جوان سخاوتمند

 

    نوشته: محمد هاشم انور

 

        روز اول عید یک روز آفتابی بود. هوا در نه بجه صبح معتدل و خوشایند بود. مردان و پسران جوان و نوجوان با کلاه های سفید در سر و جاینماز های مرغوب و قشنگ در دست، بعد از ادای نماز عـید با چهره های بشاش به طرف خانه هایشان روان بودند. همه لباسهای جدید و پاک بتن داشتند؛ همه حمام کرده پاک و ستره معلوم میشدند و از تن اکثر جوانان بوهای خوشایند و متـبوع به مشام میرسید. آنان به مجرد دیدن دوستان و همسایه گان، همدیگر را در آغوش گرفته و عید را تبریک میگفتند. آنهااز پروردگارعالم خواهان قبولی روزه، عبادات و ختم های قرآن العظیم الشان به همدیگرمیگردیدند.

        صمد از پاره گی و شاریده گی لباس پاکش درین روز میشرمید. او سرش را پایین انداخته و با عجله از بین نماز گزاران میگذشت. اواز نگاه های نماز گزاران فرار میکرد. دل او نمی خواست درین روز، کسی به لباس اومتوجه شود. او درین روز خود را بینوا و خوار میدید. از نگاه های کنجکاوانه رفقایش گریزان بود. او چند کوچه را پشت سر گذاشته و به خرابه ایکه دیوار های آن با اندک تکان در حال غلتیدن بودند، داخل شد. وقـتی پرده یی را که بجای دروازه نصب بود دور ساخته و داخل حویلی گردید،  به طرف اتاقی که به مخروبه میماند، رفت. دروازه پرده یی اتاق را پس زده داخل اتاق شد. لحظه یی توقف کرد؛ تا چشمانش به تاریکی اتاق بی کلکین عادت نماید. وقتی چشمانش به مادری افتاده در بستر، افتاد، به طرف او رفت. صمد خم شدو دستان مادر را بوسیده گفت:

_ عیدیت مبارک... مبارک باشه عیدیت نه نه... روزه و نمازایت قبول شوه.

        مادر همان طوری که بالای دوشک چرکین دراز افتاده بود، گفت:

_ از تو مبارک... عیدی چی و کاری چی... ما کجا عید داریم... عید از پیسه داراس... عید از خانه داراس... عید از قدرتمنداس...

        صمد از مادر دور شده خواهر دوازده ساله خود را گفت:

_ نسرین عیدیت مبارک.

        او که در کنج اتاق در بین دو خواهر کوچکترش نشسته بود و خواهر دو ساله را در آغوش داشت گفت:

_ از تو مبارک... روزه و نمازایت قبول شوه... صمد...! ده چاشت چی پخته کنم...؟ کچالوم خلاص شده... دوای      نه نیم هم خلاص شده.

        صمد آهی کشیده گفت:

_ خبر دارم... یک چاره خات کدم.

        مادر او را صدا زده گفت:          

- صه... صمد... پیش ماماییت برو... قرض بگی... بگو پایای نه نیم کمی خوب شده... باد از عید ده کار میره... باد از عید کار توم خوب خات شد... !

      صمد به مادر نزدیک شده گفت:

_ نه نه... نمیشه... رفتن پیش او ناق اس... او از خودیت خفه اس.

        مادر به مشکل به جایش نشست و گفت:

_ چرا خفه باشه... ده ای خرابه کجا جای اس؛ تا مامایت و اولادایش میامدن ... باز ده او روزایکه صایب زمین هم آمده بود... او خو میخاست ماره کشیده آبادی کنه... اگه تمام پیسای بیچاره ره دزدا نمیگرفتن، حالی وخت آبادی ره شروع میکد... کم بود دزدا او بیچاره ره بکشن... خوخدا سرش فضل کد.

        صمد گفت:

1

_ اگه مامایمه بگم... حالی بیایه ده یک گوشه گذاره کنه.

       مادر گفت:

_ نی نی... باز فکر خات کد؛ که گشنه ماندیم... خات گفتن که بخاطر احتیاجی او ناره میگیم... هوش کنی نگیش...

        بعد از لحمه یی مکث ادامه داده، گفت:

_ بچیم... حالی شکر تا تشناب رفته میتانم... درد پایام کمی خوبس... توان و شیمه دارم... ده چارم عید بری فروش چوری ها میرم... دگه دوام نخری... آستا آستا جور خات شدم.

