ایدئولوژی   

از دکتور اسد آصفی

09-12-08

     پیوسته به گذشته 

 ایدئولوژی در معنای ساده و لفظی اش عبارت است از علم عقیده یا «عقیده شناسی»,و« دانش ایده ها» و یا « دیدی جامع و روشن نگاه کردن به اشیا، یک شعور عام" در زندگی روزانه"گرایشات فیلسوفانه " در ایدئولوژی سیاسی»  . ایدئولوژی همچنان" مجموعه ای از ایده ها و پیشنهاداتی به وسیلهء طبقه مسلط برای تفکرات اعضای جامعه است. در پشت یک ایدئولوژی ارائه تغییرات بر جامعه از طریق فرایند افکار هنجار مند نهفته است" دوترسی میگوید:« ایدئولوژی سیستمی از افکار انتزاعی است که در موضوعات عمومی کاربرد دارد و مفاهیم اساسی در سیاست را میسازد».(1)              

       ولی باید نخست ایده را به همان معنی اصلی کلمه نزد افلاطون فهمید. افلاطون « ایده»  را صورت کلی و ثابت و ازلی چیز ها میدانست،  که نظام مراتبی میان شان بر قرار است و در رأس  هستی مطلق قرار دارد که همان خیر محض است ، یعنی نظام میان ایده ها، نظامی اخلاقی ست که ثابت ازلی و مطلق است، و به نظر افلاطون کار فیلسوف کشف  جهان ایده ها و نظام اخلاقی ست،  تا بد ینوسیله آن را مبنای نظام اخلاقی ـ سیاسی بشر قرار دهد، تا بشر را با این رهنمود به آرمانشهر راهنمائی کند.   بر مبنای چنین نظامی میان صورت های ازلی و ثابت چیز ها  نظام ارزشی در هستی بر قرار است که بشر می باید آن را بشناسد و شیوه زندگی خود قرار دهد. بنا بران ایدئولوژی دستگاهی از ارزش ها ست که میخواهد خود را در عمل واقعیت بخشد؛ یعنی جهان را چنان جهانی می بیند که میخواهد در آن ارزش های ازلی و جاویدانی و مطلق مبنای وجود همه چیز باشد. این نظام ازلی ارزشی که در "ماورأ" و بر فراز عالم محسوس قرار دارد، همواره از راه مبدائی ـ الهام یافته ای در میان بشر خواه " فیلسوف"باشد و خواه " پیامبر" می رسد و به بشر " آگاهی" می بخشد و همین آگاهی است که می باید مبنا و تهداب زندگی مدنی قرار گیرد.به این لحاظ ایدئو لوژی با دو پدیده ی بنیادی زندگی بشر پیوند ریشه ای دارد که این دو پدیده را به هم پیوند می دهد و یکی را برای دیگری ضروری و نا گزیر می کند. یکی اخلاق و دیگری سیاست است. اخلاق یعنی دستگاهی از ارزش هاست که مراتب « نیک» و «بد» میان چیز ها را تعیین می کند و هدفش ایجاد « بهترین» روابط میان انسان با انسان است،که بر مبنای احکام جاویدانه خویش هر چیزی را چنان شکل بدهد که از « فساد» برهاند و این هستی را که سرکش است برای همیشه نجات بخشد و آنچه را که خدایی  است  و جاویدانه است ،  در آنچه که گذرا و طبیعی است مهارکند تا انسان را با «خیرمحض» پیوند دهد. از همین جاست که برای مهار، اخلاق نیازمند سیاست است. یعنی ساختی از قدرت که مهارکند و سیاست کند. اخلاق تمایل دارد که طبیعت را از درون به بند کشد و به راه «خیر» بکشاند و اما سرکشی او سبب می شود که از بیرون نیزقدرتی  موجود باشد که او را ترعیب کند که همانا  دولت و قدرت نظم بخش اوست. از اینرو هر نظام  اخلاقی به دستگاه قدرتی نیاز دارد که خود را مظهر آن نظام و مشروع می داند.     

