ققنوسي بر بام آسيا

 

حليمه حسيني

21-07-08

 

سوخته ام

خاکسترم را به باد دهيد و بگذاريد در تمام زمين ريشه بدوانم  ، تمام دنيا از آن من است همان قدر که تو و صاحبان زر و زور مالک آنيد . چه کسي زمين خدا را تقسيم کرده است که سهم مردم من فقط قحطي و گرسنگي است . من با مردم آفريقا پيوندي ديرينه دارم و دردي مشترک ، کودکان سرزمين من و آن سرزمين دور دست با شکم هاي گرسنه و پاهاي برهنه مثل کودکان ما شبهاي پر ستاره را به اميد سفره هاي پر از نان انتظار مي کشند .

سوخته ام

خاکسترم را به باد دهيد و بگذاريد که در تمام زمين ريشه بدوانم که از ديار اشک و ناله آمده ام ،

زنان شهر من زود پير مي شوند و کودکان ما به اندازه ارسطو و افلاطون منطق بي منطقِ زندگي را درک کرده اند . و مي خواهند فرداها را بدون منطق اما آرام و آسوده سپري کنند .

صداي آزادي و طنين گرم و دل نشين دموکراسي دست هاي سرما زده ام را گرم مي کند شايد اين صدا موجي نو بيافريند و براي تمام خانه ها هيزم شود که سرما بيداد مي کند و خانه قلبها يخ زده است ، افسوس که دموکراسي وارداتي مثل گوشت هاي آمده به بازار منجمد و يخ زده است و طعمش گس و غير قابل تحمل.

 من در کدامين سرزمين جوانه خواهم زد و آيا در دياري ديگر افغانستان و ناله هايش را فراموش خواهم کرد ؟

چگونه مي توانم از ترک هايي بگذرم که بر روي دستان پير و جوان ما حک شده است و حجم وسيع آنها خطوط بخت و اقبال آنها را به کلي پوشانده است .

سوخته ام

نيمي از وجودم را در ويرانه هاي کابل گم کرده ام و به دنبال دختراني که تمام آرزوهايشان در ميان آن خرابه ها مدفون است به دنبال يک صداي آشنا که اينهمه تنهايي را در خود حل کند بي قرار گشته ام . هر روز صبح با ديدن چهره هاي تکيده اي که به دنبال نان ، فقط نانند و از زندگي گويي نه فهمي ، نه برداشتي و نه حتي حقي جز فکر کردن به نان ندارند و رسيدن به آن هم در تقديرشان نيست هر روز مي سوزم و خاکستر مي شوم.

در اين ديوانه بازاري که جنون خواستن پول و شهرت ديوانه مان کرده است فکر نان به کابوسي مبدل شده که خواب از چشمان کودکان و حتي پير هاي ما ربوده است .

مرگ واژه اي تکراري است . مردم ما از مرگ نمي ترسند در سرزمين ما مرگ به شهروندي دائمي تبديل شده که هيچ کس از حضورش اعتراضي ندارد و حتي از او نمي ترسند و هر از چند گاهي به او با لبخند خواهند گفت : همشهري سلام

اما ترس از گرسنگي ياس ها را خشکانده و بوته ها گل سرخ را بي رنگ کرده است . آسمان کابل هيچ وقت تا اين اندازه بي در و پيکر و مات به نظر نرسيده است . همه چيز به رنگ خاکستري است و اين منتهاي دلتنگي طبيعت است و من حتي از ديدن رويش خود محرومم .

