فرزند راستین وطن

 

      نوشته: محمد هاشم انور

 

        باد تند دانه های برف را در آسمان رقصا نیده و به شدت بسوی زمین میفرستاد. دانه های سفید برف به زمین فرود آمده و بالای برفهای باریده شدهء قبلی مینشست. هوا سرد و طاقت فرسا بود. باد دانه های برف را به صورت و چشمان سه مرد زده و مزاحم دید آنها میشد. آنها به مشکل راه میرفتند. برف زیاد بروی زمین مانع رفتار عادی شان گردیده بود. برف دراکثر حصص زمین تا زانوان میرسید. سه مرد که ملبس با لباس های گرم زمستانی بودند و بارهایی را در پشت شان با بوجی های سفید پلاستیکی حمل مینمودند، از سراشیبی دره به ساحهء هموار رسیدند. آنها خاموشانه به راه روان بوده و میکوشیدند خود را هر چه زود تر به مقصود برسانند. نفر اولی هر چند قدم بعد می ایستاد و عقبش را میدید؛ تا از آمدن رفقایش مطمین شود. از رفتار نفر دومی حدس زده میشد؛ که بار سنگین تری را حمل مینماید. هر سه خسته به نظر میرسیدند. در دلهای هر سه هراس و واهمه جا گرفته و تشویش و دلهره در قلوب هر سه محسوس بود. مرد اولی ایستاد و با صدای بلند به دو همراهش گفت:

_ بچا...! کمی زود بیایین... باید کاره انجام داده و خوده به آبادی برسانیم.

        مرد عقبش که به یک متری او رسیده بود، گفت:

_ چی گفتی... ؟ شنیده نشد. چه وخت میرسیم...؟

         مرد اولی با تندی به او دیده و لحظه یی مکث کرد. وقتی نفر سومی به آنها رسید، گفت:

_ گفتم زود زود بیایین... باید قبل از تاریکی کاره خلاص کنیم... اونه... از بغل او قریه تیر شده به مقصد میرسیم... باز شوه خانه نصرو میمانیم.

         او با دستش بطرف قریه ایکه در حدود دو کیلو متر فاصله داشت اشاره کرد. مرد دومی گفت:

_ نصرو کیس...؟ خانه او کجاس...؟

         مرد اولی گفت:

_ از خود ماس... آدم مطمین اس... اونجه گرم میشیم... خانیش پشت همی قریه اس... یک کیلو متربادترازاو قریه، خانه اوس.

         مرد دومی گفت:

_ سرما اشتباهی نشه... اگه صدای انفجاره بشنوه... او خو میفامه که ما انجام دادیم.

         مرد اولی گفت:

_ قادر...! او میدانه... اوره قبلاً خبر کدن. او از همه گپ خبرس... ازخود ماس.

         مرد دومی گفت:

_ چی گفتی...؟ نفامیدم... گفتی میدانه... اوره کی خبر کد...؟ ای کار خو خطر داره.

         مرد اولی گفت:

_ دفعه اولیت اس نی... اگه نی همه چیزه میفامیدی... اوف که ای شمالک مزاحم اس... دگه گپ زدن بس... پیش بریم... ناوخت نشه

         مرد سومی گفت:

_ گفتی پیش بریم... هان... ؟

_ درست شنیدی.

         هر سه حرکت کردند. با وجود اینکه مقادیر زیاد برف بروی زمین، باریدن برف دوامدارو زوزه باد موانع حرکت شان بود؛ ولی آنها به تیزی راه میرفتند. نیم ساعت بعد، به قریه نزدیک شده ودرحال گذشتن

           

          از بغل قریه بودند. آنها میخواستند بدون آنکه کسی به آمدن شان ملتـفـت شود، قریه را پشت سر بگذارند. ازینکه برف به شدت میبارید، رفت و آمد موجود زنده جان در آن حوالی احساس نمیشد. همان طوریکه با اطمینان به پیش میرفتند، صدای رسا و متین کسی ، آنها را به جا هایشان میخکوب ساخت :                            _ دریش...! شور نخورین... بوجی ها به زمین، دستها بالا... گفتم شور نخورین... اگه نی فیر میکنم.