 هر ایدئولوژی اگر که ایدئولوژی حاکم باشد، عبارت از قدرت مسلطی ست  که خود را دستگاه اخلاقی معین و نظم مربوط به آن می داند و این نظم را با وسایل قهری خویش حفاظت می کند. اگرایدئولوژی حاکم نباشد، دستگاه اخلاقی معینی خواهد بود که میخواهد نظم "جاودانه ی" خود را بر عالم فرمانروا کند. دراینجا اخلاق را به گسترده ترین معنای آن در نظر گرفته شده که معنای " خلق و خو"و " طبیعت" هر چیز را نیز در بر میگیرد. و اخلاق هر وقتی متوجه عالم بیرون می شود برای رسیدن به اهداف خود سیاستی بکار می بندد. « نزد انسان که ذاتآ جهان خواه و جهانگیر است اخلاق و سیاست ناقوس  جهانی را به صدا می آورد یعنی اخلاقی می شود عالمگیر که ازمحدوده محیط طبیعی سر به سوی آسمان می کشد،  با خدایان در گفت شنود در می آید و احکام اخلاقی از آسمان بر او می بارد و او خود را از" آلایش" طبیعت می شوید فرا طبیعی شده و به موجودی "نورانی" بدل می شود، یعنی یکپارچه اخلاقی و در پی بر انگیختن وسایل برای عالمگیر کردن خویش است، یعنی همچنان که هر موجود زنده، اگر امکان بیابد ، میخواهد یکه تاز عرصه ی هستی باشد و نوع خود را تا بی نهایت افزایش دهد و در نتیجه، تنها فرمانروا و سیاستمدار عالم باشد.  جوهر ارزیابی کننده در اخلاق وسیاست به یکدیگر نیازمند اند .هر جامعه ی انسانی ، تمدن بشری، از ساده ترین تا پیچیده ترین اش بر این اصل تکیه دارد. یعنی از سویی به دستگاهی از ارزش ها که مثال بهترین آن روابط میان انسان و انسان را مبنای الگوی ازلی از نظم عالم بر روی زمین ، از سوی قدرت بخش ازلی «خدا یا تاریخ» می داند واز سوئی هم خودرا نگهبان آن ارزش ها و واقعیت بخشیدن به آن ها بر روی زمین می داند.« هر چه جامعه بشری از حالت طبیعی بیشتر به سوی جامعه ی پیچیده ی غیر طبیعی یا « ماورأ طبیعی»  سیر کرده  و در این جهت کوشیده است، بیشتر ( اخلاقی ـ سیاسی) شده است. بیشتر ایدئولوژیک و بیشتر گرفتار قهر قدرتیست  که میخواهد طبیعت «شر» را سر کوب کند و او را الگوی مثال به دین اخلاقی بیشتر همساز کند».   تا به امروز که نظام های سیاسی توتالیتر خود را مظهر کمال اخلاقی و جامعه ی زیر سلطه ی خود را نمونه ی کمال رابطه ی اخلاقی و« انسانی» می شناسانند و در تلاش اند و مخالفین را نمیگذارد تا  بعنوان عامل  شر و فساد در این آرمانشهر رخنه کنند .                      .                                           بنابران  ایده و ایدئولوژی از یک سوی تفسیر ارزشی از هستی ست که هستی را داراری جهتی اخلاقی و غایی و از جانبی سیاسی  می بیند  که بایستی جامعه در جهت آن حرکت کند  و  تحقق آنرا  عمل سیاسی ، یعنی به دست گرفتن قدرت و باز سازی جامعه می داند دستگاه  اخلاقی چشم اندار  ثابتی  ازلی و ابدی دارد که از ایده ها منشأ میگیرد که میخواهد زندگی بشری را برای همیشه  شکل بدهد.(2)

و اما در  دنیای مدرن  ایدئولوژی را شاید هیگل اولین بار از قالب معرفتی بدر آورد و در واقعیت زندگی بکار برد، هگل یک جمله معروفی هم دارد که میگوید: « عینیت یافتگی شرایط زندگی موجب بیگانگی شد».  و ساراکوفمان  مینویسد که : « در حقیقت ایدئولوژی شبیه تاریکیخانه ای عمل میکند که شخص در آن است و میخواهد آگاهی خود را از آن بگیرد در تاریکی خانه تصاویر بر عکس و وارونه است که آن را به عنوان واقعیت می پذیرد، در نتیجه در تصور اینکه در تاریکی خانهء ایدئولوژی است آن چیز هایی را که می بیند احساس می کند و می فهمد»       

نقطه نظر مارکس در مورد ایدئولوژی متفاوت است ، مارکس ایدئولوژی رابا "شعور یا وجدان کاذب" برابرمیداند.    

