مرد فولادین

 

 محمد هاشم انور

 

      او که بروی زمین نمناک اتاق تاریک افتاده بود، بهوش آمده و نالید. لحظه یی بعد سرش را شورانیده و به راست و چپ نگریست. میکوشید چشمانش را به تاریکی عادت دهد. خواست از جا برخیزد، ولی درد سر و درد تمام بدنش مانع بر خاستن او شد. لحظه های متمادی بیحال افتاده و صرف به مقابلش که چت اتاق بود، میدید. چشمانش سیاهی میکردند؛ سرش درد شدیدی داشت؛ او خواست دستها و پاهایش را امتحان کند؛ که آیا حرکت دارند و یا خیر؛ لیکن توان حرکت دادن آنها را در خود ندید . برمغزش فشار آورد؛ تا واقعات آخرین دقایق را بیاد بیاورد. میخواست بداند؛ که چرا درین اتاق تاریک و نمناک و به حالت خیلی نا توانی افتاده است. لبانش را با زبان لیسید؛ ذایقه اش مزهء خون داد. با زهم کوشش برخاستن کرد؛ ولی توان اندکترین حرکت از او سلب شده بود. سرش را به راست و چپ شورانیده و چشمانش را بست. بر مغزش فشار آورد؛ اما هیچ چیز بیادش نیامد. گوشهایش را تیز کرد. صدای پاهایی را شنید؛ که به اتاق نزدیک میشدند. صدای خندیدن دونفر را شنید. صدای باز شدن دروازهء چوبی را احساس کرد. بطرف صدا نظر انداخت. نور کمرنگ از بیرون دروازه به داخل اتاق رخنه نموده بود. شبح دو نفر را تشخیص داد. در همین وقت روشنایی چراغ دستی، چشمانش را مجبور به بستن نمود.  یکی از آندو به زبان خود گفت:

__  مثل پشک سخت جان اس... با اقدر لت و کوب هنوزم زنده به نظر میرسه... دلم میشه که همینجه همرای کارد حلالش کنم.

        صدای شخص دومی را شنید؛ که گفت:

__  جهانگیر...! صلاحیت ما و تو نیس... میدانی به چند روپیه خریداری شده...؟

        جهانگیر گفت:

__  چند روپیه...؟ مه از خریدنش خبر ندارم... از کی خریده شده... اوره خو غلامای حلقه به گوش ما ازو طرف سرحد آوردن...؟ عنایت خان...! مه خبر ندارم؛ که خریداری شده...؟

        عنایت خان با تمسخر گفت:

__  ده شکنجه دادن او بیچاره بسیار زیاده روی کدی. مثل ایکه دشمن پدر و پدرکلانایته گیر کده باشی... به پنج لک کلدارازغلاما خریداری شده ... آخر منحیث یک انسان دلیت به او نسوخت...؟

         جهانگیر روشنی چراغ دستی را به صورت عنایت خان انداخته و گفت:

¬__ دلسوزی و ترحم به اینا...؟ تو چطو دلسوزی داری...؟ فکر میکنم به خاطر همزبانی بسیار دلیت سوخت...! خو دگه گمش کو ... بگو ای چی کاره اس...؟

         عنایت خان گفت:

__  قومندان تولی اس... ده کندک او طرف کوه... نزدیک سرحد قرارگاه داره ... گفتن یک سات به تنایی همرای چند نفر جنگیده... وختی مرمی خلاص کد، اسیر شد.

         جهانگیر چراغ دستی را به طرف اسیر گرفته به صورت او دقیق نظر انداخته و گفت:

__  به مه گفتن جاسوس اس...؟ گفتن اسناد محرم ماره به او طرف میبره. مه که با بیرحمی میزدمش به فکر خاین و جاسوس زدیم... مه از اصل گپ خبر ندارم.

