بچهء نه نه

         نوشته: محمد هاشم انور

 

        من و هارون با شنیدن جملهء اخیر او خندیدیم. خنده های ما به اندازهء شدید بود؛ که از چشمان ما اشک جاری شد. او که متحیرانه به ما مینگریست، مظلومانه و ساده لوحانه گفت:

_ چرا خنده میکنین...؟ مه خو کدام گپ خنده دار نزدیم.

        من خندیدن را توقف داده گفتم:

_ او ساده خدا... تو گپی بسیار خنده دار زدی... میدانی که چی گفتی...؟ تو گفتی که یکدفعه از مادر جانم اجازه بگیرم...! حالی تو خوصاحب زن شدی... بازم اختیارت بدست مادرت اس...؟

        او گفت:

_ چرا نباشه...؟ او مادرم اس... ده خانه همه از او اطاعت میکنن... حتی پدرم...

        با شنیدن گپ او باز هم ما را خنده گرفته و با صدای بلند خندیدیم. درآن لحظه کم بود گرده کفک شویم. بالاخره خود را کنترول نموده و اشک ها را از چشمان ستردیم. هارون به او گفت:

_ پدر... پدریت هم... از مادریت اجازه میگیره...؟ خی ده خانه قومندان اصلی نه نه جانیت اس... ما فکر کدیم که تنا تو بچهء نه نه هستی... نفامیدیم؛ که پدریت هم اختیار نداره.

        در حالیکه میخندیدم، گفتم:

_ صادق... ای گپاره ده پیش دگرا نگی... اگه نی از تومسخره جور میکنن... ایکه به ما گفتی خیرس... ما رفیق و دوست تو هستیم... تره بخدا جای دگه نگی.

        او گفت:

_ نمیگم... چرا بگم... اقدر هم میدانم؛ که ده جامعه ما مرد باید صلاحیت دار خانه باشه... حالی چطو کنیم... مادرم، پدرمه از روز اول زیر تأثیرش آورده و او بیچاره ده مقابلش چرق کده نمیتانه... مام دگه بچه هموپدرهستم.

        هارون در حالیکه میخندید، گفت:

_ بچا... مه میرم کاردارم... حالی که پروگرام تغییر کد... وصادق اجازه رفتنه نداره... فامیدم؛ که بند قرغه رفتن نشد. مه دگه خانه کاکایم میرم و احوال اوناره میگیرم ... مه رفتم خدا حافظ.

        هر سه قول دادیم. هارون رفت و من با صادق تنها ماندم. دلم به او خیلی سوخت؛ تا آنوقت  او را اینطور غلام حلقه بگوش فکر نکرده بودم. اویازده ماه نامزد بوده وبعداً عروسی کرده بود. پدرش دوکان پرده دوزی داشت و او با پدرش کار میکرد. او فارغ التحصیل صنف دوازده بوده وکورس های انگلیسی را تمام نموده بود. دل او میخواست؛ تا شامل پوهنتون شده و فاکولته دلخواه خود را بخواند؛ ولی وقتی ازین تصمیم اوپدرش دانست، به قهر شده گفته بود:

_ تره به خواندن فاکولته چی...؟ ده ای وطن فاکولته ماکولته بدرد کسی نمیخوره. نمیبینی؛ که ترقس فاکولته خوانا ره از کار میکشن و بجایشان بیسوادا و واسطه دارا ره نصب میکنن...  صدها وهزارها جوانایکه فاکولته خواندن، گرد... پشت کار میگردن و کسی به اونا کار نمیته... تره خات کی کار داد...؟

        پدرش لحظه یی مکث نموده ادامه داده بود:                                                                                              - او بچه...! ده صورتیکه عاید دوکان خوب اس... تو چی ضرورت داری؛ که به دروازای خارجی ها تک تک زده و زیر دست شان بخاطر سه، چهار صد دالر کار کنی ویا بخاطر سه هزار اوغانی مامور دولت شوی...  تو یگانه بچه مه هستی و باید پیش مه کار کنی.