 کارل مارکس میان «ایدئولوژی» و «علم راستین» تفاوت گذاشته میگوید:«  دانش و آکاهی  های راستین ما که همان ساینس  باشند، آگاهی های هستند که واقعیت جهان را چنانکه هست باز مینمایانند و مصؤن از تاثیر  نحوه معیشت اند. «علم» موجودی محترم است اما در مقابل علم، ایدئولوژی قرار میگیرد که وارونه نماست. بنابرین«علم» و «ایدئولوژی» هردو از مقوله های معرفت اند، اما یکی معرفت حقیقی است و دیگر معرفت فریبنده» . به این ترتیب در مکتب مارکسیسم میان« علم» و «ایدئولوژی» تقابل افگنده میشود.( 3)

 

  در کتاب ( ایدئولوژی آلمانی) که مارکس همراه با فردریک انگلس تدوین نمود      عمل کرد ایدئولوژی را  که به عنوان روبنا در اجتماع است حمایت ــ عرف و فرهنگی میداند که ایده های مسلط در جامعه آنها را به وجود می آورند. از این رو ایده های که طبقات اجتماعی میسازند ایده های  مسلط هستند. مارکس میگوید که وجود ما قرار دادی ارادی جزمی نیست اما قضیه واقعی این است که انتزاعیات می توانند به وسیله تخیلات و تصورات  ساخته شوند. این ها افراد واقعی هستند و فعالیت و شرایط مادی شان بستگی به زندگی شان دارند که هردو آنها از قبل وجود داشته اند  و به وسیله فعالیت هایشان تولید می شوند . این قضیه می تواند از راههای تجربی محض نیز قابل بر رسی باشد با جود شرایط مادی  مارکس به ابزار تولید اشاره کرده میگوید : « ابزار تولیدی روابط تولید باهم شیوه تولید را می سازند. اولین فعالیت تاریخی تولید بشری مستقیآ بر ایدئولوژی تاثیر دارد. زندگی بوسیله آگاهی مشخص نمیشود،  بلکه آگاهی بوسیله هستی تبیین می شود. مشاهدات تجربی باید از راه تجربی بدست آیند . در درون هر مورد مبهم و حدس رابطه ای بین ساختار سیاسی و اجتماعی با تولید وجود دارد. ساختار اجتماع و دولت به طور مداوم فرایند زندگی را از افراد معین جدا میکند، اما از افراد نه به عنوانی که آنها به طور ممکن به عنوان مالک یا به عنوان مردم مد نظر باشند، بلکه به عنوانی که آنها به طور واقعی وجود دارند. اگر هر چه در هر ایدئولوژی مانند جعبه تاریک انسانها و شرایط واقعی آنها واژگونه ظاهر میشود اما این پدیده درست به همان اندازه از فرایند تاریخی زندگی ناشی می شود که واژگونه سازی اشیا در شبکه چشم که ناشی از فرایند فزیکی وجود آنهاست میباشد»(4) « اگرچه این فکر تا حدی زیادی مرهون فویر باخ است اما مارکس آنرا در نقد فیلسوف ارائه کرده است. چون استنتاج مارکس صرفا این نیست که باید اشیا را به وضیعت درست آن برگرداند بلکه از طریق معادله تاریخی تجربی شرایطی را بر ملا میسازد که به شکل گیری انواع مختلف ایدئولوژی منجر شود.» گیدنز از قول مارکس در این زمینه ادامه میدهد که:« تاریخ را نباید مثل ایدئولوژست ها واژگونه زیر نفوذ چنین ایده ها ی مسلطی نوشت. تاریخ نگاران یا تحلیل گرا ن اجتماعی که از بنیان های ایدئولوژی در هر دوره خاص غاقل  مانده اند  در توهمات این دوره گرفتار شدند . به نظر مارکس  فلسفه هگل اولین نمونه از چنین گرایشی است. اصطلاح اول در باره دو قطبی  علم ـ ایدئولوژی و دومی حول منافع گروهی ــ ایدئولوژی مطرح است. اصطلاح آگاهی کاذب بسته به اینکه  شعورکاذب را چگونه تقسیم کنیم میان این دو سر گردان است. اگر این مفهوم را در تقابل با گزاره های معتبر یا حقیقی تصور کنیم نزدیکی بیشتری با مفهوم اول ایدئولوژی دارد. اما اگر منظور از (امر کاذب) درک این کنش از منافع و انگیزه هایشان باشد این اصطلاح آگاهی کاذب به مفهوم دوم ایدئولوژیکی نزدیکتر است. عین همین قضیه در مورد تمایز  زیر بنا ـ روبنا صادق است.  در صورتی که این تمایز با معنای اول ایدئولوژی مربوط باشد موضوعاتی  طرح میشود که ناظر بر تعیین اجتماعی ایده هاست. و به مسائلی منجر می شود که لوکاچ به آنها پرداخت و همین طور مانهایم. از طرف دیگر جایی که تمایز میان روبنا و زیر بنا بیشتر در متن مضمون دوم ایدئولوژی تفسیر می شود بیشتر از مورد اول به موضوع جامعه شناختی فرهنگ هژمونیک منجر می شود که مستقیمآ به مسائل معرقت شناختی می پردازد . مارکس رهایی و آزادی انسان را یک واقعیت تاریخی می داند و نه فکری ولی در همینجا سوال مطرح میشود که اگر انسان نتواند در زمینه تفکر خودش را ازاد کند ، چگونه ممکن است که حتی در عرصه تاریخی و اجتماعی  به چنین آزادی دست یابد در  اینجا مارکس  نا چار میشود که  دوباره  به دیدگاه تجربی فوئر باخ رجعت کند  او تاکید میکند که شرایط تاریخی و وضع صنعت وکشاورزی و بازرگانی انسان را آزاد می کند. مارکس این مباحث را در آغاز دوره سرمایه داری مطرح میکند و لذا این تجربه را نداشت که بتواند به این موضوع برسد که با تحول تاریخی و پدیدار شدن یک دوره تاریخی در حوزه صنعت نمی تواند انسان را آزاد کند بلکه مناسبات پیچیده تر وجود دارد بنابرین درست است که رهایی، واقعیت تاریخی است ولی این چیز مادی ــ تاریخی تحول تاریخی را توضیح نمی دهد»(5)  