سوخته ام

جلو اشکهايم را نگيريد

بغض مانده در گلويم را به جرم بيرون نريختن از ياد نبريد . يک روزي من هم کودکي ام را در همين کوچه پس کوچه ها دويده ام و آن روزها هيچ چيز خوب نبود و فقط شکم ها اين قدر گرسنه نبودند . در به دري روي پيشانيمان حک شده است فقط نوع خط و رنگ و طرحش کمي متفاوت است . يکي دربه دري اش را به اندازه خطوط مرزي ايران نوشته اند و از ديگري را با مرزهاي پاکستان اندازه مي گيرند و بعضي ها در سواحل کشورها ي اروپايي شنا مي کنند و حمام آفتاب مي گيرند و با مايو هاي رنگي موج سواري مي کنند و هر لحظه نگران اينند که نکند دوباره خبري برسد و او را با نا کجا آباد دنيا دوباره ارتباط بدهد . چقدر آنها متأسفند که در نيويورک و منهتن و پاريس به دنيا نيامده اند و اين خط تقدير همواره يک سرش به اين نا کجا آباد مي رسد .

از اينهمه دل مردگي و از اين همه گريختن بي فرجام سوخته ام

فصل باروري انديشه هاي جوانان ما به خزاني دير پا مبتلا گشته است و افسوس که رمق جنگيدن نيست و ميلي براي ايستادن نمانده است و اگر بياستي چون علف در برابر باد ، با داس هايي از جنس محبت و انسان دوستي تو را به جرم هرز بودن خواهند درويد و در خواب بودن نه بهترين که تنها ترين گزينه است براي در امان ماندن و صدايي نشنيدن که صدا در سرزمين من فقط ناله است و ديگر هيچ .

دوستي مي پرسيد چطور است که مردم افغانستان با اين همه بدبختي و رنج ، تا اين حد شادند و موسيقي و شنيدن آن برايشان عادتي است ترک نشدني . و من پاسخي براي گفتن نداشتم چرا که خوب مي دانستم اين عادت ، در حقيقت عادت کردن به فراموشي است و فراموشي اولين نشانه انحطاط مغز و قواي دماغي است .

در اين هجوم صدا ، در اين تزاحم رنگها و طرح ها ، بايد آموخت که فراموش کني رنگ و صداي مورد علاقه ات چيست ، اگر مي خواهي که آرامشت  را بيمه کني .

سوخته ام

از نسلي سوخته ام

از دياري سوخته تر و از انديشه هايي خاکستري رنگ

خاکستر شده ام و روح و باورهايم به بي تفاوتي آلوده شده است .

و حتي ديدن خون و دست هاي بريده و گلوهاي دريده شده متأثرم نمي کند . فقط در آن لحظات بر خود مي لرزم و احساس مي کنم دست هايم در کدامين سرگ در خاک خواهد شد و ريشه هايم از کدامين سرزمين سر بر خواهد زد .

سوخته ام

خاکسترم را به باد دهيد تا شايد بتوانم حجم دل تنگي هايم را با هزاران قلب افسرده ديگر تقسيم کنم . و صدا ها و سايه هاي سرگردان پشت پنجره  در انتظار مرگ لبخند هايم نشسته اند و مي خواهند تا ابد بر سنگ قبرش بنويسند : خنديدن يک جنايت است و گريستن ممنوع . و من حيرانم که لبها و چشم هاي مردم افغان به جز مصلوب شدن در راهي ديگر دارند ؟

هر روز صبح که از خانه بيرون مي ايم مادر و پدرم را خيره مي شوم . به گل ها آب مي دهم و آرام گلبرگ هاي معصومشان را لمس مي کنم و تصوير خانه مان را در ذهنم هزار بار مرور مي کنم و بعد به مادرم مي گويم خدا حافظ 

نمي دانم چرا در چشم هاي مادر اشک حلقه مي زند و قلبم فشرده مي شود شايد مادرم هم همان احساس مرا داشته باشد و فکر مي کند شايد در اين رفتن بازگشتي نباشد .

خاکستر شده ام

از تمام اين ترس ها

از تمام اين ترديد ها و بي ثباتي ها

و وسعت درد و فلاکت را خوب مي فهمم

و مرگ تدريجي مردمم که با هر طلوع و غروب خورشيد بي وقفه تکرار مي شود و به انها ياد آور مي شود که تو با درد ، براي درد کشيدن به دنيا آمده اي .