        صادق با آنکه درس خوانده وزبان انگلیسی میدانست، با آن هم یک پسر آرام و گوشه نشین بود. از صبح الی شش بعد از ظهر مصروف دوکانداری وکاروبار بود. من وهارون با او در کورس انگلیسی معرفی و دوست شده بودیم. سال قبل او ما را به عروسی خود دعوت نموده بود. ازعروسی اویکسال میگذشت وبه همین خاطر،

        امروز پیشنهاد کردیم؛ تا با موترش بند قرغه رفته و این روز را تجلیل کنیم؛ ولی او گفت که اجازه رفتن را ندارد. بعد از رفتن هارون، هر دو خاموشانه از بالای پل گذشته و در کنار دریا به طرف منازل خویش روان بودیم. من سکوت را شکستانده، به او گفتم:

_ صادق...! از خندای ما خفه نشی... میدانم؛ که پدر و مادر بالای ما بسیار حق دارن و بدون اجازه اونا نباید جایی بریم... ولی تو قسمی گفتی؛ که گویا همیشه و ده هر گپ از مادریت پرسان کده، باز او کاره میکنی.

        او ایستاد. کومه های گوشتالودش سرخ شده و گفت:

_ خلیل... مه همی قسم تربیه شدیم... تو خو میدانی؛ که مه تنها بچه خانه هستم و کلان همه... متباقی خوارایم هستن... بخاطریکه بد راه نشیم... مادرم به همی قسم ما ره تربیه کده... ما ازی تربیه او خوش بوده و شکایت نداریم.

        پرسیدم:

_ خانمیت هم مثل تو اطاعت مادریته میکنه و یا مخالف ای کار توس.

        گفت:

_ او بیچاره زبان نداره؛ تا ده مقابل مادرم گپ بزنه... وختی نامزاد بودم... یگان روز جمعه مادرم اجازه میداد؛ تا خانه نامزادم بری یکی دو سات برم... نامزادم دختر معاشرتی، مزاقی و خنده روی بود. مه ده دلم میگفتم؛ که گذراره او و مادرم خات شد... ولی...

        گفتم:

_ چرا چپ شدی... قصه کو... باز چطو شد... بگو صادق ... ولی چی ...؟

        گفت:

_ مادرم ده روز دوم عاروسی سام خوده سرش شاند... سری یک گپ خورد، کم بود؛ که بزنیش... خدا فضل کد؛ که مامایم آمد و مادرم چپ شد و او بیچاره از زدن نجات یافت.

        گفتم:

_ براستی که مادریت زن با تجربه اس... او میدانه که چطو کنه؛ تا دگرا زیر تأثیرش برن...!

        گفت:

_ میدانی... گپ بین ما و تو باشه... دو ماه باد از عاروسی، خانمم ده کدام گپ به مادرم دلیل گفت و مه از روی زمانه او ره یک سیلی زدم ... او قار کد و ده اتاق ما رفت... میخاستم پشتش رفته، از او معذرت بخایم؛ که مادرم چیغ زده مره بجایم میخکوب ساخت و گفت:

_ صادق...! اگه رفتی وا بجانیت... دگه ده اواتاق، قدم نمانی... باد ازی ده صالون خو شو؛ تا بدانه که همرای مه زبان بازی چی عاقبت خراب داره.

        پرسیدم:

_ تو هم همو کاره کدی...؟

        گفت:

_ خی چطو میکدم... سه ماه همرای خانمم جنگی بودم و ده صالون خو میشدم... تا ایکه مامایم مادر مه راضی ساخت و مره گفت برو ده اتاقیت خو شو.

