالیکه سخت پریشان وافسرده معلوم میشد واندوه و درد قلبش را میازرد، از آن محل دور رفت. پیرمرد پول را در جیب گذاشته و به انتظار مشتری دیگر، به عابرین نگریستن گرفت. از سوالهای جوان خاطرات تلخ و شیرین زنده گی بیاد پیرمردآمده و تمام آنها چون پردهء سینما از نظرش گذشتند. دوران جوانی و دوران ماموریت را بیاد آورد.  روزهای خوش دوران مأموریت و زنده گی زنا شوهری درنظرش آشکار گردید. روزهای تولد جمیل وعبدل از مقابلش گذشتند. رفتن جمیل به مکلفیت عسکری، اخذ ترخیص وعروسی او را به یاد آورد؛ تولد نواسه هایش مراد، صنوبر، صفیه، صدیقه وزرمینه از نظرش تیر شد. بعد از رفتن جمیل به انجام مکلفیت مقدس عسکری، رفتن عبدل به پاکستان و برداشتن سلاح و آغاز جهاد او را بیاد اورد. درین وقت مشتری یی او را از چرتهایش بیرون کشیده برای ده دقیقه مصروف کارشد. بعد از رفتن مشتری، اوبه مسجد نزدیک محل رفته نماز عصر را ادا ساخت. ساعتی بعد اموالش را جمع کرده و در یک بوجی جا بجا نمود. او به طرف کراچی ها رفته و از پول عاید آنروزش نیم چارک کچالو و پنج قرص نان خریداری و به طرف خانه روان شد.   

 

 

         جمیل شش صنف درس خوانده و در شفاخانه علی آباد به صفت کارگر مقرر شده بود. چند سال بعدتر وقتی پشت لبانش سیاه شد، به انجام دوره مکلفیت رفت. بعدازاخذ ترخیص خانه آمده، به کارش ادامه داد ومدتی بعد عروسی کرد. یکسال بعد از عروسی خداوند مراد را به او داد. از ترخیص شدن او شش سال گذشت؛ که جهت اجرای دوره احتیاط به ولایت کندهار اعزام شد. بعد از سپری نمودن هشت ماه درمربوطات ولایت قندهار، در اثنای اجرای وظیفه با اثابت چند مرمی به تنش شهید گردید. میت او را به مرکز انتقال و تسلیم آغا مرزا نمودند.

        عبدل بعداز ختم دوران جهاد نزد پدرآمد. وقتی از تقاعد پدر و شهادت برادر بزرگ دانست، خیلی  متأثر و افسرده گردید. عبدل برای پوره ساختن خرچ پدر، مادر، خواهر، زن برادر و پنج برادر زاده هایش، مجبوراً هرروز با بایسکل دو مراتبه آرد و روغن را از چهار آسیاب به مرکز شهر انتقال داده و بفروش میرسانید. او با قبول کردن خطرات مختلف در مسیر مرکز شهر و ولسوالی چهار آسیاب، نفقه اعضای فامیلش را مهیا میساخت. سه هفته از کارش گذشت. اوازکاروبار وعایدش راضی بود. در یکی از روز ها یکه جنگ شدیدی آغاز یافته بود وراکت های پراگنده به هر طرف اثابت میکردند، او در حالیکه بار سنگین را در بایسکلش حمل مینمود و با تلاش  زیاد و آخرین نیرو پایدل بایسکل را میچرخانید؛ تا خود را از منطقه جنگ دور سازد، راکتی در نزدیکی او به دیواری اثابت کرده و چره های آن به تنش نشست. با اثابت چره ها به تنش، تعادل خود را از دست داده واداره بایسکل را گرفته نتوانسته و بر زمین افتاد. رفقایش با دیدن این صحنه بایسکل هایشانرا رها و خود را به او رسانیدند. آنها چند نفره عبدل را از منطقه جنگ دور و به طرف شفاخانه بردند؛ ولی خیلی دیر شده بود؛ چون در لحظات نخست اثابت چره های راکت، قلبش از حرکت باز مانده بود.   

