معشوق رحيم

06-10-08

بهشت بی اندیشیده گی

 

 

آیا متوانیم از اندیشدن فرار کنیم؟ ویا میتوانیم لحظه ای را تصور کنیم که اندیشدن را کنار بگذاریم و ازآن امتناع ورزیم؟  

گرچه طبق عادت بدون آنکه به خود کمترین زحمتی را بدهیم تا یک بارعمیقا ً به این پرسش ها درنگ نمائیم، باید با  یک ،بلی،  یا  ،نه،   پاسخ این پرسش ها را بدهیم. اما به نظر میرسد که اینگونه رفتار ما، یعنی به همه چیزو همه گونه پرسش،  پاسخ فوری ارایه  داشتن خود یکی از نشانه های نه اندیشدن و سر باز زدن از تحقیق و سپردن سر رشته ای عقل خویش به دست تقلید است که بخش از آن مربوط میشود به ساختار روانی وفزیو لوژیکی مغز ما و شاید هم همه موجودات زنده و بخش دیگرش هم مربوط میشود به تربیت روانی ما که ریشه در دل فرهنگ این سرزمین دارد.

یکی دیگر ازعلت های امتناع از تفکر و اندیشدن هم شاید این باشد که بعضا ً موضوع مطرح شده برای ما کاملا ً واضح  وهویدا میباشد و یا بهتر بگوئیم به  نظر ما چنین میرسد. یا به قول مولانا         " آفتاب آمد دلیل آفتاب". یعنی اینکه موضوع مورد بحث برای ما مانند آفتاب واضح و روشن است ویا به نظر ما واضح و روشن است، بنا ً هیچ دلیلی برای خود نمی بینیم  تا اجازه شک و تردید کردن را به خویش بدهیم. و یگانه وآسان ترین  کاری را که میکنیم این است که به حقیقت داشتن و یا نداشتن آن ادعا حکم نمائیم.  به گونه ای مثال یکی از بحث های که در حال حاضر نقل مجلس اکثریت مکتب رفته گان و همچنان مسجد رفته گان را تشکیل میدهد این است که آیا نظام موجود در افغانستان یک نظا م دموکراسی است و یا نه؟  آیا این کشور استقلال دارد و یا خیر و از این گونه پرسش ها ی زیاد دیگری. که اکثرا ً بدون اینکه بدانند روی چی چیزی بحث میکنند در اخیرپس از یک زد و خورد  زبانی و جملات نا ثواب به یکدیگر و یکدیگر را به تهمت و افترا بستن  و دَو و دشنام دادن  به یک پاسخ منفی یا مثبت میرسند. یعنی اینکه که نظام موجوده یا دمکراسی است ویا هم نیست. که مسلما ً هردو طرف درگیر در بحث در ذیل این مقولات برداشت ها و آیده آل های خود را دارند که کاملاً  در تضاد با یکدیگر میباشند.

 بنا ً بهتر خواهد بود قبل ازاین که در مورد صحت و یا سقم گزاره ی حکم نمائیم نخست ببینیم برداشت ما از آن گزاره چی است و آیا برداشت ما از آن گزاره و عناصر تشکیل دهنده ای آن  یکسان است ویا نه.  پس در اینجا هم بد نخواهد بود نخست ببنیم مقوله ی  اندیشدن برای ما چی معنی ومفهمومی را ارایه میدهد. ویا برداشت ما از بهشت چی است  تا اینکه بدانیم منظورما از بهشت بی اندیشه گی چی است  و بعداً به این نتیجه برسیم که آیا ما میتوانیم ازاندیشدن امتناع و سرپیچی نمائیم. و از آنجا به مراحل بعدی یا اصلی  بحث یعنی بهشت ویا زندان بی اندیشه گی ویا به عبارت دیگربه بحث جزم اندیشی (دگماتیسم) و تفکر انتقادی (کریتیکل تنکینگ) قدم خواهیم گذاشت.