         عنایت خان گفت:

__  زود شو بریم ... اگه نی اشتباهی میشن... باش که سیل کنم بیچاره زنده اس یا نی...؟

         او به دو زانو نشسته سر قوماندان را بلند کرد. قوماندان چشمانش را باز کرده ودرروشنایی چراغ دستی جهانگیر، به صورت عنایت خان نظر انداخته وبه او لبخند زد. جهانگیر به زبان پشتو گفت:

__  بیشک بچه پدر... آ فرین به مردانگی و همت تو... با وجود اقدرشکنجه، بازم لبخند میزنی... بجای تو هر کس میبود... تاب آورده نمیتانست. افسر باشه مثل تو... جوان...! خدا همرایت باشه... خداوند نگهداری کنیت.

        عنایت خان گفت:

 

__ شکر خوبس... فکر میکنم دستها و پاهایش درد داره... سرش ترقیده... چند دندانایش هم شکسته... پسان نان بریش میاریم... حالی باش کمی آو بریش بتم... باز زود بریم که قار نشن.

        اوپتک خود را از کمر باز نموده و به دهن قوماندان چند جرعه آب ریخت. چراغ دستی را ازجهانگیر گرفت و به کنج اتاق رفت؛ از گوشه اتاق چند کمپل مندرس و چرک را گرفته بالای تن بیحال قوماندان انداخت. آندو درحالیکه با ترحم به قوماندان میدیدند، از اتاق خارج شده و دروازه را بستند.

         قوماندان به سخنان آندو اندیشید. هر قدر به مغزش فشار آورد. چیزی بیاد آورده نتوانست. لمحه یی بعد در تنش سردی محسوس نمود؛ که باعث خوشی او شد . او دانست که نسبتاً سلامت است و گرمی تنش را باز یافته میرود. ساعتی بعد احساس گرمی نمود؛ چشمانش سنگین شده و به خواب عمیقی فرو رفت.

 

 

        زلمی بعد از فراغت از صنف دوازده ، نظر به شوق و علاقه ایکه به مسلک نظامی داشت، شامل پوهنتون نظامی گردید بود. او میخواست مسلک پدر را تعقیب و مانند پدر به وطن و مردم خود مصدر خدمت گردد. بعد از فراغت به یکی از لواهای ولایات جنوبی تـقسیمات شد. او در وقت کم، نظر به استعداد و لیاقت خویش، در کندک خود قوماندان تولی مقررشد. درین وقت نظر به فیصله مقامات، کندک شان از مرکز ولایت به یکی از ولسوالی های سرحدی انتقال یافت. در آنجا بر علاوهء اینکه امنیت سوق الجیش دایمی کندک را محافظه کردند، چندین پوسته در نقاط مختلف ولسوالی افراز نمودند. تولی قوماندان زلمی دردو محل جا بجا شده بود؛ یکی از محلات فوق در قلهء کوه قرار داشته و اکثراً زیر ضربات راکتی دشمن قرارمیگرفت. از آن نقطهء شامخ کوه، ساحات زیاد تحت کنترول و دید قرار گرفته میتوانست. افرازاین پوسته به ضرردشمنان داخلی بود وآنها به همین خاطردرکوشش از بین بردن و محو نمودن این پوسته بودند. از قله، پوسته های تهانهء سرحدی کشورهمسایه دیده وکنترول شده میتوانست. فاصله بین پوسته و تهانه سرحد در حدود دو صد هزار متر بود. چند پوسته تهانه در تپه ها و بلندی کوه ها افراز شده بودند؛ که دشمن از بین همین پوسته ها آزادانه بداخل کشوررفت و آمد میکردند واین رفت و آمد آنها زیرتأثیرودید مستقیم پوسته قوماندان زلمی قرارداشت.  روزانه درحدود یکصد فیر راکت از طرف دشمن بالای این پوسته انداخت صورت میگرفت وازینکه قوماندان زلمی مواضع مستحکم به سربازانش حفرنموده و سد های استحکامی خوبی ازبوجی ها و از خاک و ریگ بنا نموده بود؛ به سربازانش هیچ آسیبی ، از پارچه های راکت نمیرسید. مورال سربازان، خوردظابطان و افسران او قوی بوده و همیشه آماده گی رزمی داشتند. اکمالات لوژستیکی را خودش نموده و اکثر شب ها را درهمین پوسته میگذرانید؛ تا مورال سربازانش را بلند وقوی نگهدارد. مشکل بزرگ درین پوسته، آوردن آب بود؛ به خاطریکه برای آوردن آب از کاریز، باید بطرف تپه وپوسته های تهانه نزدیک میشدند. آوردن آب از محلات دیگر مشکلات فراوان را ببار میاورد و میبایست سربازان زیاد برای آوردن آب میرفتند. اکمال آب از زیر کوه به مراتب آسانتر بود؛ بخاطریکه آن محل توسط پهره داران، از قله کنترول وزیرنظر گرفته شده میتوانست. به نسبت اینکه کاریز زیردید پوسته ها و تپه های مقابل سرحدی قرار داشت، مورد فیر مرمی کلاشینکوف قرار میگرفتند؛ ولی کسی در حین آوردن آب زخمی نشده بود.

