موش ها و آدمها ....
در ديار ماست ازبس بد شگون ، اسباب کين
هرکه دارد تير و شمشيری ، به دشمن ميدهد ( ؟ )
ای خدای آشوبگران و فتنه انگيزان ، استاد تبند و تزوير ، نگهبان آتش نمرود ، فردوس فرعون و شداد !
نجاتم دهيد ، من از هول و دهشت فردا ، ازسپيده و روشنايی ، از رستاخيز و محاکمه مردم ميترسم ، اينک به شما پناه آورده ام ، من را نجات دهيد ، التماس ميکنم .
-- شما کی و به کدام گناه محکوم استيد ؟
-- من ملوث به گناهان زيادی استم ، من محکوم به سوء استفاده از عناوين دولتی ، جنايت بيشمار ، تجاوز کشتار دسته جمعی و خيانت به خاک استم .
-- پناه بر جهل مستدام ، آيا اين همه حقيقت دارد ؟
-- بلی . حقيقت انکار ناپذير .
-- نام ؟
-- من نام مشخص ندارم
-- چرا ؟
-- زيرا در هرزمانی بنابر ضرورت و به اساس معاهده و فايده تغيير نام داده ام .
-- پس ويژگی های از خود بگوييد .
-- من ويژگی های که معرف وجود همه گونه شر گسترم در تمام عرصه ها گردد ندارم .
-- چه اسفناک ! پس چگونه خودت را در آيينه ای روزگار می بينی ؟
-- چون شرم را نميشناسم بی پرده ميگويم ، تيرگی رنگ ورخسارم از هرآيينه ای صيقل برده و هر آبگينه ای را بی جيوه ساخته است ، هرگاه آيينه تمام نما وجدان باشد من آنرا هم ندارم .
-- پس شما تيره رنگ و سيه رخسار استيد ؟
-- جناب ! از بس سالوسانه از رنگی به رنگی شده ام جلوه متبارزی ازين رنگبازی ها ندارم ، سرخ بودم ، سبز شدم ، سياه و سفيد حتا خاکستری و بيرنگ هم بوده ام .
-- يعنی بوقلمون .
-- بلی . بوقلمون .
-- علايم متفرقه ؟
-- نفهميدم جناب ، از چه حرف ميزنيد ؟
-- بی زحمت يک تصويری از صدا و سيمای خويش برهيد ، يعنی علايمی از داغ ، لکه ، خراشيدگی و غيره در آواز يا پيکر تان داريد ؟
-- آواز من آنقدر ناهنجار است که هرگونه صدا از هول آن خفه ميگردد ، ويا به معنی ديگرمن هر صدای بلند شده از حنجره حقيقت را به زنجير ميکشم و يا تلاش دارم آنرا خاموش بسازم ، پس من صدای ندارم که تعريف داشته باشد ، و سيما ام نيم قرن ميشود در تغيير و تعمير است .
-- درست نمی فهمم ، واضح تر بگوييد .
-- ميخواهم بگوييم يکوقت آوازم ملايم ، سروسيمایم آراسته و خوش لباس بودم ، شبيه يک مار خوش خط و - خال ، باز من را با بروت های دّبل و پهن زينت دادند « شايد فکر ميکردند اينطوری بيشتر ترسناک ميشوم »
تيز چنگ و تيز دندان شدم مانند يک گرگ ظالم و خونريز ، در دور ديگر از آرايش اروپايی دورم نمودند ، من را با جامه محلی آراستند ، با نقاب قدسيت ريايی محيلانه تبارز کردم ، سرم کلاه گذاشتند ، با دستارش بستند ، آبی ، سفيد ، سياه يا خاکی ، اندکی بعد تر ژوليده و پُرپشمم ساختند ، آنگاه بسيار جاهلانه به جنگ آنچه نام از آزادی ، آبادی و انسانيت داشت پرداختم ، به همين ادا وعشوه در برهه ای بميل خويش و نياز سياست و تزوير اختيار ريش وبروت ، پوشش و پالش را ازمن گرفتند ، من هم بنابر خاصيت درنده خويی و منفعت - جويی ام موم صفت در دست آنها از شکلی به شکلی می شدم و راضی بودم ، به اين حساب من صدا وسيمای مشخصی ندارم .
-- آنها کي ها بودند ، آنهای که شما را بميل و رغبت خويش تعيير داده يا ميدهند ؟
-- خداوندان من ، از چپ وراست .
-- وشما بی اراده و فرمانبردار شديد تا نهايت وجدان مردگی .
