ناتور رحمانی

29-10-08

 

ميرخطا جمله خطا ....

 

آورده اند که در کشوری غضب نازل گرديد، توفان و شورش شد، تاعون و وبا آمد، وهمه چيز را ا ز الف تا الف دوزبرعن گدوود نمود، قسمی که نه زمين ماند و نه هوا، گدا پادشاه شد و پادشاه گدا، مالک خانه بی پناه شد و بيگانه کد خدا ؟!

در دوران همين گدودی ها مُلک را مردمان برخاسته از زيستگاه جفا، و پروردگان سرانگشت دهها بيگانه در چنبره خويش گرفتند، يعنی غبن کردند، آنها همه خطا کار و دزد بودند، دزدا ن بزرگ، دزدا ن سرکاری، دزدان دولتی، دزدان قانونی، دزدان غيرقانونی، دزدان ا يمان فروش، دزدان بی ا يمان و ... کوتاه ا ز رنگش در يک تيم موجود بودند، در مُلک کس نماند، جز عده اسير و يا فريب خوردگان دروغ و تزوير، بيشترينه آدمهای شاد، صادق، مُومن، خاکدوست و سالم باهجوم توفانهای بربادکن نابود گرديدند، يا توگويی دود شدند و به هوا رفتند، يعنی بدست همين داره دزدان، رهزنان، جيب بران و معامله گران قهار سربه نيست، فرار ا ز زيستبوم يا غيب و غارت شدند ....

با اين چرخش ها و نابسامانی ها، ديوانگان، مستان، شيادان، قلدران و دجالان همه کاره ومالک سرنوشت  باقيمانده ها شدند، فعل قبيح دزدی که در قاموس دزدان ماجرا جو شريف ترين عمل محسوب ميگرديد بزودترين فرصت به يک کار دولت پسند تبديل و مورد حمايت و حفاظت ارکان و تيم رسمی قرار گرفت، اين چوکيدار های وابسته و حکومتی در هر کجای که بودند، درکارگاه و کارخانه، در دفتر و ديوان، در نيابت و وکالت، در تجارت و اعمارت، در رياست و وزارت، يعنی در همه جا و همه وقت، در شب در روز، باشوق با سوز، ا ز لحظه بيداری تا تماميت بيکاری، باکمال بی عاری به دزدی مشغول بودند، بگونه ای که سرمه را ا ز چشم آفتاب و وسمه را ا ز ريش مهتاب می دزديدند .

سوگمندانه ! رسم چنين شد که همه تيم با رسميت روز باچراغ و شب با الاغ رهوار به دزدی مصروف شدند، حتا ا ز ربودن آثار کهن، سنگ نبشته های قبرها و کفن هم دريغ نورزيدند، آنها آنقدر به اين شغل شريف شايق بودند که به اساس فرمان همه دروازه ها باز و همه دست ها پُر ا ز اعجاز گرديد، اين تيم اگر کدام اندوخته و انباشته، پول های کومکی خير و خيرات مُلک های بيگانه را نمی يافتند ا ز همديگر خود را می دزديدند، آنچه را همتا های طرار شان ا ز ديگران ربوده بودند .

در آ ن مُلک روز و روزگار بدين منوال ميگذشت تا اينکه مردک بی خبر از ا وضاع جاری و باری فيلش ياد هندوستان نمود و بفکر بدست آوردن مرچ و مساله، کار و سرمايه، همچنان به هوای ديدار يار و يادی ا ز گلزار و ديار قدم به حيطه سلطنت دزدان گذاشت، تا بفکر خودش هم برای آ ن ويران شده کاری کند و هم ثمری بردارد، چند روزی که گذشت مردک وضع را ناهنجار و جريان را نا بسامان يافت، مگر زيادت عشق به زيستگاه خاطرش را به آزار دوا مدار نبرد و دلش را نيازرد، اما دزدان ناراحت و گله مند شدند، زيرا مردک نه ا ز کسی می دزديد و نه درب و دروازه اش را باز ميگذاشت، پس به اساس دستور اذيتش کردند و عقب دستش را داغ نمودند، يعنی وی را ا ز ساحه کارش آنجا که جاده ای را ترميم و جغل اندازی ميکرد ربودند و آنقدر به گرده هايش سيخ زدند تا مجبور شود دار و ندارش را که ا ز مُلک های پائين با خود آورده بود حتا بيشتر ا ز آ ن با نزول، سود و تکس و کميشن و غيره به داره دزدان آدم ربا بپردازد، مردک ا ز ترس جان همان کرد که گفتند و کسر بودجه را هم وابستگانش ا ز برون وسيله شدند، تا زنده و سلامت نزد کسانش برگردد، او به سرزمين اجدادش درد رسيده آ مده بود و داغديده رفت تا حکايت به ديگر بلبلان عاشق نمايد .