         آغا مرزا با تحمل درد و رنج زیاد به خاطر شهادت دو پسرانش، به بوت دوزی درلب سرک شروع کرد. سه سال بعد از شهادت عبدل، خانم آغا مرزا فوت شد. سالهای دیگر با درد والم گذشتند. با گذشت زمان، او روزبروز ضعیف شده و ناتوان ترمیگردید. ازسه سال بدین سو خانم جمیل سنگ گرده پیدا

           کرده وبه اثر تکالیف دیگر، نیم تن او فلج گردید. سال قبل مراد ازمکتب فارغ شده ودر لین کابل غزنی با مالک یک موترلاری همکار شد. روزانه یکصد و پنجاه افغانی میگرفت و درصورتیکه شب ازمرکز دور میماندند، دو صد افغانی میگرفت؛ که پول عاید او،  مصارف ادویه و تداوی مادرش را کفایت نمیکرد. مراد خیلی آرزو داشت؛ تا مادرش سلامتی خود را باز بیابد و در ضمن آن اگر میتوانست پدر کلانش را درین ایام پیری به خانه بنشاند، خوشنود میگردید؛ اما چی میکرد؛ که مصارف ادویه مادر و خرچ فامیل را پوره ساخته نمیتوانست. وقتی مالک موتر، لاری خود را به فروش رسانید، مراد به خدمت سربازی شامل گردید؛ تا دین وطن را ادا ساخته باشد.

 

 

         باریدن باران که ساعتی قبل شروع شده بود، توقف کرده و ابر های آسمان به سمت شرق به حرکت شان ادامه میدادند. آفتاب از بین پارچه های شکستهء ابر نمایان شده و اشعهء تابناک خود را بروی زمین پخش نمود. آغا مرزا که قبل از شروع باریدن باران به آن محل رسیده وانتظار توقف باران را درزیر سایه بان نزدیک ترین دوکان آن محل میکشید، اسبابش را به جای همیشگی در زیر درخت پهن کرد. میخ سندان را به زمین زده و با چکش چند بار کوبید؛ تا محکم شود. بوت روز قبل مشتری خود را گرفته و به کمک دروش و تار به دوختن شد. چهره اش دود کرده و آثار پریشانی ازآن ظاهر بود. چهره اونشان میداد؛ که غم بزرگی را متحمل شده و صبرو شکیبایی خود را درآزمون روزگارامتحان میکرد. اوبوت را دوخته واز بوتل رنگ، با پارچه یی آهنی،  رنگ سیاه بیرون و بالای سندان گذاشت. برس را به رنگ زده و بوت پس دوزی شده را به پالش گرفت. اوبا دستان لرزان وبه بسیاردقت بوتها را پالش   مینمود؛ ولی احساس میگردید؛ که درحین انجام دادن کار، فکرش جای دیگری مصروف است. درآخرین دقایق تمام کردن پالش، دست از کار کشید.  به گوشهای او صدای نواسه اش طنین انداخت؛ که صبح امروز در شفاخانه به او گفته بود:

 

_ بابه...! بوبویم از دست میره... عملیات او ضروریس. داکترا گفتن؛ که اگه عملیات نشه... کارش تمام اس... یک کاری کنین...!

        او گفته بود:

_ میدانم دخترم... میدانم که باید عملیات شوه... نشنیدی؛ که داکترا گفتن به بیست هزار اوغانی ضرورت اس... اخرای قدر پیسه ره از کجا کنم صنوبر...ً پیسه از کجا شوه...؟

        صنوبر گفته بود:

_ اینه... ای نسخه مادرم اس... دیشو داکتر داد و گفت؛ که هر چه زود تر دوایشه بیاریم... مه برم اگه بتانم به عذر و زاری، کدام داکتر و یا نرسه پیش مادرم بیارم.