        صمد با شنیدن گپ مادر خوش شده وچشمانش دراتاق راه کشید. وقتی بستهء چوری های مادر را در گوشهء اتاق دید، امیدواری او به یقین تبدیل شده گفت:

_ خو خیر باشه... تو که میگی... به او نمیگم... راستی که هموقسم فکر خات کدن... حالی خو یک جایه یافتن.       نه نه...!  ده سه روز عید خو کار خشت مالی نمیشه... اگه رخصتی نمیشد... یکی دو هزار خشت میزدم و چند روز گذاره میشد...!

        نسرین گفت:

_ خی ده چاشت چطو کنم... صبح دو نان آوردی... حالی یک لغمه نمانده... نه نیم خو چای هم نخورده.

        صمد به دستمال بسته چوری ها نظر انداخته گفت:

_ یک چاره میکنم... حالی خو هیچ چاره نداریم... چند بسته چوری ره ده دوکاندار میفروشم... وختی خشت زدم... پیسه چوری هاره میتم.

        مادرش که به مشکل ایستاده شده بود، گفت:

_ صمد... او سرمایه تمام زنده گی ماس... همو چوری ها اس؛ که ده ای یکسال، باد از فوت آغایت ماره نان داده... هوش کنی... ده اونا دست نزنی.

        صمد با نگاه های اندوهگین به خواهرانش دیده و ملتمسانه گفت:

_ خی چاشت چی بخورن... اونا خو از گشنگی خات مردن... خودیت هم صبح چیزی نخوردی.

         مادربه سختی و به کمک چوب، چند قدم را به مشکل برداشت؛  وقتی به دروازه رسید، ازدیوارمحکم گرفته،  گفت:

_ تو خوردی... تو چای صبح خوردی...؟ نی... نی ... توهم نخوردی.

        صمد گفت:

_ خیرس نه نه... مه از گشنگی نخات موردم.

        مادرش گفت:

_ خو دلیت... اوناره ببر... زیاد شه نبری.

        نسرین خواهر کوچکش را  از آغوش به روی دوشک گذاشت و به دو خواهر دیگرش گفت:

_ برین چند دقه روی حویلی... دان کوچه برین... روز عید اس... ساتیری کنین... مردمه سیل کنین... بچا و دختراره سیل کنین... اوناره ببینین؛ که چقه کالای مغبول پوشیدن.... برین.

        مثل اینکه آندومنتظرهمین قومانده بوده باشند، از جاهایشان برخاسته وبا دوش وپاهای برهنه خارج شدند. نسرین از قول مادر گرفت و او را به رفتن به حویلی کمک کرد.

        صمد گره بستهء چوری ها را باز و در حدود پانزده، بیست بندل چوری ها را گرفته، در بین یک پاکت پلاستیکی جا بجا کرد. او از خانه خارج و بطرف دوکانیکه چند صد متر فاصله داشت، روان شد.

        صمد به دوکان داخل شده وسلام داد. مرد ریش سفیدیکه بالای چوکی نشسته بود، با دیدن او وعلیک گفت و از زیر چشم به او نگریستن گرفت. مرد سی و پنج سالهء ایکه صاحب دوکان بود، گفت:

_ نی که باز پشت قرض آمدی...؟  دیویت خو نزده... چارده ساله شدی... کمی خوکارکو... مثل آغایت راشبیل جور کو... ده پالوی ببویت چوری فروشی کو.

        صمد مظلومانه به او نگریسته، گفت:

_ نی... نی کاکا... پشت قرض نامدیم... کمی چوری آوردیم. از یک ماه میشه؛ که نه نیم روماتیزم پیدا کده... ده جای افتاده ... مه هم خشت میزدم... کمی قرضدار... بودم... او روز قرض شمارم خلاص کدم... ازیکه رخصتی شده... کار

نیس... اینه کمی چوری آوردیم...!

        مرد ریش سفید پرسید:

 

_ نه نیته خو پیش داکتر بردی...؟

         صمد گفت:

_ ها... هان... نی ... از دواخانه بریش دوای روماتیزم خریده بودم... ده ای دو سه روز درد پایایش کم شده... خودیش تشناب میره... اواز چارم عید کار خوده شروع میکنه.