        ایدئولوژی ها  که در اصل  مؤید و تقویت کننده منفعت مادی  هستند  به شیوه غیر از دین و یا مانند دین به سیاست زدائی  و سلب ابتکار ایجاد و تأسیس  سازمان بندی ها و حزب سازی  و تشکلات غیر خودی  هستند و بدین وسیله  از مردم یا از طبقه کارگر، سلب حاکمیت میکنند دین بر اساس حاکمیت ماورأ طبیعی و ما فوق منفعت ها  تنش و سیاست را می زداید.و ایدئولوژی  با تثبیت و تحدید منفعت ها  و متلازما آزادی و ابتکار تشکل سازی را از بین می برد. ایدئولوژی می تواند با تحدید و تثبیت منفعت جوئیها ، آزادی ایجاد تنش را از افراد سلب میکند .« مارکس با عینی ساختن  منفعت طبقاتی، پایه نفی آزادی و تنش ها و همچنان  حق و قدرت ابتکار همبستگی را گذاشت و جامعه تک حزبی کمونیستی، نتیجه ضروری خود تفکرات مارکس است. با تثبیت کردن منفعت طبقاتی، حق ابتکار تاسیس و همچنین حق تأویل منافع، از مردم گرفته شد» (6).                                                                              

        علمی ساختن، یکنوع مقدس سازی، در قرن نزدهم بود. هرکسی  که میخواست اهداف یا منافع یا افکارش باحسن نیت و انسان دوستی اش دفاع از منافع طبقه محروم کارگران را به عهده  گرفت و برای تامین آن  منافع  را ضروری  و عینی ساخت و حتی آنرا منحیث منافع جهانی و تاریخی  بشریت       انگاشت . ولی  علیرغم  این حسن نیت ، با همین عینی ساختن  و تثبیت آن به عنوان هدف و کمال تاریخ تثبیت و تغییر نا پذیر ساختن ، حاکمیت را از مردم و طبقه کارگر سلب کرد. تأویل  کننده این منفعت عینی و ضرورت و تاریخی که در اندیشه مارکس نهفته بود، هیئت مرکزی حزب و گروه رهبری و بالاخره شخص واحد رهبر حزب شد،نه مردم و نه طبق کارگر .