        من که خیلی متأثر شده بودم، گفتم:

_ ای چه قسم مادر اس... عاروس خو مثل دختر اس... او نباید همرای دختریکه از خانه پدر آمده و از دوری پدر و مادررنج میبره... رویه ورفتارخراب کنه... خشو و خسر باید مهر و محبت مادری و پدری ره به عاروس بتن... شوهر باید همراز و مدد گار زن خود باشه... صادق...! زنیت خو خوی و عادت خراب نداره... خفه نشی بچیش... مطلبم اس؛ که...  بد گذاره خو نیس...؟

        صادق به عجله گفت:

نی نی ... اوزن خوب وبا گذاره اس. اواز یک فامیل نجیب وشریف اس ... آدم با داشتن زنی مثل اوبایدافتخار کنه... ما هر دو یکی دگی خوده بسیار دوست داریم.

        دیدم در چشمان صادق اشک جاری شده و آرام آرام میگیرید. دانستم؛ که او خیلی به تکلیف بوده و از کردار مادرش میشرمد. به او نزدیک شده، گفتم:

_ همرای مادریت گپ بزن... تو اوره بفامان... او گپ تره حتماً میکنه... از خوارایت هم کمک بگی؛ تا مادرخوده

  بفامانن... خوارایت حتماً یک کاری خات کدن.              

        صادق با نا امیدی گفت:                                                                                                             -  خوارایم...! از خوارایم کمک بگیرم ... زن بیچاریم خو از دست دو خوارکلانیم روز نداره... اونا همدست مادرم میباشن... چیزیکه مادرم بگویه و هدایت بته... اونا همو کاره میکنن... از مادرم کده، زن بیچاره مره اونا میجورانن... خداره شکر که یکی از اونا عاروسی کدو خانه بخت خود رفت و گم شد.                                             

        گفتم :                                                                                                                                  

خی گپ ازی قرار اس... بسیار مشکل اس... ای مشکل تره خداجان حل بسازه، از دست مه چیزی نمیشه.

        گفت:

_ هیچ امکان نداره... از خدا مرگ خوده میخایم.. تا او زنده اس حال مه همی اس... او اصلاح شدنی نیس... عادت او شده... وختی گپ پدر مه نمیکنه... گپ مره خو به هیچ صورت نمیکنه.

        گفتم:

_ خی بساز و بسوز... چاره دگه نداری... نی از مادر تیر شده میتانی و نی از زن... خی برو جدا شو... خانه دگه بگی و همرای زنیت اونجه زنده گی کو.

        گفت:

_ پیسه از کجا کنم... تمام پول و دارایی پیش پدرم اس و هر شو مادرم حساب میگیره... حالی گپ دگه که از هشت ماه پیش میگه زنیت به مه نواسه داده نمیتانه... بریت زن دوم میگیرم... چند جایی خواستگاری هم رفته... خوشبختانه... ازیکه خویشاوندا میدانستن و به خوی و بوی او هم خبر بودن، دخترشانه ندادن.

        گفتم:

_ چی...؟ وختی تو همرای زنیت خوش هستی، زن دگه ره چی میکنی. دادن اولاد خو بدست خداس... میشه یکی دو سال باد تر، خدا اولاد بتیت... تو به مادریت رضائیت نشان دادی... یا نی...؟

        گفت:

_ مه چی چاره دارم... ده مقابل او گپ زده نمیتانم... از مه پرسانم نکده... مه خوپیسه هم ندارم. یکروزی خوده خات کشتم... چقه آرزو داشتم؛ تا زنم ده خانه ما خوش و آرام زنده گی کده و به خوشی خدمت مادرو پدر مه کنه... میدانی...! او بیچاره خوب خدمت میکنه... حتی خوارایمه ده کار نمیمانه و میگه شما مهمان هستین... زن خوب اس... مه دوستش دارم و نمیخایم زن دوم بگیرم.

