تــــــا آنـــــــروز ....

بلی، تـــــا آنــــــروز .

__________________________________________________

 

اين دود سيه فام که از بام وطن خاست

                                                از ماست که برماست

وين شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست

                                                از ماست که بر ماست

گر جان برلب ما رسيد، ازغير نناليم

                                               با کس نسگاليم

از خويش بناليم که جان سخن اينجاست

                                                 از ماست که بر ماست .  ( ملک الشعراء بهار )

=====================================================

گفت :

 ميروم، دگر مانده نميتوانم، يعنی اختيار دست خودم نيست، مگر با دل پُرغصه و خونين جگر خواهم رفت، زيرا در ديار خويش صاحب مزاری هم نشدم، دريغ که با بيچارگی تابوت خود را بردوش کشيده در جستجوی گور رهسپار دياران دگر ميشوم .

گفتم : آخر چرا ميروی ؟

گفت : اسارت نفسم را ميگيرد، من زاده کوهستانم، هميشه آزاد زيسته ام، شمال های سرد وزيده از قله های برفگير، هندوکش و بابا در وجود من اين خاصيت را بارور ساخته است، شبيه همان کوه های بلند وطن پُر غرورم، نمی توانم برای خصم و بيگانه سرخم کنم، من آزاده ام و نميخواهم نعره های آزاد انديشی ام در زندان اسارت به خاموشی گرائيد، بگذار اين نعره ها توام با هزارها نعره عاشقان آزادی آرامش کوهستانها را پُرغوغا بسازد، من ميروم، مگرپژواک نعره های من از دورترين دره های وطن شنيده خواهد شد .

گفتم : ازين بُستان گلی ناچيده ميروی، منظور از گلهای است که دولت به آب ميدهد .

گفت : د، و، ل، ت ؟!

گفتم: بلی، دّو ....

گفت:  گل های کاغذی رنگ و بوی ندارند، ببين نفير گلوله ها بر پيکر درخت های جنگل تأسف ميبارد، شفق سرخ رنگ ناظر است تا زمين خون تمام پيکر تير خورده ها را بمکد، اين مرگ تماميت گلهای باغ است آنها از عرش تا فرش را فروختند، برج ها خاموش از نعره سلحشوران است و کرکس ها به کنگره آن نشسته اند، طمع تلخ خاک چشم نرگس های وحشی دره ها را میسوزاند، ازين بُستان خشکيده بما جز خار های بيابان چيزی نمی رسد، اين درد است، درد کسی که مثل آنها نيست، بالاخره به حاشيه رانده شده مثل يک قصه کهنه به سادگی فراموش ميگردد، من ميروم، من بايد بروم . 

گفتم: با دست های خالی و تن عريان ؟

گفت: بگذار آنهای که ما را تاراج کرده اند زير لباس های فاخر برهنگی های شرم آور شانرا پنهان نمايند، آنهای که شرم بزرگ روزگار شانرا زير لباس های رنگارنگ بيگانگی از بام تا شام حمل مينمايند، آنهای که زير پوست، گوشت و استخوان های شان شرم خيانت به ( ما ) و ( مام ميهن ) را نهفته دارند، بگذار آنها در تار های تنيده بزاق خويش پوشيده بمانند و دست پُراز چپاول داشته باشند، چه فرق ميکند اگر دست های من خاليست، درعوض با ذهن پُر ازخاطره ها ميروم، خاطرات تلخ و شرين وطن، خاطره های مردم خوب، خاطره لب های پُرخنده، خاطره سُفره های پُراز نان گرم و طراوت عشق، خاطره جشن پرنده ها و بهار، خاطره آغوش گرم يار و صدای نوازشگر دوست، خاطره سلام راستين وآرامش خيال و ....

گفتم : تو ميروی، مگر آنها همانگونه در فکر توطيه و چاپيدن خواهند بود .

گفت : ميدانم، از مغز آنها جز مردم فريبی و دغلکاری چيز دگری تراوش نخواهد نمود .

گفتم : چرا چنين است ؟

گفت : خاصيت شان چنين است ؟!

گفتم : يعنی خاصيت هم دارند ؟

گفت : بلی . در امر توطيه و تفتين، آنها بسيار سالوسانه خودشانرا شهباز معرفی مينمايند، مگر در حقيقت کرکسانی اند که بخود ارضايی و خوردن لاش مرده های ميدان جنگ عادت دارند، عاشق بربادی اند .

گفتم : مگرآنها از نوسازی حرف ميزنند، حيف شد ميروی و نوساختاری را نمی بينی .

