سیدهاشم سدیـد

05.09.2008

 

بخش سوم

 

" اسلام و انتخابات"

 

در بخش پیشین با فرصت محدودی که میسر است، با شتاب و گذرا به شیوه های متفاوت به اصطلاح انتخاب چهار یار پیامبربعنوان خلیفه مسلمین پرداختیم و دیدیم که این انتخاب ها، هیچ کدام، در واقع نه انتخاب به معنای واقعی کلمه بودند و نه مردم، در سطحی که بتوانیم آن ها را انتخابات مردمی بنامیم، در آن ها نقش داشتند. برخلاف رطب و یابسی که امروز برخی در مورد  وجود انتخابات در اسلام بهم می بافند، حتی  خود عمر، بعد ها به غیر مردمی بودن انتخاب ابوبکر اعتراف میکند.

طبری میگوید که عمر در اخیر عمرش اعتراف کرد که انتخاب ابوبکر به مشورۀ مؤمنین نبوده. او در این مورد در صفحه 227 جلد 4 تاریخ الطبری می نویسد که عمر گفت: " آن انتخاب با مشورت مؤمنین نبوده، وازاین پس باید خلافت برپایۀ مشورت مؤمنین باشد؛ اگر کسی بدون مشورت با کسی بیعت کرد، هر دوی آنان را باید به قتل رساند."

خواندگان محترم حتماً متوجه هستند که در این جا از مشورت با مسلمین و مسلمات، حتی با  مؤمنات هیچ سخنی به میان نیامده است. سخن تنها از مؤمنین است؛ مؤمنینی که با آن ها نیز مشورت نشده است! در زمان خلافت خود عمر هم، با وجود این اعتراف وبا وجود این نظر، آنگونه که لازم بود، یا آنگونه که عمر خود برامر مشوره تأکید مینمود، در همان وقتی که از مشورت نکردن با مؤمنین در مورد انتخاب ابوبکر حرف میزند، خود به آنچه امر میکند، عمل نمیکند. زیرا:

اول  تذکر این مطلب که اگر ابوعبیده یا سالم زنده میبودند ـ به روایتی هم معاذ بن جبل یا خالد بن ولید ـ وی آن ها را به خلافت بر میداشت، نشان می دهد که او در فکر مشوره با مردم، یا حداقل بنا برتصمیم و ارادۀ خودش حاضر بمشوره با مؤمنین، نبوده است. و دوم، انتخاب هفت تن هم برخلاف پیشنهاد خودش مبنی بر مشورت با مؤمنین، نبوده است؛ مگر این که چنین پنداشته شـود که غیر از همین هفت تن دیگر مسلمانان را در جملۀ مؤمنین به حساب نمیگرفتند!

در روایتی دیگری در مورد انتخاب عثمان آمده است که:

عبدالرحمن بن عوف اول علی را از میدان خلافت ـ مجلس مشوره ـ  بیرون برده بدو گفت که به تو بیعت می کنم  اگر بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر عمل کنی!   علی گفت: طبق کتاب خدا و سنت پیامبر عمل می کنم، اما غیر از آن، آن چه خود صواب ببینم بدان عمل خواهم نمود. عبدالرحمن سه بار این سوال را از علی میکند و علی سه بار همین جواب را می دهد.  آنگاه عبدالرحمن همین سوال را از عثمان میکند.  عثمان آنچه را عبدالرحمن گفته بود، میپذیرد. بعد از شنیدن جواب عثمان، عبدالرحمن  درجا ـ در همان مکان و همان لحظه ـ  دست عثمان را بعنوان خلیفه فشرد و گفت : " السلام علیک یا امیرالمؤمنین." 