 

        ایدئولوژی بیش از هر چیز با عقلانیت یا راسیونالیتی آدمی سرو کار دارد و به دیدهء سؤ ظن بدان مینگرد و آن را در تشخیص ،متهم میدارد و بسته بودن دست و چشم و عقل را در چنگال طمع و تاریخ به رخ میکشد.یکی از مهمترین ویژگی های ایدئولوژی  همین است که خادم منافع  شخص یا طبقه یا حکومت  است و دلیل نمیخواهد.« ایدئولوژی علاوه بر وارونه نمائی، شبه معرفتی است غفلت آمیز، خادم منافع، مشروعیت بخش قدرت حاکم،معطوف به قدرت و سیاست و انقلاب، وابطال نا پذیر تجربی و منطقی و غیر قابل استدلال است.» « 7»     

ایمان در ایدئولوژی رکن پر اهمیت است.  ایمان از جنس فکر نیست از جنس اراده است ـ اراده مسبوق اندیشه یا عوامل دیگر است ایمان متضمن تصمیم و اراده است، بر خلاف اندیشه محض، انسان را به  عمل بر می انگیزد اندیشه مشمول صدق یا کذب است. اما ایمان صدق و کذب نمیشناسد، و در عوض قدرت و ضعف دارد. ایدئولوژی ارزشی واخلاقی است  و لذا به استدلال تن در نمیدهد زیرا درونمایه ایدئولوژی مجموعه ای از احکام است که به لحاظ منطقی و تجربی اثبات بطلان را نمی پذیرد

آدمیان در هنگام تقابل و تعارض منافع، برای توجیه ستیزه های خود غافلانه دلیل تراشی میکنند ، گمان می کنند به راستی دلیل می آورند. لذا ایدئولوژی حجاب فهم واقعیت نیز  هست و خود می تواند منشا  خطا در انسان شود. بنا بر آنچه گذشت میتوان محتوا یا دایره ایدئولوژی را معین نمود:« محتوا یا دایره ایدئولوژی عبارت است از اندیشه های باطل بی دلیل یا اندیشه های دلیل بر ندار. اندیشه های دلیل بر ندار یا غیر ارزشی که احکام یا قضایای  جدلی بین دو طرف متازع یا قضایای ابطال نا پذیراست» (7)      

نقشهای ایدئولوژی :    

      نکاتی که مارکس در مورد ایدئولوژی دارد آن است که از نظر وی نقش ایدئولوژی "مشروعیت بخشیدن" به قدرت است. ایدئولوژی از همین مجرا "قدرت" ارتباط می یابد. در اینجا پیش فرض آن است که چیزی نا مشروع وجود دارد و ایدئولوژی در صدد است که به غلط آن را توجیه نماید . این نقش ایدئولوژی در برابر نظامهای باطل موضوعیت می یابد.نظام حق ومشروع به عوامل توجیه گر و مشروعیت بخش نیاز ندارد.      

ایدئولوژی به معنای ابزارمبارزه است چون وچرا های فلسفی را  نمی پذیرد به بحث فکری و تصادم

 افکار مجال بروز نمیدهد.و متناسب با نوع دشمن و نوع  پیکار ساخته میشود. چون در  تقابل با دشمن ساخته میشود  هنگامی که دشمن نا بود شد بی معنا میگردد  اما ذهنیت ایدئولوژی زده نمی تواند این را بپذیرد و در نتیجه شروع به خلق دشمن می کند.  وصف دیگر ایدئولوژی  دشمن تراش بودن آن است چون ایدئولوژی  دشمن تراش است و دوام و قوامش به وجود دشمن است پیوسته مجبور به  حذف است برای حذف پیوسته باید جامعه را در حالت فوق العاده قرار داد و برای خلق دشمن و حذف آن  باید دستگاه پلیس مخفی گسترده ایجاد کرد و جامعه را پولیسی کرد.ایدئولوژی خواهان  حرکت است نه جویای حقیقت او به دنبال کشف حقیقت نیست بلکه خواهان  حرکت و مجاهدت  است چون خواهان حرکت است و نه جویای حقیقت به تبلیغات بسیار اهمیت می دهد. خواهان یک حکومت دیکتاتوری فردی یا جمعی می شود. این وصف  ضد دموکراتیک بودن آن است.     