        او نسخه را گرفته، نزد چند دوست و رفیقش رفته بود؛ از چند خویشاوند پول خواست؛ به چند همسایه و دوکاندار عذر و زاری کرده بود؛ ولی کسی پول به قرض نداده بود. امروزبه امید پیدا کردن پول نسخه عروسش، اسباب بوت دوزی خود را گرفته ودر جای همیشگی نشسته بود؛ تا مقداری پول کمایی کند. درین وقت مردی او را صدا زد. صدا چرت های آغا مرزا را دریده و بعد از تکان خوردن شدید به مرد دیده و سلامش را وعلیک گرفت. مرد صاحب بوت بود؛ که روز قبل به خاطر دوره دوزی و پالش تسلیم اوکرده بود. مرد با پرداختن بیست و پنج افغانی بوتش را گرفته و رفت. معلمه یی آمده بوتش را چند میخ زد. دختر جوانی آمده و بند دستکول خود را دوخت. حوالی ساعت سه عصر بود؛ او گرسنه و تشنه بود؛ پولهای کار کرده گی را حساب نمود. هفتاد و دو افغانی شده بود. نسخه را از جیبش بیرون آورده به آن نظر انداخت. بعد پولها را در بین کاغذ پیچانیده و به جیب گذاشت. میخواست اسابش را جمع نموده و به دواخانه برود؛ تا مقداری از ادویه را خریداری و شفاخانه ببرد؛ که موتری پهلوی سرک توقف کرد. افسری از آن پیاده شد. افسر به طرف او آمده و گفت:

_ بابه جان...! شما آغا مرزا نام دارین.

         او وارخطا شده گفت:

_ هان دگرمن صایب... خیریت خو باشه... چی گپ شده...؟

        افسر گفت:

_ خیریته خو... خیریت... اس...!  قوماندان صایب شماره خواستن... یکبار همرایم به قطعه برین.

           

 آغا مرزا گفت:

_ بچیم...! چی گپ شده...؟ دو روز میشه عاروسیم بستر اس... همی نسخه اوره خریده شفاخانه میرسانم... باز میایم.

        افسر گفت:

_ اگه اول همرای مه برین خوبتر میشه... باز مه همرای موتر میرسانمتان... خیر... خیر باشه شما اسباب خوده پیش کسی بمانین... اول دوای نسخه ره گرفته شفاخانه میبریم... بازپیش قوماندان صایب        خات رفتیم.

        او گفت:

_ درستس... اینه یک دقه باد... اینه حاضر میشم.

          درین لحظه صدای گریه دختری جلب توجه همه را به خود معطوف ساخت. آغا مرزا به طرف صدا نگریست. صنوبر درحالیکه میگیریست، به مقابلش رسید. آغا مرزا با دیدن نا بهنگام او وارخطا شده پرسید:

_ چی گپ اس...؟ چرا گریان میکنی... اینالی دوا ره خریده همرای موتر دگرمن صایب، شفاخانه میبرم... بس کو دگه... گریانه بان... بوبویت بخیر جور میشه... چپ شو که شرم اس... همه تره سیل میکنن.

        صنوبر در حالیکه گریه امانش نمیداد، گفت:

_ بابه...! داکترا میگن اوره خانه ببرین... بیایین که اوره خانه ببریم.

        آغا مرزا متعجب شده گفت:

_ چی...؟ چرا...؟ اگه ده خانه تداوی میشد... خی بری چی شفاخانه بردیم...!

        صنوبر گفت:

_ بابه... بو... بو... بوبویم... دو سات پیش مرد.

        با شنیدن فوت عروس، پاهای آغا مرزا لرزیده و سستی نمودند.  بالای قلب خونچکان اوبار وزمینی، فشار وارد کرد. چشمانش سیاهی رفت؛ ولی با متانت، در مقابل تقدیرش سر تسلیم را فرود آورده و خود را کنترول نمود. افسر از بازویش گرفته گفت:

_ بابه جان... حوصله... صبر خوده به خداوندلایزال  کنین... همرای رضای خدا چی کده میتانیم... خودت از همت کار بگی... بیایین مه شماره شفاخانه میرسانم.

        افسر به طرف موترش رفته و سوار موتر شد. با چرخانیدن کلید بطرف راست، انجن موتر فعال شد. افسر مضطرب و پریشان بود. به طرف آغا مرزا و نواسهء اودید. آنها اسباب بوت دوزی را جمع و        با پاهای لرزان و چشمان اشک آلود به طرف موتر حرکت کردند. افسر درحالیکه متردد و پریشان بود، هر دو دست را به اشترنگ موتر زده با صدای کمی بلند نالیده و گفت:

_ خدا جان...! مه ده ای حالت پریشانی و غمناک، به ای بیچاره چطو بگم؛ که از اثر حمله انتحاری دشمن مراد شهید شد.

                        پایان

                 اول / دلو / 1385