        از درد دل صادق خفه شدم. باورم نمیشد؛ که در زنده گی اینطور اتفاقات و مشکل ها رخ خواهد داد. حیران و درمانده بودم؛ که او را درین مشکل چطور رهنمایی کنم؛ تا به زنده گی خوش خود ادامه داده و دین پسر بودن را در مقابل والدین و خواهران ادا سازد؛ ولی هر قدر اندیشیدم، کدام راهی نیافتم. درین وقت صادق تکانم داده گفت:

_ میدانی که خشویم از قندهارآمد... مه مرد مهمان کدن یک چاشت او نشدم... همیقدر تانستم؛ که اجازه رفتن یک روزه خانم خوده به خانه خسربریم بگیرم... او بیچاره ره باد از عاروسی اجازه نمیته؛ تا خانه برادرا و خوارایش که ده کابل زنده گی دارن بره ... اوره مثل پرنده ده قفس بندی ساخته.

        آنروز صادق را نصحیت کردم؛ تا تمام مشکل ها را تحمل کند. به صادق گفتم؛ که به مرور زمان و صبروحوصله، تمام مشکل ها رفع خواهد شد. ازینکه هوا رو به تاریکی میرفت؛ از همدیگر جدا شده طرف منازل خود که در بلاک های جدا گانه موقعیت داشت، رفتیم.

  

        صادق را درهفته یکی دو بار میدیدم. اگر چه میکوشید خود را خوش نشان دهد؛ ولی حدس میزدم؛ که در رنج وعذاب کشنده یی دست به گریبان است. مداخله مادرش در زنده گی، او را رنج میداد. اصلاح نشدن مادر و تحمل درد و رنج خانم بی گناه و مظلوم، او را در یک عذاب عجیب و غریبی پیچانیده بود. او روز بروز لاغر و ضعیف تر شده میرفت؛ پریشان و مغـموم معلوم میشد. درد و رنج او را، والدینش درک کرده نمیتوانستـند. او درماحول فامیلش، فضای اعتماد و باورمندی را میخواست. فضای خوش و صلح میخواست؛ ولی هر قدر میکوشید، آن فضا را آورده نمیتوانست. او درین راه خود را ناکام میدید. من امروز او را در حال خرید ادویه از درملتون دیدم. با دیدن او پرسیدم:

_ خیریت خو باشه... جور هستی...؟ ده خانه خو خیرتی اس...؟

        گفت:

_ خیریت اس... سر خانمم کمی درد میکد... به او دوا گرفتم.

        پرسیدم  :

_ صادق جان...! بسیار پریشان و افسرده مالوم میشی ... اوضاع خانه خو شکر خوب شده باشه...؟

        با تأثر گفت:

_ روز بروز زیاد شده میره... آدم غم بیرونه ده خانه حل میتانه، اما حل کدن غم خانه ده بیرون بسیار مشکل است.

        گفتم:

_ خو دگه خدا مهربانس ... بخیر جور میشه...  چطو کنی دگه... ده هر طرف رویت بزنی... درد اوره خودیت احساس میکنی.

         او خدا حافظی کرده و رفت. آنروز با دیدن او خیلی جگر خون شدم. حالت او مرا پریشان ساخته بود. در فکر حل مشکل او بودم؛ ولی راهء چاره پیدا نمی توانستم. فردای آنروز در دفتر بودم، که زنگ مبایلم به صدا آمد. پدرم بود و گفت:

_ بچیم... لطفاً رخصت گرفته خانه بیا.

        پرسیدم :

_ پدر... خیریت خو اس... چی گپ شده...؟

        پدرم گفت:

_ چطو بگویمیت...  ده خانه... ده خانه ما خیرتی اس؛ ولی...

         پرسیدم:

-        ولی چی...؟

        گفت:

- ولی ... ده خانه صادق جان شان خیرتی نیس... وختی آمدی بریت میگم.

        با وارخطایی گفتم:

_ شماره سر مه قسم اگه نگویین... لطفاً پدر... بگویین؛ که چی گپ اس... صادق خو جور اس.

        پدرم خود را کنترول نتوانسته و به گریه شد. در حالیکه هق هق میگریست، گفت:

_ بچیم...! جنازه صادقه سات یک بجه میوردارن... او دیشو خود کشی کده... او ره دو بجه دفن میکنن.

 

                                                                                                                           پایان

                                                                                                  7 /  سنبله / 1386