 

در مورد مفهوم بهشت من فرض را بر این میگذارم که همه با این گفته شاعر موافق خواهد بود که میگوید "گویند بهشت است همان راحت جاوید."  بلی  جا یی که در آن راحت همیشه گی و ابدی حکمفرماست. جایی که در آن گرفتاری و مزاحمت و درد سر و دلهره و ترس واضطراب چیز هایی اند نا آشنا و بی معنی . همه اش خوردن است و خوابیدن و لمیدن و لذت بردن. نه کسی درغم  نان است و نه هم در پی نام و نه هم  جا و مقام. نه حسرت و افسوس  گذشته است و نه امید وترس از آینده.  نه تولدی است ونه مرگی و نه  آغازی و نه پایانی. نه اندیشیدنی است ونه هم  چیزی  برای اندیشیدن. نه پرسشی است و نه هم پاسخی. یگانه تکلیف همان تکلیف فرمان بردن و همان کردن است که باید کرد.

و در همین جا میخواستم این را هم بگویم که نقل قول کردن از شعرا هم  یکی از علایم ویا واضحتر بگویم یکی ازعلت های  بی اندیشه گی و نا پُرسایی ما میباشد. قسمت اعظم  شعرا و به خصوص عرفای ما که بیشترینه نیروی خود را درتوجیه و پشتیبانی از فرهنگ حاکم درجامعه به خرچ داده اند، با  گذشت زمان چنان موقعیتی را در جامعه برای خود بدست آورده اند که  کلام آنها بعضا همان قوت و شدت احکام دینی را داشته اند وهنوز هم دارد. حتی بسیار هم دیده شده است که انتقاد به یکی از این شعرا چنان واکنش شدیدی را در پی داشته است که گویی به یکی ازکتب مقدس انتقاد شده باشد. که    متا ًسفا نه این عمل خود در خشکانیدن ریشه ای اندیشیدن و خرد ورزی سهم بزرگی را داشته است. و بی دلیل نیست که مثنوی را قرآن فارسی نامیده اند ویا اینکه دیوان حافظ را پهلو به پهلوی قرآن در تاقچه های هر خانه ای میتوان یافت و حتی برای پیش بینی آینده هم از آن استفاده میشود. به همین دلیل است که مردم همیشه برای قوت بخشیدن  ادعای خود از شعرا کمک میگیرند. بدون آنکه هیچگاه به درست بودن ویا غلط بودن شعری که به کار میبرند، بیاندیشند. حتی افراد عادی ده ها بیت شعر ازاین شعرا را از حفظ دارند  که برای استحکام بخشیدن گفتار خود در زنده گی روزمره استفاده میکنند. اما کمتر کسی را میتوان یافت، حتی آنهایی که اسم روشنفکر را هم با خود حمل میکنند،  تا مثلا ًیک جمله از ابن سینا و یا یک متفکر دیگری را به یاد داشته باشند.  به هر صورت در این مورد در ادامه این نو شته دو باره باز خواهیم گشت.

واما اندیشیدن چیست؟

اگر از تعریف های متعددی که برای اندیشیدن شده است ویا لز لغت پراگنی ها  وفخر فروشی ها بگذریم میتوانیم بگوئیم که  اندیشیدن حرکت است از یک مفهوم به مفهوم دیگر، و یا انسجام ونظم بخشیدن داده ها ومفاهیم  پراگنده ایست  که از طریق حواس پنجگانه به مغز داخل میشوند.

پس اگر ما به همین تعریفی  که از اندیشیدن کردیم بسنده کنیم  به این نتیجه خواهیم رسید که ما در هیچ لحظه ای از زنده گی فارغ  از اندیشیدن نیستیم حتی در لحظاتی از خواب هم ما به اندیشه ورزی یعنی حرکت از یک مفهوم به مفهوم دیگر میپردازیم. بنا ً ادعای این که ما کسی را به نه اندیشیدن متهم نمائیم بی بنیاد میباشد.