گفت : اشتباه مکن، آنها ضد نو، نوگرايی و دگرانديشی اند، وطن گور آرمان گرسنگان ميگردد، مگرآنها نان را برای مداحان، قلندران، صوفيان و چيز نويسان قلمفروش سازشکار ميدهند، آنها مزارع گندم را کوکنار ميکارند تا سلاح برای کشتار آزادگان دگرانديش بردارند، آنها در باغها گوگرد مي نشانند تا دانش، دانش آموز و دانشکده را به آتش بکشند، آنها کاخ های بلند ميسازند تا پستی های شخصيت خود را در عقب شيشه های آن به نمايش بگذارند و ....

گفتم : حالا حتمن بايد بروی ؟

گفت : نميتوانم بمانم، سازش و مصالحه با ويرانگران هستی و خاين به ميهن دورادورم ترس و وحشت می  پراکند، ميروم تا انسان بودن خود را در جای دگری دور ازين حلقه منحوس تجربه کنم .

گفتم : پس هنگام رفتن است، ميدانی درين سرای اينطور حرف زدن جرم است .

گفت : به قضاوت آزاد توهين مکن .

گفتم : شما به اتکاء آزادی بيان و دموکراسی چنين ميگوييد، درست است ؟

گفت : شما شوخی ميکنيد، من ميدانم آزادی بيان چه و دموکراسی درين مرزوبوم چيست ؟

گفتم : اين حرف های شما را چه تلقی نمايم، حق، يا ....

گفت : من نظر خودم را گفتم، حالا موافق استی يا مخالف برای من فرقی ندارد .

گفتم : يعنی تنها برای اينکه گفته باشی .

گفت : بلی . چون در چنين حالتی سکوت کردن گناهست، گناه بزرگ و نابخشودنی .

گفتم : می بينم که همه تن صدا شده ای  .

گفت : ای عزيز جاده صدا ميزند، زمان دل بريدن است، بيا سرود وداع را بخوانيم گرچه زياد تلخ باشد، دست همديگر را بفشاريم، اشک از رخسار هم پاک کنيم تا باز به هم رسيدن، مثل موج و دريا .

گفتم : شرمنده ام دوست، چيزی ندارم ارمغانت کنم تا رهتوشه ای باشد .

گفت : ضرورت نيست، من اشک دريا، آه صحرا و درد گلهای وطن را با خود دارم، پای برهنه با همين رهتوشه ها خواهم رفت، من بوت های کهنه پاره شده ام را درآخرين وادی سرراه دور انداختم، پشتاره ای ندارم، دل من پشتاره من است، دل پُردرد من .

گفتم : ميشود لحظه دگر هم بپايی ؟

گفت : نميتوانم، لحظه ها را از ما گرفته اند . 

گفتم : فردای ما چه ميشود ؟

گفت : هراس مکن که نسلی ديگری از آزاديخواهان در راه اند، آنها روزگار بيدرد مردمخوار را فرجام خواهند بخشيد، دگر نان به بهای مرگ انسان نخواهد بود و زن های سيه پوش اشکبار با بچه های مريض ژنده و ژوليده در بغل خرابه های شهر و انبار زباله ها را به جستجوی توته های خشک و قاق آن نخواهند کاويد، سربازان رهايی بخش نفس بياد دم تيغ ميکشند، آنها بر ستم ستمکاران بی خرد و خودفروخته نقطه پايان خواهند گذاشت و فردای آزادی را برای شما به ارمغان خواهند آورد، شما فردای روشن و زيباي خواهيد داشت، آنگاه در روز جشن آزادی در نبود ما چراغی بيفروزيد، ماهم سربازان گمنام اين خاک و عاشقان آزادی بوده ايم، نام ما در سنگ، سنگ، سنگرهای مبارزه حک گرديده است .

گفتم : پس پدرود تا آنروز .

گفت : بلی . تا آنروز .  

 

______________________________________________________________________ 

 

ما ميرويم و آيا در پی ما

عاشقان سرود رزم خواهند خواند

ما ميرويم و آيا نقشی از ما

در ديوار زمان خواهد ماند

ما گوش بزمين ميگذاريم

تا نعره های رعد آسا تان را

شيهه  ستوران تان را

 چکاچک شمشيرهای تان را

از عمق دره ها

از فراخنای دشت ها

از کنار رودبارها

از دامان کوهسارها

بشنويم

روز جشن آزادی

آنگاه که دختران شهر و ده

راه تانرا گل باران ميکنند

از ما هم يادی کنيد . 

                            « ناتور »