         سه مرد با شنیدن صدا غافلگیر شده و دستور را عملی نمودند. آنها کنجکاوانه از زیر چشم به طرف صدا نگریستند. به سمت راست شان سرباز جسور و دلیری را زانگونکیش دیدند؛ که میل سلاحش را به طرف آنها نشانه گرفته و آمادهء فیر بود. از اتاقیکه در یکصد متری شان قرار داشت، یک سربازدیگر بیرون آمده     و به آنها نزدیک شده گفت:

_ ده ای برف از کجا آمده و کجا میرین... ده بوجی ها چیس...؟

         مرد اولی که دستانش را بلندگرفته بود، گفت:

_ او جوان...! دل ماره انداختین... دیدن شماره ده ای محل انتظار نداشتم... شما چی وخت...

         سرباز گفت:

_ شور نخوری... تو کیستی و چرا سوال میکنی...؟ یک هفته میشه؛ که ما چند پوسته ده قریه افراز کدیم... از کدام ده و قریه هستی؛ که تا حال تره ندیدیم...؟ قوارای دگرایتم ناشناس اس.

         مرد اولی  گفت:

_ صایب...! ما ازو قریه دگه هستیم... ده روز پیش برادر مه به خاطر تداوی به مرکز ولایت برده بودم... حالی شکر جور شده... خانه میریم... کمی سودا و لباس به اولادای خود خریدیم... شما میتانین سیل کنین.

         سرباز نزدیک آمده دهن بوجی او را باز نمود. با دیدن لباسهای زنانه از جایش برخاسته گفت:

_ دستایتانه پایین کنین... ده بوجی های دگرا چیس.. ده او بوجی چیس...؟

         او به بوجی دومی نزدیک شد. رنگ مرد دومی سفید پریده و وارخطا شد. سرباز به بوجی رسید و دهن بسته شده بوجی را به باز کردن شد. مرد اولی رسیده گفت:

_ جوان کاکه...! قربانیت شوم... از آمدن شما بسیار خوش شدیم. خدا شماره کم نسازه... ای بیادرکم اس... همی مریض بود. ده بوجی کمی چای و بوره اس... کمی توت و چهار مغز اس، بری اولادا آوردیم... اینه ده کشیدنش شماره کمک میکنم.

         سرباز ایستاد و به مرد سومی دید و گفت:

_ ده بوجی خودیت چیس...؟

         مرد سومی گفت:

_ صایب...! بری یک توشک پخته خریدیم... پخته اس... اینه دیده میتانین... بری بیادرمریض خود جورمیکنم.

        سرباز گفت:

_ نی... نی... ضرور نیس... شما رفته میتانین.

        سرباز اولی که با ماشیندارش به آنها نشانه گرفته بود؛ به گپ آمده گفت:

_ بدون تلاشی اجازه نتی... امر قومندان صاحبه باید عملی کنی.

        سرباز دومی گفت:

_ بیچارا از شار آمدن... ای شمال و برفه سیل کو... بانیشان که به خانه خود برسن... قوارایشان به مردم خراب نمیمانه...ده ای خنک بری چی آزارشان بتیم... مریضم دارن.

        مرد اولی گفت:

_ قربان تان شوم... خدا شماره از سرما کم نسازه ... شما خو افتخار ما میباشین... با موجودیت شما، ما آرام میباشیم... خدا نگهدار شما باشه.

        سرباز دومی گفت:

_ ببخش کاکا...! شماره به زامت ساختیم... وظیفه اس دگه... مام مجبور هستیم.

        مرد گفت:

_ خیرس بچیم... کارخوب میکنین...ما خفه نمیشیم...هرکارمیکنین به خاطرسلامتی ما میکنین... بامان خدا.

        سرباز گفت:

 

_ پنایتان بخدا... خوش باشین.

        هر سه بوجی ها را از بالای برفها گرفته و به پشت نمودند. آنها نخست با قدم های آرام و بعد از طی مسافت کوتاه، به تیزی ازمحل دور شدند. مرد اولی گفت:

                                                                                                                                                                                                                                 _ خداره شکر که گیر نامدیم... قادر...! کم بود ماره رسوا بسازی. چقه زود رنگ خوده میبازی... فکر کدم کار ما تمام اس... دلم بود تفنگچه ره کشیده بزنمش... خو عمرش ده دنیا بود و تلاشی درست نکد.

       قادر گفت:

_ حالی چطو کنیم... کار ما چطومیشه... فکر میکنم کار ما نشد.