اگر این طور است، یعنی اگرا ینکه ما در هر لحظه در حال اندیشیدن هستیم، پس منظور ما از بی اندیشه گی و یا نه اندیشیدن چیست؟

مسلماً که هر انسان سالمی در شکل متعارف آن قسمی که در بالا گفته آمد می اندیشد و همیشه و بدون تاًخیردر حال تفکریعنی حرکت از یک مفهوم به مفهوم دیگری  و ازیک تصویر به تصویر دیگری و   ا نسجام بخشیدن  این داده ها در قالب های مشخصی میباشد که اکثراً از پیش ساخته شده میباشند. اما مشکلی که دراین روند ویا فعل اندیشیدن به وجود میاید این است که این حرکت یا انسجام بخشی مفاهیم اکثر اوقات درچهار چوب ها وخط سیر هایی حرکت میکند که آشنا واز پیش مرز بندی شده  اند. حرکت ها دائما ً  حرکت های یک نواخت و تکراری  اند که در همان را های هموار وکوفته شده در رفت وبرگشت اند و همیشه مانند رقص سما بر گرد همان محورهای آشنای خویش در چرخ زدن اند. ودرست ازاینجاست که مشکل بی اندیشه گی ظهور میکند. و آنقدر در این تکرار مکررات غرق میشویم و کیف میکنیم که دیگر خویشتن خویش را از یاد میبریم چی رسد به اندیشیدن.

اما منظور ما در این جا این نوع از تفکر و یا اندیشدن و تابوت گذشتگان را بر شانه کشیدن نیست.  اندیشدنی که در این جا مورد نظراست اندیشدن ایست که سقراط آنر ترویج میکرد یعنی پرسیدن و پرسیدن و بازهم پرسیدن. و ترس داشتن از اینکه پایت به مرداب بی پرشی گیر کند وبه بهشت بی اندیشه گی سقوط نمایی. این انیشیدن،  اندیشیدن ایست که دیکارت از طریق آن به بودن خویش رسید و اعلام موجودیت کرد. واندیشیدن ایست که کانت آنرا ظهور از نا بالغی به تقصیر خویش خواند.

این گونه  اندیشیدن البته با شک کردن آغاز میشود ،با  پرسیدن، با تعرض کردن واز ریشه تکان دادن تمام باورهای سنگ شده ی ذهن سنگ واره ساز ما.

گرچه انسان بر اساس طبعیت خویش زمانیکه راه را گم میکند به تحقیق و جستجو میپرازد و به اندیشیدن رو می آورد،  و الا راهی را که بلد است وهمیشه درآن رفت و آمد کرده باشد هیچگاه مورد بررسی و تحقیق قرار نمیدهد. اما جای تا ًسف  این است که ما قرن هاست  که راه گم کرده ایم و راه گم کرده گانیم، اما این راه گم کرده گی را هیچوقت به خود نمیگیریم وبه روی خود نمی آوریم، همیشه در همان راه که برای ما پهن کرده اند قدم میزنیم و هر بار که به سیاه چاهی می افتیم  د و باره با دست و پای شکسته ونیمه جان،  لنگ لنگان، باز هم  به همان راه روان میشویم  و خاکش را میبوسیم و به چشمان خوییش میمالیم و خود را به سرنوشت  پرومته  دچار کرده ایم که  به جرم  دادن آتش و روشنایی  به دست انسان هرروزعقابی میامد و جگرش را میخورد و باز شب برایش جگر دیگری می روئید. برای ما این راه ها را چنان سفت وسخت کرده اند که هچگاه حتی تصورش را هم نمی کنیم که این راه شاید گاهی هم به بی راهه بکشد.  پس بسیار از منطق دور هم نیست که ما شک و ترید و پرسش را نه تنها خوش نداریم که از آن نفرت و بیزاری هم داریم و آدم شکاک وپرشگر را شریک وهمد ست شیطان و دشمن دین ودنیای خود میدانیم. و راستی هم در جای که برای همه پرسش ها پاسخی و جود داشته باشد، در جای که هیچ نقطه ای تاریک و مبهمی وجود نداشته باشد  و ده ها پرسش را با استفاده از یک بیت و یا یک جمله ای از بزرگان ومعماران فرهنگ و ادب جامعه ی خویش  پاسخ  داده بتوانیم ، شک کرن و پرسشگری بی معنی وپوچ خواهد بود.

