اعتراف صادقانه

نوشته: محمد هاشم انور

شریف اکثر کار های خورد و کوچک را درین خانه انجام میداد، سودای خریداری شده حاجی فیروز را ازبازار به خانه میاورد، ترکاری خریداری میکرد؛ قرص های نان گرم را از نانوایی خریداری و خانه میاورد؛ آفتابه و لگن را آورده و دستهای اعضای خانه را میشست و بعضی اوقات دستر خوان را صافی میزد. در بدل این همه کار، او هفته یی دو صد افغانی میگرفت. ساعت شش صبح آمده و به مجرد شنیدن آذان شام، خانه میرفت. بعضی روز هایکه غذای شب گذشته و یا غذای چاشت اضافه میماند؛ زن حاجی فیروز در ظرفی انداخته، به او میداد و میگفت:

_ ایره خانیتان ببر... دست ناخورده اس... مادر ته سلام بگو.

شریف ظرف را گرفته میگفت:

_ خیر ببینین خاله... مه رفتم ناوخت میشه... نه نیم پریشان میشه.

زن حاجی میگفت:

_ برو دگه... بری چی ایستادی... برو که تاریکی زیاد نشه.

شریف همه روزه از مهر، محبت و دلسوزی فرد فرد اعضای خانه مستفید میگشت. حاجی فیروز مرد مهربان بود. دختر بزرگش شهناز که درصنف هفتم مکتب درس میخواند، در اوقات فراغت با شریف دردرسها کمک میکرد. شریف در مدت کمتر از یکسال کتاب های دری را الی صنف سوم ختم نموده و تا رقم یک هزار، اعداد را نوشته میتوانست؛ جمع و منفی را هم یاد گرفته بود. از درس خواندن او در آن خانه برعلاوهء اینکه کسی ممانعت نمیکرد، توسط بزرگان خانه تشویق هم میشد.

بعضی روز ها حاجی فیروز به او میگفت:

_ شریف آغا...! ده درسهایت بسیار کوشش کو... تو باید درس بخوانی و آدم کلان شوی... پدر بیچاریت کار نمیتانه... او خو دو پای خوده ده وخت کار بالای زمین، ده انفجار ماین ضد پرسونل، از دست داده...

حاجی سرفه کرده و میگفت:

_ تنا درس اس؛ که تره آدم کلان ساخته میتانه. بچیم ...! درس بخوان...درس.

از دو روز بدینسو، حواس شریف پریشان بود. جگر خونی و اندوه، قلبش را میازرد. هر قدر میکوشید، مؤفق به آرامش خود نمیگردید. مضطرب و اندوهگین بوده و در کار ها غفلت میکرد. در خواندن درس حوصله نداشته و فکرش کار نمیکرد. شهناز متوجه این پریشانی او شده بود. اودر حالیکه با خواهر کوچکش، درس میخواند؛ به او گفت:

_ چی شده...؟ چرا پریشان هستی...؟

شریف گفت:

_ هیچ... چیزی نیس... بعضی وختا دل آدم بدون کدام گپ، گرفته میباشه... و یا آدم احساس جگر خونی میکنه...

شهناز گفت:

_ نی... تو هیچ وخت ایطو نبودی... بگو چی شده... مه خو بیادر ندارم و تره بیادر خواندیم... تره به سر خواریت قسم.

شریف به او دید. از حالت صورت او، دانست؛ که پریشان و غمگین تر از اوست. یکبار دلش خواست، با شهناز درد دل کند؛ اما ترسید. او ازین میترسید؛ که کاروآرامش خود را درین خانه از دست ندهد. او نمی خواست به این آسانی مهر و محبت بی پایان این خانواده مهربان را از دست بدهد. او اندیشید؛ که در صورت خبر شدن عمل او، حتماً ازین خانه اخراج خواهد شد. در افکار مغشوش خود غرق بود؛ که دستی او را تکان داده گفت:

_ شریف... تو خو گفته بودی، مه خوار ندارم... خوار مه توستی... حالی غم خوده همرای خواریت تقسیم نمیکنی.