چون ایدئولوژی مکتب راهنمای عملی است که جامعه باید آن را بپذیرد،  همواره به یک طبقه مفسر ایدئولوژی نیازمند است .هر ایدئولوژی  چه دینی و چه غیر دینی  موید خشونت است و با صادر کردن

جواز اعمال خشونت چه بعنوان تلطیف الهی و چه به عنوان مصالح ایدئولوژیک به قتل عام عقیدتی دست می یازد.(8)                      

در هر ایدئولوژی ، عوامل مختیلف باهم پیوند یافته اند:        

1 ــ منافع گروهی به شکل ایده ها  در می آیند                         

2ــ  ایده آلها در یک ایدئولوژی رابطه عمیق و شدیدی با عواطف  انسان پیدا می کنند و این عواطف را بر می انگیزانند.        

 3 ــ  اسطوره ها که واقعیات را در تصاویر زنده به هم می پیوندد با تئوری  وحدت میکند.

 4ــ در ایدئولوژی، نظم سیاسی با نظم اجتماعی، نظم اخلاقی و اقتصادی یک وحدت را تشکیل میدهد. 

 

   ایدئولوژی  نه تنها حکومت و سیاست را مشخص سازد، بلکه می خواهد سراسر زندگانی انسانراچه در متن اجتماعی ، چه در زندگانی خصوصی و فردی شکل بدهد. بنابر آن یک حکومت ایدئواوژیکی همیشه از محدوده نقش سیاسی و قانونی اش خارج می شود و میخواهد توانائی قدرت  به دادن صورت به تمام انسان بیابد.میخواهد انسان را در تمامیتش تصویر بکند ، یعنی میخواهددر درون  انسان، اراده و شخصیت و عواطف اورا هم معین سازد»(9)       

«انسان در تلاش برای درک واقعیت، به ایده و ایده آلهایش یعنی به فلسفه تئوریها و ایدئولوژی  می رسد و در حینی که فقط بعدی ازواقعیت را در می یابد، از واقعیت دور می شود.  او در اید ه اش فقط جزئی از واقعیت را در یافته است، ولی در اثر همان خصوصیت کلی بودن ایده میل به این پیدا میکند که  آن را که به عنوان کل دریافته ، به واقعیت تحمیل کند. البته این همه گیری  یا توتالیتاریسم به او این جرئت را میدهد که بکوشد، همه واقعیت را طبق ایده آل خود سازد.»(10)        

    دولت های توتالیتر همگی بر مبنای ایدئولوژی های ساخته و پرداخته پدید می آیند و ایده های از پیش ساخته و الگوی از پیش پرداخته ی خود را بر جامعه های بشری تحمیل میکنند و به همین دلیل جلوگیری از «انحراف» ایدئولوژیک نخستین وظیفه ی آنهاست       