بنا ً منظوراز اندیشدن در این جا همان شک کردن و پرسشگریست. تا زمانیکه ما درحقانیت ودرست بودن چیزی شک نکنیم سوال وپرسش هم وجود ندارد،  مگر اینکه پرسشی را ازروی تفنن وسرگرمی طرح نمائیم. و به همین قسم هم تا زمانیکه ما پرسش و سوالی نداشته باشیم صحبت کردن از تفکر واندیشیدن هم عاری از معنی خواهد بود ودر آنصورت آنچه را ما آنجام میدهیم نه تفکر بلکه جویدن پس خورده های دیگران است.

حال میپردازیم به اینکه چرا ما کمتر تفکرمیکنیم و بیشتر ویا همیشه تکرار میکنیم؟. چرا کمتر تحقیق میکنیم و بیشتر تقلید ؟ چرا کمتر تحلیل وبیشتر تجلیل ؟ چرا کمتر میپرسیم و بیشتر پاسخ میدهیم و یا بیشتر پاسخ داریم تا سوال؟  چرا بیشتر باور میکنیم و کمتر شک؟ ویا به عبارت دیگر چرا بیشترخود را برده ای جزم اندیشی میسازیم و امتناع مکنیم از تفکر انتقادی وپرسش گری.

 

انسا ن اگر از یک طرف  محصول جا معه و فرهنگ خویش است از طرف دیگر آفریننده ی آن  نیزمیباشد. یا به سخن دیگرهمان طور که انسان بدون جامعه را نمیتوان تصور کرد به همان ترتیب بوجود آمدن جامعه  و فرهنگ هم  بدون انسان محال است. البته شاید اعتراض شود که انسان دریک محیط کاملا ً دورازجامعه و کاملا ً تنها هم میتواند وجود داشته باشد ویا لا اقل میتوانیم همچون چیزی را تصور کنیم. که در جواب باید گفت که درآن صورت او را میتوانیم  صرفا ًموجودی درکنار موجودت دیگر به شمار آورد نه انسان.  و آنچه ما از کلمه ی انسان میفهمیم هیچگاه با این چنین موجودی مطابقت نخواهد داشت. چرا که به نظرم یکی از چیزهایی که انسان را انسان میسازد و یا اورا از حیوانات دیگر جدا میسازد همان داشتن فرهنگ است و فرهنگ هم فقط  زمانی میتواند بوجود بیاید که انسان در یک جمع زنده گی نماید. یکی ازعناصر مهم وبنیادی متشکله ی هر فرهنگی هم زبان است که چنانکه ویتگنشتاین نشان داد، زبان فردی هیچگاه نمیتواند وجود داشته باشد. بنا ً هر جا سخن از زبان است ما با یک جمع سرو کار داریم و هرجا زبانی است جامعه ی است و فرهنگی.

پس همه آنچه از انسان سر میزند چه به صورت فردی و چه هم به صورت جمعی محصول انسان است و انسانی میباشد. از زشت ترین و ناپسند ترین اعمال که آنرا اکثراً اعمال حیوانی میخوانیم تا متعالی ترین و با ارزش ترین کار ها ، از خود خواهی و کبر وغرور حسادت تا دیگرخواهی ونوع دستی و عشق ورزیدن، از جنگ افروزی وبربریت  تا  صلح خواهی و خدمت به دیگران ،همه و همه اش در ذات خود انسان نهفته است، و هیچ عملی را که از انسان سر میزند نمیتوان غیر انسانی خواند. حتی وحشی گری های هیتلر وچنگیز اعمال کاملا ً انسانی اند  که از فرد انسانی سر میزند. اعمالی اند که فقط از یک انسان سرزده میتواند و هیچ حیوانی نه قادر به همچو کاریست و نه هم خواست چنان کاری را دارد.