 

        قوماندان زلمی از خواب بیدار شد. اوکوشید چشمانش را به تاریکی اتاق عادت دهد؛ پاهایش را کش کرد. احساس نمود؛ که حرکت دارند. هر دو دستش را از زیر کمپل بیرون کشیده و بلند کرد. ازینکه نشکسته بودند، احساس خوشی نمود. او به مشکل به جایش نشست؛ درد را در تمام بدن احساس کرد؛ دستش را به سرش برد؛ شکاف سرش با خون خشکیده بند شده بود. سرش چرخ میخورد و درد شدید داشت. اوبه طرفیکه احساس موجودیت دروازه را میکرد، نظر انداخت. از سوراخ ها و درزهای دروازه، نور کمرنگ بداخل میتابید. زلمی خود را با کمپل ها به عـقـب کشید. پشتش را به دیوار نمناک تکیه داده و پاهایش را درازکرد. کمپل ها را ا لی زیرزنخ بطرفش کشید  وبه فکرفرو رفت. بــازهم بــه مغزش فشارآورد؛ تا عــلت آمدنش را دریــن مکان دریابد. بعد از تفکر زیاد اعضای فامیل از نظرش گذشتند. پدر و مادر را با دو خواهرش دید. قوماندانان و سربازانش رابیاد آورد. قله کوه و پوسته را بخاطرآورد و بالاخره آن لحظه بیادش آمد؛ که به خاطرآوردن آب  به کاریز رفته بود. عصر روز به نسبت ضرورت آب با دو سرباز از قله پایین آمده و به کاریز رفت. وقتی مشک ها از آب مملو شدند، به طرف پوسته در حرکت شده بودند؛ که از سه طرف مورد حمله دشمن قرار گرفتند. او بعد از نیم ساعت توانست دو سربازش را ازمنطقهءجنگ دورساخته وبه پوسته بفرستد. تعداد زیاد دشمن درعقب سنگها موقعیت گرفته و بالای او فیر میکردند. از چند نقطهء قله به حمایه او فیر صورت میگرفت. او توانسته بود؛ تا چند تن ازدشمنان را بکشد. درین وقت هوا لحظه به لحظه تاریک میشد. تاریکی در تمام نقاط سایه خودرا افراشت. او عقب عقب آمده و در کوشش کشیدن خود از منطقه بود؛ که مرمی خلاص کرد. چند تن دشمن از حالت او خبر شدند. آنها سه نفره به جان او افتادند. قوماندان زلمی ده دقیقه با تمام قوا و توان جنگ    تن به تن نمود. درآخرین دقایق پیروزی ، دوتن دشمن تازه نفس رسیده و با قنداق تفنگ هایشان به سر و صورت او به کوبیدن شروع کردند. زلمی لحظه یی بعد بیهوش شد. وقتی به هوش آمد خود را در حین تبادله به بیگانگان دید. خواست مقاومت نماید؛ ولی توسط جهانگیروچند نفردیگر لت و کوب شده و دوباره بیهوش شده بود. درین وقت دروازه با صدای خشک باز شد. جهانگیر و عنایت خان با اریکین و کمی دال و چپاتی داخل اتاق آمدند.    

         عنایت خان گفت:

__  جوان...! گشنه شده باشی...؟ بگی بخور... دست و پاییت خو جور اس...؟ ما به تانه دار گفتیم؛ که شاید دست و پایت شکسته باشه... به ای خاطر یک هفته وخت دادن تا کمی جور شوی و باز تحقیق ته از سر بگیرن.