اگر این روایت درست باشد، باز هم دیده می شود که  فقط  یک نفر تعیین حق می کنـد، نه همۀ مردم!  نا گفته نباید گذاشت که همۀ مسلمانان را نمی توان در ردیف مؤمنین به حساب آورد. در قرآن خصلت هائیکه برای مؤمن بیان شده است، برای مسلم بیان نشده است. پس حتی اگر با همۀ مؤمنین درباره انتخاب خلیفه مشوره شود و همه متفق الرأی یک نفررا به صفت خلیفه انتخاب هم بکنند، باز هم این انتخاب را نمیتوان انتخاب عموم مردم بخوانیم. روایتی دیگر میگوید که جریان سوال و جواب عبدالرحمن وعلی و عثمان نه بیرون شورا، که درمسجد اتفاق افتاد؛ درحالیکه مردم ساکت نشسته بودند واین جریان راخاموشانه تماشا می نمودند! مردم فقط بعد از بیعت عبدالرحمن به عثمان یکی بعد دیگری، بدون این که در باب شیوه انتخاب یا شخصی که انتخاب شد یا شخصی که انتخاب نمود، چیزی بگوینـد، به فشردن دست عثمان شروع کردند.

تذکراین مطلب هم خیلی ضروری است که عبدالرحمن بن عوف صرف نظراز اینکه داماد عثمان بود، صاحب آنقدر دارائی و مال و ثروت بود که عمر وی را "  قارون امت "  می خواند.

(  شاید بعضی ها بگویند که عبدالرحمن انسان خوبی بوده زیرا باوجود این که داماد عثمان بود اول خواست به علی بیعـت کند.  در جواب این پرسش باید گفت که عبدالرحمن علی را خوب می شناخت که اوهمواره به رأی خود و به آن چه خود از قرآن می دانست و تعبیر و تفسیر میکرد عمل مینمود و ازهیچ کس درهیچ موردی اگرنظریات وی با نظریات خودش یکی نمیبود، پیروی نمیکرد. این سوال را عبدالرحمن از قبل طرح نموده بود و جواب علی را هم از پیش میدانست.)

به این نکته خصوصاً توجه آن هائی را جلب می کنم که میگویند کارانتخاب خلفا کار نخبه ها نبوده است!

این که برخی ازاین مؤمنان که وضعیت مالی شان در زمان هجرت به مدینه معلوم است ـ ازجمله عبدالرحمن بن عوف ـ ازکدام راه به ثروتهای قارونی رسیده بودند، مانند مسلمانان واقعی، پاک جامگان، رهبران متدین احزاب اسلامی کشور ما و منسوبین پاگیزه گوهر آن ها، در حالیکه اسلام هم کسب مال ومنال نامشروع را حرام میخواند وهم اندوختن و ذخیره نمودن پول وطلا و نقره و ... را تحریم  می کند و با وجود اندوختن آن همه سرمایه چگونه مؤمن یا مسلمان خوانده میشوند و ...، خود سوال دیگری است.

در آیه 34 سوره توبه در مورد آنانی که به ذخیره طلا و نقره ـ ثرورت ـ  میپردازند، چنین آمده است:"... والذین یکنزون الذهب والفضة ولاینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم."  معنی این بخش از این آیه چنین است: " کسـانی را که طلا و نقره را ذخیره می کنند و در راه خدا انفاق نمیکنند به مجازات دردناکی بشارت بده."

و شما که ازقارون های عصرما، ازقارونهای کشورما، به نام مسلمان دفاع می کنید بدانید که اطاعت ازخدا است که ایجاد ایمان میکند و ایمان سبب ترس میشود و اگرترسی نباشد، ایمانی هم نیست!  

 قبل از پرداختن به مسایل دیگر، توضیح دو نکته را لازمی میدانم:

1)  کلمه بیعت قبل از ظهور اسلام نیز درزبان عربی وجود داشته است. این کلمه در اصل ریشه عربی ندارد و از زبانهای دیگری، مانند زبانهای آرامی وعبری و سریانی به ترتیب وارد زبان عربی شده است. در دین یهود و مسیحیت این کلمه درایام پیشین معنی کنشت یا کلیسا را داشت. بعد ها معنی جماعت و نماز خانه را بخود گرفت  تا یکی دو قرن پیش از اسلام که معنی بیعت تبدیل شد به پذیرفتن تفوق و تسلط  کنشت و کلیسا در زندگی مادی و معنوی پیروان این ادیان. اعراب هم این شیوه و این کلمه را با کمی تغیر  از یهودی هـا و مسیحیان گرفتند؛ تا اینکه اسلام آمد و آن را در بعیت پیامر و خلفا و ... رواج داد. اکثریت عظیمی ازمردمان اطراف و نواحی عربستان قبل از ظهور دین اسلام، از فلسطین تا روم شرقی بشمول سوریه و اعراق و ارمنی ها و قسمتی از مردمان شمال غرب ایران کنونی و مردمان یمن  دین مسیحییت داشتند.    