 

پس اگر اینطوراست یعنی اینکه همه اعمال و حرکات وعادات انسان از خود انسان است و یا درطبعیت انسانی اش نهفته است ، چرا یکی می اندیشد و دیگری نه؟ چرا یکی رهبر است و دیگری پیرو؟ چرا یکی بیشتر می اندیشد و دیگر کمتر ویا هیچ؟ آیا این خودِ فرد است که به تعبیر کانت از نا بالغی به تقصیر خویش نمی تواند بیرون بیاید و یا اینکه این نا بالغی را جامعه و فرهنگ بر او تحمیل میکند.  

حکم کردن قاطع بر این امر که کدام یک ، فرد ویا جامعه، محصول این سترون ماندن و بی اندیشگی است، کاریست که خود بی اندیشه گی ما را عریان خواهد کرد. چنانکه قبلا ً گفتیم همه آنچه را ما انجام میدهیم ریشه درطبعیت انسانی ما دارد. اما این فرهنگ و جامعه است که در رشد یکی از این خصلت ها  و در سرکوب  و نا بود کردن دیگری نقش مهمی را بازی میکند. یکی را تا سرحد نا بودی میکشاند ودیگری را بر شانه های ما سوار میکند.

اینکه چگونه و تحت چی شرایطی جامعه این توان را پیدا میکند تا یک بخش از توانایی ها و امکانات انسانی ما را به نیستی کشانیده و به تاریکخانه های مغز ما و یا به تعبیر فروید به نا خود آگاه ما براند ، و بخش دیگری را آفتابی ساخته رشد و نمو بدهد، موضوعیست که خارج از حوصله و هدف این نوشته میباشد.  بنا ً تا کید و هدف این نوشته بیشتر بر بخش روانی و فردی آن میباشد. یعنی عقیم گذاشتن و به فراموشی سپردن توانایی اندیشدن و تکرار و تقلید را به جای خردورزی عوضی گرفتن است که به نظر کانت بیشتر ناشی میشود از تنبلی وتن آسایی.

به عقیده ی کارل پوپر پیش شرط هرتفکرانتقادی یک دگم و یا جزم اندیشی است. که به نظر میرسد این ادعای پوپرتا جایی وشاید هم کاملا ً منطقی باشد. چرا که زمانی ما چیزی را ویا نظری را میتوانیم انتقاد نمائیم  که آن چیز ویا آن نظر قبلاً  در ذهن ما وجود داشته باشد، در غیر آن انتقاد ما انتقاد کردن ازعدم است و مانند لگد زدن در خلا  میباشد.  بنا ً هر اندیشه ی را که ما با آن برخورد میکنم آنرا نخست میپذیریم و بعدا ً به آن شک کرده از آن انتقاد ویا آنرا اصلاح میکنیم و یا هم کاملا ٌ رد میکنیم. شاید در اینجا باز اعتراض شود بر اینکه این ادعا که ما هر اندیشه را نخست میپذیریم و بعد ً انتقاد میکنیم، واقعیت ندارد. چون ما میتوانیم اندیشه ی را در همان برخورد نخست نه پذیریم و رد نمائیم.

 که باز دراینجا به جواب چنین پرسشی باید گفته شود که ما  یا اینکه آن اندیشه را قبلا ً میشناخته ایم، یعنی قبلا ً آنرا یکبار پذیرفته ایم ویا هم اینکه آنرا حتی برای چند لحظه هم که شده باید بپذیریم. چرا که به نظر من در غیرآن ما آنرا نشناخته ایم و چیزی را نا دیده ونا شنا خته نمیتوانیم انتقاد و یاهم رد نمائیم. همان طوریکه بدن ما تا گرمی را حس نکند، بنا ً آنرا نپذیرد و به بدن خود اجازه داخل شدن ندهد، نه آنرا میشناسد و نه از آن دوری میکند.پس شرط اجتناب از آتش حس کزدن حرارت آن است. به همین ترتیب اگر برای ما به گونه ی مثال گفته شود که برف سیاه است برای اینکه ما این گزاره را رد نمائیم باید آنرا بفهمیم و برای آنکه آنرا بفهمیم باید آنر اجازه بدهیم تا به مغز ما داخل شود یعنی آنرا بپذیرم.