آورده اند که در پهلوی اين همه جنجال ها مردم گيرمانده در قفس، مظلومان گروگان نفس، لشکر ا ز گرسنگان و دريوزگان مُلک هم ا ز خود کاروباری داشتند، آنها ا ز بام تا شام، خرد و بزرگ، زن و مرد، پير وجوان، سالم و معيوب در لابلای خاکباد هزارها رهوار بُراق آخرين سيستم، جرمنی و جاپانی و امريکايی می لوليدند و فرياد ميزدند : آقا بنام خدا، خانم بنام خدا، حاجی بنام خدا، قومندان بنام خدا يک چيزی خير کنيد، خيرات سر با ارزش تانرا، خيرات سر شهزاده های تانرا لطف کنيد،  ما و چوچه های ما را ا ز گشنگی نجات دهيد، ما را... درد و دريغ که فرياد ها را سروصدای هارن ها، ازدحام شهرهای تاعون زده و موسيقی تند رستورانت ها می بلعيد و چهره های درد رسيده نيازمندان ا ز عقب شيشه های سياه تيز رفتارها معلوم نميشد، پس دست های نياز همانگونه خالی و دراز ميماند و دُعا ها در گردباد هوا ناپديد ميگرديد .

روايت ميکنند :  در بين اين لشکر ا ز گرسنگان و گدايان ژنده پوش بودند کسانی که توان ديدن شکم های به پشت چسپيده، نگاه های پُرا زغم و اشکهای پاک و معصومانه زن و فرزند خود را نداشتند، آنها جگراز شير قرض می گرفتند و با دليری غير قابل باور در روز روشن دست به دزدی موا د خوراکی می زدند، مثل ربودن يگان بوجی آرد، بوره يا يگان قطی روغن تا وابستگان گرسنه تر ا ز خودشان تلف نگردند، مگر آدم شوربخت در تنگناه مانده کجا بخت يارش ميشود، به همين دليل چهار چشم پاره و چهارپای دستگاه متوجه شان بود، دزدی همان و محاکمه صحرايی همان، چون دزدان بزرگ به هيچوجه برداشت ديدن دزدان خرد مواد خوراکی را نداشتند، پس آنها را زنجير پيچ نموده به زندان می انداختند تا دزديدن شتر را با بار و سرمه را ا ز چشم بادار ياد گيرند، بلی قدا ره بند های جمهوری آنها را به جزای اعمال شان رسانيده بجای می فرستادند که عرب می و عجم نی ميزد، داره دزدان درست فکر ميکردند، تنبيه آنها عبرت ديگر کرباس پوشان پای برهنه ميشد، تا بياد داشته باشند که دزدی نان بد ترين نوع دزدی است .

آورده اند که درآ ن شهر همه چيز ممنوع اعلان شده بود، بجز ا ز دزدی به هر طريق ممکن و به هر شيوه لازم مثل رشوه، اختلاس، احتکار، قاچاق، چپاول، حيف ميل، باجگيری، غارت، زمين خوری، شبخون، تجاوز وهمچو چيزهای ....

آنهای که نمی توا نستند دزدی کنند، جگرش را نداشتند، و يا شامل تيم رسمی نبودند، بعد ا زآنکه دست ا زپای درازتر از کاردريوزگی برميگشتند، چون زياد خسته می شدند، و ديگر اينکه درآن اسارتگاه فقروستم زمامداری خلافت و رفاقت کار درست و باری قابل ملاحظه نداشتند به تفريح بی مصرف ويژه خودشان می پرداختند، انها از بام تا شام کنار جويچه های فاضل آب گنديده و پشه زار، پهلوی انبار کثافات، درهمان هوای نفس گيرو خاکباد کوچه ها مصروف ( چشم پتکان ) ميشدند، آنقدرتا يکی از آنها بکلی گم و ناپديد ميگرديد، يا يکی ازآنها با چشمان بسته و پُت درچاه ای می افتاد، يا درين چشم پتکان ديگران را، ازخودی ها را گم ميکردند، آنگاه ازسربغض لبخند ميزدند و تلخی درد ناپيدای شانرا برخ همديگر ميکشيدند و ميگفتند : « برو خوب شد که گم شد، ازغم نان و درد بيکاری آرام گرديد »  

حکايت ميکنند که همين مصروفيت و تفريح لشکر بيکاران، گدايان وگرسنگان، پسند داره دزدان شياد و وابسته به خلافت و رفاقت افتاد، آنها هم به چشم پتکان پرداختند، البته ا ز قسم بهتر و متنوع تر آن، درين ساعتری های مردم فريبانه، وزيرها و ريس ها، وکيل ها وشهردارها، فرمانده ها و فرمانبرها، جنرا ل ها و جلادها، خلاصه همه آنهای که شامل تيم مير بودند هرازگاهی درين وزارت وآن سفارت، درعقب اين چوکی يا پشت آن ميز، درين دستگاه يا درآن ديوان پُت و پنهان ميشدند، اين چشم پتکان در چرخش های دايمی خويش بی فايده هم نبود، زيرا جايگاه ديگر و يا پُت شدن درجای ديگر زيرنام ديگر برای شان مفاد سرشار ديگری هم داشت ... بعضی ها که کمی زرنگ تر ويا اعضای ذخيره تيم ابرقدرت ها بودند درين بازی بکلی از نظرها غايب ميشدند و مدتی بعد حضوربه هم رسانيده خواهش ميکردند تا عقب چوکی امير يا بالای سرير پنهان شوند، اما اميرک ترفندباز، آموزش ديده دست دزد بزرگ دنيا يا دزد جهانی ا ز آن خس دزد های نبود که درين بازی چشم پتکان، چشم پُت جايش را برای ديگران واگذار نمايد، پس دلغشی ميکرد، به اين اساس چون يک جای بازی عيب داشت، مردم پيوسته فرياد ميزدند تا اميرک و امثال وی به مراد نرسند و کامياب نشوند:

 «  ميــــــر خطا، جمــــله خطا »