2)  معنی امانت است.  معنی امانت درآیه 58سوره النسأ عبارت است از ودیعه؛ و ودیعه چیزی را گویند که برای نگه داشتن به کسی میسپارند، گرچه ادبا و زبان شناسان در قدیم میان امانت و ودیعه  فرقی  قایل شده اند.  در آیۀ مذکور امانت همان  معنای ودیعه، یعنی سپردن چیزی بکسی به قصد نگه داشتن است که در موعد یا زمان قبلاً تعیین شــده، بدون کم و کاست به شخصی که قبلاً معین شده، بر گردانده میشود.

و حال می پردازم به ادامه بحث:

برای شناخت دقیق یک رویداد تاریخی یا علل آن رویداد، به نظرمن لازم است که قبـل از هرچیز به زمان، مردم، تفکرات، اخلاقیات، ساختار اقتصادی ـ سیاسی ـ اجتماع، نظام، و سایر پیش زمینه های پیدایش یا وقوع یک رویداد، یک نظر، یک تفکر، یک قاعده یا یک رسم  توجه شود. بدون شناخت این پیش زمینه ها شناخت یک مسئله یا موضوع یا پدیده به شکل دقیق و درست غیر ممکن است. آیۀ 57 سوره النسا نیز مانند هر آیۀ دیگر پیش زمینۀ خودش را داشته است. در تاریخ اسلام و در تفاسیر قران، در مورد دلیـل نزول این آیه می نویسند که:

پیامبر روزی که مکه را فتح کرد، هدایت داد که کلید خانه کعبه را از نزد عثمان بن طلحه بگیرند.  در این زمان کلید نزد مادر عثمان بود.  بنابرین عثمان  نزد مادرش رفت و از او تقاضای کلید را نمود.  مادر عثمان پرسید که کلید را برای چه میخواهی؟ عثمان قضیه را به اطلاع مادرش رساند.  مادر عثمان از دادن کلیـد ابا ورزیده گفت که اگر کلیــد را از تو بگیرند، آن را دو باره به تو بر نمیگردانند و کلید خانه کعبه ازعهد " عبد الدار"  به طریق ارث به ما رسیده است. عثمان اصرار مینمود و مادرش انکار و پیامبر هم انتظار؛ تا اینکه ابوبکر و عمر بخانه " سلافه "، مادر عثمان بن طلحه، آمده و به آواز بلند گفتند: ای عثمان بیرون آی که انتظار پیامبر از حد میگـذرد.  سلافه کلید را به پسرش داد و گفت: تو بستانی بهتر است که تمیم و عدی ـ ابوبکر و عمر ـ بگیرند. پس عثمان کلید را برداشته نزد پیامبر آمد. پیامبر دست دراز کرد تا کلید را از او بستاند. در همین اثنا عباس ـ  کاکای پیامبر ـ از جا برخاسته گفت: یا رسول الله همانطوری که سقایه ـ مسئولیت امورآب دادن به حاجیان ـ  زمزم به من تفویض شده حجابت خانه را نیز به من بسپارید.  با شنیدن این پیشنهاد عباس، عثمان دست باز کشید. پیامبر حرفش را تکرار نموده گفت:  ای عثمان کلیــد را به من بده. عثمان می خواست کلید را بدهد که عباس باز هم همان سحن قبلی را تکرار نمـود. عثمان می خواست باز هم دستش را باز بکشــد که پیامبر عثمان را مخاطب قرار داده گفت:  اگر به خدا و رسول ایمان داری کلید را به من بده. عثمان گفت:  اینک. بستان بامانته الله.  پیامبر کلید را گرفته از خانه خارج شـد. در همـین وقت علی نزد پیامبرآمده گفت" یارسول الله منصب حجابت به اهل بیت عطا فرمای چنانچه سقایه زمزم به آن ها اعطا نموده ائید. پیامبر در فکر بود، که آیۀ  "  ان الله یامروکم ان  تودو الامنت الی اهلها ... "  بوی وحی شد و مشکل وی را حل نمود.  پس از پایان وحی، پیامبر عثمان را طلبید و کلید را بوی سپرد. عثمان کلید را به برادرش " شیبه " داد و ...