موضوع دگم اندیشی را شاید در حرکات کودکان و نوزادان به صورت بهتر و واضحتردر همان مراحل بسیار ابتدای حیات بتوان دید که هنوزمغز به درستی فعال نشده وهمه اعمال که برای بقا وادامه ً حیات ضروری میباشد  به صورت غریزی اجرا میشود. همه دیده ایم و یا میدانیم که نوزادان هر آنچه را که به دهن شان داخل شود در قدم اول شروع به مکیدن میکنند یعنی همان برخوردی را با  شی مذکور میکنند که با پستان مادر خود. که با گذشت زمان یعنی با شناخت بهترآهسته آهسته این مرحله را پشت سر میگذارند. پس دیده میشود که در ابتدا کودک همه چیزها را به صورت دگم، دگمی که به شکل غریزه در بدنش کارگذاشته شده است میپذیرد یعنی اینکه به صورت غریزی فکر میکند از همه چیزی که به دهنش داخل میشود شیر می آید. تا اینکه بر اثرشناخت بیشتر ، در واقعیت همان انتقاد و رد کردن چیز های اضافی به تصویر یا اندیشه ی روشن تروبهتر میرسد. که به مرور زمان وبه تدریج این عمل پذیرفتن و رد کردن یا اصلاح کردن که به صورت غریزی اجرا میشود آهسته آهسته جای خود را به  عقل میدهد  و این کار را عقل به دوش میگیرد. و این عمل تا جایی و زمانی پیش میرود که کودک یا اینکه خود دیگر در اثر تن آسایی  از این عمل اندیشدن باز می ایست ویا هم  این عمل کند میشود و یا هم اینکه که جامعه این کار را به دوش میگیرد. به این معنی که دیگر همه چیز را برایش میدهد که دیگر او ضرورتی به این کار یعنی تشخیص درست از نا درست، نداشته باشد و اگر هم چنین باشد، یعنی اینکه او بخواهد خود برای خود بیاندیشد  به او اجازه ی این کار را نمی دهد.

اینکه گفتیم انسان طبعیتا ً به تنبلی و تن آسایی تمایل دارد،  چیزی است کاملا ً طبعی یا بهتر بگوئیم کاملاً منطقی ، چرا که انسان وبه همین صورت مغز که مرکزاداره  وفرماندهی بدن انسان میباشد به استراحت ضرورت دارد و طبعا ً برای ادامه حیات و صرفه جویی در مصرف انرژی راهکار هایی را برای خود بوجود آورده است تا از انرژی موجود در بدن حد اکثر استفاده را بکند. یکی از این راهکار ها خواستِ بودن نظم  ویا بوجود آورن نظم در طبعیت میباشد و خوش دارد همه چیزهای موجود در طبعیت را داخل یک نظم  ومقررات بیاورد تا برای خود زیستن در طبعیت را آسانتر بسازد. بطور مثال در قدم نخست تمام درختان را با یک کلمه یعنی درخت میشناسد که در صورت ضرورت باز هرکدام را به گروپ های کوچکتر تقسم میکند. واین در حالیست که هیچ دو درختی با هم یکسان نیستند همانگونه که دو انسان مشابه را نمیتوان یافت. به همین ترتیب مثال های بسیار بی شماری را تنها دربخش زبان میتوان آورد. اینکه ما پس از یاد گرفتن زبان دومی و یا زبان دیگری غیر از زبان مادری  خود هنوز هم با همان لهجه ی زبان مادری صحبت میکنیم و یا اینکه واژه های زبان بیگانه را خودمانی میکنیم ، بگونه ی مثال واژه ی " انگلیسی"  را  به جای واژه ی " انگلیش"  و یا " انگلستان" را به جای کلمه ی " انگلند " به کار میبریم به این خاطر است که پسوند های اضافه شده در این کلمات برای ما آشنا میباشد که  درک و به خصوص استفاده آنرا برای ما سهل تر میسازد تا اینکه کلمه ی اصلی را استفده کنیم.  پس میبینیم که مغز ما برای آسوده گی و راحتی خود تمایل به استفاده از همان نظم موجود و ساده سازی و هم آهنگ سازی  دارد. شاید هم یکی از دلایلی که ما از شنیدن کلام موزون و شعر به وجد می آئیم و کیف میکنیم هم این باشد که در شنیدن و بکار بردن آن کمتر زحمت میبینیم تا خواندن و تحلیل یک نثر نسبتا ً پیچیده یا حتا خواندن شعر نو نسبت به شعر کهنه.    