شریف در حالیکه سرش را پایین انداخته بود، گفت:

_ گفتم هیچ گپ نیس.

شهناز به خواهرش گفت:

_ برو جان خوار بری چند دقه تفریح کو... روی حویلی برو. اگه میشه... خوارکتم ببر؛ تا ساتیش تیر شوه... هوش ته بگیری؛ که اوگار نشه.

وقتی خواهرش از اتاق خارج شد، به شریف گفت:

_ خی چرا از سه روز جگر خون هستی...؟ چرا مثل روزای قبلی درسایته یاد گرفته نمیتانی...؟ چرا پشت یک کار رفته، کار دگی ره انجام میتی...؟ بگو... تره به سر مه قسم. ده خانیتان خو خیرتی اس... مادر و پدریت خو جور هستن...؟

شریف گفت:

_ هان... اونا جور هستن. پدرم خو بیچاره یک غم داره... نه نی مام بسیاری روزا ده خانا کالا شویی میکنه... سبا روز آمدنش ده خانه شماس... بیادرکم هم خوب اس.

شهناز گفت:

_ خی چی گپ اس؛ که اقدر پریشان هستی...؟ چرا... چرا گریان میکنی...؟ اشکایته پاک کو... بچا گریان نمیکنن.

شریف اشکهایش را با پشت آستین پیرهنش سترده و گفت:

_ مه دزد هستم... مه نمک حرام هستم... مه لیاقت اعتماد پدر و مادر تره ندارم... مه لیاقت برادر گفتنه ندارم...!

شهناز گفت:

_ چی...؟ چی گفتی...؟ چرا...؟ تو چی کدی...؟

در حالیکه اشک از گونه های شریف جاری بود، سرش را به زیر انداخته و نقش های قالین اتاق را مینگریست، گفت:

_ مه میدانم... امروز روز آخرمس... مره دگه کسی ده ای خانه نمیمانه... خو به خاطر آرامش وجدان خود اعتراف میکنم... بتو میگم... میگم...

شهناز حیرتزده گفت:

_ چی ره... بگو... چی ره میگی...؟

شریف گفت:

_ صایب خانه، نه نه و بابیمه به خاطر کرای خانه پریشان ساخته بود.... او میگفت؛ اگه ده بیست و چار سات کراره نتین... از خانه برایین. دو مایه کرا مانده بود... یک هزار میشد... اونا زیاد جگر خون بودن... میگفتن ... خانه دگه از کجا شوه ... مه...

شریف سکوت کرد. شهناز به او یک قدم نزدیک شده گفت:

_ ادامه بتی... بگو... چرا چپ شدی...؟

شریف گفت:

_ شیطان مره وسوسه کده و فریب داد. دو روز پیش از دستکول خالیم دو قطعه نوت پنجصدی ره گرفته و به مادرم دادم... به او دروغ گفتم که... حاجی کاکا داد؛ تا کرای خانه ره بتیم... سبا مادرم به کالا شویی میایه... اگه خالیم بفامه و به او بگویه... مادرم خو مره میکشه... بابیم مره از خانه میکشه...

شریف هق هق به گریه شد. پیشانی شهناز ترش شده و با تندی به چهرهء او نگریست. بعد از مکثی گفت:

_ تو چی مجبوریت به دزدی داشتی... آغا جان مه میگفتی، یک چاره میکد. واقعاً که کار خوبی نکدی... دزدی کار خوب نیس... کاشکی مادر مه میگفتی او بریت پیسه میداد... حالی برو کارایته کو.