__  ... !

         جهانگیر گفت:

__  ده شکنجه او روز که چیزی نگفتی... میدانم تا آخرین قطره خون خود هم یک کلمه نخات گفتی... آفرین به شجاعت و مردانگیت جوان...! راستی که افغان هستی .

__ ... !

         عنایت خان گفت:

__  میدانی از تو چی میخاین؛ تا بگویی...؟

        زلمی به مشکل دهنش را باز نموده گفت:

__  نی... نمیفامم که او نا چی میخاین... مه خو... هیچ چیز نمیدانم.

         جهانگیر گفت:

__  اونا میخاین تا بدانن؛ که او هیأت عالیرتبه نظامی که عنقریب به کندک و پوسته هایتان میایه، کیس و چه وخت میایه... تعداد افراد، سلاح و مهمات شما... ده کندک چقدر اس.

           زلمی گفت:

__ مه خبر ندارم... و اگه خبرم باشم چیزی نخات گفتم.

           جهانگیر گفت:

__  مه بری عنایت خان گفتم؛ که کسی از تو یک کلمه بدست آورده نمیتانه. او روز، ده شکنجه دادن به مه ثبوت شد؛ که تو مرد گفتن والا نیستی.

       عنایت خان گفت:

__  جهانگیر...! بریم... زود شو... صبح از مه چندین سوالا کدن؛ که چی گفتین و چی کدین... بریم که باز اشتباهی نشن... اگه نی ماره تبدیل خات کدن.

__  درستس... بریم. پتک او خوده بریش بان... بامان خدا.

         هردوبه طرف دروازه در حرکت شدند. عنایت خان در حین بستن دروازه به طرف قوماندان زلمی  لبخند زده  گفت:

__  تا دیدار آینده خدا حافظ.

 

         یک هفته با مشقت و درد گذشت. آب و نان را روزانه یک مرتبه، دو مرد مسلح ایکه پیرهن و تنبان سیاه بتن داشتند، به زلمی میاوردند. یکی از آندو با دیدن زلمی به زبان خود دشنام های رکیک میداد؛                 

         گویا از پایمردی و  رشادت خاصی که زلمی در حین دستگیری تبارز داده بود، رشک میبرد. شش روز قبل وقتی، ایندو به اتاق متروک و مخوف آمدند، یکی به دیگرش گفت:

__  یار دلم میشه تا آخرین توان بزنمش... حیف که اجازه نداریم... اگه ده اتاق اولی میبود، صدایشه کسی شنیده نمیتانست.

                 رفیق دومی او گفت:

__  صله رحم داشته باش... ما و تره چی... روز ته تیر کده شو و روز خوده حساب کو... معطل نشو؛ که سر ما و تو هم مثل جهانگیر و عنایت خان اشتباهی میشن.

        زلمی که از تبدیلی آنها سوالاتی در ذهنش خطور کرده بود، علت نیامدن آندو را دانست. درد های تنش خوب شده وحالا روزانه برای چند دقیقه دراتاق قدم میزد. درین اتاق از روشنایی یگانه کلکین کوچک نزدیک سقف، که با سیخ های دبل محکمبندی شده بود؛ استفاده میتوانست. او حالا از رطوبت نجات یافته وهوای تازه را تنفس میکرد. ازینکه مشامش ازهوای معطروخوشگوارآنسوی مرز محروم شده بود، رنج میبرد. زلمی به عاقبت اسارتش میندیشید. اوازمرگ هراس نداشت. اطمینان داشت؛ که طاقت هر نوع شکنجه را داشته وهیچ قدرتی و با هرنوع شکنجه، از زبانش کلمه یی بر ضد میهن و مردمش شنیده نمیتواند وتا آخرین نفس راز و محرمیت مسلک خودرا حفظ کرده و میکرد؛ ولی چیزیکه رنجش داده و مغزاورا چون موریانه میکاوید، یاد های اعضای فامیلش بود. ازرنج و تشویش آنها اندوهگین بود. با خود گفت کاش ازاسارتش به فامیل او چیزی نگفته باشند.

