مهسا طايع

03-07-08

 

طعم سیب

صدای پای او را هنوز هم روی اسفالت های دهن دریده ی کوچه مان می شنوم، با شتاب به سمت پنجره می روم، اما پیدایش نیست. انگار هنوز هم باورم نمی شود که مرگ چشم های او را بسته و حالا هیچ اسمی بیدارش نمی کند ...

وقتی می آمد و روی طاقچه کوچکی که برایش بزرگ تر از پهنه و قلمرو حاکمان شهرش بود، می نشست، در میان ازدهام چهره ها تماشایش می کردم.

پسرکی خورد سال که هیچ اسمی نداشت و همین موجب خنده ی بچه های کوچه می شد. این تمسخر هزاران ناله را در چشمانش بیدار می کرد. گاهی چانه اش آرام می لرزید اما گریه کردن را بلد نبود. روی آن طاقچه می نشست تا برای لحظاتی هر چند مؤقت بازی همسن و سالانش را تماشا کند، اما گفتار ذهن و حافظه پریشان اش برای او لذت بردن از تماشای شادمانی دیگران را هم دریغ می کرد. یا دیدن بچه های که بوی حمایت پدر و عاطفه مادر می دادند و تن شان هنوز از گرمی یک نوازش، سرزنده بود، چشم هایش باز هم ابری می شدند، در دورترین خاطره هایش زنی را می دید که با گریه های سمج به خاطر گرسنگی بچه هایش بی قراری می کند، اما نمی دانست که آن زن او را به دنیا آورده فقط می دانست که در جایی از خاطراتش این زن ناپدید شد و مردی را به خاطر می آورد که او را روی شانه هایش سوار می کرد و با قدم های پرشتاب سرزمین تکه تکه شده ای را از شمال تا جنوب زیر پا می گذاشت تا در جایی بتواند اقامت کند، اما همه جا قلمرو ویرانگران بود، همان هایی که خانه های آنان را مثل یک برگ سوزاندند و آسمان را قفس کردند و کوه های اطراف شان را ترور نمودند و پسرک نمی دانست که چرا؟

بیشتر که به خاطرات خویش تکیه می زد، می دید که آن مرد وقتی که او را به سمت گوری که برایش مهیا کرده بودند، می رفت، او را گرم و محکم در آغوش گرفته بود.

بعد از آن دیگر نمی دانست چقدر راه گشته تا به این جا رسیده است. اما خیلی دلش می خواست همان زنی که درخاطره هایش قد می کشید حالا می توانست لباس های چرک او را نو کند و آن مرد برایش یک بوریای ساده بیاورد و آن را در پناه دیواری پهن کند که هیچ کس نتواند ویرانش کند.

دلش می خواست یک رمه می داشت و آن را به سمت سبزی لبخند آن مرد که محکم در آغوش گرفته بود، هی می کرد. دلش یک اطاق می خواست با پنجره ای که در کنارش برای گنجشک ها دانه می ریخت.

دلش می خواست برای یک بار هم که شده طعم سیب را بچشد، دلش می خواست یک اسم می داشت که بچه ها مسخره اش نکنند ...

پسرک را می دیدم که آدم نمایی های که با شتاب از کنارش عبور می کردند و برای تمناهای او پای می گذاشتند. هیچ کس گوشه ای از چشم و پاره ای از زمانش را صرف دیدن او نمی کند. همچنانی که چشمان یک کودک ثروتمند برای دیدن زیبایی ها برق می افتد، او را می دیدم که چهار چرخ یک میوه فروش دوره گرد را با نگاه می بلعد، و بعد انگار چیزی در شکمش تیر بکشد، به خود می پیچد و گرسنگی تا مرز مرگ بر او تازیانه می زند.

می بینم که چشم هایش را بسته و یک بوتل آب سرد و گوارا را به دهانش کج می کند و لب هایی را که با رؤیای نفس های خشکیده اش، ترک برداشته اند، تازه می کند، پسرک همان طور که چشم بسته لبخند می زند، نمی خواهد چشم هایش را باز کند، چون آن وقت دیگر بوتل آبی نیست که طعم تلخ دهانش را تازه کند. می بینم خسته تر از آنست که چشم باز کند و راه بیفتد، انگار برهوت این شهر آن قدر چشم هایش را کدر کرده اند که حوصله ی باز کردن آن ها را ندارد؛ می خواهد خستگی همه ی آوارگی هایش را در خوابی ابدی از تن دور کند، و نمی داند دنیا چه وقت به این حقیقت ساده می رسد که جان یک کودک از تصرف مرزها مهم تر است، دلش می خواهد دوباره چشم باز کند و با تحقیر توانایی ها و قدرت های ویران کننده ای که او را تا سرحد مرگ گرسنه رها کرده اند، را به تمسخر بگیرد؛ اما چشم هایش دیگر کفاف مبارزه با خواب را ندارند.

کمی بعد آدمک ها دور و بر او حلقه می زنند و به احترام مرگ او، نیرنگ خویش را با سکوت تجلیل می کنند.