        دوکاندار گفت:

_ مه اقدر چوری ره چی کنم... کی میخره... مه خو خریده نمیتانم.

        صمد گفت:

_ کاکا جان...! خودیت که نخری ، خی کی خات خرید... خودیت خو مشکل ماره میدانی...؟

        صمد رو به پیر مرد نموده با تضرع گفت:

_ حاجی کاکا... بگو بخره... ایره بفامان... مجبور هستم... امید کده به ای دوکان آمدیم... خوارا  و نه نیم از گشنگی خات موردن.

        مرد ریش سفید از چوکی برخاسته، به صمد نزدیک شد. دستش را به شانهء صمد گذاشت و گفت:

_ اشکایته پاک کو... ده ای روز عید آدم گریان نمیکنه... اینه میگم هر چیز بتیت... بچه خوب هستی ...هروخت قرضم آوردی... میگمش؛ تا قرض بـتـیـت... چوری هایته خانه ببر.

        صمد ده دقیقه بعد در حالیکه سه کیلو برنج، یک کیلو بوره، یک کیلو کلچه، یک کیلو نخود، یک کیلو ماش، نیم سیر کچالوو دو کیلو پیاز را در یک پاکت پلاستیکی با خود حمل میکرد و پلاستیک چوری ها را دردست دیگر داشت، با خوشحالی بطرف خانه روان بود. در نیمایی راهء خرابه ایکه زنده گی داشتند، مردی را دید که چوب بغلی زیر قول دارد. صمد کنجکاوانه به او نگریست. مرد از هر رهگذر پول طلب میکرد. یک پای مرد از زانو قطع بود. صمد پاکت ها را به زمین گذاشته، به او نگریستن گرفت. مرد اشک در چشم داشت. چهرهء مرد غمناک و اندوهگین  به نظر میرسید. درد، غم و اندوهء فراوان در چهرهء مرد خوانده میشد. درین وقت یک شخصی که پطلون و پیرهن به تن داشت، از مقابل مرد در حال گذشتن بود. مرد با التماس گفت:

_ بچیم مریض اس... پیسه خریدن نسخه او ره ندارم... خیر کنین... ثواب تان میشه. همرای چند اوغانی، شما اوره از مرگ نجات داده میتانین.

شخص پطلون پوش بدون آنکه به او بنگرد، از مقابلش گذشت. مرد لنگ لنگان چند قدم از عقب او رفته گفت:        -  او بیادر جان...! مجبور هستم... به خاطر خریدن نسخهء دوای یگانه بچه ده ساله خود دست دراز میکنم... اواز دست میره...!

      شخص رهگذر بدون آنکه بنگرد، خود را تیر آورده براهش روان شد. صمد با دیدن صحنه، دست بر جیب برد. او سه قطعه نوت یکصد افغانیگی را که دوکاندار به قسم قرض، همراه با سودای دیگر داده بود، از جیب بیرون کشید. او به نوتها نظر انداخت. به یکبارگی به طرف مرد حرکت کرد. وقتی به مرد نزدیک شد دو قطعه نوت را به مرد پیش نموده، گفت:

_ کاکا... اینه پیسه... برو زود نسخه بچیته بخر.

        مرد ناباورانه به صمد دید. وقتی چشمش به لباس پاره و شاریدهء او افتاد، گفت:

_ نی بچیم... ای بدرد خودیت زیاد تر خات خورد... تو از مه کده زیاد تر به مشکل خات بودی... مه نمیگیرم.

        صمد گفت:

_ اگه نگیری خفه میشم... برو بچیته از مرگ نجات بتی.

        مرد پول را از دست صمد گرفت. اشکهای مرد از خوشحالی زیاد، اضافه تر جاری شده به صمد گفت:

_ خدا خیریت بته... به سنگ دست بزنی به زر تبدیل شوه... تو بچه مه از مرگ نجات دادی... خدا تره جوانمرگ نکنه... خدا ازی روز پریشانی خلاصیت کنه

        مرد لنگ لنگان و به تیزی به راه افتاد . صمد به طرف پاکت ها رفت. هر دوپاکت را با دستانش از زمین بلند نموده و بطرف خانه روان شد. ازینکه باعث نجات پسری از مرگ شده بود، خوشحال به نظر رسیده و لبخند در لبانش نقش بسته بود.

                                 پایان

                           7 / سنبله / 1386         

3