         مرد اولی گفت:

_ چرا نمیشه ... میشه. مه دیدم پوسته اونا ده بلندی گومبز( گنبز) بود. اگه کاره ده روشنی کنیم اونا ماره میبینن... مکتب ده بین همی قریه قرار داره... اول خانه میریم... باز ده تاریکی کار خوده کده، ازو طرف قریه خوده میکشیم.

         مرد سومی گفت:

_ بودن ما باد از انجام کار درست نمیباشه... نشنیدی که گفت چند پوسته داریم.

         مرد اول گفت:

_ گپ مه درستس... گفتم اول خانه میریم و معلومات خوده پوره میسازیم... باز یک تصمیم خات گرفتیم.

 

  

 

        قادر جوان بیست ساله، نه صنف درس خوانده و پسر بزرگ خانواده بود. پدرش راننده گی میکرد. در نواحی دورترازشهرخانه داشتند. اواکثر روزها ازغیابت پدراستفاده کرده با جوانان ولگرد گشت وگذار میکرد.همین گشت و گذار باعث شد؛ تا به بهانهء کار وغریبی، خانه را ترک و به ملک همسایه برود. آنجا     با رفقای دیگر آشنا شده و به گیر باند های تروریست افتاد. مدتی بعد دریکی از مراکز تربیتی تروریستی تنظیم شد. یک ماه دروس انفجار پل ها، طرق سوختاندن مکاتب و حملات انتحاری را آموخت. مبلغین خارجی روزانه سه مراتبه به او و تعداد دیگر، تبلیغ مینمودند. در اوایل سخنان مبلغین خیلی خوشش میامد؛ ولی در روز های بعدی تبلیغ، مهرومحبت جایش را به نفرت و انزجار واگذار ساخت. او متیقن گردیده بود؛ که مبلغین دروغ گفته و صرف به خاطر پوره ساختن امیال و منافع خود کارمیکنند. قادرخود وتمام همقطاران خود را فریب خورده ها میندیشید. شب ها قادر بیاد آرامش فضای فامیلی خود می افتاد. محبت خواهر و برادرانش را بیاد می آورد. زحمت کشی پدرش را در نظر گرفته و میدید؛ که او به خاطر آرامش آنها چقدر زحمات زیاد را متقبل میشد. نصایح پدر را بیاد میآورد. گریه و زاری مادر از نظرش میگذشت. شبها در بستر، خواب به چشمان قادرنیامده و تا سحرگاهان درفکر فرو میرفت. هیچ نوع راه فرار ازین گرداب را پیداکرده نمیتوانست. او میندیشدید؛ که به دامی خوفناک گیر مانده و خلاصی از آن نا ممکن خواهد بود. آنشب چشمانش اشکبار گردیده و خیلی اشک ندامت ریخت. فردای آنشب برای اولین بار، او را با دو نفر دیگر به خاطر آتش زدن مکتب قریه وظیفه دادند. گیلن تیل و مقداری از مواد انفجاریه را به خاطر انفجار و آتش زدن در بین مواد خوراکه در یک بوجی جا بجا ساخته به او تسلیم کردند. روز دیگر حرکت نموده و شب اول را در یک محل و شب دوم را در محل دیگر گذشتاندند و بروز سوم به محل اصلی رسیده بودند. او از بی اعتمادی انها نسبت به خود رنج میبرد؛ چون دو مرد همراهش با ماشیندار و تفنگچه مجهز بودند و ذریعهء او مواد انفجاریه را حمل میکردند.   

                     

 

 

        خواب به چشمان قادر راه نمی یافت. چشمانش را بست؛ آیاتی را که یاد داشت زیرلب خواند؛ ضرب زبانی را از دو تا ده خواند؛ باز هم خوابش نبرد. از یک پهلو به پهلوی دیگر شد. باز هم به اعضای فامیل

           اندیشید. به رفقای ولگردش فکر کرد. گپ پدر را بیاد آورد؛ که چندین باربه او گفته بود.

_ تره آخررفیقایت ده ای جامعه مضر میسازن... تو روی مره ده بین مردم سیاه میکنی... ما سر تو خات شرمیدیم... تو گمراه شدی... گمراه... تو به ما آبرو نماندی.