 رابطه نهایی اخلاق و سیاست و در هم بافتگی   آن دو را در مفهوم دولتهای ایدئولوژیک از راه نگریستن در ذات ایدئولوژی و عملکرد آن میتوان در یافت.چنین ایدئولوژیها  از سوئی یک تفسیر ارزشگذارانه از هستی انسان دارند که آنرا  را دارای جهتی اخلاقی و غایی می بیند که می باید جامعه در جهت آن حرکت کند و طریق تحقق آن عمل سیاسی را به دست گرفتن قدرت و باز سازی جامعه بر اساس الگوی از پیش ساخته شده  میداند. که چشم اندازی ثابت از ارزش های ازلی را پیش چشم دارد که از «جهان ایده ها » فرود می آید و بر مبنای همین « نیک» و «بد» ازلی و ابدی است که میخواهد نظام زندگی بشری را یکبار برای همیشه شکل و سازمان دهد؛ چنان سازمانی که در را به روی نفوذ هر عامل «فساد» ببندد. اما پای بندی ما به عنوان موجود به معنا و جهت و مقصود و ارزش نمی باید ما را دچار این پندار کند که هستی نیز پایبند این نگرش بشری ماست، این ایدئولوژی و نگرش ایدئولوژیک جز همین جستجوی جهت معنا و غایت در چیز ها نسبت به وضع بشری ما چیزی دیگری نیست هیگل مینویسد:« حالا جایگاه حقیقت خود پروسه ی معرفت و تکامل تاریخی طولانی علم است، علمی که در در جات سفلی ی  دانش به درجات پیوسته بالاتری اوج می گیرد ولی هرگز به آن چنان نقطه ای  نمی رسد که در آن حقیقت به اصطلاح مطلقی بیابد و دیگر نتواند از آن گامی فراتر رود و برایش کاری نماند جز آن که دست بر  روی دست بگذارد و محو جمال حقیقت مطلق ی مکتسبه خود شود». (10)  

هیدگر مینوسد: محیط پیرامون هر جانوری برای او محیط  معرفتی « تعریف شده است» که در آن معنای همه چیز ها آشنا و تجربه  و سنجیده شده، بنابرین در آن دستگاه خود کار ضمیرش نیز عالم « ایده» هایی جای دارد که در آن هر چیزی بر حسب صورت کلی تعریف و طبقه بندی شده است و آن « عالم ایده ها» آن ایدئولوژی همچون زمینه  و متن او را هنگام حرکت و عمل هدایت میکند. به این اعتبار که هر موجود زنده ای جهان بیرونی را از دیدگاه خویش می بیند و تعریف و طبقه بندی می کند، دارای یک   ایدئولوژی» است و تمامی آن « پاسخ های شرطی» که از درون موجود زنده نسبت به هر انگیزش بیرونی صادر می شود، حاصل آن تجربه های مکرری است که در طول نسل ها  یا در تجربه ی مستقیم  یک نسل بر اثر تکرار « ایده» ی ثابتی را از چیز های پیرامونی در او نشانده و آنهاراارزشگذاری و معنا کرده و بر حسب تجربه های پیاپی و بیشمار بر لوح ضمیر موجود زنده نقش می بندند و رابطه ای دوجانبه میان موجود زنده و چیز ها بر قرار میکنند که از  سویی  ساخت زیستی و نیاز های زیستی موجود زنده و از سوی دیگر چند و چون هر چیز تعیین کننده ی چگونگی این  « ایده» ها نیز به همان نسبت گوناگون و بی شمارند . هر چیز بر حسب وضع خویش نسبت به نگرنده ی خویش چیزی ست  یعنی دارای ارزش و معنی، نتیجه «ایده» ویژه است و در وضع دیگر با نگرنده ی دیگر چیزی دیگری و ایده ی دیگر،  و اما در بشر، موجود زنده ای که در عین تعلق به طبیعت و جهان زنده، از آن بر آمده و نسبت به آن شناخت می یابد، یعنی موجودی است که  در عین آنکه در زمان و مکان جای دارد، نسبت به زمان و مکان دید وسیع حاصل  میکند این وضع صورت دیگری دارد. یعنی اینجا با موجودی سر و کار داریم که  تمامی نیاز ها و شرایط موجود زنده را دارد ، اما موجودیت او نه در محیط بلکه در جهان جریان دارد. از خویش و پیرامون خویش بر آمده و دایره ی زمان و مکان را در نوردیده و زندگی او در این دایره ارزش و معنی یافته( دازین)  و تجربه ی او از هر چیز  ارزش و معنی دردایره با جهان قرار می گیرد  موجودی  چنان موجودی است نیازمند و در گیر، اما نه در گیر با محیط خویش  در گیر با « جهان» خویش و نیاز های او دیگر نه نیاز های موجود زنده ایست  که در محیط خویش زندگی میکند بلکه نیاز های موجود زنده ایست که در جهان خویش زندگی میکند یعنی نیاز های بسیار پیچیده تر، گوناگون تر، که  به همان نسبت راه های بسیار پیچیده تر و گوناگون تری را برای کامیابی خویش می جوید و می پیماید، برای چنین موجودی «محیط» در دایره ی جهان قرار میگیرد وجهان آن دایره فراگیری ست از زمان ـ مکان که در تمامیت خود ، خود را بر او پدیدار میکند. پس نه تنها « ایده» ی هر چیزی که ارزشی که معنائی پدید می آورد ایده ای ست جهانی که انگاره ی او از جهان آغاز و انجام و معنای آن رابطه ی مستقیم دارد. هر چیزی برای او جایگاهی در جهان دارد و ارزش و معنای خود را در جهان می یابد. از اینرو، هر پدیده ای  برای او ایده ای ست "جهانگیر" و او خود موجودیست جهانگیراگر موجود زنده میخواهد محیط خویش را محیطی امن و دلخواه و بکام بیابد، انسان جهان خویش را چنین جهانی میخواهد و اگر هر موجود زنده قلمروی برای خویش دارد  و در دفاع از این جهان و امن دلخواه کردن آن میکوشد. اما این جهان انسانی، در عین آنکه تعلقی فردی و ویژه می یابد و هر فرد انسانی دارای جهان ویژه خویش می شود که در آن عالم ایده ها ، ارزش و معنای همه چیز دارد، شرط ضروری و پیشین وجود این پدیده" باهمی "ست ، یعنی در آن شبکه پیچیده ی رابطه ی انسان با انسان و از درون زمان است که افق « همه چیز »و جهان پدیدار می شود و آنچه فرهنگ می نامیم جز همان فشرده تجربه  های بشری در طول زمان « تاریخ» نیست که از راه تجربه آموزش  مستقیم یا غیر مستقیم جهانی را به فرد بشری باز می رساند و او را در جهان ویژه خویش قرار می دهد که او در آن هویت بشری خویش را می یابد.»( 11) .