 

 

مادر شریف در حال شستن لباسها بود. او لباسها را درماشین شسته و بعد ازختم دو کوک لباسها را از ماشین بیرون میاورد، در طشت پلاستیکی یک کف دیگر میزد. بعداً آبکشی کرده به تناب های حویلی هموار میساخت و شریف در آوردن آب مادرش را کمک میکرد. درین وقت شهناز از مکتب آمد و ده دقیقه بعد همه غذای ظهر را صرف کردند. شریف و مادرش در دهلیز غذایشان را خوردند. بعد از صرف نان و نوشیدن چای، مادر شریف به کارش ادامه داد. شریف پریشان و جگر خون معلوم میشد. در حین گپ زدن میکوشید، به چشمان زن حاجی ننگرد. با مادرش هم چشم به چشم شده نمیتوانست. شهناز هم میکوشید با او گپ نزده و با او چشم در چشم نشود. این حرکت شهناز، باعث اضافه شدن دلهره به شریف میگردید. افکار شریف مغشوش و فکرش مشوش بود. ساعت چهار عصر حاجی فیروز خانه آمد. شریف فکر کرد؛ که اوبه دقت و با کنجکاوی به او نگریسته است. شریف خجل و شرمنده معلوم میشد. مادرش شستن لباسها را ختم نموده و یک تعداد لباسهایی را که خشک شده بودند اتو نمود. مادرش در وقت رفتن به خانه، به زن حاجی گفت:

_ خوار... مه یکدفعه حاجی صاحبه میبینم.

زن حاجی گفت:

_ درستس... برو ده اتاق اس... کارای دفتر خوده میکنه.

مادر شریف به طرف اتاق حاجی رفت. پاهای شریف به لرزیدن شروع کردند. به مجرد داخل شدن مادرش، زن حاجی و سه دخترش هم به اتاق حاجی داخل گردیدند. تمام تن شریف میلرزید. با فکر نا آرام و تشویش فراوان به طرف اتاق رفته و خود را به دروازه نزدیک ساخت. صدای مادرش را شنید:

_ حاجی صایب...! خدا شماره همرای اولادایتان زنده داشته باشه... شما پیش پریروز ماره خریدین... اگه پیسه روان نمیکدین... صایب خانه جل و پوستک ماره ده کوچه مینداخت.

اشک از چشمان شریف سرازیر شد. میدید وقت رسوایی و جواب دادن او رسیده است. میدید؛ که به آخرین دقایق زنده گی و کار درین خانه قرار دارد. جدایی و دور شدن ازین خانه رنجش میداد .

درین وقت صدای حاجی را شنید؛ که گفت:

_ نی نی... پروا نداره... مه هیچ کاری نکدیم... مه دیشو خبر شدم؛ که شهناز جان پیسه ره از مادرش گرفته به شریف داده بود.

صدای مادر شهناز را شنید؛ که گفت:

_ او روز کمی سر دردی داشتم، خو کده بودم... شهناز از دستکولم گرفته به شریف داده بود... او مره دیروز گفت؛ که به خاطر ندادن کرایه شماره ازخانه میکشیدن... او یک هزار به شریف داده بود. شهناز ترسیده بود؛ که مه سرش قار نشم... به او گفتم دخترم چرا قار میشدم... تنا قارم آمده؛ که چرا بی اجازه از دستکولم گرفتی.

صدای شهناز را شنید:

_ مادر جان...! مه خو قول دادم؛ که اولین و آخرین اشتباه مه خات بود... مه دگه هیچ چیزه بی اجازه نخات بگیرم.

مادرش گفت:

_ میدانم دخترم... خیرس... دگه ای کاره نکنی؛ به خاطریکه حیثیت و آبروی آدمه صفر میسازه... آدم تا آخر عمر شرمنده میباشه... آدم پیش همه بی اعتماد میشه...

حاجی گفت:

_ خوار... دیشو ما تصمیم گرفتیم؛ یک گلکار و دو کاریگره روز جمعه آورده، خرچ خانه، کنج حویلی ره به شما جور کنن.. شماره از مشکل بی خانه گی خلاص میکنیم... شریف جان مثل اولاد مس... او یک بچه بسیار با تربیه و با نزاکت اس... ده شروع سال دگه اوره شامل مکتبم میسازم.

شریف که اشکهای خوشی از چشمانش سرازیر بود و از هیجان میلرزید. به خواهری چون شهناز به خود بالیده و تصمیم گرفت؛ که در زنده گی هرگز عملی انجام ندهد؛ که باعث شرم و خجالتی او شود.

پایان

23 / 10 / 1385

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

4