پیامبر کلید را به عثمان سپرد زیرا عثمان وفتی که کلید را به پیامبرمیسپرد، گفت:" بستان بامانته الله."

اعراب، به قول مؤرخین و اسلام شناسان، قبل از ظهور اسلام، حتی بعد از ظهور اسـلام نیز، تا مدت ها، در برگردانیدن امانت های مردم امین نبودند. اگر امانتی به آن ها سپرده میشد ـ البته نه همۀ آن ها، که بیشتر شان ـ امانات مردم را بر نمیگردانیدند. اگر کدام یکی امانتی را برمی گرداند، که خیلی به ندرت اتفاق می افتاد، آن را هیچگاه بدون کم و کاست برنمیگرداند.

آیه مذکور به کلیدی که عثمان به امانت ـ امانت بالله ـ به پیامبر سپرده بود، اشاره دارد؛ نه به حق حاکمیت مردم، یا حقی که علمای دین برای حاکمیت برمردم برای خویش میخواهند تدارک ببینند؛ یا میخواهند چنین حقی را با تقلب و فریب کاری به نام دین تثبیت کنند.

در قرآن تا جائی که من به خاطر دارم در چهار مورد به ارتباط  امانت صحبت بمیان آمده است. یک بار از امانتی که به آسمان ها و زمین و... و به تمام مخلوقات عرضه شد و هیچ یک غیر از انسان نادان ِ نادان ـ جهل نادانی و جهولا مبالغه در نادانی است، آیه 72 سورۀ احزاب ـ  به قبول آن حاضر نشد. یکبار در مورد کلید خانه کعبه و برگراندن آن به عثـمان که حکایت آن آمد. یکبار در مورد یتیم و مال یتیم. و یک بار هم در آیه 32  سوره المعارج که رعایت امانت را درهر چیزی که در اختیار انسان قرار دارد یا قرار میگیرد، به عنوان امانت مردم و امانت الهی، توصیه میکند.

امانت اولی یک امر معنوی، اسلام یا دین است؛ و نه یک امری مادی. این امانت از منظر اسلام یک آئین است؛ به عنوان یک تکلیف یا یک وظیفه؛ یا رعایت آن تکلیف و اجرای آن وظیفه میباشد. این امانت، کلام الهی (قران) است، که نباید آنرا تحریف نمود؛ یا بدان دست برد و آن را غیر از آنچه است ترجمه یا تفسیر نمود.  

امانت دومی را نباید از منظر حاکمیت و خلافت و حق پیشروان دین یا احزاب اسلامی یا متولیان دین و ...  که از آن تفسیر دل خواه و به سود خود را می کنند، دید؛ بلـکه از منظر داوری توأم با عدالت باید بدان نگریست.

امانت سوم  پاس داشتن مال یتم است که حافظ خوردن آن را صد بار از خوردن می که در قران حرام خوانده شد است، بد تر میداند؛ آنجا که میگوید:

صد بـار می ز خوردن خون یتیم به

این را بگوش شیخ شهر که فرو کند

و امانت چهارم  دو گونه است:

ـ   همه آن چیزهائی که به شکلی به مردم تعلق دارند و مستقیم یا غیر مستقیم در اختیار ما قرارمیگیرند، یا قرار داده میشوند.

ـ   همه آنچیزهائی هستند که خدا دراختیارانسان قرارداده است؛ حتی وجود وزندگی انسان.

5)   رابطه انتخاب، آزادی و دین است.

انتخاب با آزادی رابطه غیرقابل انفکاک دارد. انتخاب بدون آزادی نه ممکن است ونه معنا پیدا میکند.