پس نتیجه اینکه تمایل به نه اندیشدن که ناشی از تنبلی وتن آسایی میشود درطبعیت انسانی ما نهفته است به همان ترتیبی که عشق به آزادی وحرکت و شکستاندن مرز ها و میله های بازدارنده ی پیشرفت و پوینده گی جز طبعیت ما میباشد. اما این جامعه و فرهنگ حاکم برآن ونیرو های متخاصم در جامعه  اند  که یکی را پالش میدهد و دیگری را به گورستان میفرستد. که بد بختانه در جامعه ما آن نخستین را پرورش و رشد داده اند  که البته دراین  راستا  بزرگان ومعماران  فرهنگ و ادب سرزمین ما داده نقش مهمی را بازی کرده اند. به خصوص عرفا که در جامعه ما از جا و مقام بسیار بالایی برخوردار بوده اند و هنوز هم اگر خود را تکان ندهیم متوانند  قرن ها ی زیادی بالای شانه ها سواری خورده و سبب دنیا گریزی وخواب آوری برای ما شوند. بیشترینه آثارمنثور ومنظوم  این بزرگان و معماران فرهنگ ما یا دعوت به دنیا گریزی است و یا هم پند واندرز و یا تکفیر و سرزنش متفکرین و دیگراندیشان، اگر که دیگر اندیشی وجود داشته است.

مولانا ازجمله عرفا و بزرگان ادب وفرهنگ سرزمین ما می باشد که مانند ده ها عارف دیگرعقل فلسفی را در رقابت با نبوت وپیامبر اسلام میدیدند و بنا ً گه گاهی هم که از سیر وسفر های ملکوتی رها مییشدند و سری به زمین زمینی ها میزدند ، شلاق تکفیر را برداشته تا آنجا که دل شان میخواست بر شانه های اندیشمندان میکوبیدند. حال فقط یکی دو نمونه ازجمله  بسیار گفته ها و ابیات مولانا را نقل میکنم که در این راستا یعنی خشکانیدن ریشه ی خرد ورزی فرموده اند.

 

ظاهر الفاظشان توحید وشرع                 باطن آن هم چو در نان تخم صرع 

تخم صرع، ماده ای سمی است. و منظور مولانا این است که ظاهر الفاظ فیلسوفان، توحید وشرع است وباطن آن زهرآگین و آدمی را به هلاکت میرساند.

 

و یا

 

هر که را در دل شک و بی جانی است       در جهان او فلسفی پنهانی است

می نماید اعتقاد وگاه گاه                          آن رگ فلسف کند رویش سیاه

 

یعنی اینکه فیلسوفان به عقل خود متکی هستند واین متکی بودن به عقل مادر همه رذایل وآفت ها میباشد.

 

اینکه این گونه سخنان چرا و به چی هدفی از زبان شخصیتی همچون مولا نا جلال الدین بلخی بیرون میشود خود پرسشی ا ست ازجمله هزاران پرسشی که جواب میطلبد. آیا مولانا این سخنان را راستی هم از طی دل گفته است؟  و یا اینکه برای خوشی خاطرخلیفه چنین کرده است؟ و یا هم اینکه اصلا ً نمی دانسته چی میگوید و چی میخواهد؟ به هر ترتیب پاسخ این پرسش ها را میگذاریم به اهل نظر و کسانی که شناخت بهتر از مولانا و عرفا درمجموع دارند و به خصوص آنانیکه سخن گفتن در این گونه موضوعات را برای خود مباح و برای دیگران حرام میدانند.