-- بلی . من ، من ....
-- نگوييد ، من ميدانم شما کي استيد ، يک برده زبون و بی آزرم ، اين را چشمان بی حيا و خميدگی گردن تان ميرساند ، حالا در مورد داغ ، لکه و خراشيدگی ها حرف بزنيد .
-- تماميت وجود من ، همه هست و بود من پُراز داغ و لکه است ، اگر بدنامی ، دون همتی و مردم ستيزی داغ و لکه باشد من همان ها را دارم ، و خراشيدگی های ناشی از چنگال و دندان ديگر کرکسان همنوع خودم سر تقسيم تاج و تخت ازسرتاپايم هويداست ، هنوز هم در شناسايی من نکته مبهمی وجود دارد ؟
-- سال تولد ؟
-- تولدم مشکوک است ، يعنی ترديد دارم ، چگونه بگويم ، درست تر اينکه من پدرومادر مشخصی نداشته ام شايد هم سرراهی بوده ام ، باز تصور ميکنم قرنها پيش بدنيا آمده ام ، يقين ندارم ، مگراحساس ميکنم که از خون اسکندر و چنگيز ، هتلر و تزار استم ، زيرا خودم را در ازمينه های مختلف در صدا و سيمای آنها يافته ام ، خاصيت جاطلبی ، درندگی ، ويرانگری ، تمدن سوزی ، برتری جويی و لجاجت حيوانی را ازآنها به ارث برده ام ، حالا شما بگوييد من در کدام زمان تولد شده ام ؟
-- خوب دانستم ، مگر چه ميخواهی ؟
-- راهی برای نجات می طلبم .
-- جاسوس کثيف ، برده بی خاصيت ، وجدان مرده ، فکر ميکنی با اين همه تعريف و تعارف و چرند گويی ها ،
ميتوانی از محکمه مردم فرار کنی ، وجود ننگين شما توهين به کسانی است که درين برهه حساس بخاطر عدالت ، اتحاد ملی ، آزاديخواهی و ميهن دوستی جان ميدهند ، حتا من که پدر آشوبگران فتنه انگيز استم ازين همه بدی و خباثت که در حق ميهن و مردم خود کرده ايد احساس انزجار ميکنم .
-- من را دست کم مگيريد ، من همان تردست و شيادم ، کاری خواهم کرد که ....
-- هرغلطی ميتوانی بکن ، مگر از رستاخيز مردم نمی توانی فرار کنی .
-- فکر ميکنم اينجا از وجود جناب عالی مراد حاصيل نميشود .
-- بی ننگ دوران ! با من اينگونه حرف نزن ، من ميدانم باتو چکار کنم .
-- چکار ميکنی ؟
-- به زندان ستمت می بندم ، در چهار راه عبرت به چهار ميخت ميکشم .
-- يعنی مردم ....
-- مردم چی ؟
-- مردم من را نمی کُشند ؟
-- مردم قاضی اند نه قاتل .
-- پس بگو من چه کنم ؟
-- از اينجا برو ، گمشو .
-- به کجا بروم ؟
-- همانجا که هزار رذالت و درنده خويی را يادت داده اند .
-- آنها من را اينجا گسل نمودند ، تا از تخصص خودم استفاده ببرم .
-- کدام تخصص ؟
-- انفجار بمب های انتحاری ، تبادله جنس های قاچاق ، چپاول دارايی های عامه ، چور پول های امدادی و ....
-- پس اين بکسی را که با خود حمل مينمايی مملو از بمب ، آثار تاريخی و مواد مخدر است ؟
-- ميخواهی ببينی ؟
-- بازش کن رذيل .
وقتی آن وجدان مرده بی خاصيت سر بکس را گشود موش ها ، خرموش ها و خفاش های سرخ وسبز ، سفيد وسياه ، زرد و خاکی و رنگارنگ از لابلای بمب های جابجا شده به واسکت های انتحاری ، آثار تاريخی و بسته های مواد مخدر شروع به جهيدن و جست و خيز نموده دريک چشم برهم زدن مُلک را تصرف کرده ، با هجوم سيل آسا به جويدن شاهرگ های حيات مادی و معنوی مردم پرداخته تاراجگری اختيار نمودند ... باز همان موش ها ، خرموش ها و خفاش ها در هراس از نور و روشنايی ، بخاطر ترس از روز بازخواست و محکمه مردم در ظلمت سرزمين به جبر تاريک مانده و مستور از ابرهای سياه ستم و بيداد ، زير پيکر مُرده عدالت و قانون پنهان ميشوند ....