دین محدودیت های خودش را دارد. به هر اندازۀ که ساحه محدودیت های دین وسیع شده میرود، میدان آزادی کوچک تر میشود. پیروان راستین دین، هیچکدام، به آن چه در قرآن نیآمده اعتقاد ندارند. آزادی از منظر اسلام آزاد بودن از قید و تعلق خاطر است. آزادی از نظر اسلام غلبه بر نفس سرکش است. آزادی از دید اسلام گسستن بند های است که انسان را از خدا دور نگه میدارد. این آزادی ها که به زندگی معنوی انسان ـ رابطه انسان و خداـ اشاره دارند، شاید ضروری باشند، ولی آزادیی نیستند که انسان در امور زندگی و به حکم عقل باید آن را داشته باشد. در اسلام انسان آزاد، که تنها به حکم عقل زندگی میکند، وجود ندارد. کسانی که به آزادی به حکم عقل اعتقاد ندارند، نمیتوانند به حق انتخاب وحق تصمیم گیری مردم اعتقاد داشته باشند. افق عقل انسان بی نهایت وسیع است.عقل انسان می خواهد  هیچ مرز و مانعی در افق وسـیع زندگی و جهان، و فرا راه کاوش ها و ستیزه و نزاع وی از/ وبا طبیعت وجود نداشته باشد. انسانی که به حکم عقل آزاد و مستقل زندگی میکند، می خواهد بشناسد، بیآفریند، ببالد، به پیش برود، مهار و تصرف کند، سینه تاریکی ها را بدرد و بشناخت اسرارهستی، بشناخت بود و نبود و چگونگی خدا دست یابد و...اما با محدودیت و دخالت دین در کار انسان، رسیدن انسان به این آرمان ها میسر نمیشود. دین حتی آزادی در نوع زندگی انسان را نیز محدود میکند. هرجا اجبار است، آن جا اثری از آزادی نیست.

آزادی در اسلام آزاد شدن ازخود، بریدن از خود و بالاخره فنا شدن است. کسی که از خود میبرد، کسی که فنا میشود و کسی که ازخود آزاد میگردد، اگرانتخاب میکنـد، چه را، برای چه و برای که انتخاب میکند؟ مقصد اواز انتخاب چیست؟ آزادی در اسلام آزاد بودن برای انتخاب و عمل و گفتن و انتقاد و اعتراض نیست!

ماجرای دعای اسحق به یعقوب که اصلاً باید درحق عیسو، برادر بزرگ یعقوب که اسحق نسبت به یعقوب دوستش داشت، می نمود، و به پیامبری رسیدن یعقوب و فریب پدر و  ... ماجرای است که برای مردمان که به حکم عقل آزاد قضاوت کنند و بر بنیاد همین عقل هم انتخاب مینمایند، قبول آن کمی دشوار است. اما دین این آزادی را به شما نمیدهد که در این باره حرفی بزنید. انسانیکه باورهای دینی دارد، به عنوان یک شخص متدین، این قصه ها را میخواند، میشنود و قبول هم میکند؛ ولی پرداحتن به آن را گناه میداند. اما، اگر یکی پیدا شود که بگوید که آن خدای را که من می شناسم یا نزد خود با عقل قاصرخود مجسم میکنم بر تراز این تصورات است، روزش از روز کامبحش و مهدوی و ...  بد تر خواهد شد.

انتخاب در اسلام انتخاب اجباری است. انتخاب در اسلام یعنی چیزیکه قبلاً انتخاب و تعین شده است.  در این جا و با این شکلی از انتخاب، آزادی و حق  تصمیم گیری و رد و قبـول  وجود ندارد. وقتیکه انتخاب خدا باشد ـ که غالباً تیکه داران دین محدوده انتخاب و حاکمیت الهی را برای وسیله ساختن اهداف خود هر چه بزرگتر می کنند ـ انتخاب و حاکمیت انسان در امور خودش امریست پوچ و غیر قابل درک.

در یکی از شماره های آفتاب ایران در این خصوص مینویسند:" ... پس حکومت بر انسان ها، حق خداوند و ازشوؤن ربوبیت اوست."  اگر حکومت بر انسان ها  از شوؤن ربوبیت

اوست، پس انسان چه چیزی را و با چه حقی باید انتخاب کند؟

به همین دلیل است که برخی از انسان های با اینگونه تفکر، نظام هائیرا که مردم در تعیین آن، و درانتخاب مسئول آن نظام ها سهم میگیرند،غیرالهی ودرنتیجه،غیرمشروع می دانند. این ها میگویند وحی الهی همه ابعاد زندگی انسان را احتوا میکند و آنچه در کتب  آسـمانی آمده همه حقوق و ضرورت های انسان را به شکل همه جانبه و تمام در نظر گرفته است؛  بنابراین تشبث مردم در کار خدا و در کار خود شان ـ انتخاب ـ کار غیر الهی، غیر موجه و غیر ضروری است.