         او غرق در اندیشه هایش بود؛ که دروازهء اتاق باز شد. محافظین داخل آمده و بدون گفتن کلمه یی، دستان زلمی را از عقب ولچک زدند. به پاها و گردنش حلقه های آهنی آویختند. دو مرد سیاه پوش از زنجیریکه در حلقه کمرش به دو طرف راست و چپ قرار داشت، گرفته و او را به طرف دروازه بردند. او در دهلیز افسر مسلح دریشی خاکی پوش را دید. به اشارهء افسر، زلمی را به اتاق مقابل بردند. زلمی با داخل شدن به اتاق،     با دیدن چند سیاه پوش و انواع مختلف اسباب شکنجه متیقن شد؛ که روز دوم باز خواست و تحقیق فرا رسیده است. با داخل شدن به اتاق، سیاه پوشان دیگری او را از نزد آندو تسلیم گرفته و آنها را رخصت کردند. زلمی را بالای میز خوابانیده، دستها و پاهایش را در محلات مشخص میز ذریعهء حلقه های آهنی قفل کردند. آنها با انجام هر حرکت و آماده گی به شکنجه او، لبخند زده و میخندیدند. آنها از شکنجه دادن حظ برده و انتظار فرمان شروع کار شان را میکشیدند. چند دقیقه بعد سه افسر خاکی پوش وارد اتاق شدند. افسریکه سینهء چپ خود را با انواع و اقسام مدال ها مزین ساخته بود، به سیاه پوشان فرمان داد:

__  اگر چه ضروریس؛ تا قبل از شروع کار تان، از او سوال کنین... تا هر چی ده باره تشکیلات، انواع و تعداد سلاح، تعداد افسران و سربازان کندک خود میدانه، بگویه... از آمدن او افسر عالیرتبهء که عنقریب به باز دید کندک و ملاقات سربازها میایه نام ببره؛ ولی میدانم؛ که ای به آسانی نمیگه... لازم اس یارها... تا بری ده دقیقه لذت ببریم.

         افسر دومی خندیده گفت:

__  ده ای یک هفته تندرست شده باشه... بار اول خوآخ نگفت.

         افسر دومی گفت:

__  او روز تا امروز فرق داره... آخ ره مانده به عذر و زاری میایه... او حتماً به سوالای ما جواب میته... هر چه زود تر باید پلان گرفتاری و اسارت او مقام عالیرتبه ره طرح و عملی بسازیم.

         افسر سومی گفت:

__  ذریعه کی عملی میسازین...؟ ذریعهء ما... یا...!

         افسر اولی گفت:

__  بی عقل... کودن... ده صورتیکه نفرای خود شان استخدام شده میتانه... حاجت به ما چیس...؟ به ای منظور هشتاد نفره تربیه کدیم... به مجرد قومانده مه... ده ظرف یک سات کاره انجام میتن.

         افسر دومی گفت:

__  اینا نفرای اردوی ملی هستن... یا...

         افسر اولی گفت:

                                                                                                                                                               _  بیشعور...! ده صورتیکه یک نفر شانه مجبوربه گپ زدن ساخته نمیتانیم، هشتاد نفرشانه چطو جذب و استخدام میتانیم...؟ ای هشتاد نفرازجملهء اوغلامای حلقه بگوش ماس؛ که سالهای سال به هر دهل ما رقصیده وبازم میرقصن...!