اگریدئولوژی رااندیشه عمل زا ودین را ارائه دهنده یک جهان بینی و جهت دهنده به انسان بدانیم که فکرش ما را با دنیا مشخص میکند در اینصورت دین و ایدئولوژی همانند هم هستند و کار کردی یکسان دارند، و از آنجا  که هردو باید و نباید هائی را ارائه می دهند  ساختار ارزشی و تعالیم خاص دارند که سر سپردگی و تعهد و تبیین جهانی داشته و بخشی از فعالیت های ذهنی هستند که به دنبال ارائه شناخت از جهان اطراف مان می باشند هردو به گروهها انسجام می بخشند و عامل پیوند گروهی می باشند. در عمل هم دین و هم ایدئولوژی افراد را به دو گروه خودی و غیر خودی یا مومن و کافر تقسیم می کنند.در پراتیک دین و ایدئولوژی  با باید و نباید های جزمی به حیات و جهان و انسان می گردند و از همین سبب با کثرتگرائی و پلورالیسم سر آشتی ندارند. 

در عقیده خواه دین و خواه ایدئولوژی  فرد خودرا با دین و ایدئولوژی عینیت داده و فردیت مستقل خود

را در امر خدا. و یا ایدئولوژی وحدت میدهد.  ولی در  سیاست و امور  حاکمیت  فردی و اجتماعی احتیاج به شرکت است احتیاج به قرارداد باهم است،احتیاج به همکاری و همدردی و همراهی وهمفکری و هم گامی است .        

در حاکمیت انسان قدرت هر کسی نموده میشود سیاست تنها حضور مردم نیست بلکه شرکت ودخالت در تصرف جای تشکل دادن و تشکل یافتن و نمود قدرت از خود است. در سیاست ما با دیگری  شریک میشویم تا قدرت تصرف و دخالت خود را بنمایانیم. هر ایدئولوژی و هر تئوری اجتماعی، با تصویری که از انسان میکشد یا در تصویری که از جامعه ایده آلی خود می کشد، هدف انسان و جامعه را معین  و ثابت و تغییر نا پذیر می سازد. برای تامین شرافت انسان باید پذیرفت که حاکمیت و شرافت  انسان  ما فوق هدفهای ایدئولوژی و فلسفی قرار دارد.