در یکی از نشریه های احزاب اسلامی دوران به اصطلاح جهاد یکی از رهبرانی که فعلاً در شورا جا خوش نموده و نه به حاکمیت الهی که به حاکمیت امریکائی آقای کرزی گردن نهاده اسـت و بر خلاف آن چه می گفت دیگر از خدا و الله  کمتر حرف می زند، می گفت: " حکومت ما حکومتی خواهد بود، که مشروعیت وحاکمیت خود را ازحاکمیت الهی گرفته باشد." حالا چه شد که به آن اعتقاد وفادار نمانده است، بحث دیگری را ایجاب میکند!

خلاصه جائی که اجبار و اکراه است ـ گرچه در قرآن مطابق آیه لا اکراه فی دین اجبار در دین وجود ندارد ـ آن جا آزادی وجود ندارد و جائیکه آزادی وجود نداشته باشد آنجا انتخاب چه به معنی عادی، چه به معنی طبیعی، چه به معنی سیاسی و چه به معنی غیر سیاسی آن وجود نخواهد داشت. اندیشۀ که سرمشق ساز باشد، آن اندیشه آزادی را در قالبها میریزد و آزادیکه در قالب ریخته شد ـ چه درقالب یک موجود زمینی باشد، چه درقالب یک موجود آسمانی یا در قالب اندیشه هاـ  دیگر آزادی نمیماند.

6)   مسئلۀ تکثر گرائی است که در اسلام یا نظام اسلامی یا حاکمیت الهی نمیتواند وجود داشته باشد. در چنین نظامی تفکری غیر از اسلام تحمل نمیشود. وقتی تفکری دیگری در برابر تفکر اسلامی تحمل نشود و وجود نداشته باشد، انتخابی هم وجود نخواهد داشت. در چنین نظام یا کشورو اجتماعی فقط یک چیزانتخاب میشود وآن همان تفکر یا عقیدۀ مسلط برجامعه است. نمونه کشور و نظام ایران نمونۀ بسیار مدلل و ثابت شده این مدعا میباشد.

قانون نظارت بر انتخابات و شورای نگهبان به عنوان هیئت مرکزی نظارت بر انتخابات

که ازطرف دولت( وزارت داخله آنکشور) وظیفه نظارت برانتخابات را دارد، بخصوص

وظیفه تشخیص صلاحیت نامزد ها توسط این شورا، بهترین دلیل و سـند برای ابطال نظر طرفداران انتخابات در اسلام میباشد.

انتخابات یکی از اصول اساسی و مبانی اصلی دمکراسی میباشد. این اصل بدون وجود و رعایت تکثـرگـرائی، بدون وجود احزاب متعدد و متنوع و بدون وجود آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی عقیده، آزادی دین وداشتن حق برخورداری برابر از قانون و حمایت قانون

و مشارکت کامل در زندگی اجتماعی نمیتواند در یک جامعه قابلیت تطبیق پیدا کند. انتخابات در گوناگونی های ارزشی، فرهنگی وهویتی میتواند اعتبار پبدا کند، نه درسلطه یک ارزش و یک فرهنگ و یک هویت! و اسلام گوناگونی ارزشها و تفکرات و فرهنگ ها و هویت ها را بر نمیتابد؛ و چون ارزشها و تفکرات و فرهنگ ها و هویت های متنوع و مختلف را بر نمیتابد، بنااً نمیتواند انتخابات را به معنای واقعی کلمه بپذیرد. و چیزی که

پذیرفته نشود قابلیت تطبیق را هم ندارد!

بحث در این باب میتواند هنوز هم ادامه داشته باشد، ولی چون وقت ضیق است آن را می

گذاریم به فرصت دیگری؛ گرچه نکات اساسی در این زمینه همه گفته شده است.