اینکه مولانا ازابراز همچون سخنانی چی هدفی داشته است موضوعی است که مربوط میشود به قرن ها قبل که میتوان آنرا در بستر زمان ومکانش به گونه ای توجیه کرد. مولانا با نبوغ وقدرت خارق العاده ی که در تصویرپردازی و خلاقیت هنری داشت، خود را مانند کوه مستحکمی در سرزمین فرهنگ ما تثبیت کرده است. بنا ً این یاد آوری مختصر در اینجا به هیچ  وجه انتقاد از مولانا و یا خُرد ساختن او نبوده است. بلکه بیشتر به این سبب بود که ما بعضا ً چنان در تجلیل و برزگداشت از شخصیت ها ی فرهنگی غرق میشویم و میکوشیم از یکدیگر در این عمل پیشی گیرم که ما را از دیدن و نظر انداختن به ابعاد دیگر ونا شناخته ویا کمتر شناخته شده اش غافل مسازد.  و حتی تا جایی در این کار پیش میروم و سخنانی را بیان میکنیم که اصلا ً خود آن شخص مخالف آن بوده است. بگونه ی مثال در کنار ده ها نام وصفت که برای مولانا به کارمیبرند یکی هم فیلسوف خواندن او میباشد و این در   حالیست که او بار ها ضدیت خود را با فلسفه و عقل پرشسگراعلام کرده است. که البته این باز بر میگردد به همان خوی و خصلت دیرنه و آشنای  ،همرنگ جماعت بودن،  ما که این بزرگان خود در طرح و عملی ساختنش سهم بزرگی داشته اند. که متا ًسفانه این عمل  همرنگ ساختن با جماعت فقط در همین همرنگ ساختن  خلاصه نشده و از آن هم یک گام پیشتر میرود.  و هر کسی سعی میکند  نه تنها خود را همرنگ، که پر رنگ تراز دیگران هم جلوه بدهد تا بتواند هر چه بیشترخود را  به راًس هرم قدرت در جامعه نزدیکتر نماید. یعنی اینکه در این همرنگ ساختن خویش( مسخ خویش) به مسابقه با دیگران میپردازند. و به گفته ی  هیوم اینگونه افراد  به هیچ  گونه استعداد و شایسته گی دیگری ضرورت ندارند به غیر از استعداد و توانایی تقلید میمون وار.  و همین است بهشت نه اندیشیدن، بهشتی که آدم و حوا از قبول آن سر باز زدند و زنده گی درروی زمین و اندیشدن را ترجیح دادند بر بی اندیشه گی وتکرار مکررات. 

و البته نا گفته نباید گذاشت که در دهه های واپسین قرن گذشته مارکسیزم ارتدوکس هم در جامعه ما و همچنان جوامع همگون نقش مهمی را در ارایه و ترویج فن نه اندیشدن بازی کرده است. این تفسیراز مارکسیزم که در یک مقطع زمانی خاصی که جامعه ی ما ودر مجموع کشورهای به اصطلاح جهان سوم درآستانه ی پوست انداختن و وارد شدن به مرحله تازه ای از تکامل خویش بود، تکاملی که بیشتر ناشی میشد از فشار و اثرات خارجی تا زایش و پوینده گی درونی، مانند آب حیات به حلق تشنه گان و جوینده گان ریخته شد. آب حیاتی که، چنان که انتظار میرفت نه تنها  جامعه را به تفکر وپوینده گی رهنمون  نشده، بلکه مانند افیون تازه ی عمل کرده و یک بخش وسیع از درس خوانده گان جامعه ی ما را به یک مشت دگم ها وجزم ها معتاد ساخت که نه تنها توان و جرعت پا بیرون گذاشتن ازاین دائره دگم ها را از آنها گرفت بلکه هرفردی هم که اشتیاق چنین کاری را میکرد با او به مانند دشمن دین و دنیای خویش برخورد میکردند. که البته شرح بیشتر این موضوع مستلزم نوشته ی جداگانه ی میباشد.