        از چشمان قادر اشک جاری شده و بالشت را نمناک ساخت. نصرو بعد از نان شب فیصله کرده بود؛ تا در وقـتـی که مردم قریه جهـت ادای نماز صبح به مسجد میروند، تعمیر مکتب را انفجار و میزها ، چوکی ها وکتابخانه مکتب را به آتش بکشند. بعد از نیمهء شب باریدن برف آرام شده بود؛ ولی باد تند زوزه میکشید. صدای پارس سگها و گرگها شنیده میشد. قادر مشوش و پریشان مینمود. تازه چشمانش سنگین شده بودند؛ که تکانش دادند. دید دو مرد همراهش آمادهء حرکت اند. در همین وقت آذان ملای مسجد قریه را شنید. نصرو که مرد ریشدار و زمختی بود؛ گفت:

_ همو قسم که گفتم کاره انجام داده... خوده میکشین. غیرازپیره دار، دگه سربازا وافسرایشان ده مسجد میباشن... به مجردیکه ملا نمازه شروع کد... وظیفه ره عملی میسازین و ده یک ثانیه خوده میکشین.

        قادر فاژه یی کشیده به نصرو گفت:

_ خودیت همرای ما نمیری...؟

        نصروگفت:

_ نی... مره باید هیچ کس همرای شما نبینه... اگه نی مه ده اینجه زنده گی نمیتانم.

        قادر گفت:

_ ما نابلدهستیم... خودیت باید تا مکتب همرای ما بری... وختی کارا آماده شد، خودیت مسجد برو و ما کاره انجام میتیم ... ده ای تاریکی، کی تره میبینه... اگه تو نری کار خراب خات شد... رفتن تو ضروریس.

        مرد اولی گفت:

_ قادر راس میگه... اگه بیایی کار خوب میشه.

       نصروگفت:

_ خو درستس...! شما که شله گی میکنین... همرایتان میریم... وختی انفجار میتین... مه باید ده مسجد حاضر باشم... بریم دگه... حرکت.

         هر چهار به طرف مکتب قریه در حرکت شدند. با کلیدیکه نصرو داشت، قفل دروازهء ورودی مکتب را باز نمود. با داخل شدن به صحن مکتب مرد اولی و سومی از بوجی قادر، مواد انفجاریه را بیرون کشیدند. ماشیندارهایشان را ازبین بوجی بیرون کشیده و به شانه هایشان آویختند. مرد اولی درحالیکه قالب های ترو تیل و فتیله ها را بدست میگرفت، به قادر گفت:

_ تو گیلنه تیله گرفته، بالای کتابهای کتابخانه و میزها و چوکی ها پاش میتی. وختی اشپلاق کدم کتابخانه ره گوگرد میزنی... ده یک دقه خوده از مکتب بکش... بازمه لینه شارت میسازم؛ تا مواد جا بجا شده انفجاریه، تامیر(تعمیر) مکتبه به زمین بشانه.

         قادر گفت:

_ درستس... همو قسم میکنم... هوش خوده بگیری تامه از مکتب نبرامدیم، لینه شارت نسازی.

          درین لحظه از چهار سمت چراغهای دستی روشن شد. سربازان با کلاشینکوف های آماده به فیر، آنها را درمحاصره گرفته و در یک لحظه دو مرد مسلح را خلع سلاح و گیلن تیل را از دست قادر قاپیده و دستان هر چهار را محکم بستند. افسریکه قوماندان بود به افسر همراهش گفت:

_ ای بچه ره که همرای گیلنه تیل میخاست کتابخانه مکتبه آتش بزنه پشت مکتب برده تیر باران میکنی.

          قادر التماس آمیز گفت:

_ قوماندان صایب... به مه رحم کنین.

          قوماندان گفت:

_ چپ... سزای شما وطنفروشها تیرباران اس. تو مکتبه آتش میزدی... جزای تره تعیین کدیم... تو باید محاکمه صحرایی شوی.                                                                                                          

         افسر مؤظف، قادر را به طرف دروازهء مکتب کشانیده و او را دورازمکتب برد. دستانش را باز

           کرده و گفت:

_ جوانهای مثل تو افتخار ملت ماس... اگه شو خبر نمیدادی... مکتب از دست میرفت و کودکان ای قریه ها بیسواد میماندن... برو پنایت به خدا... تو افتخار پدریت هستی.

         افسرکلاشینکوف را به زاویه چهل و پنج درجه به طرف آسمان گرفته و ماشه را سه بار فشار داد. بعد صورت قادررا بوسیده با دستش، راه بیرون رفت از منطقه را نشانش داده وخودش به طرف          مکتب رفت.

پایان                                                                                                                                                                 22 / 10 / 1385