         هر سه با صدای بلند خندیده و در حالیکه پیاله های چای را ازپطنوس میگرفتند، به اشاره افسراولی، سیاه پوشان شروع به شکنجه دادن زلمی نمودند. آنها چندین بار او را شوک برقی دادند. وزن سنگین آهنی را که    ذریعهء ماشین حرکت میکرد، بالای تخت سینهء زلمی قرار دادند. با قرار گرفتن وزن، استخوان وقبرغه های سینه او صدا دادند. زلمی در شروع هر شکنجه لبخند میزد. بعد چشمانش را بسته و زبانش را با دندانها میجوید. وقتی شکنجه ختم میشد، چشمانش را باز و به صورت سیاه پوشان حرفوی پورخند میزد. سیاه پوشان از ناکامی خود چون پلنگ تیرخورده مینالیدند. افسران شان حیرتزده به زلمی نگریسته و از زیر چشم، یکدیگر را از نظر میگذرانیدند. آنها با خمچه  و چوب هایکه در طشت بزرگی در بین آب قرار داده شده بودند، به پاهای زلمی زدند. چندین چوبهارا شکستاندند؛ تا آنکه چهارسیاه پوش خسته و ذله شدند. آنها با مشتها به صورت و تخت سینهء زلمی ضربات سنگین وارد کردند؛ ولی بی فایده بود، چون اخ از حلقوم زلمی خارج نمیشد. در ختم هر شکنجه افسر سومی به لهجه دری شکسته، از زلمی معلومات میخواست و وقتی با لبخند تمسخرآمیز زلمی مواجه میشد، وعده داده و میگفت:

__  او تورن...! زنده گی خوده نجات بتی... هر چی میدانی بگو... ما تره آزاد خات کدیم... کلدار میتیم... همرای کلدارا عیش کو... ده ملک ما چکر بزن... فامیل ته هم بیار... پیسه زیاد بگی...!

        زلمی در حالیکه درد را به سختی تحمل میکرد، به او لبخند تمسخرآمیز زده ، میگفت:

__  بسیار چیز ها ره میدانم... به همه سوالات تان جواب داده میتانم؛ ولی مه افسراردوی ملی مردم خود هستم... هرگز یک کلمه نمیگویم... کوشش شما بی فایده اس.

        افسر با شنیدن سخنان زلمی به قهر وغضب شده با دو مشت هایش به تن و صورت زلمی میزد و وقتی ذله میشد به سیاه پوشان هدایت داده میگفت:

__  شر... شروع کنین... جزای سخت تره به ای... به ای احمق... بتین...!

        ساعتی بعد زلمی را در حالیکه نیمه بیهوش بود کشان کشان به اتاق مقابل برده و دروازه را قفل نمودند. افسران با چهره های عبوس وغضبناک به طرف تعمیر دیگر رفتـند.  

 

        ابرهای سیاه درآسمان درحرکت بودند. شبی تاریک و بی نوری بود. باد سرد میوزید و این باد به زلمی خوشایند بود. عنایت خان دست او را گرفته وبه طرف بلندی تپه یی که سنگ های بزرگ داشت میبرد، او هر چند قدم بعد یکبار به عقب مینگریست. وقتی سیاهی تن جهانگیر را میدید، از عقب مطمین شده و پیش میرفت. زلمی که درتمام بدنش درد داشت، با ناتوانی راه میرفت. آستین ها و زانوان دریشی نظامی او سوراخ سوراخ شده بودند. به پاهایش کرمچ کهنه و فرسوده یی دیده میشد؛ که آن را ده دقیقه قبل عنایت خان آورده بود. زلمی چندین بار به آهسته گی پرسید؛ که او را کجا میبرند؛ ولی سوالش راکسی جواب نداده و با اشاره ، او را به سکوت مجبور میساختند. زلمی فکر کرد، او را برای کشتن میبرند؛ چون هر دو با ماشیندارها مجهـزبوده ودرحرکات و سخنان شان تشویش و دلهره محسوس بود. زانوان زلمی چندین بار ناتوان شدند؛ اما توانست به کمک عنایت خان به پیش قدم بگذارد. آنها هرچند دقیقه بعد درپشت سنگی توقـف کرده وعقب را نظاره میکردندووقتی متیقن میشدند؛ که کسی دیگری نیست، به پیش میرفتند. از نزدیکی پهره دار خانه یی به چپ پیچیدند. بعد از طی مسافت یکصد متردر یک محلی نسبتاً هموارایستادند. هر سه نفس نفس میزدند. لحظه یی بعد، عنایت خان به گپ آمده، درحالیکه با دست راست اشاره  میکرد، به آهسته گی گفت:

__  ای طرف و او طرف تپه هر دو خاک ما و شماس... پدرای ما و شما سالها علیه متجاوزین جنگیده و از وجب وجب ای مناطق حفاظت کدن... ما و شما همیشه برادر بوده وبرادرمیمانیم.

        زلمی که با حیرت و نا باوری به گپ های عنایت خان گوش میداد، گفت:                                          __  یعنی که شما جان خوده به خطر انداخته... مره نجات میتین...! مه قبول ندارم. مه جان شما دو نفره به خطر

          انداخته نمیتانم... مه دوباره پایین رفته ده همو اتاق خات رفتم. مرگ خوده ترجیع میتم؛ ولی جان شماره به خطرنخات انداختم. مه ای کار شماره قبول ندارم.

         جهانگیر گفت:

__  نی یار... نی... تو ای کاره نمیکنی... ما یک خون و یک ملت هستیم... ما دگه شکنجه و زجر تره دیده و تحمل نمیتانیم. اگه ده ای کار، خون ما ریختانده شوه... باعث افتخارما و فامیلهای ماس... تره به خون شهیدان راه آزادی قسم... تره به خون پدرای ما قسم... زود برو... زود.

         زلمی را به آغوش کشیده و رویش را بوسید. زلمی حیرتزده و ملتمسانه گفت:

__  برادرا... مه زنده گی خوده به ریختن خون شما دو نفر قیمت نمیتم... مره بانین... مه دوباره همونجه میرم.

         عنایت خان در حالیکه زلمی را سخت د رآغوش فشار میداد، گفت:

__  تو زود برو... از طرف ما خاطریت جمع باشه... ما ره کسی گیر کده نمیتانه... ما هم به سمت دگه میریم...    اول تو برو؛ تا مامطمین شویم.

        جهانگیر گفت:

__  پایین تپه که رسیدی... پنجصد متر بعد تر کاریز اس... خدا حافظ... زود که زحمت ما بی فایده نشه... هله زود برو... اگه نی مادرای ما شیر خوده نمیبخشن.

        زلمی هر دو را به آغوش کشیده در حالیکه اشکها از چشمان به گونه هایش سرازیر بودند، گفت:

__  تشکر... هوش خوده بگیرین... زیاد اینجه نمانین... مه خوده ده ظرف چند دقه به کاریز میرسانم... شما همی حالی حرکت کنین؛ تا گیر نیایین... خدا حافظ و ناصر تان برادرای عزیزودوست داشتنی ... خدا نگهدار تان.

        زلمی به خاطریکه آندو را زیاد به انتظار نمانده باشد، با تیزی به فرود آمدن از تپه شروع کرد. هر چند لحظه بعد به بالا میدید و با دستش اشاره میکرد؛ تا آنها حرکت کنند؛ ولی آندو انتظار رسیدن او را به کاریز داشتند. زلمی سراشیـبـی و بلندی تپه را پیموده به دامنه تپه رسید. اودرظرف ده دقیقه خود را به کاریز رسانید. درین اثنا ابرهای سیاه از زیر مهتاب دور شده و روشنایی کمرنگ آن درهمه جا برای چند لحظه یی پخش شده بود. زلمی بالای سنگ بزرگی که در نزدیکی کاریز قرار داشت. بالا شده و به دو سیاهی آندو که در بلندی تپه دیده میشد، دست شورانید. زلمی درین وقت صدای فیرچند ماشیندارراشنیده وروشنایی مرمی هارانگریست. روشنایی مرمی ها به دو سیاهی اثابت کرده و هر دو سیاهی نقش بر زمین تپه شدند. زلمی فریاد زده به صدای بلند گفت:

__  نی...! نی...! به خاطر نجات مه چرا خوده به خطر انداختین... نی برادرای مه... نی قهرمانای مه... شما نباید جان خوده به خاطر مه فدا میکدین.

        لحظه یی بعد از همان نقطه ایکه عنایت خان و جهانگیر ایستاده بودند، چندین ماشیندار به طرف پایین تپه و کاریز فیر صورت گرفت. زلمی با چشمان اشک آلود، خود را به زیر سنگ لغزانیده و به طرف کوهی که در قلهء آن، تولی او موقعیت داشت، روان شد.

 

              پایان

      15 / جدی / 1385